از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا 32_ تلفن همراه

روز سوّم آپریل 2007 رو مثل روزهای قبل با تدریس فارسی به همراه دکتر نلسون پشت سر گذاشتم و  با راهنمایی ایشون به پرکردن فرمهای قرداد کاری و اداری ام Paper Work مشغول شدم. در عجبم که در زندگی و گذشته ام چه کردم که لطف خدا اینجا هم شامل حالم شده؟ خواست خدا و سرنوشت نیست که یه نفر آمریکایی بخاطر علاقه ای که  به فرهنگ ایرانی و زبان فارسی داره الان پیگیر کارهای اداری ام شده!!؟ می دونم که بنده های خوب خدا کم نیستند و«مردم همه جای دنیا مردم اند» و کاری به بازیهای سیاسی و مذهبی و غیره ندارند. خدا رو بخاطر همه ی خوبیها و الطافش شکر گذارم.



گران بودن بیمه ی پیشنهادی مدرسه باعث شد که پس از مشورت با برادرم و دیگران از خیر گرفتن بیمه ی پزشکی بگذریم و بقول ایرانیها با استفاده از«بیمه ی ابوالفضل و طایفه اش» از پرداخت حداقل 300 دلار سهم کارمند درهر ماه جلوگیری کنیم. البته محل کارم نیز برابر همین مبلغ رو پرداخت می کرد؛ ولی هزارون هزینه ی خرج شده ی قبلی و پیش بینی نشده ی بعدی، اجازه نداد که دلمون آروم داشتن یکی از ضرورتهای زندگی در آمریکا باشه. باید سخت مراقب باشیم که پیشامدی رخ نده. البته برادرم می گه: «اونوقتش هم خدا کریمه و خوشبختانه سیستم اداری آمریکا طوریه که بالاخره راهی پیدا می شه.»



بد نیست بدونید که در آمریکا غالب امور زندگی، بصورت رقابتی و توسط شرکتهای خصوصی انجام میشه. هر شرکت هم طوری طراحی شده که در عین شباهت کاری، تفاوتی کاملن اساسی با رقباش داره. مثلن اینجایی که ما هستیم؛ سیستم گوشی تلفن همراه به دو شکل «سیم کارت» و یا «چیپس» الکترونیکیه و اگه سیم کارت رو بتونیم با بعضی از گوشی های فعال کنیم؛ با گوشی های چیپس الکترونی دار ممکن نیست. در اینگونه گوشی ها یک چیپس الکترونیکی بجای سیم کارت از قبل نصب و فعال شده که شماره و مشخصات تلفن در اون ذخیره شده. این نکته رو هم نباید فراموش کرد که بیشتر شرکتها، نون معروفیتشون رو می خورند و باید دل به دریا زد و هرکدومشون که با شرایط شخصی و جیبی همخوانی داره؛ انتخاب کرد.



بعد از مشورت با همکارام بهترین خط دهی تلفن همراه رو در این منطقه، شرکت «تی موبایل» (T.Mobile) دیدم. با زیر و رو کردن چندین قرارداد (برنامه)ی مختلف با ویژگی های مختلف، سرانجام برنامه ای رو که به «پنج شماره ی مورد علاقه Favorites» مشهوره؛ پسند کردیم. از ویژگیهاش  اینه که با داشتن دو خط موبایل و یا بقول آمریکایی ها «سل فون»Cell Phone، هرکدوممون می تونیم با اضافه کردن نام 5 نفر که در داخل آمریکا باهاشون بیشترین مکالمه رو داریم؛ بطور نامحدود صحبت کنیم. سوای دو گروه پنج نفره، تماس با دیگر تلفنهای هم خانواده ی «تی موبایل» هم رایگانه و  هر ماه هم می تونیم تا 700 دقیقه با دیگرون گفتگو کنیم. البته پاسخ دادن به «تماسهای دریافتی» هم شامل دقیقه ها میشه. تا متوجه بشیم دقیقه های اضافه رو باید قبض گـُنده ای بدیم؛ کلی طول کشید. با اینکه آبومان عادی این برنامه چیزی حدود 85 دلاره؛ ولی از بس شرایط و قوانین ناگفته و اما و اگر داره؛ همین قبضهای اولیه مون کمتر از 110 دلار نشده. منتها شوک بزرگ اونجا بود که نداشتن نام 10 نفر توسط من و خانمم سبب شد درد نداشتن هیچ همدمی رو در این شروع زندگیمون در آمریکا با تمام وجود لمس کنیم.



صبح هنگام متوجه شدم دانا (زن برادرم) در نیمه های دیشب اومده.  برخلاف عادتش زود بیدار شده بود تا فاطمه رو که یه جورایی نـُنــُر خودش کرده به مدرسه برسونه. حضور دانا توی خونه سبب شد که زهرا آخرای کلاسم پیداش بشه تا  بدینوسیله آقای نلسون (همکارم) ما رو به آقای «آپتن» جهت حضور در کلاس «انگلیسی» معرفی کنه. طبق رسم کلاسداری اینجا پس از ما، دانشجوهای حاضر خودشون رو با اسم کوچیک معرفی کرند و سپس درس شروع شد. اعتراف می کنم که فقط تونستم سرخط جایی رو که استاد (آقای آپتن) می خوند؛ با انگشت دستم ردگیری کنم و زورکی هم دو سه کلمه ای بفهمم. زهرا هم که شوک زده فقط نگاه می کرد. اولین روز کلاس یادگیری مون رو به هر حالی بود پشت سر گذاشتیم و من یکی که هووووچی نفهمیدم.



برگشتیم خونه. در نبود ما ماموران شرکت لوازم خانگی اومده و ضمن پیاده کردن ماشین لباسشویی و خشک کن، اونها رو وصل کرده و رفته بودند. اوایل فقط قصد داشتیم ماشین لباسشویی بخریم ولی روی آب و هوای اینجا اصلن نمیشه حساب کرد و حسرت پهن کردن لباس روی بند به خاطر رطوبت هوای ایالت میزوری به دلمون میمونه. لذا نه تنها مجبوریم از «خشک کن» استفاده کنیم بلکه گیره به دست آماده باشیم تا درب باقی مونده ی نون و چیپس و دیگر تنقلات رو سفت ببندیم وگرنه دو ساعت نگذشته مرطوب و غیر قابل مصرف خواهند شد.

بالاخره تلفن خونه و اینترنت وصل شد. آقای اسکات نلسون از یکی از دانشجوها خواسته بود کمکمون کنه. کامپیوترمون از گاراژ خونه ی عبدالله اومده و سیستمش حسابی قدیمیه. برای استفاده از سیستم جدید اینترنت که به Ethernet معروفه  نیاز به اضافه کردن قطعه ای داشت. با خرید قطعه، اینبار خود اسکات با آموزشی که دیده بود؛ اونرو وصل کرد و سرانجام پس از حدود 2 ماه به دنیای مجازی ارتباطات اینترنتی وصل شدیم. بمانه که تا پسورد قفل عمومی که عبدالله روی کامپیوتر گذاشته بود باز کنیم؛ دوساعتی طول کشید و مجبور شدیم اسم یکی یکی اجداد مادریمون از قدیر حسن عبدالله گرفته تا آباء پدریمون جعفر حسین عبدالله رو مثل جادوگرها وارد کنیم تا سرانجام قفل کامپیوتر باز بشه.


شروع استفاده از اینترنت، مشکلات خاص خودش رو داشت و  دعوای من و زهرا اولینش بود. هرکدوم میخواستیم با استفاده از دیکشنری آنلاین اقدام به معنی لغت های درسهامون کنیم. آخرالامر قانون نانوشته ای حکمفرما شد و هرکس که زودتر می جنبید حق استفاده داشت. منتها همینکه برای آب خوردن یا کار دیگه ای لحظه ای از کامپیوتر دور می شد جای خودش رو اشغال شده می دید. سرانجام من کوتاه اومدم و هرچند وقت گیر بود ترجیح دادم از کتاب دیکشنری کت و کــُلــُفتی که عبدالله بیش از سی سال پیش به آمریکا آورده بود استفاده کنم. دوساعتی به مطالعه و معنی لغت به لغت درس مشغول بودم و سرانجام شیرفهم شدم که اولین درس انگلیسی ام مربوط به توصیف یک «مـُـرده شورخونه» و تابوت بود. فکری شدم که این شروع رو باید حـُسن آغاز نامید یا چیز دیگه ای!؟ باید صبر کرد که آینده همه چیز رو معلوم می کنه.

خاطرات آمریکا_31 : فاطمیا

**** پیشنوشت: به ناگهان سرد شدن هوا و نشستن برف بهاری بعد از صد و هفت سال تاریخ ایالت میزوری آمریکا هم تجربه ی جالبی بود که پشت سر گذاشتیم. این روزها عجیب گرم شده و از طرفی هم روزهای آخر سال تحصیلی و مراسم فارغ االتحصیلی رو مشغولیم. ادامه ی خاطرات مربوط به چهاردهم فروردین 1386 را پی می گیرم:



دیروز هوس کردم ماشین رو تمیز کنم و ندونستم کلید رو کجا گذاشتم؟ برای همین امروز صبح مجبور شدم پا به پای فاطمه تا مدرسه پیاده برم. برگشتن به خونه همان و تا خود ظهر خوابیدن همان. باید به خودم و عبدالله «خسته نباشید» گفت!!! :)  اونهمه عجله اش برای برگشت به اوماها بی ثمر شد و  از شدت خستگی خواب مونده و به سرویس اداره اش نرسیده بود. بیشتر وقت امروزم رو به مطالعه و جمع و جور کردن وسایل و نوارها و سی دی ها گذروندم. از اونجا که هیچ منبع فارسی در دسترس ندارم و در مورد کار با اینترنت هم آشنا نیستم؛ پیدا کردن یک نوار یا سی دی موسیقی فارسی در این تنهاکده ی آمریکا غنیمته. گفتنیه که آقای «ک» یه عالمه نوار موسیقی بدون استفاده داشت و همگی اونها رو به من بخشید. زمان انتشار بعضی از نوارها به سالها پیش برمیگرده. حکایت اون ضرب المثل شده که: «لنگه کفشی در بیابان نعمته». با شنیدن هرکدوم از نوارها بخصوص موسیقی سریالهای ابوعلی سینا و هزاردستان کلی از صحنه های  فیلمها  پیش چشمم مجسّم میشه. نگذر از نوار «نی نوا» اثر استاد حسین علیزاده که در دستگاه «نوا» آتشی برپا میکنه. جهت دانلود اینجا کلیک کنید.



عصر هنگام عزم جزم کردیم تا پیاده روی مختصری به مرکز اصلی شهر داشته باشیم. هرچند در ذهن ایرانیها و بخصوص تهران نشین ها «پایین شهر» معنی دیگه ای میده؛ Down Town  قدیمی ترین و معمولن اصلی ترین قسمت اداری و اقتصادی شهرهای آمریکاست. شاید توی ذهنتون، مرکز شهر یعنی وجود میدان ها و پاساژهای پرترافیک و مغازه های زنجیره ای و بزرگه که البته سوای پاساژهای بسیار بزگ که به «مال» معروفه، فروشگاههای شهرها معمولن با فاصله ی بسیار زیاد از هم واقع شده و تنها مرکز(پایین) شهرهای قدیمی آمریکاست که شبیه به بازار اصلی شهرهای ایرانه. منظورم اینه که بیشتر مغازه ها دیوار به دیوار هم در راستای(راسته) خیابانی دراز و بزرگ قرار دارند.



با اینکه این شهر(لکسینگتون) در شروع جنگهای 6 ساله ی داخلی آمریکا بر سر برده داری فقط سه روز درگیر جنگ بوده؛ ولی یکی از شهرهای تاریخی آمریکا محسوب میشه. بهمین جهت بعد از خواروبار فروشی و رستورانهای متنوع آمریکایی و ایتالیایی و مکزیکی و چینی،  مغازه های عتیقه فروشی زیادی مورد پسند همین مختصر توریست داخلی وجود داره. البته بیشتر وسایلشون از نظر ما قدیمی و عتیقه نیستند ولی برای آمریکاییها ابزار و یراقی مثل بیل و فرغون و فانوس و چراغ گردسوز و داس و چکش حسابی جلب نظر می کنه تا واسه ی دکوراسیون بیرونی و داخلی خونه هاشون استفاده کنند. نمی دونم اگه جای من بودید به چه چیزایی توجه می کردید ولی یک شیشه ی قلیان که عکس ناصرالدین شاه رو داشت؛ به همراه یک جعبه ی خاتم کاری شده ی اصفون(شیراز) با اینکه قدیمی نبودند؛ حسابی مورمورم کرد.


علاوه بر خونه های قدیمی و تاریخی، مجسمه های بسیاری نیز در سطح شهر وجود داره که تاریخچه و یادبود هرکدوم رو  از جنگ جهانی اوّل گرفته تا جنگ داخلی آمریکا و ویتنام با نصب تابلوهایی در کنارشون نوشته اند. همینطور که مشغول قدم زدن بودیم؛ در ابتدای یکی از خروجی (ورودی) های اصلی شهر دیدن مجسمه ی مادر و فرزندی(عکس پایین) به نشانه ی زنی خانه دار که دوشادوش مردان، درهمه ی سختی های مهاجرت و تجارت از شرق(ایالت میریلند) تا غرب(کالیفرنیا) کنار خانواده شون بودند حالم رو به ناگهان منقلب کرد. نمی دونم این مجسمه که در سال 1928 و 1929 تعداد دوازده نمونه اش رو در ابتدا(انتهای) دوازده تا از اولین و قدیمی ترین شاهراههای تجاری و مهاجرتی آمریکا در قرن های گذشته قرار داده اند؛ چه چیزی داشت که حالی به حالی شدم. بی اونکه متوجه باشم شروع کردم به پاچه گیری از این و اون. با تذکر زهرا گوشه ای رو از خود کردم و برای یک ساعتی مث برج زهرمار نشسته بودم و فکری که شاید ناخودآگاه ذهنم، حس خاطره ی آرشیو شده ای رو زنده کرده و خودم نمی دونم؟


Madonna the Trail

غروب هوا مجبورمون کرد به سمت خونه برگردیم. در بین راه چند تا  از همکلاسی های فاطمه با دیدنش دستی تکون دادند و رفتند. توی دلم به حال و روزمون می خندیدم که ببین کارمون به کجا رسیده که با این سن و سال اینقدر تنها و بی کس باشیم که دخترمون بیشتر از خودمون آشنا داره. با لهجه ی آمریکایی صدا زدن فاطمه سبب شد تا ذهنم به مرور خاطرات حدود 10 سال پیش پرت بشه. به زمانی که تازه به دنیا  اومده بود و در دفترچه ی خاطرات روزانه ام چندیدن دلیل برای انتخاب اسمش برشمرده بودم و از جمله اینکه:«فاطمیا» نام یک روستا و کلیسایی کوچک در اروپا(پرتغال) است که برای مسیحیان کاتولیک مقدّسه. در بین افراد محلی داستانی رواج داره که حضرت مریم چندین بار خودش رو به چند کودک نشان داده و ضمن اینکه خودش رو فاطیما معرفی کرده؛ چند حادثه از جمله جنگ جهانی دوم و حادثه ی ترور رهبر کاتولیکهای جهان(پاپ) رو پیشگویی کرده و از اونها خواسته تا اقدام به ساخت کلیسایی در همان مکان کنند.


امروزه یکی از بزرگترین کلیساها و حوزه های علمیه ی آخوندهای کاتولیک در شهر فاطمیا قرار داره وهمچون زیارتگاهی مهم، هرساله مراسم پرشکوهی شبیه به مراسم حج در اونجا برگزار میشه. معتقدم باید به اینگونه مراسم بعنوان بخشی از سنت و فرهنگ نگاه کرد تا امری مذهبی که بواسطه ی خرافه ها گسترده بشه. خوش به حال خودم که اینهمه راه رو نمی رم و فاطمیام همیشه جلوی چشمامه و اگه زورش برسه کمی تا قسمتی هم حرص میده.

خاطرات آمریکا_30: مرهم زمان

در فرصتی که پیش اومد؛ با آقا مقداد قدم و گپی خودمونی در کنار دریاچه زدیم. میان گفتگوها، از دغدغه ی فکری ام گفتم که: «بدجوری نامطمئنم که آیا مهاجرتمون کار درستی بوده یا نه؟ از طرفی هم اگه فکر کنم قراره برای همیشه توی آمریکا زندگی کنم!؟ بدجوری میریزم به هم. تنها توجیهم اینه که تجربه ای کوتاه مدّتــه و روزی برمی گردم.» او گفت:«از اون زمانی که اومده؛ آدمهای پیر و جوان، تازه وارد و باسابقه ی زندگی بیش از سی سال، راضی و ناراضی و خلاصه خیلی ها رو دیده که اغلبشون هم می گفته اند: روزی برمی گردند. ولی هنوزم که هنوزه هیچکدومشون برنگشتند.» البته خودم خیلی ها رو می شناسم که برگشتند و حتی توی ایران هم خونه و زندگی تشکیل  دادند. منتها بسیاریشون بعد از انقلاب، دوباره به همین جهانخوار بزرگ برگشتند. با اینحال این سخن بسیار خوش افتاد که: «گذر زمان و شرایط، بهترین مرهم و راهنمای تصمیم گیریهای آینده است.»


گذر زمان بر همه چیز مرهم است.


دمادم غروب و خلوتی پارک و تاریکی سرشب و سرمایی نموره، کنار آتیش نشستن و گپ زدن رو آخه دلچسب کرده بود. تا وقتی ایران بودم _ به روش رایج همشهریهام _ جهت صفا بردن از انرژی آتش، به باغ و بر زیاد می رفتیم و باید فکری هم واسه ی این غریبستان بکنم. خوبی اینهمه پارکهای متعدد آمریکا اینه که هر از چند اتاقک، یک شومینه و آتشدان صحرایی رو پیش بینی کرده اند. اینطور که از روی سنگ نوشته ی نصب شده ی کنار این آتشدان فهمیدم؛ این مکان از طرف چند تا دوست و به یادمان یکی از دوستان درگذشته شون؛ ساخته شده. واقعن هم چی می شد بجای اینهمه خیرات و نذورات نصفه و نیمه ای که ما شرقی ها جهت مـُـرده ها  می دیم؛ یکبار ولی برای همیشه جهت گسترش مکانهای عمومی و پارکها و فضای سبز خرج می کردیم!!؟ افسوس که به اشتباه یادمون دادند که : گریه کنید، گریه ثوابه. در حالیکه هربار استراحت و آرامش روی نیمکتهای سنگی اطراف محل این آتش یعنی: نثار بی نهایت انرژی مثبت به تمام کهکشانها.


انرژی هوا و آتش و حال خوش انسانی، نثار کهکشانها باد.


چون نگران رانندگی عبدالله هنگام شب بودیم؛ حدود 6 عصر ضمن تشکر و خداحافظی از میزبان و بقیه ی حاضران راه برگشت رو در پیش گرفتیم. بین راه صحبت از گفته ها و شنیده های امروز بود و شکایت از فیس و افاده و چشم و همچشمی رایج و مخصوصن بین اجناس خیلی لطیف خانمهای ایرونی. بزرگترین تعجبمه که چظور اینجور رفتارها مثل یک سنت فرهنگی تا این حد رایج شده؟ والله دوتا تیم فوتبال هم، بیست دقیقه ی اول بازی رو با احتیاط میاند جلو تا بفهمند طرف مقابلشون توی چنته چی داره؟ ولی اینها به محض اوّلین دیدار و ندیده و نسنجیده، مث برق صحبت از تعداد خر و اسب و گاری و ماشین و خونه و مال دنیا رو میارند وسط. واقعن نمی دونم در مقابل اینجور موارد باید چی بگم؟: «نوش جونتون!!؟ خیرش رو ببینی!!؟  ماشاالله!!؟ به من چه!!؟ خاب که  چی!!؟»  یادش بخیر که یکی از همسن و سالهای فاطمه، فیس ماشین باباش رو اومده بود و او هم با اعتماد به نفس تمام گفته بود: «بعععععهله!خورجین موتول بابای منم پاره است!! :) » فکر کنم از این به بعد منم باید هرچیزی که به ذهنم می رسه رو  ادعا کنم که مال من است.

شعری از سهراب سپهری


راهی شدن عبدالله به سمت اوماها همان و خسته بودن زهرا و فاطمه و خوابیدن زودهنگامشون همان. در عوض فرصتی پیش اومد تا اتفاقات این روزها رو مروری کنم و بازم یادم بیفته به تماس تلفنی پسر برادرم و اینکه فشار روحی روانی دلتنگی های خودم یه طرف و دلتنگی های دیگران صد طرف دلم. بهرحال … هرچه بود این خلوت و تنهایی و نوای ترانه ای از بنیامین، باعث شد خاطره ای دیر اومدنهای همیشگی یوسف و غرزدنهای تلفنی ما زنده بشه. یادمه به محض وصل شدن تلفن، اصلن به او اجازه ی صحبت نمی دادیم و هرچی که به زبونمون می اومد رو می خوندیم که: « ساعت، دیوار، گیتار، استکان، صندلی، تفنگ، فنجان، سنتور، چاقو…. نمیایی؟ نمی آی؟؟» نمی دونم این روزها که اراذل و اوباش (رفقام) دور هم جمع می شند؛ آیا این سوال رو می پرسند که می یام یا نه؟ راستش اگه بپرسند هم جوابی ندارم جز شعری از «فروغ فرخزاد»: «رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/راهی بجز گریز برایم نمانده بود*این عشق آتشین پر از درد بی امید/ در وادی گناه و جنونم کشانده بود*رفتم که گـُم شوم چو یکی قطره اشگ گرم/در لابلای دامن شبرنگ زندگی*رفتم که درسیاهی یک گور سرد و تار/فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی …»

خاطرات آمریکا_29: سینزه بدر

امروز دوازدهم فروردین سال هشتاد و ششه ولی چون تعطیلی آخر هفته است؛ بیشتر ایرانیان آمریکا امروز رو بجای روز سیزده یا بقول نجف آبادیها «سینزه» بدر می کنند. در آمریکا بیشتر مراسم ملی رو بجای اینکه در روز خاص خودش برگزار کنند؛ در نزدیک ترین روز تعطیل قبل یا بعد از اون برگزار می کنند تا بدین شکل ایرونی(ایرانی ) های بیشتری بتونند حضور پیدا کنند. البته لطفش کم میشه ولی بهتر از هیچه و بهرحال زندگی در خارجه خاصیتهای خودش رو داره و بقول اون شاعر معروف: بگذر از نی، من حکایت می کنم/وز جدایی ها شکایت می کنم*این منم که رشته هایم پنبه شد/جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد*چند ساعت، ساعتم افتاد عقب/پاک قاطی شد سحر با نیمه شب*یک شبه انگار بگرفتم مرض/صبح فردایش زبانم شد عوض*آن «سلام» نازنینم شد «هِلو»/وآنچه گندم کاشتم، رویید جو*وای من! حتی پنیرم «چیز» شد/«است» و «هستم» ناگهانی «ایز» شد*من که بودم آنهمه حاضر جواب/من که بودم نکته ها را فوت آب*با در و همسایه هنگام سخن/لرزه می افتد به سر تا پای من*می کنم با یک دو تن اهل محل/گاهگاهی یک «هلو» رد و بدل*گر هوا خوبست یا این که بد است/گفتگو درباره اش صد در صد است*جز هوا، هر گفتگویی نابجاست/این جماعت، حرفشان روی هواست*بگذر از نی، من حکایت می کنم/وز جدایی ها شکایت می کنم … هادی خرسندی



از اونجا که دیروز بخاطر جشن تولد زرتشت (بجای ششم فروردین) راهی کنزاس سیتی شده بودیم؛ ترجیح دادیم شب رو همونجا منزل یکی از دوستان داداعبدالله سر کنیم. لذا امروز همینکه بیدار شدیم و پس از صبحانه، وسایل رو بارکردیم و نزدیکهای ظهر بود که در یکی از سایه بان و اتاقکهای پارکی به نام «Shawnee Mission» در محلی که دوست مهمانواز عبدالله، از قبل رزرو کرده بود مستقر شدیم. از خوبی های این منطقه ی آمریکا اینه که نه تنها افراد بسیاری در حیاط منزل و زمین شخصی شون دریاچه دارند بلکه پارکهای عمومی بسیاری وجود داره که معمولن اطراف دریاچه های طبیعی یا مصنوعی ایجاد شده اند. در اینگونه پارکها علاوه بر محلهای مخصوص انواع بازیها مثل والیبال و گلف و  همچنین محل دوچرخه سواری و پیاده روی، سایه بانهایی وجود داره که علاوه بر آب و برق و میز و صندلی، وجود منقل کباب و محل بازی بچه ها و دستشویی عمومی کار استراحت و تفریح رو خیلی راحت کرده. بهرحال …  پس از ساعتی گردش در کنار دریاچه و لذت بردن از گلها و فضای سبز، آروم آروم سروکله ی بقیه هم پیدا شد و البته هرکدامشان با حال و روحیه ی خاص خودشان.


دور نمایی از محل اسکان ایرانیان کنزاس سیتی در سیزده بدر


در این میان خونواده ای رو ملاقات کردم که به ظاهر از همه ترس داشتند. همینکه رسیدند؛ به گوشه ای پناه بردند و با هیچکس حتی سلام و علیک خشک و خالی هم رد و بدل نکردند. فضولی ام گـُل کرد و علتش رو جویا شدم؟ اینطور که متوجه شدم: با ویزای توریستی وارد آمریکا شدند و با اینکه مدت زمان ویزاشون سر رسیده؛ همچنان غیرقانونی  مونده اند تا شاید راهی پیدا بشه!؟  واسه ی همین حسابی از فضولی دیگران و اینکه پلیس اخراجشون کنه می ترسند. هرچند استرس اونها رو نمیشه خوب حس کرد ولی همین رفتارشون کنجکاوی دیگرون رو بیشتر جلب می کرد. چی بگم والله؟ تا دقیقن جای پای کسی پا نذاریم و تجربه ها و بالا و پایین های زندگی اون فرد رو خوب فهم وتجربه نکنیم؛ نمی تونیم هیچ قضاوتی داشته باشیم. ولی همچنان این سوال بی پاسخ توی کله ام میپیچه که: چه به سر ایرانی ها اومده و کار به کجا رسیده که بعضی ها زندگی در غربت رو با همه ی استرسها و دلتنگی ها و سختی هاش، ترجیح می دهند؟ فقط خدا کنه کار بجایی نرسه که حکایت داستان فیلمی از خانم شهره ی آغداشلو بشه؟


پوستر فیلم سینمایی: خانه ای از شن و مه


هرچند ایرانی های نخبه ی بسیاری رو در خارج از ایران و بخصوص آمریکا میشناسم ولی فهم بعضی از رفتارهای بعضی ها _یه بار دیگه می گم: بعضی از_ هموطنام برام سخته. سوای فیس و افاده فروختن رایج به همدیگه، به محض دیدن ما و دونستن این که تازه وارد هستیم؛ به گونه ی ما رو برانداز می کنند که سنگینی نگاههاشون مثل روز داد میزنه. لابد هرکس هم بنا به تجربه اش قضاوتی پیش خودش داره که البته اهمیتی نداره ولی گاهی مواقع بعضی حرفهاشون اونجای آدم رو پاره می کنه. مثلن بسیاری از خارج نشینها سالهاست که ایران رو از نزدیک ندیده اند و چنان افکارشون در گذشته های دور دست فریز شده که فکر می کنند همه ی تمدّن و تکنولوژی و اطلاعات دنیا نزد اونهاست. و لابد ایران امروزی هم، دست کمی از عصر حجر نداره و از همه مهمتر اینکه، هرتازه وارد هم همین دیروز از مینی بوس های مسافربری شمس العماره دهاتشون پیاده شده و یک ببو گلابی تمام عیاره.


ببو گلابی که می گند اینه ها


در بین گفتگوها با زن و شوهری همسخن شدم که سنی ازشون گذشته و عروس و داماد داشتند. وقتی سوال خانمه رو جواب دادم که توی ایران هم دبیر بودم؛ نگاهی سرتاپا تحقیر آمیز به تمام هیکلم انداخت و در حالیکه لب و لوچه اش رو اینور و اونور انداخت و کونش رو به سمت من چرخوند و از یکی از حاضران پرسید که:«راست میگه!!؟ معلمه!!؟» با اینکه از رفتار و گفتارش متاسف شده بودم ولی نوع برخورد شوهرش که باید سرتا پا پختگی باشه بیشتر مایوسم کرد. ایشون ادامه ی سناریوی خانمش رو پیش گرفت و گفت: «من سرهنگ بودم. توی ایران وضعمون حسابی خوب بود و توی تجریش کلی مایملک داشتیم و توی عمر 65 ساله ام یک کلمه هم دروغ نگفتم و …» مونده بودم که مگه ما چه حرکت یا گفتاری داشتیم که اینطور نیاز به «پوز زنی» داشت؟ بدجنسی ام گـُل کرد و گفتم: «خوش به حالتون … من یکی که از خودم مطمئن نیستم که دروغ نگم یا نگفته باشم!!؟» هنوز حرفم تموم نشده بود که آمپرش چسبید و با لحنی عصبانی گفت: «می خوای بگی: دروغ می گم؟» وقتی دیدم گفتگوی ما به جایی نمی رسه زدم به «کوچه ی شهید علی چپ» و سرش رو به خوردن ناهار بند کردم که اصلن حال و حواس اینجور آدمهای پیر ولی بچه تر از خودم رو نداشتم.


کودک درون آدمهای گنده و پیر


اکثریت جامعه ی ایرانیان خارج نشین از نظر سن و سال، دو گروه اند: به غیر از معدود آدمهای جوان و یا میانسالی که از طریق گرین کارت وارد آمریکا شده اند؛ بیشتر والدین و بخصوص پدران گروه ایرونی های جوان و نوجوان رو معمولن مردهای پیری تشکیل میده که سالها پیش برای تحصیل اومده و موندگار شده اند. این جوانان گذشته و پیرمردهای امروزی به مرور چندتایی زن و دوست دختر آمریکایی زمین زدند و حتی بعضی هاشون چندتایی بچه هم پس انداخته اند. مشکل اینجاست که بسیاری از این آقایون شهروند آمریکایی، سرپیری هوس زن ایرانی کرده و ننه و خاله و عمه هاشون دست به کار شده و یک پیردختر آرزومند آمریکا رو گلچین کرده و به دیار جهانخوار بزرگ پست کرده اند. به همین علته که فاصله ی سنی زیاد بین زن و شوهرها کاملن پیداست. من هم که نه سن مناسب کوچکترها رو دارم و نه حوصله ی مردان مسنی که بجای حرفهای پخته، بیشترشون یا به چرت و پرت گویی مشغولند و یا دائم دارند از کار و پول و شغل و«بیزینس» می گند. چه زیبا گفت آن همشهری ام که این کلمه ی انگلیسی «بیزینس»(شغل) رو  باید به لهجه ی اصفونی گفت «بوزینه اس» و بدجوری با ادا و اطوارهاش فکر و ذکر آدمهای گــُنده رو مشغول خودش کرده.


کوچکترین میمون و بوزینه ی دنیا


ساعتی نگذشته بود که زوجی جوان(مینو و مقداد) به جمع ما پیوستند. مقداد آبادانی و البته ساکن شیراز بوده و همینطور مینو که او هم آبادانی الاصله ولی خانواده ی پدریش سالهاست که در شهرک «ویلاشهر» نجف آباد ساکن اند. بین گفتگوها و معرفی شدن ها بود که زهرا(خانمم) خواهر کوچکش رو شناخت و ظاهرن زمانی هنرجوی کلاس نقاشی بوده. به پیشنهاد مقداد که همه ی حرکتها و حالتهاش منو به یاد یکی از دوستان قدیم تهرانی ام به نام علی می انداخت؛ برای دیدن مراسم گردهمآیی و پایکوبی جمع ایرانیان، راهی سمت دیگه ی پارک شدیم. به همـّت چندتایی جوان سیستم صوتی و بزم موسیقی برپا بود و خنده داری کار این بود که در تمام مدت یادم رفته بود که خارج از ایرانم و همینطور استرس سر رسیدن برادران بسیج و پلیس رو داشتم. البته همین هم شد و دقایقی نگذشته بود که خواهران پلیس آمریکایی  اومدند و بخاطر نداشتن مجوز اجرای موسیقی همه چیز رو تعطیل کردند.



با اینحال ملت همیشه حاضر در صحنه، از عبادت دست جمعی و رقص ولو بدون هـیچگونه موسیقی خود داری نکردند. در سال و سالهای بعد مجوز لهو و لعب هم گرفته شد و گزارش یکی از اونها رو قبلن در  این نوشته_ کلیک کنید _ توصیف کرده ام. لذا اجازه می خوام  از توضیح مجدد خود داری کنم و شما رو دعوت به دیدن چندتایی عکس کنم.





آرم فــــَــرَ وَ هــَـــر


FBI = از خون و نژادی کاملن ایرانی


مبارک شمایید

ایام را مبارک باد از شما. مبارک شمایید. ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند. شمس تبریزی

آغاز سال 7035 میترایی _آریایی،  3751  زرتشتی، 2572  هخامنشی(شاهنشاهی) و 1392 خورشیدی(شمسی) بر همه ی شما مبارک و فرخنده باد.