از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_23: روز اول مدرسه

امروز بیست و هفتم مارج دو هزار و هفت برابر با ششم فروردین هشتاد و ششه.  با اونکه شب قبل بیهوش خواب بودم؛ نتونستم بیشتر از پنج ساعت بخوابم. از سحر به بعد همینطور می لولیدم و هزارون فکر و دلهره، به سرم ریخته بود. زهرای بیچاره هم متوجه حال من شد و برای بدرقه و دلگرمی ام تا روشنایی سپیده دم، پا به پام بیدار نشست. تا بود و بود و بود! استرس دبیرستانهای ایران و اینجا هم دانشکده یا بقول ایرونیهای آمریکا «مدرسه». انگاری توی پیشونی من نوشته که همه ی عمرم، خواه محصل و خواه معلم، به راه مدرسه باشم.  بمونه که زگهواره تا گور، حسش نبود! چه شود که اینبار دانش هم بجویم!!؟

ساعت هفت و نیم صبح بود که با اومدن آقای اسکات نلسون راهی رستوران شدیم و پس از صرف نوشیدنی صبحگاهی همه ی آمریکاییها، یعنی قهوه!  به سراغ کلاس شلوغ !! پنج نفره ی فارسی رفتیم.(توضیح: تعداد دانشجویان به مرور زمان به مرز سی نفر رسید.) پس از یک معرفی کوتاه، تدریس رو شروع کردیم و کار او بود نوشتن واژه های انگلیسی در سمت چپ تخته و کار من هم نوشتن معادل فارسی درسمت راست و همچنین تلفظ اون کلمه ها با الفبای فونتیک(آوا نگاری) در وسط تخته. بهرحال برای اوّلین تجربه ی آموزش و صحبت به انگلیسی، شروع خوبی بود و خوشبختانه چون اسکات مفهوم توضیحات منو می دونست؛ هرگاه که نیاز می شد صحیح انگلیسی واژه های مرا دوباره تکرار می کرد و من تازه متوجه می شدم که مثلن«مصدر» یا «شناسه/ضمیر» و غیره  به انگلیسی چی میشه.

بعد از کلاس خسته کننده ی پنجاه دقیقه ای !!! راهی قسمت اداری شدیم تا مقدمّات کارهای اداری و قرارداد و غیره رو انجام بدیم. با نبود مسئول آموزشی مجتمع(دکتر همیلتون) از آقای نلسون تشکر کردم و برگشتم خونه که البته کمتر از چند دقیقه پیاده روی راه نیست. دانا و زهرا با دیدن من زدند زیر خنده که چه روز خسته کننده ای رو پشت سر گذاشتم و می گفتند: قدر این روزها رو داشته باش که آروم آروم سرت شلوغ میشه. بهرحال شروع این تجربه ام، اصلن قابل مقایسه با تجربه های قبلی ام نیست. نه به مدرسه ها ی ایران که از صبح ساعت هفت تا سه و نیم عصر باید گشنه(گرسنه) و تشنه، هرروز با دست کم صدتا محصل از نوع ایرونی سروکلـّه می زدم و نه به اینجا که با تدریس یک ساعته ام، کار رسمی ام در آن روز به سر رسیده بود.

تعدادی از دانشجوها / فروشگاه و رستوران ایرونی کنزاس سیتی


بمانه که این زود درفتن های روزهای اول مهاجرت بیشتر بخاطر احساس غریبه گی کردنهای ذاتی ما ایرونیهاست؛ ولی بدجوری باعث پشیمونی ام شد. خدا نصیب دشمنتون هم نکنه. تا خود ظهر در خدمت وزیر سلب آسایش خونه به جابجا کردن و سازماندهی وسایل اطاعت امر می کردم و دیگه کمر برام نموند.

طبق برنامه ریزی قبلی و از اونجا که دانا هم نسبت به پیچ و خم شهر نا آشنا بود؛ با اومدن معاون مجتمع(آقای لی یر مـَن) و اسکات نلسون، جهت انجام مقدمات ثبت نامه فاطمه، راهی مدرسه ی ابتدایی شهر شدیم. خوشبختانه چون آقای «لیرمن» نماینده ی دولت در مدارس منطقه بود؛ نه تنها با ارائه ی یک معرفی نامه، بلکه با حضورش سبب شد تا کادر مدرسه به سرعت کارهای اداری رو انجام بدهند{توضیح: چند سال پیش و اون زمان  اینطور تصوّر می کردم که حضور افراد نامبرده سبب برخورد سراسر لطف کادر مدرسه شده بود. ولی بعدن به خوبی حس کردم که اینگونه رفتارهای دوگانه ی کارمندان ادارات، بیشتر در کشورهای مشرق زمین رایجه. اونچه که دیده ام و تاکنون تجربه ی منه اینکه: در آمریکا بدون اینکه درباره ی اهمیت شغلی و پولی و یا خارجی بودن شما قضاوتی داشته باشند؛ جز روند عادی کار یا بهتره بگم سرعت عمل در انجام کارها، چیز دیگه ای نخواهید دید.}

اگه بیخیال هیجان فاطمه بشم باید اقرار کنم که همگی ما با دیدن مدرسه و امکانات اون، کلاسهای درس، چیدمان صندلی و کمد و میز اختصاصی هر دانش آموز، تزئینات کلاس که دست کمی از اتاقی آماده برای برگزاری جشن تولّد نداشت؛ تعداد کم پونزده نفره ی دانش آموزان و بخصوص خانوم معلمهای یکی از یکی خوشگلتر و خوش برخورد!! :) سخت هیجانی و شوکـّه شده بودیم. برای یک لحظه دلم برای بچـّه محصلهای ایرونی کباب شد که هنوزم که هنوزه نه تنها در بسیاری از نقاط کشورمون از داشتن یک سرپناه مطمئن محرومند؛ بلکه هر چند روز یکبار، خبرهای ناگوار کشته شدن بسیاری از این فرشته ها، جگرمون رو خون می کنه.

آری آری! در همین نزدیکی ها، اتوبوسی اسقاطی، مدرسه است.


برای ثبت خاطره ی اوّلین دیدار فاطمه از مدرسه، اجازه میخوام خاطره ی اون روز رو کمی بیشتر توصیف کنم. با هماهنگی مدیر مدرسه (زنی تقریبن چهل ساله) وارد کلاس سوّم دبستان شدیم. پس از معرفی فاطمه به عنوان دانش آموز جدید، معلم کلاس(خانم گاندر) چنان غش و لیسی(استقبال گرم) از خودش نشون داد که باعث شد همه ی دانش آموزان مثل شاپرک(پروانه) دور فاطمه که رنگ به چهره اش نبود؛ حلقه بزنند. جالب تر اینکه هرکسی تلاشی می کرد تا ولو شده با گرفتن دست فاطمه سببی بردلگرمی او بشه. توی دلم آرزو کردم که همین تجربه سببی بشه تا این مردان و زنان آینده، فهم کنند که آدمهای نقاط دیگه ی دنیا هم با اونکه به زبانی دیگه حرف می زنند و یا تفاوت رنگ و مذهب و فرهنگ دارند ولی مثل خودشون از گوشت و پوست خلق شده اند. افسوس که مرزبندیها و مقایسه های از سر زیاده خواهی های صاحبان شهوت و قدرت و ثروت و لذت، امروزه باعث شده بیشتر انسانها رو در روی هم بایستند. ولی نباید هرگز فراموش کرد که: مردم همه ی دنیا، مردم اند!  ولو که متفاوت خلق شده باشند.

پس از چند دقیقه ای که گذشت؛ فاطمه حال خودش رو بدست آورد و با یک اعتماد به نفس باور نکردنی راه افتاد توی کلاس و از راه به سراغ خرگوش گوشه ی کلاس رفت. کاملن معلوم بود که وجود خرگوش و پرنده در کلاس درس درعین اینکه براش جذاب بود؛ سوال بود که چطور امکان پذیره؟ نه به ایران و تاثیر بدی که بعضی ها روی ذهن بچه های کوچیک می گذارند که داشتن حیوون برابره با رفتن به جهنم و نه به اینجا که اینطور دوستی بین انسان و حیوان می تونه باعث جذب و دلگرمی اونها به درس و مدرسه باشه. در این بین آقای نلسون تلاش کرد تا کلمه ی «خرگوش» رو به فارسی روی تخته سیاه بنویسه واز فاطمه خواست تا املاش رو صحیح کنه. با سوال پیچ کردن همکلاسی های فاطمه که: از کجا اومده؟ به چه زبانی حرف میزنه؟  و غیره؟؟ آقای نلسون با استفاده از نقشه ی بزرگی که برروی دیوار نصب شده بود، فاصله ی طولانی بین ایران تا آمریکا رو برای بچه ها نشون و توضیح داد. دختری سیاه پوست ادعا داشت که پدرش در آشپزخانه ی مجتمع  محل کارم مشغول  به کاره. همین سبب شد تا وقتی خانم معـلـّم از فاطمه خواست تا یکی از صندلی های کلاس رو بعنوان میز و نمیکت خودش انتخاب کنه؛ نشستن کنار اون دخترک رو انتخاب کنه.

از اونجا که زهرا و دانا باید برای خرید کیف و کفش و دیگر مایحتاج مدرسه راهی می شدند؛ اولـّین روز مدرسه ی فاطمه هم به همون آشنایی اولیه با همکلاسی ها و معلـّمش ختم شد. برگشتم خونه تا کمی مطالعه کنم و اونها هم همگی راهی یکی از فروشگاههای بزرگ سطح آمریکا به نام «وال مارت Wall-mart» شدند. یک ساعتی به دیش ماهواره ی کنار خونه  ور رفتم شاید که بتونم وصلش کنم و نشد که نشد .{توضیح: در آمریکا چند سالیه که با تغییر سیگنال امواج فرستنده های تلویزیونی، دیگه نمیشه به راحتی ایران از آنتن هوایی استفاده کرد. گفتنیه که به جز شبکه های محلی(استانی) که معمولن مشترک و رایگانه؛ بقیه ی شبکه های تلویزیونی به دو شکل کلـّی سیم (کابل Cable مثل خط تلفن) و ماهواره ای(Satellite) قابل دریافته. هرچند بیشتر خونه ها دارای دیش بازمونده از ساکنان قبلیه؛ ولی هنوز نمیشه از اون استفاده کرد و  باز باید کمپانی مربوطه با آوردن یک گیرنده ی مخصوص(Receiver) شماره ی سریال اون رو توی سیستمشون ثبت و راه اندازی مجدد کنه. در کل … انگاری پولی ماهیانه توی گلوش گیر کرده و مثل ایران یک بار خرید دیش ماهواره و استفاده ی مادام العمر_البته اگه پلیس جمعش نکنه_ خدا بیامرزدش!}

دو ساعتی گذشت تا دیگرون نیز از خرید برگشتند و ساعتی رو به شوخی و خنده گذروندیم. پس از پرکردن فرمهای ثبت نام مدرسه ی فاطمه، راهی بستر شدیم که اگه بشه بیخبر از همه جا یه عالمه خـُـر و پف کنم. البته اینگونه استرس ها و نگرانی ها و بیخوابی ها و احوال متغییر روزهای اول، برای هر مهاجری کاملن طبیعی و گذراند. منتها نباید فراموش کرد که همه چیز حتی هوای تنفس و آب و خوراک هم، برای بدن و روح و روان هر مهاجر، تازگی داره و کمی زمان میبره تا به تازه ها عادت کرد. ولی صادقانه بگم که بیشتر بیخوابی اون شبم بخاطر فکر کردن به مدرسه ی فاطمه  و تفاوتش با مدرسه های داخل ایران بود.

روزگارتان فرخنده

سلام! ببخشید … درود :) یلداتون قشنګ بود که؟


آیا سعی کردید که به شکرانه ی تولد الهه ی نور و میترا،  با خاطره سازی و خوردنی هایی به رنګ قرمز، سرخی غروب شب یلدا رو به طلوع خورشید روز بعد پیوند بزنید؟

همیشه سرفراز باشی ای ایران


شاهنامه رو که ایشاالله!؟ ولی امیدوارم حافظ رو در کنار هر کتاب دلخواه دیګه تون، حتمن سرسفره ګذاشتید و همزمانی که با صدای بلند می ګفتی: حافظ !!! بنما!! فال ګرفته باشید؟


آخرین فالم در ایران: برسر آنم که ... دست به کاری زنم که غصه سرآید


خدای نکرده سهون!! کارهای بد بد و لهو و لعب، از هیشکی سر نزد که؟


اینو پایه ام … ایشاالله واسه ی عزیزانتون تا می تونستید لاو ترکوندید که؟


بذار شونه هات رو بمالم و یه چایی آب اناری! بریزم که از راه اومدی و خسته ای.


توصیف احوال شبهای یلدای ما قدیم ندیمی ها هم بمونه سر وقت. ولی جدی می ګم که اینقدددددر از شنیدن جوابهای مثبتتون خوشحال می شم و شدم و خواهم شد که حد نداره. آفرین … آورین! یا بقول دوستی: آپنین 


زودی  بګم و برم. راستش! دو سه روزی در خدمت سرما خوردګی و بقیه اش هم در خدمت منزل!! بودم. روزهای پرهیاهوی قبل از شروع سال نوی خارجکیه و معتقدیم اګه ما نتونیم به سنتهای زادګاه دختر کوچیکمون که دایم داره ایرونی بودنش رو یدک می کشه و خودش رو با همه ی اطرافیاش مقایسه می کنه اهمیت بدیم، اون هم نمی تونه با ماها و فامیل و فرهنګش توی ایران مشارکت و همدلی و همحسی  داشته باشه. پس باید کاری کرد تا از بهترین های هر دو سنت، با نهایت آګاهی تمام لذت ببره. همه ی این حرفها رو زدم تا به این بهونه تولد مسیح و سال نوی میلادی رو پیش پیشکی و البته بعد از یلدای همیشه ایرونی تبریک بګم.


خاب! تا شما به غزل زیر با وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن یه نیګا بندازید و برای منم بګید که فخرالدین عراقی داره چی میګه؟  منم زودی میام … دو صد بدرود


دل، که دایم عشق می‌ورزید، رفت  گفتمش: جانا مرو، نشنید، رفت
هر کجا بوی دلارامی شنید  یا رخ خوب نگاری دید، رفت
هرکجا شکرلبی دشنام داد  یا نگاری زیر لب خندید، رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت  در کنار مهوشی غلتید، رفت
دل چو آرام دل خود بازیافت  یک نفس با من نیارامید، رفت
چون لب و دندان دلدارم، بدید  در سر آن لعل و مروارید، رفت
دل ز جان و تن، کنون دل برگرفت  از بد و نیک جهان ببرید، رفت
عشق می‌ورزید دایم، لاجرم  در سر چیزی که می‌ورزید، رفت
باز کی یابم دل گم گشته را؟  دل که در زلف بتان پیچید، رفت
بر سر جان و جهان چندین ملرز  آنکه شایستی بدو لرزید، رفت
ای عراقی چند، زین فریاد و سوز؟دلبرت یاری دگر بگزید، رفت

خاطرات آمریکا_22: انگلیسی زبان دوم

تا بخود بیاییم و آماده ی برگشت از اوماها(شهر برادرم) بشیم؛ نزدیک ظهر شده بود. دو سه روز پیش، دانا(زن برادرم) ضمن صحبتی تلفنی از همکارم دعوت کرده بود تا برای صرف چایی و گپ و گفتگو به خونه مون بیاد و  سخت نگران دیر رسیدنمون به لسینگتون (شهر آینده ی محل کار و زندگی ام) بودیم. از قضا باد و بارون های موسمی شدید هم هوس کرده بود آخه بیاد و همین عامل مانعی برای رانندگی تندتر شده بود. با اینحال  چیزی حدود یک دقیقه بعد از رسیدن آقای دکتر نلسون رسیدیم و سببی شدیم تا زیاد الاف آدرس پیدا کردن نباشند.

اسکات نلسون


رسیدن همزمان همگی ماها سببی شد تا بقول عوام هرچه بادا باد بشه و در عمل انجام شده بمونم و نگرانی همصحبتی با ایشون رو فراموش کنم. جدن هم که خیلی ها مثل خودم دائم می گیم که :«حتی توی سختی هایی که سر راهمون قرار می گیره؛ خیر ماست»(عـَسا آن تکرهوا شیئا ً فهـُوَ خیرٌ لکم_قرآن) ولی با کوچکترین شل و سفت شدن اوضاع، یادمون میره و می ریزیم به هم. چقدر خوبه که بعد از اونچه که سهم و تلاش ماست؛ بذاریم تقدیر پیش بره و باور کنیم که هرچه پیش آیدخوش آید.

به یاد و از دوست! هرچه رسد نکوست!


به عکس تصوّر من، آقای نلسون نه تنها اون سردی به ظاهر رایج آمریکایی رو نشون نداد؛ بلکه چنان ما رو گرم! تحویل گرفت که دست کمی از خونگرمی مردم مشرق زمین نداشت. قبل از اینکه برای همنشینی و صرف چایی وارد خونه بشیم؛ آقای نسلون ما رو راهنمایی کرد تا برای صرف عصرونه و بستنی راهی سالن غذاخوری مجتمع آموزشی بشیم. همراه بودن دختر سیزده و پسر یازده ساله اش (منظور چندسال پیش / 1385) سببی شد تا اولین اجبار همصحبتی و انگلیسی حرف زدن فاطمه ایجاد بشه. گفتنیه که اونها به راهنمایی پدرشون، یک عروسک «خرس» و نیز گردنبندی نفیس (نشان دینی زردشتیان=فـَرَوَهر) برای فاطمه و نیز دعایی از کتاب مقدّس اوّستا برای خودم به عنوان کادو آورده بودند.

نگاره ی فــَـرَ وَهــَـر faravahar


با حضور دانا و با اینکه  اون هم فارسی رو اونچنان خوب نمی دونست ولی در عوض تا می تونست! نقش مترجم رو خوب ایفا می کرد :) نشستیم به تبادل نظر و تجربه ی کلاس داری. خوشبختانه آقای نلسون نه تنها سخت علاقمندند تا فارسی رو بیشتر بدونند بلکه همین تشکیل کلاس فارسی و حضور همزمان او، قوّت قلبیه برای من تا بتونم انگلیسی رو بیشتر یاد بگیرم. میون حرفامون مسئله ی انگلیسی ندونستن فاطمه رو مطرح کردم که ایشون بنا به اطلاعاتی که داشت؛ سخت اطمینانمون داد که بچه ها هرچه کوچک تر باشند؛ سریع تر راه می افتند. بخصوص اینکه درهر مدرسه، یک معلم مخصوص دانش آموزان غیر انگلیسی زبان هم هست که برای فاطمه  طوری برنامه ریزی می کنه که در کنار درسهای اصلی مدرسه اش، انگلیسی رو بیشتر کار کنه. حتی پیشنهاد داد که اگه می تونیم کتابهای رایگان این برنامه ی یادگیری زبان رو که به «انگلیسی بعنوان زبان دوم» معروفه؛

 ESL = English as a Second Language 

 توی اینترنت و بعضی وبسایتهای مخصوص و مرتبط جستجو کنیم و درسهای مخصوص دانش آموز و معلمش رو دانلود و کار کنیم.

جالبتر اینکه پسرش با یک پسر چینی همکلاسیه که اون هم هیچ انگلیسی نمی دونسته ولی الان و در عرض کمتر از شش ماه تونسته به راحتی صحبت کنه. {توضیح: در این زمینه قبلن هم نوشته ام ولی جهت اطمینان خاطر قلبی خونواده هایی که عازم مهاجرتند و نیز اطلاعات عمومی عزیزان دیگه یاد آوری می کنم که: به جرات! اولین کسی که در زمینه ی زبان انگلیسی سریعتر از همه ی ماها راه افتاد؛ فاطمه ی هشت و نیم ساله بود که زبان رو در محیط و بطور صحیح و یکبار برای همیشه یاد می گرفت. امروزه به طوری با لهجه ی «میزوری» حرف می زنه که حتی خود آمریکاییها هم باور نمی کنند که او نه تنها انگلیسی نمی دونسته بلکه متولد ایرانه. در توصیف یادگیری زبان بچه ها، مثال «اسفنج» رو زیاد بکار می برند. مثل اسفنج جذب می کنه.}

باب اسفنجی! تقدیم به همه ی بچه های گــُنـده ! 


در بین صحبتهامون بود که علـّت علاقمندی آقای نلسون رو به فارسی پرسیدم و معلومم شد که همین مختصر فارسی رو با چه سختی بقول خودش: یاد گیریفت!! :) از اونجا که ایشون استاد درسهایی مثل فلسفه و منطق و ادیانه؛ با مطالعه ای که درباره ی دین زردشتی داشته؛ سخت به این کیش چند هزار ساله ی ایرونی دلبسته میشه. تصمیم می گیره تا آثار زردشتی رو به انگلیسی روانتری ترجمه کنه و همین سببی میشه تا به یادگیری فارسی همچنان ادامه بده. توی دلم گفتم:« سرزمینمون ایران! چه خاک غریبیه که بزرگان ارزشمندی همچون زردشت و مولانا و بوعلی سینا و … رو  به دنیای اندیشه عرضه کرده؛ ولی نه تنها بسیاری از ایرونی ها اونطور که باید شایستگی ها و عظمت این افراد رو نشناخته اند؛ بلکه بسیاریشون چنان گرفتار خرافه های مذهبی شده اند که هر وقت در مقابل عظمت و راستی زردشت کم میآرند؛ با تلاش جاهلانه شون و تهمتهایی مثل آتش پرست و… می خواند ریشه ی اینگونه تفکرات اخلاقی و عمیق رو بخشکونند!!؟؟ افسوس، افسوس.

زردشت! اولین پیام آورنده ی اندیشه ی یک خدایی


اما بشنوید مژده ی خوبی رو که آقای نسلون قبل از خداحافظی دادند. از اونجا که با هموطنان زردشتی ساکن شهر کنزاس سیتی آشنایی داشت؛ با آقای دکتر جهانیان تماس گرفت و ما نیز پیشاپیش جهت حضور در مراسم جشن زادروز«اشو زردشت» که همه ساله در ششم فروردین ماه برگزار میشه؛ دعوت شدیم. :)  شنیدن این خبر خوب چنان انرژی بالایی داشت که از حد و تحمّل جسمی ام خارج بود و به محض رفتن ایشون، سرنگون بستر شدم. فردا اولین روز شروع تدریس و کار جدیدم در آمریکا خواهد بود و چه بهتر که بقیه ی یادگیریهام رو  بذارم در عالم خواب و رویا. اینطور که پیداست آینده مون آبستن چم و خم های پیش بینی نشده ی بسیاری خواهد بود و لابد باید آماده تر از این حرفها باشم!؟ اینجاست که بقول نجف آبادیها باید گفت:«چــوم!!»=چه می دونم؟/ نمی دونم!(چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون/دلم را دوزخی سازد؛ دو چشمم را کند جیحون// چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم … مولوی)

خاطرات آمریکا_21: هومسیک

پس از صبحانه و همزمانی که مصطفی می خواست به تکزاس برگرده، منم شدید دلم می خواست از خونه فرار کنم. برعکس من، زهرا دلش می خواست توی خونه و زندگی خودش باشه. هنوز اینترنت و تلفنمون وصل نشده بود و از طرفی هم فکر و دلشوره ی شروع کار جدیدم با اون انگلیسی دست و پا شکسته و بدتر از همه محیط و فرهنگ و دانشجویان جدید، حسابی کلافه ام کرده بود.  با اینکه دو سه روز دیگه تعطیلات بهاره تموم و کلاسها باز میشه؛ اینقده آسمون و ریسمون چیدم تا بالاخره عبدالله رو قانع کردم برای خرید موارد باقی مونده، راهی اوماها بشیم. در همین کش و گیر تصمیم گیریها بود که موبایل عبدالله زنگ زد و خبر دار شدیم که باید بمونیم چرا که پس از مصطفی و عبدالله وخانواده هاشون، اولـّین مهمونهامون تشریف میارند. که البته زحمت هم کشیده و به عنوان کادو یک جاروبرقی آوردند.

هرچند خانم خونواده، چیدمان خونه رو تاییدها داشت، ولی فکرمی کنم واسه ی دلگرمی ما، اون حرفها رو می زد. بعدها متوجه شدم که  شتاب اومدنشون فقط و فقط بخاطر کنجکاویی بوده تا بقول ما نجف آبادی ها تا «ته و توی قصه» رو بیشتر دربیارند. اونچه که منو سخت به دلهره انداخت اینکه دهنشون فقط وفقط به منفی گویی باز میشد و یکریز کج و راست هایی می گفتند که اگه اولش شاخ در آوردیم ولی آروم آروم خودمون هم داشت باورمون می شد. مثلن تاکید داشتند که «نگذارید دیگرون بدونند که از طریق ویزای کاری اومده اید!! بگید از طریق گرین کارت خانوادگی و نسبی اومده اید!!! مطمئن باشید وقتی که برگردید ایران، یک دیدار مخصوص با سربازان گمنام وازرت اطلاعات خواهید داشت و …!!» {توضیح : روزهای اوّل اونقده فکر و استرس توی کله ی تازه مهاجر هست و فشار روشه که حد نداره. کافیه که افراد منفی گرا هم پیدا بشند و هر چرت و پرتی رو که به ذهنشون میرسه؛ بگند تا عیش اون بدبخت رها شده در غربت تکمیل بشه. حالا که دارم خوب فکر می کنم: ورود ما به آمریکا و چگونگی اون، چه ربطی به دولت ایران و وزارت اطلاعات داره؟ بعد هم، از کی تا حالا خروج از کشور امری مشکل دار محسوب میشه که در این وانفسای سیاسی و بگیر و ببندها!!  خروج یک دبیر ساده ی ادبیات، مهم باشه. از همه ی اینها گذشته؛ باید ازشون پرسید که تا حالا و طی این پونزده سال سکونتشون در آمریکا و بعد از اینهمه رفت و آمد به ایران؛ تا حالا چندبار به وزارت اطلاعات خواسته شدند که ما نیز بریم؟ هرچند که از قدیم هم گفته اند: نه بدزد! نه بترس!}

ناهار رو به حساب عبدالله، در رستوران چینی شهر خوردیم و در عوض حال خراب ما، فاطمه با پسر خانواده ی مهمون مسابقه ی روکم کنی گذاشته بودند تا با دوچوب غذاخوری سنـّتی چینی ها (چاپ استیک Chopstick) ماکارونی بخورند. باز اعتماد به نفس بهمن ماهی ها، به سراغ فاطمه اومد و با اینکه اولـّین بارش بود؛ براحتی از اونها استفاده کرد. در عوض اون پسرک بخاطر عدم موفقیتش، تا می تونست مشت و لگد حواله ی مادرش کرد. آخ که چقدر اون بدجنسی حمیدوارم لولیدن گرفت و  دلم می خواست اگه می شد :) مثل سریال برره انگشتام رو به رقص در می آوردم و میخوندم: د ِ ر  ِ ه !  د ِِِِِ  ِ  ِ  ِ ره!!

سریال طنز شبهای برره


بلافاصله بعد از بدرقه ی اونها راه افتادیم به سمت اوماها و تا برسیم ساعت حدود دوازده شب شده بود. با یک حساب سرانگشتی حدود 8 صبح ایران بود. به خواهر کوچکم زنگی زدم وبا هماهنگی که داشتیم؛ بالاخره بعد از 2 ماه تونستم نه تنها تصویرشون رو با یاهو مسنجر و کامپیوتر ببینم بلکه این شکلی به بزرگترین برادرم و خونواده اش که برای عید دیدنی اومده بودند، تبریک عید البته از نوع اینترنتی اش داشته باشم.

عید مبارک(عربی و انگلیسی):سلما ارسطو


خنده داری کار اونجا بود که اونها میکروفون نداشتند و من باید مثل دیوونه ها یک طرفه حرف می زدم. هرچه بود حال خوبی داشت و صدباره خدا رو شکر می کنم که امروزه با وجود این دست تکنولوژی ها، مهاجرت به شدت سختی های گذشته نیست. از اونجا که دیر وقت خوابیدیم؛ فردا صبح هم دیروقت بیدار شدیم. بهتره بگم که زور می زدم تا میشه بیدار نشم. یه جورایی دلم می خواست در عالم بی خبری و رویای خواب باشم تا دلتنگی های بیداری روز. البته همین خوابیدنهای بیش از حد می تونه علامتی از افسردگی زودرس باشه و باید در مورد بیماری غربت یا هومسیک شدن بیشتر بدونم. اینجا کلیک کنید.



با اونکه قرار بود از این فرصت یک روزه، برای تهیه ی مابقی وسایل اقدام کنیم؛ ولی اصلاً حوصله نداشتیم. دانا و عبدالله هم متوجه اضطراب ما شدند و ما رو گرفتند به حرف و تعریف از هر دری و ذکر خاطرات گذشته. البته همزمان هم چشم و گوشم رو دوخته بودم به اسپیکر(بلندگوهای) کامپیوتر که نکنه کسی بیاد روی خط و از دست بدیم!؟ از شانسم بازم خواهرم اومد و از قضا آباجی بزرگترم مهمونشون بود. در کنار دلتنگی و عطش ما، انگاری اونها هم از وجود چنین امکان دیدار و گفتگوی اینترنتی به هیجان اومده بودند. هرچه هست فعلن که خیراین تکنولوژی های ندیده و نشنیده، به من بیچاره می رسید. ابتدای رد و بدل کردن صدا و تصویر بود که اینترنت پرسرعت ایران!!! و ناشی بودن من و اونها باعث شد حسرت گپ و گفتگوی طولانی و دلچسب، به دلمون بمونه. تا چشم به هم زدیم بازم تاریکی شب رسید. به امید این که اوّل صبح ایرانه و شاید سرعت اینترنت بهتر باشه، تا نیمه های شب به انتظار و نوشتن خاطرات بیدار نشستم. سرانجام با تماس تلفنی که با اونها گرفتم؛ متوجه شدم که باید بخوابم واین منم که دائم به دیگرون فکر می کنم و بهرحال اونها هم باید  به زندگی شون برسند.

خاطرات آمریکا _ 20 : نامه ی هوایی

صبح هنگام  با قریچ و قروچ صدای قدم زدن عبدالله در طبقه ی دوّم بیدار شدیم. از اونجا که  بیشتر کف اتاقها  و دیوارها و سقفهای خونه های آمریکایی از چوبه! صدا به وضوح منتقل میشه. برای همین باید حواسم باشه که سر و صدای تاریکی بازی مون بلندتر از حد شرعی آمریکایی نباشه؟ وگرنه خیلی ناجور میشه. می ترسم حکایت اون داستانی بشه که همسایه ی پایینی با عصبانیت تمام و در حالیکه یه دونه «روغندان» دستش گرفته بود؛ سرزده وارد اتاق خواب همسایه ی بالایی شد تا با روغن کاری فنرهای تخت خواب اونها، سر و صداها رو کمتر کنه  و بتونه راحت تر بخوابه. 

تا چایی دم کنیم و لقمه ای بزنیم به رگ، ساعت به یازده صبح رسید. با اینحال همگی ما و بخصوص زهرا، هنوز خسته به نظر می رسید. با اینکه بیشتر وقتمون به چیدمان خونه ی جدید می گذشت؛ دلتنگی های روزهای اوّل مهاجرت مانع می شد که بتونیم زیباییهای اطراف رو خوب ببینیم. زهرا هم دلش پیش همه بود و باحسرتی عمیق پرسید:«چی میشد اگه فامیل و دیگرون هم، مهمونمون میشدند و در کنار هم  زیباییهای تازه ی  زندگی در این گوشه ی دنیا رو لذت می بردیم؟» گفتم:« مهم همینه که هرجا و به هرحالی که هستیم؛ بتونیم قدر اون لحظه و زندگی مون رو با همه ی خوبیها و بدیها و راحتی ها و سختی هاش بدونیم. وگرنه اگه چشمامون بسته باشه؛ همه ی لحظه های اکنونمون به آینده تبدیل میشه و عمرمون تموم میشه و چنان غافل می مونیم که اگه حتی وارد بهشت هم بشیم؛ بازم متوجه نمیشیم که نمیشیم.»


حال بی سابقه و به ظاهر ناخوب زهرا سبب شد تا به خواهر کوچکم تلفن بزنیم و از علاقمندی او و دیگران در مورد ارسال عکس و فیلم باخبر بشیم و بدین شکل اونها هم بتونند درباره ی محیط جدید زندگی مون بیشتر بدونند. او می گفت:«وقتی خبر مهاجرتمون رو به دیگرون می گند؛ یک علامت گنده ی سوال، روی کلـّه شون سبز می شه. البته خیلی هاشون هم مدّعی اند که: از همون روزها حدس می زدند که ما دست به چنین کاری بزنیم و زهرا آدمی نبود که ایران بمونه و زرنگ تر از این حرفها بوده و …» مونده ام که چگونه واسه شون توضیح بدم که همه چیز در کمال ناباوری و از سر تقدیر اتفاق افتاد.  وگرنه هرگز اونهمه زحمتی که برای تاسیس آموزشگاه نقاشی کشیدیم رو به جون نمی خریدیم. بهرحال … اگه صدها قسم هم بخوریم باورشون نمیشه و چه بهتر که واسه ی خودمون زندگی کنیم نه حرف و قضاوت مردم .


یاد هنرسرای نقاشی بهار بخیر


آخرین دقایق گفتگوی تلفنی مون بود که مصطفی و خانواده اش و نیز«آ» پسر 8 ساله ی میزبان چند شب پیش، از کنزاس سیتی رسیدند و به محض ورودشون از دیدن خونه ی مرتب و چیدمان وسایل و … اظهار تعجب کردند. در فرصتی که دست داد به همراه عبدالله و مصطفی گردشی در شهر کردیم و از سمساری(دست دوّم فروشی) چندتا خرده ریز دیگه ای خریدیم. در فاصله ای که اونها برای خرید پیتزا رفتند؛ برای اینکه مختصر کهنگی وسابل، کمتر به چشم بیاد؛ گرد و خاکش رو با دستمال تمیز کردم. البته دست دوّم بودن وسایل توی آمریکا به معنی زوّار درفته نیست و حتی گاهی وسایل نو و آکبند رو میشه توی اینگونه مکانها پیدا کرد. در ادامه ی شب کارمون شده بود تخمه شکستن و میوه خوردن و از هردری سخن گفتن و همزمان به دیوار میخ کوفتن و تابلوهای نقاشی زهرا رو آویزون کردن.


تذهیب _ هنر دست زهرا


با اونکه همگی رفتند بخوابند؛ گپ و گفتگوی من و مصطفی وسوسه شون کرد تا زهرا و عبدالله هم به ما بپیوندند. تا ساعت 2 بعد از نیمه شب از هردری حرف زدیم و از جمله: داستان مهاجرت مصطفی به آمریکا که از دوران سربازی اش در واحد صدور مجوّز خروج دانشجویان اداره ی نیروی انظامی آن زمان(ژاندارمری) شروع شد.  با رفت و آمد دانشجویان و بهتره بگم بچه پولدارها و همچنین باسوادها، کم کم از راه و چاه موضوع سر در می آره و پس از اینکه به عنوان دانشجو عازم میشه؛ وسیله ی خیر راهی شدن بسیاری میشه. البته اون زمونها وسایل ارتباط جمعی به راحتی امروز نبود و جز گهگاه تلفن و ارسال عکس و نوارکاست، هیچگونه اخبار رسانی دیگه ای در کار نبود. با این توصیفات کار مهاجرت همیشه سخت بوده و اینطور که می گفت: حتی اون روزها که پول ایرونی تا به این حد افتضاح نبود؛ یا هیچ پول نقدی در بساط کسی نبود! یا اگر هم بود!!؟ تبدیل به دلار، آنچنان مقرون به صرفه نبود. بنابراین مجبور بودند در کنار تحصیل، کار کنند و فعلن ناگفته بمانه که هرکدومشون به چه کارهای سختی تن دادند!!؟ اونچه که بد نیست بدونید اینکه: سی و چند سال پیش به خاطر گرونی بیش از حد تلفن، ترجیح می دادند از نامه نویسی استفاده کنند و هر نامه ی هوایی، دست کم سی روز طول می کشیده تا به مقصد برسه. به عبارت دیگه هر مکاتبه ی دو طرفه دست کم دو تا سه ماه طول می کشید.

نمونه نامه ی ده ریالی که بصورت هوایی مبادله می شد _ 1352 شمسی


در عوض همین سبب شد تا با چیز نگهدار بودن عبدالله، این روزها بتونم دستنوشته های ارزشمندی از مرحوم پدرم رو بخونم و نیز نوار صدای همه ی خانواده رو بعد از سالها بشنوم. ای وای که چقدر صدای بچگی هام، شل و ول و خنده دارتر از حالا بوده؟ ولی خوشمزه تر از اون نواریه از بچه های دانشجوی نجف آبادی که در ایالت کنزاس و شهر کافی ویل درس می خوندند و یه ریز همدیگه رو دادا صدا میزدند و از تعارفات عادیشون هم «تخم چشمم» بوده.