از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

آخه اینم اُپن داره!!؟

میگید که از وصیت نامه و مرگ و میر و غمبرکی(غمناک) ننویسم … آخه از چی بنویسم؟ حالا که اینطوریه جونم واسه تون بگه که: برف مشتی روی زمین نشسته بود و سرما هم یه موزولی(کوچولو) می سوزوند که مجبور شدیم برای یه کار واجب راهی کنزاس سیتی بشیم. تا کارامون راست و ریس بشه سرشب شده بود و تا اومدیم جاتون نه خالی شاممون رو هم توی یکی از رستورانها بخوریم و عزم برگشت کنیم ساعت از نــُه شب زمستونی رد کرده بود. آروم آروم باد سردی شروع به وزیدن کرد و خیزش برفهای روی زمین  رانندگی رو سخت تر می کرد.  بخاری ماشین با بیشترین قدرت زوزه می کشید ولی بازم زورش نمی رسید و بفهمی نفهمی آخرش یه نموره سرما  وارد ماشین می شد. تنها ماشینی که اونوقت شب توی  جاده ی بین شهری بود ما بودیم و همین باعث می شد شدت یخزدگی و سرما رو بیشتر حس کنیم. هنوز چند کیلومتری از شهر دور نشده بودیم که احساس کردم یه جایی، یه چیزی داره می لوله. اولش خیالم نبود ولی هنوز دقیقه ای نگذشته بود که یه قار و قور گنده ای شنیدم.


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل


شستم خبردار شد که وضع معده و سیستم گوارشی ام به هم ریخته و هر آن ممکنه دستشویی لازم بشم. توی همین حین و بین هم یه ترسی افتاده بود به جونم که حالا کو تا نزدیکترین آبادی و پمپ بنزین؟ تنها کاری که به عقلم می رسید بیشتر فشار آوردن به گاز ماشین و یه جورایی ادای بیخیالی درآوردن بود،  ولی مگه می شد؟؟  گیر و رهایی شکمم به دقیقه ای یکبار رسیده بود و عیال در حالیکه سخت ترسیده بود؛ یه ریز پیشنهاد می کرد کنار خیابون وایسم و آره دیگه!!  با ناله و لحنی گریه آلود گفتم: «عیااااال … مگه شدت سوز و سرما رو نمی بینی؟؟ همینکه پامو از ماشین بذارم بیرون خودم که هیچ، همه ی دل و بارم و محتویاتش  آلاسکا (یه تیکه یخ)  میشه ؛ حالا اونم بیخیال باشم … اگه توی همین حین و بین حیوون درنده ای، گــرگـــی، چیزی هوس کنه یه گــِـزّه (گاز) به یه جام بزنه! این سر پیری که دیگه نه آبرو واسه ام میمونه و نه چیز … بیخیال شو دادا»

آق گرگه ! به خیر تو امیدی نیست؛ خیرببینی شرّ مرسان


هنوز دقایقی از مطرح شدن آخرین پیشنهاد نگذشته بود که اینبار شدت درد چنان فریادم رو به آسمون بلند کرد که عیال هول کرد و یه دفعه گفت:«حمید!!  بیخیال … فردا صندلی رو میشوریم … همینجا توی ماشین رها شو!!!» راستشو بخوای یه لحظه نزدیک بود کار خرابی بشه ولی همون لحظه خدا رو شکر کردم که به این پیشنهادهای یک به یک عیال گوش نکرده و نمی کنم وگرنه …!؟ :)   القصه …  خواهر بد ندیده و برادر بد نشنیده … چیزی حدود پنج دقیقه که برابر با هزار ساعت بود سپری شد و یه دفعه چشمم به یه تابلوی «وارد نشوید؛ منطقه ی نظامی» خورد و دل رو زدم به دریا و با همون سرعت بالا به سمت اون قرارگاه(پادگان) نظامی پیچیدم .  در حالیکه سربازهای گارد دم درب از توی اتاقک نگهبانی شون پریدند بیرون، با شدت تمام پارک کردم و همینطور که یه دستم به شکمم بود و دست دیگه ام به ته  یا شاید سرم … بدو بدو با حالتی التماس آمیز گفتم: «دستشویی اروژانسی».  بازم خدا پدر سربازهای خارجکی رو بیامرزه  که بدون هیچ «سین و جین» راه رو نشونم دادند.  الان که دارم فکر می کنم یادم نیست که چطوری اون بیست سی قدم رو دویدم ؟  خلاصه ی کلام «چنانکه افتد و دانید» نشستن همان و تا دقایقی شقیقه درد و عرق سرد و تق و توق و  آه و اوه  و آخ و وای،  تمام حاضران رو به سکوت واداشته بود. 



همین که شورش درونی آروم گرفت؛  تازه چشامو باز کردم و  دیدم که  ای وای انگاری از بس عجله داشتم درب توالت رو نبسته ام. حالا هرچی دنبال درب می گشتم پیداش نمی کردم و  نگو که اصلن در نداشت.  ای خااااااک حالا چیکار کنم؟ بدی کار اینجا بود که هی این سربازهای آمریکایی _ که یکی از دیگری گنده تر و غولتر بودند _ می رفتند و اومدند و ای بسا که دل بهول بودند که نکنه  می خوام خرابکاری نه از نوع انسانی و بلکه از نوع تروریسم اسلامی بکنم؟ بهر سختی که بود اوضاع رو جمع و جور کردم و وقتی اومدم بیرون تازه متوجه شدم که هیچکدوم از توالتها درب نداره. ظاهر قضیه اینطوریه که برای احساس خودمونی کردن بیشتر، نه تنها حمومهای ارتش آمریکایی دسته جمعیه، بلکه توالتهاشون بصورت باز(اپن) ساخته میشه تا اگه حوصله شون سر رفت یه گپی هم با هم بزنند و لابد در کنار هم یه چای و قلیون صفا کنند!!؟ بگذریم 

هرچیزی درست؛ آخه اینم اپن داره !؟

 وقتی برگشتم به سمت ماشین دیدم نه تنها یه چندتایی دیگه سرباز دور ماشین حلقه زدند که بینند آخه ماجرا چیه و ما کی هستیم؟  بلکه عیال هم با چشمایی از ترس دریده منتظره. بمانه که مجبور شدیم تا سرفرمانده ی سربازها بیاد و سابقه و اسم و رسممون ثبت بشه، بیست دقیقه ای طول کشید ولی خداییش دلم به حال اون سربازها و بخصوص یکیشون که با کله ای تاس از شدت سوز سرما مثل لبو سرخ شده بود ولی بجز خوش برخوردی صداش در نیومد خیلی سوخت.


امیدوارم که لبخندی بر لبانتون نشونده باشم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید


نظرات 28 + ارسال نظر
nader شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ق.ظ http://royayeshirinam

سلام حمید جان
حکایت جالبی بود
منو یاد این حکایت انداخت که یه نفر به دیگری میگه گرسنگی بد چیزیه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه یارو میگه عاشق بابا.خیلی سخته عاشق باشی یه نفر دیگه که گویی یه جایی مثل شما گیر کرده بوده میگه هنوز ...تنگت نذاشته و جایی را نداشته باشی تا بدونی چه زجری داره
خوشحالم بخیر گذشته
شاد باشید

نادر جان

رفیق کجاش جالب بود؟ پدر صاحب بچه ام در اومده میگی جالب بود؟

ممنونم از حضورتون ... موفق و پیروز باشید... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ق.ظ

سلام
جالب بود این جریان هم براتون یه خاطره شد

مینو خانم گرامی

بههههله که خاطره شد ولی آخه خاطره شدا ... خدا نصیب گرگ بیابون، تازه اونم توی ولات غربت نکنه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

عجب ماجرایییییییییییییی....همینجوری که اوضاع جاده و برف و بوران و تعریف میکردید.یاد فیلمهایی افتادم که قاتلی جنایتکاری میاد جلو ماشین رو میگیره ....و بعد کلی خندیدم.واقعا اپن بود!!! نترسیدید بهتون شلیک کنند.اون سربازها با اون هیکل هاشون...........

وحیده خانم گرامی

بابا کاش کسی سر راهمون سبز میشد و میومد ... تا چشم کار میکرد تاریکی بود و برف و سرما و البته فشار بی موقعی که نمیخواست تا بیچاره ام نکنه، زود بره.

بههههله که اپن بود و اون عکس آخر رو بعدن خودم گرفتم تا باورتون بشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مامان مریم شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ

سلام آقا حمید
بله یه لبخند حسابی
ممنون و شما هم موفق و پیروز باشید

مامان مریم گرامی

نمیدونم قبلن خدمتتون خوشامد عرض کرده ام یا نه؟ بهرحال اگه اولین باریه که پاسختون رو مینویسم از بابت اینکه ردی از اسم و نظرتون بجا گذاشتید تشکر می کنم و امیدوارم که به شما خوش گذاشته باشه و همواره لبخند بر لب داشته باشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باباعلی شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

حساب کن اگه یکی از اون سربازها دستپاچه میشد و یه تیر در می کرد با چه حجم شدیدی از آتش عقبه* از سوی شما مواجه میشد !!!
*برای تنویر افکار عمومی عرض می کنم این عقبه تصادفی جور شد و قصد و غرضی در کار نبوده
آتش عقبه اگه اشتباه نکنم در مباحث نظامی به آتشی که از پشت خطوط مقدم برای پشتیبانی از نیروهای خودی شلیک میشه میگن !
همواره شاد و خندان باشید

بابا علی نازنین

اونها تیر درنکرده با شدیدترین واکنش بنده روبرو بودند ... دیگه نیازی نبود جنگ رو با شدت بیشتری پیگیری کنند. خودمونیما ... شما هم یه پارچه متخصص نظامی بودیدا خبر نداشتیما

شادکامی شما و خانواده ی محترمتون رو آرزومندم.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مامان مریم شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ب.ظ

آقا حمید حتما تا حالا تمام تاریخچه شمارا بیرون کشیدند حتی تاریخ تولد عمه مریم گرامی و اینکه اگه شما امریکایی بودید و تو ایران این اتقاق میافتاد الان در سطح جهانی شهرت پیدا کرده بودید و در نماز جمعه .....
شاد و سربلند باشید

مامان مریم گرامی

راست میگیا ... اصلن حالا که اینطوری شد فردا میریم یقه شون میگیرم ببینم مگه خودشون خوار و مادر ندارند که درباره ی نابوس(ناموس) و عمه مریم من تحقیق و کنجکویی(کنجکاوی) داشته اند؟؟؟

همینو بگو .... اینها چقد بی احساس و ذوقند که از سرزمین تمام اسلامی ایرون یه نفری مثل من چنین افتخاری رو نصیبشون کرده و قدرش رو ندارند

دلشادی و آرامش نصیبتان باد.

سپهر شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ب.ظ

سلام آقا حمید
امیدوارم حال شما خوب باشه.
ممنون از این که بعد از مدت ها مطلبی گذاشتید که توانست لبخندی بر لبان ما بزاره. چرا که همه ما بدون شک خاطراتی از کودکی تا بزرگ سالی داریم که در لحظات خاص " ج.ی.ش هشته به تنگ و ... مون". همین طور که مطلب شما رو می خوندم به یاد خاطرات خودم در این زمینه می افتادم و هم به وضعیت شما می خندیدم و هم به خاطرات خودم.
راستی چگونه اجازه دادند که از مراکز هسته ای شون عکس بگیرید...
من که آخرش دستورالعمل استفاده از این توالت فرنگی ها را نفهمیدم چطوره ... (با این توالت فرنگی ها یک روزی تو فرودگاه خاطره داشتم.)
شاد و بر قرار باشید.

سپهر جان

باعث افتخاره اگه تونسته باشم برای لحظاتی لبخندی رو بر روی لبتون گذاشته باشم. باور کنید یا نه؟ از همون روزی که وبلاگنویسی رو شروع کردم تنها هدفم این بود که یا اطلاع رسانی کنم و یا چیزی بنویسم تا قدردان حضور دوستان باشم و لااقل اگه دردی رو از دیگرون بر نمیدارم ؛ تازه خودم درد نباشم ولو که مرفه بی درد ... حمید بی غم و غیره تعبییر بشه.(بنازم مطربان را که خلق را مسرور می خواهند) ولی چه کنم که گاهی دل از دستم در میره و نمیشه ... بالاخره منم آدمم و انگاری گاهی میبـــُرم ... بهرحال ببخشید دیگه.

درست تشخیص دادید و عکس آخر رو خودم گرفتم ... منظور نوشتن این خاطره سبب شد یه بار که از اونطرفا رد میشدم برم و عکس بگیرم و کلی هم بگو بخند و یاد آوری اون شب رو داشتیم.

شادی و آرامش درون و بیرون نصیبتون باد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام... دفعه ی بعدخاکشیر و بادام و.... همراه داشته باش.
دوست من توی ارمنستان هم از این مدل اپن دیده بود
مخلصیم...
یاحق.

امیرجان

این طوفان اینقده سریع اتفاق افتاد که اگر هم تمام امکانات رو همراهم می داشتم؛ باز کار آمد نبود .... فقط بگو امان از بعضی چیزهایی که بی موقع پیش میاد

سرورید رفیق ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمدـا یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام
حمید جان
منو گذاشتم جای تو!!
و
چه
حیرون و ویرون شدم
و جقدر هم
خجالت زده

احمد جان
خدا نکنه که خجالت زده باشید ... بهرحال اتفاقیه که برای هرکسی ممکنه پیش بیاد .... مهم آخرشه که بخیر گذشت

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شفق سبز یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ http://shafaghesabz.blogfa.com

با سلام به شما خیلییییییییییییییییی مطلب جالب و خنده داری بود و من حسابی اون محیط را و حتی بو و صداهاش را حس کردمولی اولین باری بود که این مدل توالتها را دیدمخیلی برام جالب بوددستتون درد نکنه. موفق باشید

شفق گرامی

میگم شما دیگه چه تخیل قوی دارید که حتی صدای محیط رو هم حس کردید

آره دیگه ... این خارجکی ها همه چیزشون عجیبه حتی توالتهاشون.

موفق و پیروز باشید و خوشحالم که باعث خنده ی شما شدم
درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:41 ب.ظ

سلام
از خنده روده بر شدم دادا

محمد جان

اگه جدن تونسته باشم خنده ای برلب شما گذاشته باشم؟ که زهی افتخار .

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

یعنی خودمو خواهرم ترکیدیم از خنده....تصورشم می کردیم دیگه یکی نبود مارو جمع کنه

بهار گرامی

قبل از هرچیزی باعث خوشحالی بنده خواهد بود اگه لبخندی رو براتون ارمغان داشته باشم؟؟؟ بههههدش خواهر ... پدر خودمو و همه جای نه بدترم در اومده و شما خندیدید؟؟ الهی که همیشه به شادی باشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

hamed دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام حمید جان
خیلی درد بدیه و تا انسان دچار نشه نمیفهمه
خدا دچار هیچکی نکونه
شاد باشی

حامد جان
عزیزدل برادر ... دردش اونوقته که دچارش بشی و ندونی کجا بری و چیکار کنی؟؟؟

شما هم دلشاد باشید و در کنار خانواده و بقیه ی هموطنان خوش و خرم باشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ق.ظ http://nima1357.blogfa.com

وای فکر کنم همه از این تجربه های دستشویی دارند

شیریم خانم
راست میگی؟؟؟ اونوقت دیگرون چیکار کردند ؟؟ اونها هم مثل من نوشتند و تا ابد ثبتش کردند؟؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

حمید جان اون توالت آخریه رو سانسور کن ....منظورم تو عکس...خو من نیست تصوراتم خیلی قوی هست .....
چقدر خوب هست که شما می یاین از زندگی در انور آب می گین...تصورات تغییر می کنه

بهار گرامی

میدونی واسه ی همین یه دونه عکس چه کارها باید میکردم و وقتی رفتم عکس بگیرم چه بازار خنده ای به پا بود؟؟؟ نگو ترا خدا ... شما لطف کن و تصوراتت رو ببر سراغ اونروزی که رفتم تا ازشون خواهش کنم اجازه بدهند عکس بگیرم و حالا واسه شون سوال شده بود که نکنه دیونه شدم؟؟؟

مهدی دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:57 ب.ظ

درود بر آقا حمید گرامی
آدم که مانند شما باحال باشه حتا داستان تنگ گرفتنش توی شب زمستانی هم باحال از آب در میاد
تا درودی دیگر، بدرود

آقا مهدی عزیز

گلم ... نظر لطف شماست و بمانه که دخل ما اومد ولی خوشحالم که داستان ما رو باحال از آب در اومده توصیف کردید.

موفق و سرافراز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

یوسف دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:11 ب.ظ

درود به استاد عزیز و خلاقم
بابا دست مریضاد، سر شوخی وا شد دیگه
پس خجسته ترین لحظه زندگی رو تجربه کردید، در پس بدترین لحظه زندگی
تو اون شرایط موال اپن هم غنیمته، حداقل بهتر از قدیمیاشه که آدم خوف ورش میداشت، ازونا که شبیه قیف بود !
خودمونیم ،از فیلم ایندیانا جونز هم هیجانی تر بود، حالا که با این پایان انقد جذاب و مفرح شده ، اگه پیشنهاد بانوی گرامیتون رو لبیک میگفتید که دیگه نور علی نور میشد!!!
تبادل فرهنگی جالبی بود
حمید خان شرمنده ما روده درازی میکنیما


یوسف خان
همیشه ی روزگار سر شوخی باز بوده و هست .... لطفن احساس راحتی داشته باشید و هرچه دل تنگتان میخواهد بفرمایید.

اوووف نگو از اون توالتهای وطنی ... باور کن سن دبیرستانی بودم و خونه ی یکی از دوستان اون شکلی بود _ البته نه پیش ساخته و بلکه بصورت قالب گیری و بسیار عمیق ساخته شده بود و خلاصه _ هنوز که هنوزه وهم اونروز رو دارم که اگه افتاده بودم توش چی میشد؟؟؟

اونوقت ببخشید ... اگه پیشنهاد عیالو قبول میکردم ... فکر میکنی کی باید میشست؟ خودی بیچاره ام ... پس چه بهتر که گوش ندادم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ب.ظ

اونقدر خندیدم که دلم درد گرفت.حالا نگیرن ببرنتون ک.ه.ر.ی.ز.ک به بهانه اقدام علیه ...................

طلا خانم گرامی
وقتی داشتم خط سیر ارسال نظراتتون رو در این چند نوشته ی اخیر می دیدم؛ سخت خوشحال شدم که این آخرین نوشته ام؛ آخرین مطالعه ی شما بوده و با خاطری تلخ این مکان رو ترک نکرده اید.

جا داره یکبار دیگه بخاطر حضور و قدم رنجه تون تشکر کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:47 ب.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

سلام حمید عزیز
شرمنده. باید ببخشی ولی کلی با امیر خندیدیم. خوبه باز اونجایی ها سربازهای غریب بودن. اگه ایرانی بودن که عابروت رو می بردند. ولی خیلی خوشم اومد از جو نظامی اونها. اگه ایران بود که همه چی راحت بود برای سربازها. نظام هم نظامهای آمریکایی. حداقل اگه خر رفت توش واقعا انسان میاد بیرون.
خوشحالم که به خیر گذشت و مجبور نشدی تو بیابون و سوز و سرما و گرگها کارت رو انجام بدی.
شاد باشی

زهرا خانم
برای چی شرمندگی ... بهرحال هرکس مشغولیاتی داره و مهم همینه که ولو شده هر از گاهی یادی از هم داشته باشیم.
در مورد این نوشته هم خوشحالم که لبخندی رو بر لب شما و همسر محترمتون گذاشتم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حمید حقی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:23 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام

نه که تو اصلا پستات بلند نیست

حاکم ...کت
بار آخر، من ورق را بادلم بر میزنم

بار دیگر حکم کن اما نه بی دل!با دلت، دل حکم کن

حکم دل:

هرکه دل دارد بیندازد وسط!تا که ما دلهایمان را رو کنیم...

دل که روی دل بیوفتد عشق حاکم میشود!

پس به حکم عشق بازی میکنیم..

این دل من! رو بکن حالا دلت را....!دل نداری؟

بر بزن اندیشه ات راحکم لازم!

دل گرفتن....

دل سپردن....

هردو لازم! عشق لازم.

حقی جان
نمیدونم منظورتون چیه و به احتمال زیاد یکبار خدمت رسیدم و چون وقت نبوده تا متن رو کامل بخونم؛ اینطور نوشته ام تا بدونید که نخواستم از سر تعارف بازیهای یه بار من رفتم و تا اون نیاد دیگه نمیرم و ... خدمت نرسیده بودم و حتمن دلم براتون تنگ شده بوده یا دلم میخواسته متن قشنگتون رو بخونم ولی متاسفانه توفیقش رو نداشته ام.

بهرحال خودتون بهتر میدونید که به ندرت متنی رو از دیگران یا بصورت کپی گیری منتشر کرده ام. اونچه که قابل ذکره متاسفانه دستنوشته هام طولانی اند و از اون باعث تاسف بیشتر که اغلب کسانی هم که اهل وبلاگ و اینترنت هستند هم حوصله ی خوندن متنهای طولانی رو ندارند. لذا خوشحال میشم که از سر دوست داشتنشون اینورا تشریف بیارند و نظر بنویسند و نه بنده انتظار اینو دارم که بخواند عدد نظرات رو ببرند بالا و نه انتظار داشته باشند که بخاطر حضورشون و از سر رودروایستی در وبلاگهاشون حاضر بشم. بذاریم این یک مکان از رفتارها و اخلاقهای عالم واقعی دور باشه و همینطور که در شعرتون فرمودید حرف حرف خواستن و دل باشه و بس.

موفق و پیروز باشید و اینقده پر حرفی کردم که نشد در باره ی شعر گونه ی بسیار قشنگی که اضافه کردید احساسم رو بگم و لذا فقط میگم: دمتون گرم و دستتون درست و خدا قوت

درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

آخه مگه میتونم ساکت بشینم ... واقعن شعر قشنگیه ... بینهایت معانی قشنگی داره ... اصلن حالا که اینطوری شد الان کپی اش رو برای مخ زنی یه دوست میفرستم ... اجازه هست که؟ حلال کنید

فرینوش پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.saraybanoo.blogfa.com

.
.
.

سلام!
آقا پیام گفت اینجا رو بخونیم، تجربه های جالبی داره
خوندیم
تجربه های بی نظیری بودن!

ممنون ...

دوست عزیز

فرینوش گرامی

ضمن تشکر از پیام عزیز بخاطر زحمت معرفی این مکان به شما، جا داره از حضور گرمتون تشکر کنم و آرزو کنم در این مکان به شما خوش گذشته باشه. ممنونم که اجازه دادید ردی از اسم و نظرتون زینت بخش این مکان باشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام بر اقا حمید
بسی خندیدم...خیلی باحال تعریف کردییییییییی

هی روزگار منم دلم سوخت به حال اون سربازها ...

میگم مانم میریم سربازی اینطوری نباشه؟

مجید جان دیار نونی

بنده هم بسی خوشحال شدم که باعث لبخند شما شدم. براتون آرزو میکنم که دوران سربازی تون همه اش خاطره های خوش خوش باشه، البته بدور از آفتاب سوزان تابستان و سرمای شب زمستانی بر فراز اتاقک دیده بانی

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شفق سبز جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ق.ظ http://shafaghesabz.persianblog.ir/

سلام به دوست گرامیدعوت می کنم ازتون بیایین به وبلاگم دلم برای وطنم تنگ شده و حال و هوای وبلاگم ایرونیهتشریف بیاریدمنتظرم

شفق گرامی
باور کنید باعث افتخارمه که وقت داشته باشم و خدمتتون برسم ... متاسفانه وبلاگهای پریشن بلاگ و بلاگفا در محل کارم بسته اند و فقط وقتی میتونم خدمت برسم که برم خونه و شب آخر وقت و از سرو کولم بالارفتن بچه دیگه نفسی برام نمیذاره. با اینحال مطمئن باشید در اولین فرصت خدمت خواهم رسید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

راضیه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

بدون شرح...! ! !

سپهر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ب.ظ

سلام
اگه ممکنه تاریخ دقیق valentine را بگوییدکه چه روزی است. در ضمن آیا جشن بخصوصی در آنجا به این مناسبت برگزار می شود.
پیروز باشید.

سپهر جان
چهاردهم فوریه یا همون بیست و پنجم بهمن سالروز «ولنتاین» یا (روز عشاقه). راستش توی این شهر کوچک خیلی خبری نیست جز اینکه از یک هفته زودترش فروش ویژه ی فروشگاهها شروع میشه و تا بخوای همه چیز بخصوص شکلات و کادوهای کوچک به شکل قلب رایج میشه. بهرحال ممنونم که یادآوری کردید تا لااقل به فکر اهدای یه گــُل قرمز به عیال باشیم و مانع جنگ جهانی سوم _ از نوع جنگهای داخلی _ بشم چشم!! اگه امسال مطلب قابل ذکری به نظرم رسید براتون گزارش خواهم کرد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ب.ظ http://diarenoon.ir

میگم اقا حمید این سربازی بدور از افتابه یعنی همون آفتابِ گرم و زمستان سرد و برجک کجا سراغ دارین؟

مجید جان
همه ی ایران!!! حالا اگه هوس داری بیایی خارجه ... واسه ات سفارش برجک خارجکی بدم؟؟ در ضمن بمیرم واسه دل سوخته ات که بالا بری، پایین بیایی ... آش خالته و باید بری رفیق ... خدا صبرت بده.

حمید دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام

حکید جون تو این پست های بلند بالا رو از کجات در میاری

حقی جان

هرچند که این نظر نوشته تون رو در بخش نظرات پست یکی به آخر(آخه اینم اپن داره) نوشتید؛ ولی فکر میکنم منظورتون پست بلندی که درباره ی زندگی آمیشهاست رو منظورتون بوده.

شاید باورت نشه که این عکسها مربوط به یکسال پیشه. بعد از اون مسافرت بود که تا الان که مطلب رو منتشر کرده ام؛ مشغول تحقیق و مطالعه و گردآوری اطلاعات بودم. بمانه که این روزها هم این دست مطالب بلند خاطرخواه آنچنانی نداره ... یعنی بهتره بگم ... بیشتر خواننده های وبلاگ حوصله ی این دست مطالب بلند رو ندارند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مژده پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ http://mahenodarab.persianblog.ir

من همینطور که دارم ویلاگتونو می خوونم خلاصه شو برای همسرم هم تعریف می کنم.... همیشه لبخند به لب باشید... ولی برای منهم همیشه با دیدن این دستشوییها سوال پیش می یاد اینا چطور راحت استفاده می کنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد