از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

برگی از خاطرات. سالروز ورود به آمریکا

پنجشنبه بیست و نهم دی ماه 1385. به همراه «مسعود» و برای خداحافظی با برادرم که چند روزی بخاطر جراحی کلیه،  بستری بیمارستان بود راهی اصفهان شدیم. از طرفی بـُـغـضی در گلویم سنگینی می کرد و دلم می خواست ؛ می تونستم درکنار او باشم و از طرفی هم باید بدون اینکه اسمی از آمریکا بیارم و با بهانه ی اینکه راهی دبی هستیم از او خداحافظی می کردم. وقتی او را با حال نزار روی تخت بیمارستان دیدم قلبم پاره شد و از طرفی هم فشار اینکه نمی تونم اصل ماجرا رو بگم اذیتم می کرد. هرچند که او نیز سه بار در طول زندگی اش اینچنین فرصتی را داشته بود تا بخت خودش را برای رفتن  امتحان می کرد و نکرد؛ باید سکوت می کردم چرا که ممکن بود موفق به دریافت ویزای آمریکا نمی شدیم و ای بسا مجبور می شدیم دست از پا درازتر برگردیم ایران. پس چه بهتر خودمون رو بیخودی  سر زبانها نندازیم.


وسط حرفها با حالتی دوستانه پرسید:«کج بشین و صاف بگو!  به فکر اونور آب رفتن هم، هستی؟» گفتم:«خدا از دهنت بشنوه!» در حالی که معلوم بود اصلن از داستان مصاحبه و دنگ و فنگ گرفتن ویزا خبر نداره ادامه داد:«آره! اگه عبدالله بیاد دبی میتونه ترا ببره. بهرحال همینکه جا افتادید؛ منم سفارت آمریکا یه کاری دارم و یه سر بهتون می زنم.»  دیر هنگام شده بود و سخن رو ادامه ندادم و درحالیکه به سختی خودم رو کنترل می کردم خداحافظی کردم. همینکه از درب سالن بیمارستان اومدم بیرون دیگه نتونستم و اشکم جاری شد. تا برگردیم نجف آباد ساعت از سه ی عصر گذشته بود و رفقا سخت گشنه بودند و از راه سیخهای گوشت شتر رو گذاشتند روی آتیش. پس از ناهار فرصتی شد تا خسته از دوندگی های این چند روزه چرتی بزنم. دمادم غروب زمستانی بود که با صدای بغض آلود «ک» بیدار شدم و هنوزم که هنوزه ، لحنش رو یادمه که به تشر گفت:«پاشو! به تو چه کی حالش خوبه و کی کله پاست؟ به توچه که بخوای آب و جارویی هم به خونه بزنی مبادا بعدن شر بشه؟ پاشو برو که راحت شدی». هرچند متوجه اشکهایی که از گوشه ی چشمشون جاری بود شدم؛  خودم رو به اون در زدم و به شوخی گفتم:«باشه بابا!!  دعوا نکن. الان دُنگم(سهم سور شریکی) رو میدم.» و صد البته خنده ای که گویاتر از هرچیزی بود(خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است/کارم از گریه گذشته است و بدان می خندم)


هفت صبح جمعه، سی ام دیماه 1385. از آنجاکه تا دیر وقت دیشب به بسته بندی نهایی چمدونها مشغول بودیم؛ دیر بیدار شدیم و به تعجیل حمامی گرفتیم و پس از بار کردن وسایل،  قرار شد با«ک» همراه بشم و عیال و دخترم(زهرا و فاطمه) هم با ماشین یکی دیگه از دوستان. توی این بین هم یه ریز از طرف مجید «ی» اس. ام. اس میومد که «ای ساربان آهسته ران، کآرام جانم می رود». هرچند قسمت زنانه هدفشون از این جداسازی ماشین آقایان و خانمها، آن بود که بتونم آخرین گفتگوهای حضوری را با بهترین و آخرین دوست همدل و همراهم داشته باشم؛ فقط سکوت بود و سکوت. باید حواسمون رو به پیچ و خمهای جاده و گم نکردن راه فرودگاه جمع می کردیم. چای و صبحانه نیز حاضر بود؛ ولی مگه آخرین بغض فروخفته، میذاشت که در کنار خشکی صبحگاهی گلو، هیچ لقمه ای فرو رود؟ با فشار نوار در ضبط صوت ماشین بود که صدای غمگین و مخملین استاد محمدرضا لطفی درحالیکه سه تاری مینواخت، در فضای ماشین پیچید و انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا این جدایی را ابدی ترسیم کنند و هرچند کم تجربه ام ؛ خرد زرین از طریق  شعر حضرت حافظ ، فالم را  اینگونه بیان کند: «ترسم که اشک در غم ما پرده در شود / وین راز سر به مــُهر، به عالم سمر شود.»


سردی هوا و مه صبحگاهی، سکوت رو دو چندان می کرد و هیچکداممان جرئت حرف زدن نداشتیم. خارج شدن یک حرف از دهان همان و فاش گویی راز درون در میان شبنمی که بر گونه  ها  می غلتید، همان. با تحویل شتاب زده ی وسایل و انجام مراحل گمرکی فرودگاه، آنچنان دست و پایم را گم کرده بودم که تا بخود بیایم، آخرین خداحافظی رو به تعجیل انجام داده بودم . تنها چیزی که تا اعماق ذهنم نفوذ کرد؛ قرمزی چشمان اشکباری بود که هرکس به بهانه ای تلاش می کرد دزدانه آن را بپوشاند. هواپیما از زمین برخواست و اگرچه دخترکم فاطمه، بهانه ای داشت برای هیجانی شدن؛ حال درونی ما بود که با هرچه دور شدن هواپیما، به عرش خداوند فریاد می شد و دستهای خیالمان بیشتر و بیشتر تلاش می کرد وطن رو بچسبه و هنوزم نیز….. با گذر زمان و یک به یک خوابیدن دیگر مسافران، سکوت و تاریکی شب به مددم آمد تا از فرصت استفاده کنم و با تصویرهایی که یک به یک از جلوی چشمان خیسم رد می شدند؛ مروری داشته باشم بر گذشته های نچندان دور و دراز و بدنبال پاسخ سوالاتی باشم که در ذهنم پیش می آمد؟


براستی از کجا شروع شد؟ مگه تا همین پریروز مدرسه نمی رفتم؟ مگه زهرا تا همین دیروز، آموزشگاه نقاشی اش را اداره نمی کرد؟ مگه فاطمه تا همین دیروز سرکلاس سوّم دبستان حاضر نمی شد؟ مگه همین دیشب با جمع خانوادگی، چمدانها را بسته بندی نمی کردیم؟ مگه تا همین امروز صبح اوّل وقت، دستهایم از شدت سردی رانندگی موتورسیکلت، یخ نمی کرد؟  مگه همین چند شب پیش زهرا از شدت سوز سرما، روی موتور زبانش بند نیامده بود؟ مگه همین دیشب نبود که هنرجویم هنگام تحویل سنتورم به گریه افتاد و گفت:«امانت داری می کنم تا روزی که بدست خودت برگردد؟» مگه همین دیشب نبود که طبق عادت خانوادگی، آخرین شام را منزل خواهر بزرگم صرف کردیم؟ اکنون من کجا و آن همه حرف ونقل، خوبی و بدی، داستان و خاطره، کجا؟ به کجا میرم و آن همه یاد و یادگاران کجا؟ آن دوستان قدیم و قدیم تر، آن دلبستگی های گاه به گاه، آن اقوام دور و نزدیک، آن سرزمین و شهر و دیار؛ آن یار غار و سنگ صبور، آن همراه و همنفس سختی ها، آن نغمه ی موسیقی و انجمن فارابی، آن شب نشینی ها، آن بیداریها، آن بی حالی ها، آن….، و در یک کلام، دلبستگی به مادر وطنم، چه خواهند شد؟؟

==============================================

پنج هفته بعد. 22 فوریه ی 2007 . شهر اوماها در ایالت نبراسکای آمریکا.

تنها کسی که فارسی میدونه برادرم (عبدالله) است و هرچند در ترجمه ی کلمه به کلمه ی ما و خانواده اش کوتاهی نمی کنه؛ ولی همچنان در شوک ورودمان هستیم. از راه ضعف و بیماری چنان مرا از پا در آورده که افتاده ی جا و بالین شدم. شب و روزمان به هم ریخته است و همین  باعث شده که خوابمان هنوز تنظیم نشه. خسته از دراز کشیدن از اتاق می زنم بیرون و باز بی حوصله، به رختخواب بر می گردم. از برنامه های تلویزیون چیزی نمی فهمیم و سرما و برف هم اجازه ی  بیرون رفتن نمی ده. هرچند همه هیجان زده ی به نتیجه رسیدن این تلاش ده ماهه هستند؛ هزارون فکر و تردید دائم پیش چشمانم رژه می رند. تنها خلوتگاهم ، بهانه ی دستشویی رفتن و پخش تنها سی دی فارسی درون ضبط صوت گوشه ی حمام بود و شاید بار هزارمه که آقای ابی ترانه ی «محتاج» را میخونه «امروز که محتاج توام؛ جای تو خالیست/فردا که میایی به سراغم، خبری نیست.» همینطوری که بغض و اشکهای پنهانم جاریست به یاد میارم که حتی نتونستیم یه دل سیر خداحافظی کنیم.  بعد از: «سلامی  به طلوع سحرگاه رفتن و غم لحظه های جدایی»؛ به همه ی آنهایی که باید و از جمله بارگاه مقدس پدر و مادرم:


«خداحافظ ای شعر شبهای روشن/خداحافظ ای قصـّه ی عاشقانه/ خداحافظ ای آبی روشن عشق/ خداحافظ ای عطر شعر شبانه / خداحافظ ای همنشین همیشه/ خداحافظ ای داغ نشسته بردل/ خداحافظ ای برگ و بار دل/ خداحافظ ای سایه سار همیشه/خداحافظ ای تو یار همیشه/ اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم/اگر شب نشینم، اگر شب شکسته /تو تنها نمی مانی، ای مانده بی من /ترا می سپارم به دلهای خسته/ ترا می سپارم به مینای مهتاب/ ترا می سپارم به دامان دریا/ ترا می سپارم به رویای فردا/ ترا می سپارم به شب،تا نسوزد/ترا می سپارم به دل، تا نمیرد»  با یاد و خاطراتتان در دل و ذهن است که این تن زنده است و شاید هم مرده ای که خود خبر ندارد و همچنان در رویا و خیال !!!؟؟


پانوشت: این روزها پنجمین سالروز ورودمان به آمریکاست. بازنویسی متن آخر نوشته از آهنگ« سلام آخر» با صدای آقای احسان خواجه امیری،در آلبومی با همین نام استفاده شده …. درود و دو صد بدرود …. موفق و پیروز باشید … ارادتمند حمید

آمیش ها

بسیاری فکر می کنند که آمریکا مدرنترین کشوره و کلاس همه ی آمریکاییها حسابی بالاست و چه تیپ و لباسهایی که نمی پوشند و چه ماشینهایی که سوار نمی شند؟ البته این حرف زیاد هم اشتباه  نیست ولی شاید باور نکنید که حتی توی شهرهای بزرگ و مهم، ناگهان افرادی رو می بینم که اگه از ظاهرشون هم  بگذرم؛ باور کردنی نیست  هنوزم که هنوزه از کالسکه و اسب استفاده می کنند؛ در این عصر جید به هیچ وجه از برق و اتومبیل و تلفن و تکنولوژی جدید استفاده نمی کنند و هنوز با لباسهایی کاملن خاص و به نوعی قدیمی وسط کوچه و بازار رفت و آمد می کنند.



مدتها پیش فرصتی شد تا زندگی و افکار و عقاید این گرایش مسیحی  رو از نزدیک بررسی کنم. برای اینکه آنها رو بیشتر بشناسیم باید چیزی حدود سیصد تا چهارصد سال به عقب برگردیم. به زمانی که مثل حالا که بعضی ها توی مملکتمون به نام دین چه ها نمی کنند؛ «واتیکان مسیحی» هم برهمه ی جان و مال مردم اروپا دست انداخته بود  و کاری کرد که تجدید نظری اساسی در همه ی شاخه های فکری و مذهبی و اجتماعی مردم به نام  «رنسانس» پدید آمد و تفسیرهای معتدل تری  از مسیحیت(شبیه به شیعه در اسلام) به نام «پروتستان»  پدیدار شد. منتها گروهی از پروتستان ها وقتی دیدند که رفاه و راحت طلبی،  عجیب رواج پیدا کرده و مردم از معنویت دین دور شده اند؛ با این توجیح که آنچه که نیاز زندگیه در کتاب مقدس انجیل ذکر شده و در اصل همین سختی های زندگیست که آدمی را می سازه؛ در سال 1525 در سویئس به تشکیل گروهی تازه  به نام «آنا بابتیست» (= دوبار غسل تعمید داده شده) و بعدها شاخه ی دیگری به نام «آمیش» 1693 اقدام کردند.



گفتنیه که همین دوری از«مدرنیته»  که از نظر آنان عامل اصلی از هم پاشیده شدن قداست خانواده و زیاده خواهی آدمها و دورشدن از معنویت دینی و بخصوص قوی شدن احساس «جلب توجه دیگران» بود؛ سبب شد  تا در مشاغلی مثل نجاری، نانوایی، کشاورزی و… از ماهرترین ها باشند؛  ولی از آنجا که معتقدند:«بی نقص فقط خداست» و نباید هیچ راهی رو برای رشد احساس غرور و خودخواهی باز بذارند؛ حتی در بی نظیرترین صنایع دستی شون هم بطور عمد یک نقصی رو بجا می گذارند. از نظر آنها ارزش زیبایی در سادگیه. به همین علت بجای دکمه ی لباس از حلقه استفاده می کنند. چاپ هیج طرحی بر روی لباس مجاز نیست. زنان لباس‌هایی ساده و بلند با رنگی یکدست (مثلا آبی) بر تن می‌کنند و اغلب پیش بند و سرپوش های سفید یا سیاه  می پوشند. مردهایشان هم معمولن(معمولاً) شلوارو جلیقه یا کت تیره رنگ به تن و کلاههای لبه دار حصیری یا نمدی به سر دارند. مجردها ریش و سبیل خود را می‌تراشند و مردان متأهل ریش خود را بلند می‌کنند اما سبیل‌شان را می‌تراشند چرا که باز معتقدند گذاشتن سبیل به دلیل ارتباط با نظامی‌گری (به طور سنتی) و احتمال ایجاد فرصت خودپسندی غیرمجازه.



بیشتر کودکان آمیش تا آخر راهنمایی بطور عمومی و سپس فقط پسران تا آخر دبیرستان در کلاسهای مخصوص خودشان درس می‌خوانند. البته امروزه بیشتر گروه‌های آمیش، آموزشگاه‌های یک اتاقه با آموزگاران آمیش را برای خودشان و بطور مستقل راه اندازی کرده‌اند که بیشتر به آموزش فنی و حرفه ای و اطلاعات عمومی مثل خانه داری، گیاه شناسی، کشاورزی، نجاری، پزشکی سنتی می پردازند. همین سبب شده که بجز موارد بسیار ضروری و با تشخیص بزرگان قوم، حتی امور درمانی خودشون رو بوسیله ی خودشون برطرف می کنند و نیازی به بیمارستان و پزشک ندارند. فقط یادتون باشه که  چون از مظاهر مدرن مثل عکاسی دوری می کنند؛ وقتی می خواهید ازشون عکس بگیرید مثل من خودتون رو بزنید به اون در که انگلیسی نمی فهمید و هرچی گفتند: ما اجازه نداریم عکس بگیریم هی بگید: نو اینگلیش!! و کار خودتون رو بکنید  


برگشت کودک آمیش از مدرسه ی محلی


خاب تا بیشتر از این خسته تون نکرده ام آخرین مطلب رو هم بگم و بقیه ی علم فروشی هام بمونه برای بعد و اینکه یکی از جالب ترین رسمهای این فرقه رو «رامسپرینگا» (Rumspringa) می گند که به  طور تحت‌الفظ «پرسه زدن» و «اینور و آنور دویدن» معنی میشه.  این  سنت دوره‌ایه که  نوجوانان وقتی به سن 16( بعضی جاها 18 یا 20) سالگی می‌رسند، طی می‌کنند. آمیش‌ها فرزندانشان را که تا این سن، تابع مقررات خانواده بوده‌اند، آزاد می‌گذارند تا خارج از محدوده ی جامعه ی آمیش‌ها، زندگی در دنیای مدرن را تجربه کنند و آزادانه تمام لذت‌های (گاه بی‌بند و بارانه) آن را مزه مزه کنند و حتی هزینه ی آن را خود جامعه ی آمیش ها می پردازه. جوانان پس از این دوره ی چند ماهه یا چند ساله، مجبورند از دو گزینه ی «وفاداری» به فرقه آمیش و یا «ترک همیشگی آن»،  یکی را انتخاب کنند. به نوعی جوانان آمیش تا سن 21 یا 22 سالگی فرصت دارند تا به اجتماع خویش بازگردند وگرنه چنان از طرف جامعه و حتی خانواده شان فراموش می شوند(Shunnig) که گویی مرده اند و حتی برای تسلی دل پدر و مادر آن جوان، مراسم  فاتحه و سوگواریی نمادینی هم برگزار می کنند.



با ذکر این نکته که بیشتر عکسهای بالا رو به سختی از اینترنت یافتم و در اون سفری که راهی شدیم مجبور شدم خودم رو به نفهمیدگی بزنم و یا اینکه یواشکی عکس بگیرم و متاسفانه کیفیتشون پایینه؛ شما رو به دیدن چند تا عکس و خواندن بعضی توضیحات کوتاه دعوت می کنم.


علامت رانندگی مخصوص آمیش ها


بستن کمربند ایمی، هنگام رانندگی اجباری است!!


تامین گرما و آب گرم منزل با چوب


قصابی خانگی در انباری !!!


تامین مرغ  و تخم مرغ اهل منزل !!!


بچه!!! بلکه گوساله، خر شد و مثل گربه یه چنگ خرجت کرد!!!


شستشو و خشک کردن لباس بصورت سنتی !


پرورش آهو و دام !!


تامین نور با گاز طبیعی و چراغهای نفتی بجای برق !!


چند نکته ی دانستنی :

_جمعیت ابن گرایش بر طبق آخرین آمارها در آمریکا حدود 288000 ، در کانادا 118000 ، در اروپا 50000  و در آسیا و استرالیا 152000 نفر اعلام شده.

_ ازدواج آمیش ها معمولن با افراد خود قوم است تا بیرون از جامعه و توسط خانواده ها تصمیم گیری میشه. عروسی در روزهای سه شنبه و پنچشنبه ی ماههای نوامبر و دسامبر و آخر فصل برداشت محصولات کشاورزی انجام میشه. عروس یک لباس نوی کتان خواهد پوشید و هیچگونه آرایش و جواهرات و حتی حلقه ی ازدواج در کار نخواهد بود. مجلس عروسی بیشتر به مهمانی شبیه که یکی از خوراکیهای رایج آن «کرفس» است و حتی با گلدانهای «کرفس» جهت تزئین مراسم استفاده می شود. باکره بودن اهمیت بالایی دارد و برای همین هیچ دختری تا بعد از ازدواج، اسب سواری نخواهد کرد.

_ گروه معتدل تری از این فرقه ی مسیحی به نام «منانایت» وجود دارند که استفاده از بعضی موارد مثل ماشین ساده به رنگ مشکی، تراکتور، برق و روشنایی در معابر عمومی و نصب کیسوک تلفن همگانی جهت استفاده در مواقع اورژانسی در هر محله موافق اند.

_  آمیش‌ها به ارتش نمی‌پیوندند، از مزایای تامین اجتماعی بهره نمی‌گیرند، بیمه نمی‌شوند و هیچگونه کمک مالی دولت را نمی‌پذیرند. با ورزشهای گروهی مخالفند چرا که شکست یک تیم را باعث تخریب روحیه ی یک جامعه می دانند. گاوسواری یکی از ورزشهای رایج آنهاست.

_آمیش ها کلیسا ندارند و هر یکشنبه بطور دوره ای در خانه ی یکی از مومنین به اقامه ی نماز جماعت!!!  می پردازند.  دفن و خاکسپاری جنازه به سرعت و ساده انجام میشه و تکرار همان جمله ی معروف«از خاکیم و بر خاک می رویم» با تابوتی از جنس چوب ارزان و رایج.


بهترین تولید کننده ی مواد غذایی طبیعی و ارگانیک(بدون استفاده از هیچگونه مواد شیمیایی و افزودنی)


صنایع چوبی، یکی از بهترین تخصص های آمیش ها


آجی برو اونور ... دمت گرم با اون حجابت ... اجرت با همونی ک ُ میدونی !!


رو تختی های دست دوز اعلا


 اولین «کاردستی» بنده، فاطمه ! در کنار کار دست آمیش ها !!!


موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

آمدی ولی اینجوری چرا؟

توی ایران دوستی داشتیم که شکارچی بود و بارها و بارها ازش خواستم که ما رو یه سفر با خودش ببره. بالاخره یه روز راهی شدیم اما اینبار بخاطر درخواست گوسفنداران اطراف بجای شکار به کشتار گــُرگ. بمانه که واسه ی اون  زبون بسته هم دلم سوخت چه برسه به یه بره آهوی کوژولو _ موژولو.  البته همین الان بگما … خیلی هم سوسول نیستما و اگه گوشت شیکار مشتی گیرم بیاد با «دلی پر خون و ضمیری مطمئن» میکشم به سیخ و نیش و مطمئن باشید که جای همگی شماها رو خالی می کنم. بگذریم … آرزوی دیدن بره و آهو و قوچ  وحشی اینقده بر دلمون موند تا بالاخره یه روز دل از دستمون در رفت و با دوست همیشه همراهم   _ چنگ _  راه بیابون  رو پیش گرفتیم و با کمال ناباوری  تونستیم «زبون بسته»های رها در دل طبیعت رو از فاصله ی کمتر از صد متری ببینیم و از دور هی آه بکشم و  در حالی که قربون صدقه شون می رفتم؛  بگم:


اوخ اوخ ... الهی ! جیگرتون رو  برم !!!


این خاطره در کنار صدها تجربه ی بسر بردن در دل طبیعت، سبب شد تا بارها واسه ی عیال  پـــُـزها بیام و آخرالامر تصمیم گرفته شد که یه بار هم اونها رو ببریم تا بلکه به زیارت «آهو» های وحشی نائل بشند . عصری بود که راهی صحرا شدیم و از ما هی رفتن و رفتن و به حق خدا حالا یه دونه سوسک هم رد نشد تا لابد واسه مون زبون در بیاره و خیط نشیم. کار به اونجا رسید که مجبور شدیم هرچند نگران گیردادن نگهبانان محیط زیست بودیم با ترس و لرز وارد حریم «منطقه ی حفاظت شده ی جنگل بانی» بشیم. سرانجام دمامدم غروب بود که از اون دور دورا یه سیاهی رو به زن و بچه مون نشون دادیم که یعنی:  هیجانی بشید و ذوق درکنید که به اون میگند: آهو ....! بمانه که تا برگردیم شب شد و زن و بچه مون تا وقتی که سیاهه (چراغهای) شهر رو ندیدند از شدت ترس و بیابون مرگ شدن، صداشون در نیومد. (جا داره از وبسایت خوب «دیار نون» بخاطر عکس زیر تشکر خاص داشته باشم.)


نجف آباد _ شکارگاه قمشلو. خرابه های محل استراحت صارم الدوله ی قاجار، حاکم اصفهان


این گذشت و راهی آمریکا شدیم و باور کردنی نبود که همینطور که توی خیابونهای بین شهری و مزارع رانندگی می کنیم دائم دویدنهای انواع نژادهای آهو رو می بینیم. اینقده که فسقلی ام   _فرین_ وقتی تازه زبون باز کرده بود؛ با هیجانی خاص برای عموش گفت: «عامو! دو تا آهوی واقـــعـــــی دیدم!!» بمانه که گاهی مواقع چنان از نزدیک مون رد می شند که هوس می کنم یه نیشگون به رونشون بگیرم؛ ولی برعکس ولعی که داخل ایران داشتم و با آنکه  میشه مجوّز شکار هم بگیرم ؛  اصلن دلشو ندارم و بهتره بازم بگم: «امان از آماده خوری!»  گفتنیه هرچند که دیدن آهوهای در حال گذر خیلی لذتبخشه؛  ولی همواره هشدار شنیدم که  باید سخت مواظب تصادف و برخورد با حیواناتی که ناگهانی از عرض خیابون به اون سمت میرند باشیم و ای بسا که باعث خطرات جدی  بشند. بمانه که اگه با حیوونی تصادف کردیم می تونیم منتظر پلیس بشیم تا با چسبوندن برچسبی بر بدن شکار، مجوز بردن و سلاخی اونو بده ولی گاهی مواقع  دیدن صحنه ی تصادف حیوانات، بدجوری ناهنجاره.   هرگاه چنین مواردی رو مثل عکسهای زیر می بینم زمزمه می کنم که : «آمدی جانم به قربانت ، ولی اینجوری چرا؟»




**** بعد نوشت : گفتنیه که این حادثه برای بنده رخ نداده و طی یک اتفاق و در حال گذر از جاده مشاهده کردم. همانطور که می بینید شدت حادثه به حدی بوده که ماشین حادثه دیده صد و هشتاد درجه چرخید و در جهت مخالف مسیر جاده متوقف شده است.



موفق و پیروز باشید    ....   درود و دو صد بدرود  .... ارادتمند   حمید 

آخه اینم اُپن داره!!؟

میگید که از وصیت نامه و مرگ و میر و غمبرکی(غمناک) ننویسم … آخه از چی بنویسم؟ حالا که اینطوریه جونم واسه تون بگه که: برف مشتی روی زمین نشسته بود و سرما هم یه موزولی(کوچولو) می سوزوند که مجبور شدیم برای یه کار واجب راهی کنزاس سیتی بشیم. تا کارامون راست و ریس بشه سرشب شده بود و تا اومدیم جاتون نه خالی شاممون رو هم توی یکی از رستورانها بخوریم و عزم برگشت کنیم ساعت از نــُه شب زمستونی رد کرده بود. آروم آروم باد سردی شروع به وزیدن کرد و خیزش برفهای روی زمین  رانندگی رو سخت تر می کرد.  بخاری ماشین با بیشترین قدرت زوزه می کشید ولی بازم زورش نمی رسید و بفهمی نفهمی آخرش یه نموره سرما  وارد ماشین می شد. تنها ماشینی که اونوقت شب توی  جاده ی بین شهری بود ما بودیم و همین باعث می شد شدت یخزدگی و سرما رو بیشتر حس کنیم. هنوز چند کیلومتری از شهر دور نشده بودیم که احساس کردم یه جایی، یه چیزی داره می لوله. اولش خیالم نبود ولی هنوز دقیقه ای نگذشته بود که یه قار و قور گنده ای شنیدم.


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل


شستم خبردار شد که وضع معده و سیستم گوارشی ام به هم ریخته و هر آن ممکنه دستشویی لازم بشم. توی همین حین و بین هم یه ترسی افتاده بود به جونم که حالا کو تا نزدیکترین آبادی و پمپ بنزین؟ تنها کاری که به عقلم می رسید بیشتر فشار آوردن به گاز ماشین و یه جورایی ادای بیخیالی درآوردن بود،  ولی مگه می شد؟؟  گیر و رهایی شکمم به دقیقه ای یکبار رسیده بود و عیال در حالیکه سخت ترسیده بود؛ یه ریز پیشنهاد می کرد کنار خیابون وایسم و آره دیگه!!  با ناله و لحنی گریه آلود گفتم: «عیااااال … مگه شدت سوز و سرما رو نمی بینی؟؟ همینکه پامو از ماشین بذارم بیرون خودم که هیچ، همه ی دل و بارم و محتویاتش  آلاسکا (یه تیکه یخ)  میشه ؛ حالا اونم بیخیال باشم … اگه توی همین حین و بین حیوون درنده ای، گــرگـــی، چیزی هوس کنه یه گــِـزّه (گاز) به یه جام بزنه! این سر پیری که دیگه نه آبرو واسه ام میمونه و نه چیز … بیخیال شو دادا»

آق گرگه ! به خیر تو امیدی نیست؛ خیرببینی شرّ مرسان


هنوز دقایقی از مطرح شدن آخرین پیشنهاد نگذشته بود که اینبار شدت درد چنان فریادم رو به آسمون بلند کرد که عیال هول کرد و یه دفعه گفت:«حمید!!  بیخیال … فردا صندلی رو میشوریم … همینجا توی ماشین رها شو!!!» راستشو بخوای یه لحظه نزدیک بود کار خرابی بشه ولی همون لحظه خدا رو شکر کردم که به این پیشنهادهای یک به یک عیال گوش نکرده و نمی کنم وگرنه …!؟ :)   القصه …  خواهر بد ندیده و برادر بد نشنیده … چیزی حدود پنج دقیقه که برابر با هزار ساعت بود سپری شد و یه دفعه چشمم به یه تابلوی «وارد نشوید؛ منطقه ی نظامی» خورد و دل رو زدم به دریا و با همون سرعت بالا به سمت اون قرارگاه(پادگان) نظامی پیچیدم .  در حالیکه سربازهای گارد دم درب از توی اتاقک نگهبانی شون پریدند بیرون، با شدت تمام پارک کردم و همینطور که یه دستم به شکمم بود و دست دیگه ام به ته  یا شاید سرم … بدو بدو با حالتی التماس آمیز گفتم: «دستشویی اروژانسی».  بازم خدا پدر سربازهای خارجکی رو بیامرزه  که بدون هیچ «سین و جین» راه رو نشونم دادند.  الان که دارم فکر می کنم یادم نیست که چطوری اون بیست سی قدم رو دویدم ؟  خلاصه ی کلام «چنانکه افتد و دانید» نشستن همان و تا دقایقی شقیقه درد و عرق سرد و تق و توق و  آه و اوه  و آخ و وای،  تمام حاضران رو به سکوت واداشته بود. 



همین که شورش درونی آروم گرفت؛  تازه چشامو باز کردم و  دیدم که  ای وای انگاری از بس عجله داشتم درب توالت رو نبسته ام. حالا هرچی دنبال درب می گشتم پیداش نمی کردم و  نگو که اصلن در نداشت.  ای خااااااک حالا چیکار کنم؟ بدی کار اینجا بود که هی این سربازهای آمریکایی _ که یکی از دیگری گنده تر و غولتر بودند _ می رفتند و اومدند و ای بسا که دل بهول بودند که نکنه  می خوام خرابکاری نه از نوع انسانی و بلکه از نوع تروریسم اسلامی بکنم؟ بهر سختی که بود اوضاع رو جمع و جور کردم و وقتی اومدم بیرون تازه متوجه شدم که هیچکدوم از توالتها درب نداره. ظاهر قضیه اینطوریه که برای احساس خودمونی کردن بیشتر، نه تنها حمومهای ارتش آمریکایی دسته جمعیه، بلکه توالتهاشون بصورت باز(اپن) ساخته میشه تا اگه حوصله شون سر رفت یه گپی هم با هم بزنند و لابد در کنار هم یه چای و قلیون صفا کنند!!؟ بگذریم 

هرچیزی درست؛ آخه اینم اپن داره !؟

 وقتی برگشتم به سمت ماشین دیدم نه تنها یه چندتایی دیگه سرباز دور ماشین حلقه زدند که بینند آخه ماجرا چیه و ما کی هستیم؟  بلکه عیال هم با چشمایی از ترس دریده منتظره. بمانه که مجبور شدیم تا سرفرمانده ی سربازها بیاد و سابقه و اسم و رسممون ثبت بشه، بیست دقیقه ای طول کشید ولی خداییش دلم به حال اون سربازها و بخصوص یکیشون که با کله ای تاس از شدت سوز سرما مثل لبو سرخ شده بود ولی بجز خوش برخوردی صداش در نیومد خیلی سوخت.


امیدوارم که لبخندی بر لبانتون نشونده باشم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید


از رفاقت، جدا مینویسم

1_ هرچی می گفتم:«از تاثیرات غربت همین بس که نه تنها دلمون واسه ی دوست و آشنا تنگ می شه؛  حتی دشمنامون رو هم  دوست می داریم .» تعجب می کرد. تا اینکه خودش هم غربت نشین شد. اولین سفری که به ایران رفته بود؛ به افتخارش یه مهمونی ترتیب داده بودند و دو تا از رفقاش  که با هم قهر بودند بی خبر از هم دعوت  می شند. ولی همینکه چشمشون به همدیگه می افته؛ از همون راهی که اومده بودند برگشت می کنند. حالا هرچی بهشون می گه «بخاطر من  این دو سه ساعت کنار هم بودن رو آروم باشید» گوش نمی کنند که نمی کنند. خیلی روی این موضوع فکر کردم و دیدم حیف و صد حیف که زندگی و درگیریهای زندگی آنقدر آدمها رو از هم دور می کنه که یادشون می ره  قدر همدیگه رو داشته باشند و به پاسخ این سوال فکر کنند که «آیا از پس امروز، فردایی و دیداری دوباره هست؟»  اونایی که مهاجرت رو تجربه کرده اند خوب می فهمند که یه مهاجر به نوعی «مرگ» و «تولد دوباره» رو با گوشت و پوستش به خوبی حس می کنه و تازه وقت می کنه تاسف بخوره و بگه: هزار و صدهزارحیف  از اون همه «دوستت دارم» هایی که بخاطر غرور و بدبینی و حسادت و… توفیقش از دست رفت.


توفیق گفتن «دوستت دارم ها» کو؟ 


2_   دوستی داشتم به نام «م» که همچون یک روح در دو بدن بودیم و از بس  ما دو تا  همه جا با هم بودیم دیگرون فکر می کردند که دو قلوییم. زمان گذشت و هرکداممان تشکیل خانواده دادیم و با این حال،  رفت و آمدها کمابیش ادامه داشت تا اینکه بحث های متعدد خانوادگی پدر و مادرش سببب شد ارتباط ما به بن بست برسه و کار به جایی رسید که چشم توی چشمم انداخت و گفت: «حتی نسبت خانوادگی رو هم بیخیال.» از زمانی که اومدم آمریکا بارها و بارها و بارها دلم هواشو کرده و حتی تلاشی هم داشتم تا شماره اش رو گیر بیارم و باهاش تماس بگیرم . ولی باز همون مناسبتهای اجتماعی داخل ایران سبب شد تا مرا برحذر کنند چرا که حتی با اقوام نزدیک خودش هم  کمتر آمد و شد داره. از یکی از دوستان قدیمم  به نام «قاسم خان» که همکار اوست؛  خواهش کردم که  فیلمی ویدویی برام ارسال کنه  و جا داره همینجا ازش تشکر خاصی داشته باشم و در پاسخ «م» بگم:« اگه همه چیزو یادم بره … اگه فکر کنی که هیچوقت به یادت نیستم … دونسته باش که خاطرات خوب و بی نهایت زیبامون رو هرگز از یاد نخواهم برد …. به جان  همون عمه مریم قسم!  اگه توی قلب ما نباشید یه موزولی(کوچولو) توی فکرمون جا دارید.»


دوران همدلی و گذشت کودکی ها یادش بخیر


 3- به افتخار دوستی که همیشه برام عزیزه، شعری خلاصه شده از شادروان «فومن شیونی» تقدیم می شود. برای استفاده ی بیشتر لینک دانلود موسیقایی ترانه ی «نی بی نوا» با صدای زنده یاد ایرج بسطامی که بر روی بخشی از شعر آهنگسازی شده، در انتها اضافه می شود.

از نی بی نوا می نویسم

از سکوت صدا می نویسم

از شب و گریه ها می نویسم

در شگفتم چرا می نویسم؟

*****

خنده ام خار پهلوی سبزه

گریه ام سر به زانوی سبزه

ای غزال غزلجوی سبزه

پشت شب، پای گل، روی سبزه

من تو را هر کجا می نویسم

*****

بوی تو بوی گل های خانه

بوی سبزینگی در جوانه

بوی دلتنگی محرمانه

من تو را در غزل در ترانه

از رفاقت جدا، می نویسم

*****

این سفر با تو مجنون دیگر

آسمان، دشت و آهو، کبوتر

هر دو پایم قلم، جاده دفتر

تکیه چون می کنم بر صنوبر

از تو بالا بلا می نویسم


شادروان شیون فومنی


این صدا در من از شاعری نیست

شیون اهل زبان آوری نیست

این منم، این منم! دیگری نیست

نزد صاحبدلان کافری نیست

از تو یا از خدا می نویسم


برای دانلود و شنیدن تصنیف« نی بی نوا» با صدای زنده یاد ایرج بسطامی، روی عبارت رنگی اسم ترانه کلیک و سپس گزینه ی دانلود را انتخاب کنید.


موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید