از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

برگی از خاطرات. سالروز ورود به آمریکا

پنجشنبه بیست و نهم دی ماه 1385. به همراه «مسعود» و برای خداحافظی با برادرم که چند روزی بخاطر جراحی کلیه،  بستری بیمارستان بود راهی اصفهان شدیم. از طرفی بـُـغـضی در گلویم سنگینی می کرد و دلم می خواست ؛ می تونستم درکنار او باشم و از طرفی هم باید بدون اینکه اسمی از آمریکا بیارم و با بهانه ی اینکه راهی دبی هستیم از او خداحافظی می کردم. وقتی او را با حال نزار روی تخت بیمارستان دیدم قلبم پاره شد و از طرفی هم فشار اینکه نمی تونم اصل ماجرا رو بگم اذیتم می کرد. هرچند که او نیز سه بار در طول زندگی اش اینچنین فرصتی را داشته بود تا بخت خودش را برای رفتن  امتحان می کرد و نکرد؛ باید سکوت می کردم چرا که ممکن بود موفق به دریافت ویزای آمریکا نمی شدیم و ای بسا مجبور می شدیم دست از پا درازتر برگردیم ایران. پس چه بهتر خودمون رو بیخودی  سر زبانها نندازیم.


وسط حرفها با حالتی دوستانه پرسید:«کج بشین و صاف بگو!  به فکر اونور آب رفتن هم، هستی؟» گفتم:«خدا از دهنت بشنوه!» در حالی که معلوم بود اصلن از داستان مصاحبه و دنگ و فنگ گرفتن ویزا خبر نداره ادامه داد:«آره! اگه عبدالله بیاد دبی میتونه ترا ببره. بهرحال همینکه جا افتادید؛ منم سفارت آمریکا یه کاری دارم و یه سر بهتون می زنم.»  دیر هنگام شده بود و سخن رو ادامه ندادم و درحالیکه به سختی خودم رو کنترل می کردم خداحافظی کردم. همینکه از درب سالن بیمارستان اومدم بیرون دیگه نتونستم و اشکم جاری شد. تا برگردیم نجف آباد ساعت از سه ی عصر گذشته بود و رفقا سخت گشنه بودند و از راه سیخهای گوشت شتر رو گذاشتند روی آتیش. پس از ناهار فرصتی شد تا خسته از دوندگی های این چند روزه چرتی بزنم. دمادم غروب زمستانی بود که با صدای بغض آلود «ک» بیدار شدم و هنوزم که هنوزه ، لحنش رو یادمه که به تشر گفت:«پاشو! به تو چه کی حالش خوبه و کی کله پاست؟ به توچه که بخوای آب و جارویی هم به خونه بزنی مبادا بعدن شر بشه؟ پاشو برو که راحت شدی». هرچند متوجه اشکهایی که از گوشه ی چشمشون جاری بود شدم؛  خودم رو به اون در زدم و به شوخی گفتم:«باشه بابا!!  دعوا نکن. الان دُنگم(سهم سور شریکی) رو میدم.» و صد البته خنده ای که گویاتر از هرچیزی بود(خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است/کارم از گریه گذشته است و بدان می خندم)


هفت صبح جمعه، سی ام دیماه 1385. از آنجاکه تا دیر وقت دیشب به بسته بندی نهایی چمدونها مشغول بودیم؛ دیر بیدار شدیم و به تعجیل حمامی گرفتیم و پس از بار کردن وسایل،  قرار شد با«ک» همراه بشم و عیال و دخترم(زهرا و فاطمه) هم با ماشین یکی دیگه از دوستان. توی این بین هم یه ریز از طرف مجید «ی» اس. ام. اس میومد که «ای ساربان آهسته ران، کآرام جانم می رود». هرچند قسمت زنانه هدفشون از این جداسازی ماشین آقایان و خانمها، آن بود که بتونم آخرین گفتگوهای حضوری را با بهترین و آخرین دوست همدل و همراهم داشته باشم؛ فقط سکوت بود و سکوت. باید حواسمون رو به پیچ و خمهای جاده و گم نکردن راه فرودگاه جمع می کردیم. چای و صبحانه نیز حاضر بود؛ ولی مگه آخرین بغض فروخفته، میذاشت که در کنار خشکی صبحگاهی گلو، هیچ لقمه ای فرو رود؟ با فشار نوار در ضبط صوت ماشین بود که صدای غمگین و مخملین استاد محمدرضا لطفی درحالیکه سه تاری مینواخت، در فضای ماشین پیچید و انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا این جدایی را ابدی ترسیم کنند و هرچند کم تجربه ام ؛ خرد زرین از طریق  شعر حضرت حافظ ، فالم را  اینگونه بیان کند: «ترسم که اشک در غم ما پرده در شود / وین راز سر به مــُهر، به عالم سمر شود.»


سردی هوا و مه صبحگاهی، سکوت رو دو چندان می کرد و هیچکداممان جرئت حرف زدن نداشتیم. خارج شدن یک حرف از دهان همان و فاش گویی راز درون در میان شبنمی که بر گونه  ها  می غلتید، همان. با تحویل شتاب زده ی وسایل و انجام مراحل گمرکی فرودگاه، آنچنان دست و پایم را گم کرده بودم که تا بخود بیایم، آخرین خداحافظی رو به تعجیل انجام داده بودم . تنها چیزی که تا اعماق ذهنم نفوذ کرد؛ قرمزی چشمان اشکباری بود که هرکس به بهانه ای تلاش می کرد دزدانه آن را بپوشاند. هواپیما از زمین برخواست و اگرچه دخترکم فاطمه، بهانه ای داشت برای هیجانی شدن؛ حال درونی ما بود که با هرچه دور شدن هواپیما، به عرش خداوند فریاد می شد و دستهای خیالمان بیشتر و بیشتر تلاش می کرد وطن رو بچسبه و هنوزم نیز….. با گذر زمان و یک به یک خوابیدن دیگر مسافران، سکوت و تاریکی شب به مددم آمد تا از فرصت استفاده کنم و با تصویرهایی که یک به یک از جلوی چشمان خیسم رد می شدند؛ مروری داشته باشم بر گذشته های نچندان دور و دراز و بدنبال پاسخ سوالاتی باشم که در ذهنم پیش می آمد؟


براستی از کجا شروع شد؟ مگه تا همین پریروز مدرسه نمی رفتم؟ مگه زهرا تا همین دیروز، آموزشگاه نقاشی اش را اداره نمی کرد؟ مگه فاطمه تا همین دیروز سرکلاس سوّم دبستان حاضر نمی شد؟ مگه همین دیشب با جمع خانوادگی، چمدانها را بسته بندی نمی کردیم؟ مگه تا همین امروز صبح اوّل وقت، دستهایم از شدت سردی رانندگی موتورسیکلت، یخ نمی کرد؟  مگه همین چند شب پیش زهرا از شدت سوز سرما، روی موتور زبانش بند نیامده بود؟ مگه همین دیشب نبود که هنرجویم هنگام تحویل سنتورم به گریه افتاد و گفت:«امانت داری می کنم تا روزی که بدست خودت برگردد؟» مگه همین دیشب نبود که طبق عادت خانوادگی، آخرین شام را منزل خواهر بزرگم صرف کردیم؟ اکنون من کجا و آن همه حرف ونقل، خوبی و بدی، داستان و خاطره، کجا؟ به کجا میرم و آن همه یاد و یادگاران کجا؟ آن دوستان قدیم و قدیم تر، آن دلبستگی های گاه به گاه، آن اقوام دور و نزدیک، آن سرزمین و شهر و دیار؛ آن یار غار و سنگ صبور، آن همراه و همنفس سختی ها، آن نغمه ی موسیقی و انجمن فارابی، آن شب نشینی ها، آن بیداریها، آن بی حالی ها، آن….، و در یک کلام، دلبستگی به مادر وطنم، چه خواهند شد؟؟

==============================================

پنج هفته بعد. 22 فوریه ی 2007 . شهر اوماها در ایالت نبراسکای آمریکا.

تنها کسی که فارسی میدونه برادرم (عبدالله) است و هرچند در ترجمه ی کلمه به کلمه ی ما و خانواده اش کوتاهی نمی کنه؛ ولی همچنان در شوک ورودمان هستیم. از راه ضعف و بیماری چنان مرا از پا در آورده که افتاده ی جا و بالین شدم. شب و روزمان به هم ریخته است و همین  باعث شده که خوابمان هنوز تنظیم نشه. خسته از دراز کشیدن از اتاق می زنم بیرون و باز بی حوصله، به رختخواب بر می گردم. از برنامه های تلویزیون چیزی نمی فهمیم و سرما و برف هم اجازه ی  بیرون رفتن نمی ده. هرچند همه هیجان زده ی به نتیجه رسیدن این تلاش ده ماهه هستند؛ هزارون فکر و تردید دائم پیش چشمانم رژه می رند. تنها خلوتگاهم ، بهانه ی دستشویی رفتن و پخش تنها سی دی فارسی درون ضبط صوت گوشه ی حمام بود و شاید بار هزارمه که آقای ابی ترانه ی «محتاج» را میخونه «امروز که محتاج توام؛ جای تو خالیست/فردا که میایی به سراغم، خبری نیست.» همینطوری که بغض و اشکهای پنهانم جاریست به یاد میارم که حتی نتونستیم یه دل سیر خداحافظی کنیم.  بعد از: «سلامی  به طلوع سحرگاه رفتن و غم لحظه های جدایی»؛ به همه ی آنهایی که باید و از جمله بارگاه مقدس پدر و مادرم:


«خداحافظ ای شعر شبهای روشن/خداحافظ ای قصـّه ی عاشقانه/ خداحافظ ای آبی روشن عشق/ خداحافظ ای عطر شعر شبانه / خداحافظ ای همنشین همیشه/ خداحافظ ای داغ نشسته بردل/ خداحافظ ای برگ و بار دل/ خداحافظ ای سایه سار همیشه/خداحافظ ای تو یار همیشه/ اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم/اگر شب نشینم، اگر شب شکسته /تو تنها نمی مانی، ای مانده بی من /ترا می سپارم به دلهای خسته/ ترا می سپارم به مینای مهتاب/ ترا می سپارم به دامان دریا/ ترا می سپارم به رویای فردا/ ترا می سپارم به شب،تا نسوزد/ترا می سپارم به دل، تا نمیرد»  با یاد و خاطراتتان در دل و ذهن است که این تن زنده است و شاید هم مرده ای که خود خبر ندارد و همچنان در رویا و خیال !!!؟؟


پانوشت: این روزها پنجمین سالروز ورودمان به آمریکاست. بازنویسی متن آخر نوشته از آهنگ« سلام آخر» با صدای آقای احسان خواجه امیری،در آلبومی با همین نام استفاده شده …. درود و دو صد بدرود …. موفق و پیروز باشید … ارادتمند حمید

نظرات 28 + ارسال نظر
یوسف شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ق.ظ http://y0usef.blogfa.com/

درود به سرورم
بدجوری حالی به حالی مون کردی داش حمید!
پنداری غم دنیا رو سرم هوار شد.
آخه لاکردار یکی دو قدمم نیست، یه زندگی فاصلست
دلترکونمون کردی، که دل به هجرت و غربت بسپریم یا نه؟!

اصلا بیا از مود غم دربیایم
خدارو صد هزار مرتبه شکر که سرتون سلامته و این چند سال هم به خوبی گذشت

راستی داش حمید، بعد یک سال و اندی دوباره دکون وا کردم، گذاشتم به پا قدم شما دشت اولو بگیرم، که غیر این باشه درشو تخته میکنم به مولا، به جون تو نباشه به مرگ خودم. بست نشستم، منتظرم. آردسشم گذاشتم

سر دماغ ببینمت رفیق

یوسف جان
قبل از هرچیزی شرمنده ام که باعث ناراحتی تون شدم ... بهرحال اینها برگی از گذشته های زندگیم بودند که باید ثبت میشدند تا هیچوقت فراموششون نکنم.... بازم شرمنده ام و فقط یه کلمه: هرچی قسمت باشه، همونو عشقه ... قرار باشه غربت رو تجربه کنید می کنید و از «قسمت نتوان گریخت/نوش جان باید کرد؛ هرچه حق، درپیاله ریخت»

بابت بازگشایی خونه ی شخصی و وبلاگتون هم تبریک میگم و روی تخم چشمم ... قسمت بشه خدمت میرسم.... آرامش دو چندان نصیبتان باد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

واقعا که هنرمندید
اون از نوشته های طنزالودتان
و این هم از این نوشته
اونقدر تو حس رفتم...واقعا موندم مهاجرت خوبه یا بد...با این نوشته شما عجیب رفتم تو حس....
به هر حال هر کجا باشید
آسمان مال شماست.....
همیشه روزگار سلامت و سلامت و سلامت و شاد باشید

بهار گرامی
از همه ی کلمات خوب و تشویقهاتون تشکر می کنم. در پاسخ سوالتون که هجرت خوبه یا نه؟ مطمئن باشید که تغییر همیشه درد داشته و داره. و صد البته که همین دردهاست که آدمی رو میسازه ... از هجرت هرگز دوری نکنید .... در غربت یافته هایی هست که در سرزمین خودتون به ندرت میتونید دست پیدا کنید و اولینش هم دنیادیدگی و باز شدن وسعت فکر و دیدتون.

آرامش دو چندان نصیبتان باد ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سعیده منتظری شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.montazeri.blogsky.com/

سلام آقا حمید
سیر و سیاحت در دنیای وب مرا به بلاگ شما رساند. از دیدن شما همشهری گرامی مسرور شدم. نوشته های شما را هم تا حدودی ورق زدم. ذکر خاطرات همراه با طنز تقریبا همه جا مشهود است.
فقط خواستم بگویم آرزومند ایرانی آزاد و آباد هستم که همه ایرانیان با عشق و علاقه به ایران بازگردند با کوله باری از تجربیات مفید.
موفق باشید.

سعیده خانم گرامی
قبل از هرچیزی خدمت شما خیر مقدم عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره. از بابت ردی که از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان نهادید؛ کمال تشکر رو دارم.

در پاسخ همه ی دعاهای خوبتون هم میگم: آمین... آرامش دو چندان نصیبتان باد ... موفق و پیروز باشید.

درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حامد شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ب.ظ http://GHAHESTANI.BLOGFA.COM

بسیار با احساس بود

حامد خان عزیز
سپاسگزارم و امیدوارم مورد پسندتون واقع شده باشه .... آرامش نصیبتون باد ... موفق و پیروز باشید.

درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بانوکاف (لیدی کی) شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ

پنج سال به نظر یه عمر میاد. احتمالن حالا دیگه تا حدود زیادی جا افتاده باشید.

بانو کاف گرامی

در وهله ی اول عدد سال و ماه خیلی به نظر نمیرسه ... ولی وقتی درگیر روزمرگی های زندگی بشید؛ هرلحظه ی غربت با هزارن احساس و فکر در جلوی چشمتون ثبت میشه. در پاسخ نگرانی تون باید بگم ... بله درسته ولی همچنان داریم بیشتر و بیشتر جا میفتیم.

آرامش نصیبتان باد ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سپهر شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

سلام حمید جان
حالتون خوبه
سالگرد آغاز زندگی جدیدتان در آمریکا را تبریک می گم و امیدوارم در این مدت 5 سال به نحو مطلوب از زندگی در آنجا استفاده نموده باشید و تجارب جدیدی را کسب کرده باشید.
یک راهنمایی از شما می خواستم که به ایمیلتان ارسال شده، ممنون میشم اگه راهنمایی بفرمایید.
شاد و سربلند باشید.

سپهر جان
از بابت تبریکتون نهایت تشکر رو دارم ... خواهی نخواهی عمر آدمی سپری میشه و منم دعا دارم که آرزوی شما برآورده باشه و بهترین بهره رو از زندگی برده باشیم.

در اولین فرصت به ایمیلم سر خواهم زد و جوابتون رو خواهم نوشت ... امیدوارم که بتونم بهترین پاسخ مفید رو خدمتتون ارائه کنم... آرامش نصیبتان باد .... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

محمد شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ

سلام حمید جان:

حمید جان قرار نشد دیگه اشکمونو دربیاریا. نمیدونم چرا همینطور که داشتم نوشته قشنگتو میخوندم خودم گریه ام گرفته بود ؛بعد یه لحظه از خودم پرسیدم :تو دیگه چرا داری گریه میکنی؟
امیدوارم همیشه زندگیت سراسر از شادی و موفقیت باشه

محمد جان
ای فدای اون اشکتون بشم من ... بخدا شرمنده ام و چنین قصدی نداشتم ... بهرحال ببخشید ناراحتتون کردم. بهرحال این حال قشنگتون نشون دهنده ی قلب بزرگ و پاکیه که درون سینه تون میتپه و قدرش رو داشته باشید.

آرامش دو چندان نصیبتان باد .... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد - ا شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام استاد بزرگ
خوشمان اومد
مدتها بود همه از من انتقاد می کردنند که چرا به روز نیستی و همیشه عقب تر از روز و سال نوشته هایت را در پستت میزاری
در حالی که مجموعه هایم را به روز می نویسم ولی به عللی یک مقدار ( چند سالی ) به کپی و پیست عقبیم
اینک
که شما استاد بزرگ را دیدم که از
سال 1385 میگید و می نویسید
بسیار خوشحالمان کردید
اما استاد یه سئوال کوچلو اینکه :
آیا ازقبل می نویسی یا که نوشته ی قبل را آورده ای ؟
و چه شد که اینگونه نموده ای ؟!
( سئوال بیشتر از کوچلو در اومد ! ببخشید )

احمد آقای نازنین
بهرحال همه ی اینها گذشته های ماست و آدمی با خاطرات خوب و بدش زنده است و نه تنها باید ثبت بشه تافراموش نکنیم که تا رسیدن به این نقطه ای که هستیم؛ چه پیچ و خمهایی داشته ایم؛ ای بسا که برای یکی از خواننده ها مفید واقع بشه. بخصوص دوستانی که قصد مهاجرت دارند و بهرحال باید با واقعیتهای کمابیش مشابه آن آشنا باشند و آماده تر گام بردارند.

در پاسخ سوالتون گفتنیه که: نود درصد این نوشته ها رو در دفتری روزانه نویسی و خاطرات ثبت کرده ام و حتی بخشی از اونها رو در وبلاگ اصلی ام که الان در ایران بسته است منتشر کرده ام. تصمیم دارم اگه بشه بصورت بازنویسی و البته اینبار کاملتر اقدام به انتشار دوباره ی اونها بکنم.

آرامش دو چندان نصیبتان باد ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:05 ب.ظ http://www.talaincanada.blogfa.com

دادش حمید بدجوری اشگمو در اوردی.مخصو صا اینکه همینطور که در جریان هستی ما هم به امید خدا تجربه های شما ر وباید تجربه کنیم اما با یه تفاوت اونم اینکه شما ده ماهه نشده به لطف خدا تلاشتون به ثمر نشسته اما ما چه کنیم که به یاری جناب جیسن کنی توی شش سال انتظاریم و هر شب همین کابوس اشگ ریزان جدائی رو دوره می کنیم
هنوز نرفته حستون رو درک می کنم و بهش احترام می گذارم.ارزو می کنم دهمین و بیستمین و xمین سالگرد مهاجرتتون رو با دلی خوش و زندگی پر از موفقیت و رضایت جشن بگیرید.

طلا خانم گرامی

آبجی خانم ... بخدا قصد بدی نداشتم ... ببخشید که باعث ناراحتی تون شدم ... بهرحال اینها واقعیتهای جاری زندگی اند و عوضش باعث میشه نو مهاجران بعدی آماده تر گام بردارند.

بارها خدمتتون عرض کردم .... کی میدونه که همین دیر شدنها تقدیر و صلاح شماست ... ای بسا آماده تر با واقعیتهای مهاجرت روبرو بشید ... بهترینها سر راهتون قرار بگیره.
گفتنیه که برنامه ی کاری ما یه جورایی در نهایت محرمانه طی می شد و چون هیچ تضمینی در کار نبود مجبور بودیم به همین روش برخورد کنیم و صد البته حسرت یک خداحافظی سیر هم به دلمون بمونه و الان بعد از 5 سال حبس غربت باشیم و نتونیم برگردیم. منظور شماها به سلامتی هر وقتی که نیت کنید میتونید برای دیدار خانواده و تسکین قلبتون برگردید و در حق ما هم دعا کنید خداوند در اولین فرصت نصیبمون کنه.

آرامش دو چندان نصیبتان باد ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:12 ب.ظ

سالروز ورودتان به بلاد کفر مبارک !
دیشب هم یکی از دوستان عزیزم بهمراه خانواده مث شما به بلاد کفر پیوستند ... شهر ایر وان در 35 کیلومتری لوس آنجلس.

محمد جان

ممنونم از تبریکتون ... آرزوی موفقیت روز افزون شما و دوستتون رو دارم ... متاسفانه محل زندگی و کار بنده بیشتر از سه روز رانندگی تا لس آنجلس فاصله داره و هیچ ایرونی نزدیک تر از یک و نیم ساعت رانندگی زندگی نمی کنه و مثال واقعی غربت رو در حال تجربه هستیم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شفق سبز شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ http://shafaghesabz.blogfa.com

با سلام به شما گرامیخیلی جالب بود انگار داستان هجرت برای همه ما یه جورایی خاطره های را داشته که هیچوقت فراموش نخواهیم کرد...خداوند پدر و مادر گرامی شما را بیامرزد. این آهنگ آقای خواجه امیری را هم من خیلی دوست دارم انگار یه جورایی حرف دل ماست.....برای شما و خانواده گرامیتون بهترین ها را ارزو دارم

شفق سبز گرامی

میدونید خوبی حضور شما و نظر نوشته تون در چیه؟ اینکه دیگر نو مهاجران بعدی با خوندن نظرات کسانی مثل شما، از تصویرسازی های رویایی هجرت بیرون میاند و با دیدی واقعی تر به این مسئله نگاه میکنند و آماده تر برای آن گام بر میدارند.

بنده هم نهایت آرامش و موفقیت و پیروزی را برای شما و خانواده ی محترمتون آرزو مندم .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

nader یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ق.ظ http://royayeshirinam

سلام
زیبا نوشته اید
سالروزش مبارکباد
فقط به اشتباه تایی بغض را بقض نوشته اید اصلاح فرمایید

نادر جان

از همه ی کلمات خوبتون تشکر میکنم و ممنونم از تذکرتون. الان اصلاح میکنم . آرامش نصیبتان باد .... موفق و پیروز باشید.

درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

شفق سبز یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ب.ظ http://shafaghesabz.blogfa.com

با سلام به شما. متشکرم که به وبلاگ من میاید و نظرات خیلی خوبی میگذارید.وقتی شما به وبلاگ میایید من کمی دست وپام را جم می کنم مثل استاد وقتی سر کلاس میومد بچه ها نفس در سینه هاشون حبس میشدخوب من خیلیییییی خوشحالم که شما با آمدنتون اشتباهات من را مخصوصا اشتباهات لغوی را میگید و من از این بابت بسیار از شما متشکرم و شما حق معلمی بر گردن من داریدمتشکرم از حضور همیشه سبزتون با اینکه میدونم خیلی کار دارید.....همیشه موفق و پیروز در کنار خانواده خوشبخت و در سلامتی کامل به سر ببرید.متشکرم

شفق سبز گرامی

شما لطف دارید و بنده نوازی می کنید. به نظر من هرچیزی توفیقه ... از مطالعه ی وبلاگ شما و دیگر دوستان تا .... لذا تلاش دارم توفیقهام رو کمتر نکنم ولی چه کنم که وقت و شرایط آنچنانی ندارم.... جا داره از همه ی کلمات خوب و اغراق آمیزتون تشکر کنم ... بقول مردم جامعه: شما لطف دارید ... از خوبی و بزرگواریتونه که اینطور تصوری نسبت به بنده دارید ... بهرحال بازم تشکر

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

مژده یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ http://mahenodarab.persianblog.ir

احساسی که دیر یا زود گریبان هر کسی که تن به مهاجرت می ده را می گیره... روزها به این خداحافظیها فکر می کنم ولی چاره ایی نیست ... امیدوارم همیشه شاد و سربلند باشید

مژده ی گرامی

یکی از اصلی ترین دلایلی که بنده نسبت به انتشار چنین خاطراتی اقدام کردم _ بعد از اینکه خودم یادم نره که چه روزگاری رو پشت سر گذاشتم تا به نقطه ی اکنون برسم و یه وقت سختی هام رو یادم نره_ ... آماده سازی ذهن نومهاجران بعدیست تا کمر خودشون رو محکم تر ببندند و آماده تر در این راه گام بردارند... شما سخت نگیرید ... یادتون نره که شرایط ما به حدی پیچیده بود که به هیچ نحوی حتی نمیتونستیم با خانواده ی درجه ی دو خداحافظی هم داشته باشیم چه برسه اقرار هدف از این مسافرت و تلاشمون که ای بسا به بن بست برمیخوردیم. همین افکار سبب شده بود که فشار بیشتری رو تحمل کنیم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ب.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام خوبین؟ امیدوارم سالهای بهتر و شادتری پیش رو داشته باشید

شیرین خانم گرامی

از بابت همه ی آروزهای خوبتون تشکر دارم و بنده هم بهترین ها رو برای شما و خانواده ی محترمتون آرزومندم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

حمید حقی یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام حمید جون

چه گویم که نا گفتنش بهتر است

حمید جان

گفته اند: اگر گویم زبون سوزه؛ نگویم مغز استخون سوزه ... گاهی موقعها گفتنش باعث آسایش بیشتره ... بهرحال سخت نگیر ... این نیز بگذرد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

احساستون قابل درک بود.هر چند تجربه نکردم ولی بارها تصور کردم.اونقدر دردناکه که گاهی با این تصور ماندن قابل تحمل میشه.ولی چاره ای نیست بین خوب و خوبتر یکی رو باید انتخاب کرد. ولی خیلی هم سخت بوده که با عزیزانتون نتونستید خداحافظی کنید.
به قول خود خدا:ما انسان را در سختی آفریدیم....ولی اگه میشد هر وقت اراده میکردید به شهر و دیارتون سر میزدید این اندک سختی هم برطرف میشد.

وحیده خانم گرامی

اینو مطمئن باشید که خداوند به اندازه ی ظرفیت هرکسی، بر سر راهش درد و تجربه های درس آموز قرار میده. مهم همین حرف خوب شماست که بتونیم بین خوب و خوبترها تشخیص درستی قائل بشیم ... اونوقته که با اراده ای محکم راه رو ادامه میدیم تا به مقصود برسیم.... همینطور که شما فرمودید از سختی ها و فشارهای بالایی که ما داشتیم همین نگهداشتن هزاران حرف درون سینه مان بود . در حالیکه برای هر حرفش نیاز به پشت گرمی و حمایت داشتیم. بمانه که ای بسا برعکس هم میشد و تازه توی دلمون رو خالی هم میکردند ... بهرحال شما دعا کنید شرایط مسافرتمون به ایران جور بشه؛ ما که از خدامونه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

امیر یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام...
راستش من زیاد اینطور احساس ها رو تجربه ای ازشون نداشتم...
پس همون بهتر که بگم چوووووووووووووووووووووم.

یاحق.

امیر جان

خیلی هم خوب احساسی نیست که بگم کاشکی تجربه کنید ... بهرحال با همه ی خوبی و بدیهاش پیوست به جمع دیگر خاطرات و نباید سخت گرفت و بقول شما چوووووم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

یوسف دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 ق.ظ http://y0usef.blogfa.com/

ممنون که وقت گذاشتید حمید جان
کاملا شرایتتون درک میکنم
چون از مراوده با شما سر شوق اومدم و نوشتم ، دلم میخواس رد پایی از شما هم تو سراچه بنده (هر چند فقیران) باشه
بازم ممنون

یوسف جان

باعث افتخار بنده بود اگه میتونستم بیشتر خدمت میرسیدم ... اتفاقن قلم و ذوق خوبی دارید و حتمن ادامه بدید تا کم کم سبک خاص خودتون رو بشه و بتونید هر روز بهتر و پخته تر بنویسید.

یا حق

بهار دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام حمید بزرگوار....روز و یا شبتون بخیر و شادی و سلامت
تشکر بسیار زیادی ازتون می کنم که با وجود این همه مشکلات سر به خانه خودتون زدید....و اینکه از طرف من به فاطمه جان حسابی تبریک بگین....همیشه روزگار برای شما و همسر مهربان و کوچولوهاتون سلامتی و شادی و موفقیت از خدای منان خواستارم....
قلمتان سبز.... و نوشته هایتان جاودان

بهار گرامی

وقت و لحظات شما هم به شادکامی باد ... انجام وظیفه بود و چشم!! تبریک شما دوست ندیده رو هم به ایشون منتقل می کنم .... شما هم به همه ی خانواده ی محترمتون درودهای بنده رو منتقل کنید.... روز و روزگارتان نیک باد.

یا حق

مینو دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ

سلام
یعنی هیچکدوم از اعضای خانوادتون نمیدونستند که برای همیشه دارید میرید آمریکا؟
بهرحال امیدوارم که زندگی خوبی رو اونجا تجربه کرده باشید(که مسلماهم همین هست) وهرچه زودتر سیتیزین بشید وبیاین به تمامی فامیلتون سربزنیدودیداری تازه کنید

مینوی گرامی

بجز تعدادی از دوستان بسیار نزدیک و به نوعی کسانی که به کمکشون نیاز داشتیم؛ میشه بگی هیچ یک از اقواممان نمیدونستند و فقط در هفته ی آخر از برادر و خواهرانم با بهانه ی رفتن به «دبی» خداحافظی کردیم. هرچند بعضی از اقوام هنوز اعتراض دارند ولی مجبور بودیم و خدا میدونه که تا چه حد همین افکار باعث شد تحت فشار فکری و روحی باشیم.

جا داره از همه ی آرزوهای خوبتون تشکر کنم و بنده هم بهترینها رو برای شما و خانواده ی محترمتون دعا دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

زهره سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ

سلام حمید خان
ممنون از نوشته ای که هر چند غمناک بود اما واقعی بود.از دل برامده بود و بر دل نشست.
2 تا سوال دارم.
توی این 5 سال چند بار از مهاجرت پشیمان شدید؟
و اینکه اگر زمان به عقب برگرده شما باز هم همین راه رو میرفتید؟

زهره خانم گرامی

ببخشید که باعث ناراحتی شما شدم ... باور کنید پاسخ به این سوالها خیلی سخته:

بذار پاسخ هر دو سوالتون رو یه جا عرض کنم. شاید دیده باشید که بارها و بارها هر پدر و مادری از دست بچه هاشون عاصی میشند و ادعا میکنند که از داشتنشون سخت پشیمونند. این در حالیه که فقط در همون مقطع و رویداده که این حرف رو میزنند و با نظری به کل ماجرا، حرف دلشون این نیست. مسئله ی مهاجرت هم یه جورایی شبیه به این داستانه ... بارها و بارها و بارها از کرده ام سخت پشیمون شده ام. وقتی خوب باریک شده ام بیشتر بخاطر مسائل شخصی خودم به عنوان یک فرد بوده؛ وگرنه وقتی کل ماجرای آینده و زندگی کل خانواده رو در نظر بگیریم؛ همه ی ماجرا دلخونی من و یا پشیمونی من نبوده ... بهرحال ... اگه زمان به عقب برگرده بازم اینکار رو میکنم به دلایل زیادی ... رقم زدن تقدیر و رضایت به سرنوشتم ... آینده ی شغلی و تحصیلی و فکری و زندگی اجتماعی خودمو بچه هام ... آرامش حاکم بر زندگی ... وضعیت نامطمئن اقتصاد و غیره ی داخل ایران ... و موارد دیگه ای که خودتون بهتر می دونید. بمانه که بارها و بارها به ضرب المثل: «خورده پشیمون و نخورده پشیمون» اقرار کرده و میکنم و شاید بازم خواهم کرد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

آرام چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام آقا حمید
نمیدونم که آیا توی این مدت ۵ ساله نمی تونستید سفری به ایران داشته باشید یا اینکه نخواستید. ولی به هر حال این حسی است که به هر کس دست میده. غیر از اینکه وطن و سرزمین مادری و خانواده و دوستای قدیمی را میگذاری و می ری،میری جایی که نمی شناسیشون، فرهنگشون برات غریبه، دوست و آشنایی نداری، و یادآوری خاطرات و...خوبه شما برادرتون بوده
اما همانطوری که خودتون در جواب یکی از کامنت ها گفته اید از این اتفاق ناراضی نیستید. من یک مطلب جالب در یک وبلاگ خوندم براتون لینکش رو میگذارم
http://zane-shirazi.blogsky.com/1388/07/26/post-49/
به نظرم آدم باید هر کاری بکنه که بتونه ژیشرفت کنه و آسایش روحی و جسمی داشته باشه.
و یادآوری خاطرات خوش و دوستان.
راستی خانومتون چقدر دلتنگه؟ و دخترتون فاطمه دلش برای مادر بزرگ عمه خاله و دوستاش اینا تنگ نمیشه؟ بهونه نمیگیره؟
امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشید

آرام گرامی

از آنجا که براساس ویزای کاری به آمریکا اومدم و این دست ویزاها فقط یک بار اجازه ی ورود داره و چنانچه خارج بشیم باز همون دنگ و فنگ مصاحبه و گرفتن مجدد ویزا رو در پیش داریم؛ نه تنها شرایط زندگی سالهای اولمون اجازه نداده برای دیدار اقوام به ایران برگردیم بلکه همیشه نگران تاثیر حوادث منطقه ای و ... بر پذیرش ریسک خارج شدن از آمریکا رو داریم که ای بسا اینبار کنسولگر هوس کرد و ویزای ورود نداد و زندگی خودمون هیچ؛ زندگی بچه هام و بخصوص دختر بزرگم که بطور کامل با سیستم آموزشی و فرهنگی مدارس آمریکایی اخت شده نابود بشه.

متن پیشنهادی تون رو خوندم و درست میگید ... توی آیات هم اومده که خداوند مهاجرت رو دوست دارید ... بهرحال چاره چیه و هرچند تکنولوژی جدید امروزی مثل ایمیل و چت و مسنجر سبب میشه با اقوام در ارتباط باشیم ولی گاهی مواقع جدی دلمون تنگ میشه که دست دراز کنیم و همدیگه رو سخت در آغوش بگیریم ... ولی بازم چه میشه کرد که چاره ای نیست.

بنده هم بهترینها رو برای شما و خانواده ی محترمتون آرزومندم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کوروش پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

دردم آمد
آهی درون سوز از نهادم در آورد
حسادت نه که حسرت خوردم
300سال سابقه و اینهمه بزرگداشت
و 3000سال مکتوب و 8000سال تحقیقی سابقه داریم و خود نمیدانیم که هستیم
و نسل بعد از خودمان را نیز در تلاشیم تا محدودی از پیشینه و آنهم خفت بار ،بشناسانیم
به کجا می رود این سیل پرخروش هیاهوی جهل؟

درود بر داداش حمید گلم که وارهانده خویش از اینهمه
وامیدوارم شادی هماره قرین حیاتت باد

دوستدار تو

کوروش جان
هرچند این واقعیته که دارای پیشینه ای بالا و والا بوده ایم؛ به نظر من باید الانمون رو بیشتر در نظر بگیریم و ببینیم الان چی هستیم. فکر میکنم هرچه هستیم همینیم و به نظرم هرچند جای افتخاری نداره، بهرحال واقعیتیه که خیلی هم نباید سربه زیرش باشیم چرا که در ساختن اون خیلی سهیم نیستیم هرچند که اگر منو شما بخواهیم میتوانیم.

آرامش و سربلندی نصیبتون باد ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شکری جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ق.ظ http://www.banknevesht.ir

سلام حمید خان..
اولا که : تاریخی را که ابتدای نوشته زده بودی نخوندم،برا همین داشتم هنگ می کردم! که با سه چهار بار مطالعه بالاخره درست شد..
دوما: فیلمای هندی باید پیش این ماجرای شما لنگ بندازن، خیلی غمناک بود! همینطور که نوشته شما را می خوندم ، چهره "آمیتا باچان " را به جای شخص شما تو ماجرا تصویر سازی می کردم!

رضا جان

کلی خندیدم که عجب شوکی خورده اید؟ بخصوص توصیفتون در باره ی فیلمهای هندی خودمونیما ... شما هم عجب تصویرسازی ذهنی قوی دارید؟

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود .... ارادتمند
حمید

راضیه شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ق.ظ

سلام، امروز بدجور دلم گرفته آقا حمید. مشکلات داره داغونم میکنه و کمرمو خم کرده دیگه. گفتم بیام اینجا یک درد دلی بکنم. البته قبلا مطلبتون را خونده بودم. امروز برای خودم اومدم.
شما دوری از اونها و دلت برای آغوششون پر میکشه و من کنارشون این آرزو را دارم... وای از این طاقتم! وای از دست سر سختیم! به خدا از دستشون خسته شدم دیگه. کاش من هم در این سردرگمی، گزینه ای به نام رفتن برای انتخاب داشتم... حداقل انتخاب! یک چیزی بگو داداشم تا یک کم دلم آروم بشه. به خدا بریدم دیگه.

راضیه خانم گرامی
پیامتون رو گرفتم و به دیده منت که هرکاری که از دستم بربیاد درخدمتم و افتخاریه برام..... متاسفم که سختی ها باعث شده خسته بشید ... فقط میتونم آرزو کنم که خداوند صبر و آرامشتون رو دو چندان کنه و بخصوص توانایی پذیرش واقعیتها رو آنطوری که هستند به شما عطا کنه.

آخرین چیزی که به ذهنم میرسه اینکه پیشنهاد بدم که روی افکارتون بیشتر تمرکز کنید ... گذشته و رنجش از گذشته ها رو فراموش کنید و به اونها فقط به عنوان تجربه ای که باید کسب می کردید نگاه کنید؛ ترس از آینده رو هم بسپارید به بعد و چو فردا شود فکر فردا کنید و فقط لحظه هاتون رو دریابید. بهرحال الان در هر شرایطی که باشید همینه و شما در رقم زدن این تقدیر سهم بالایی نداشته اید. لذا رضا به داده بگیر و خــُرده مگیر؛ که سخت گیرد روزگار بر مردمان سخت کوش و سخت گیر و سخت ...

آرامش نصیبتون باشه ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام به اقا حمید عزیز
راستش الان این مطلبت رو خوندم یه طورایی دلم گرفت..نمیدونم چرا ولی خیلی چاشنی غم الودشو زیاد کرده بودیاااا

برام جالبه ..ممنونت میشم وقتش رو داشتی هراز چند گاهی خاطرات اومدنت (یعنی رفتنت) و .. رو یه اشاره ای بهش بکنی..

مرسی مرسی مرسی..شاد باشیی

آقا مجید دیار نونی

باور کن اینها رو از دفترچه ی «خاطرات روزنوشت» +م خلاصه گیری کردم و همه اش مربوط به گذشته ها بود ... اصلن قصدم این نبود که شما رو ناراحت کنم و خداوند به شما «آرامش» بده ... بیشتر میخواستم دوستانی که قصد مهاجرت دارند؛ پیش زمینه ای ذهنی برای برخورد با واقعیتهای موجود داشته باشند و نخواند خیلی تصویری ذهنی و تخیلی بسازند.

اگه بشه قصد دارم به مرور خاطرات روزهای اول اومدنمون رو دوباره نویسی و منتشر کنم ... البته به شرط حال و همت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:06 ب.ظ http://diarenoon.ir

بازم سلام به حمید عزیز
خب راستش رو بخواین برای همین بود که تا یه حدی تاثیر گذاریش بیشتر بود برام

اگه این کار رو بکنید که خیلی خیلی عالی میشه...

روی تخم چشمم ... وقت بشه و وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی هنوز رونقی داشته باشه ... ایشاالله به مرور اینکار رو میکنم.

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد