از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_31 : فاطمیا

**** پیشنوشت: به ناگهان سرد شدن هوا و نشستن برف بهاری بعد از صد و هفت سال تاریخ ایالت میزوری آمریکا هم تجربه ی جالبی بود که پشت سر گذاشتیم. این روزها عجیب گرم شده و از طرفی هم روزهای آخر سال تحصیلی و مراسم فارغ االتحصیلی رو مشغولیم. ادامه ی خاطرات مربوط به چهاردهم فروردین 1386 را پی می گیرم:



دیروز هوس کردم ماشین رو تمیز کنم و ندونستم کلید رو کجا گذاشتم؟ برای همین امروز صبح مجبور شدم پا به پای فاطمه تا مدرسه پیاده برم. برگشتن به خونه همان و تا خود ظهر خوابیدن همان. باید به خودم و عبدالله «خسته نباشید» گفت!!! :)  اونهمه عجله اش برای برگشت به اوماها بی ثمر شد و  از شدت خستگی خواب مونده و به سرویس اداره اش نرسیده بود. بیشتر وقت امروزم رو به مطالعه و جمع و جور کردن وسایل و نوارها و سی دی ها گذروندم. از اونجا که هیچ منبع فارسی در دسترس ندارم و در مورد کار با اینترنت هم آشنا نیستم؛ پیدا کردن یک نوار یا سی دی موسیقی فارسی در این تنهاکده ی آمریکا غنیمته. گفتنیه که آقای «ک» یه عالمه نوار موسیقی بدون استفاده داشت و همگی اونها رو به من بخشید. زمان انتشار بعضی از نوارها به سالها پیش برمیگرده. حکایت اون ضرب المثل شده که: «لنگه کفشی در بیابان نعمته». با شنیدن هرکدوم از نوارها بخصوص موسیقی سریالهای ابوعلی سینا و هزاردستان کلی از صحنه های  فیلمها  پیش چشمم مجسّم میشه. نگذر از نوار «نی نوا» اثر استاد حسین علیزاده که در دستگاه «نوا» آتشی برپا میکنه. جهت دانلود اینجا کلیک کنید.



عصر هنگام عزم جزم کردیم تا پیاده روی مختصری به مرکز اصلی شهر داشته باشیم. هرچند در ذهن ایرانیها و بخصوص تهران نشین ها «پایین شهر» معنی دیگه ای میده؛ Down Town  قدیمی ترین و معمولن اصلی ترین قسمت اداری و اقتصادی شهرهای آمریکاست. شاید توی ذهنتون، مرکز شهر یعنی وجود میدان ها و پاساژهای پرترافیک و مغازه های زنجیره ای و بزرگه که البته سوای پاساژهای بسیار بزگ که به «مال» معروفه، فروشگاههای شهرها معمولن با فاصله ی بسیار زیاد از هم واقع شده و تنها مرکز(پایین) شهرهای قدیمی آمریکاست که شبیه به بازار اصلی شهرهای ایرانه. منظورم اینه که بیشتر مغازه ها دیوار به دیوار هم در راستای(راسته) خیابانی دراز و بزرگ قرار دارند.



با اینکه این شهر(لکسینگتون) در شروع جنگهای 6 ساله ی داخلی آمریکا بر سر برده داری فقط سه روز درگیر جنگ بوده؛ ولی یکی از شهرهای تاریخی آمریکا محسوب میشه. بهمین جهت بعد از خواروبار فروشی و رستورانهای متنوع آمریکایی و ایتالیایی و مکزیکی و چینی،  مغازه های عتیقه فروشی زیادی مورد پسند همین مختصر توریست داخلی وجود داره. البته بیشتر وسایلشون از نظر ما قدیمی و عتیقه نیستند ولی برای آمریکاییها ابزار و یراقی مثل بیل و فرغون و فانوس و چراغ گردسوز و داس و چکش حسابی جلب نظر می کنه تا واسه ی دکوراسیون بیرونی و داخلی خونه هاشون استفاده کنند. نمی دونم اگه جای من بودید به چه چیزایی توجه می کردید ولی یک شیشه ی قلیان که عکس ناصرالدین شاه رو داشت؛ به همراه یک جعبه ی خاتم کاری شده ی اصفون(شیراز) با اینکه قدیمی نبودند؛ حسابی مورمورم کرد.


علاوه بر خونه های قدیمی و تاریخی، مجسمه های بسیاری نیز در سطح شهر وجود داره که تاریخچه و یادبود هرکدوم رو  از جنگ جهانی اوّل گرفته تا جنگ داخلی آمریکا و ویتنام با نصب تابلوهایی در کنارشون نوشته اند. همینطور که مشغول قدم زدن بودیم؛ در ابتدای یکی از خروجی (ورودی) های اصلی شهر دیدن مجسمه ی مادر و فرزندی(عکس پایین) به نشانه ی زنی خانه دار که دوشادوش مردان، درهمه ی سختی های مهاجرت و تجارت از شرق(ایالت میریلند) تا غرب(کالیفرنیا) کنار خانواده شون بودند حالم رو به ناگهان منقلب کرد. نمی دونم این مجسمه که در سال 1928 و 1929 تعداد دوازده نمونه اش رو در ابتدا(انتهای) دوازده تا از اولین و قدیمی ترین شاهراههای تجاری و مهاجرتی آمریکا در قرن های گذشته قرار داده اند؛ چه چیزی داشت که حالی به حالی شدم. بی اونکه متوجه باشم شروع کردم به پاچه گیری از این و اون. با تذکر زهرا گوشه ای رو از خود کردم و برای یک ساعتی مث برج زهرمار نشسته بودم و فکری که شاید ناخودآگاه ذهنم، حس خاطره ی آرشیو شده ای رو زنده کرده و خودم نمی دونم؟


Madonna the Trail

غروب هوا مجبورمون کرد به سمت خونه برگردیم. در بین راه چند تا  از همکلاسی های فاطمه با دیدنش دستی تکون دادند و رفتند. توی دلم به حال و روزمون می خندیدم که ببین کارمون به کجا رسیده که با این سن و سال اینقدر تنها و بی کس باشیم که دخترمون بیشتر از خودمون آشنا داره. با لهجه ی آمریکایی صدا زدن فاطمه سبب شد تا ذهنم به مرور خاطرات حدود 10 سال پیش پرت بشه. به زمانی که تازه به دنیا  اومده بود و در دفترچه ی خاطرات روزانه ام چندیدن دلیل برای انتخاب اسمش برشمرده بودم و از جمله اینکه:«فاطمیا» نام یک روستا و کلیسایی کوچک در اروپا(پرتغال) است که برای مسیحیان کاتولیک مقدّسه. در بین افراد محلی داستانی رواج داره که حضرت مریم چندین بار خودش رو به چند کودک نشان داده و ضمن اینکه خودش رو فاطیما معرفی کرده؛ چند حادثه از جمله جنگ جهانی دوم و حادثه ی ترور رهبر کاتولیکهای جهان(پاپ) رو پیشگویی کرده و از اونها خواسته تا اقدام به ساخت کلیسایی در همان مکان کنند.


امروزه یکی از بزرگترین کلیساها و حوزه های علمیه ی آخوندهای کاتولیک در شهر فاطمیا قرار داره وهمچون زیارتگاهی مهم، هرساله مراسم پرشکوهی شبیه به مراسم حج در اونجا برگزار میشه. معتقدم باید به اینگونه مراسم بعنوان بخشی از سنت و فرهنگ نگاه کرد تا امری مذهبی که بواسطه ی خرافه ها گسترده بشه. خوش به حال خودم که اینهمه راه رو نمی رم و فاطمیام همیشه جلوی چشمامه و اگه زورش برسه کمی تا قسمتی هم حرص میده.