از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا: 39_چیگرد

عبدالله برای دیدار از خارسو و بـُرسوره اش (پدر و مادر زنش) عازم «کافی ویل» بود و منم با او همراه شدم. ساعتی بعد زهرا تلفن کرد و از آمد و شد خانم دکتر«ر» خبرم کرد. اونطور که می گفت: خانم دکتر پس از دیدن خونه اعتراف کرده که وسایل اضافی منزلش به درد ما نمیخوره. اونچه که باعث هیجان زهرا شده بود اینکه: خانم دکتر جلد دوّم خودشه و با هم قول و قرارهایی گذاشته اند برای شروع فعالیتهای هنری. منم به روال همیشگی سخت! تشویقش کردم و گفتم: « تـــا بــبـــیـــنـــیـــم یم یم یم!!!» :) از قدیم هم گفته اند: «جوجه ها رو آخر پاییز میشمرند.»



در راه رفت خسته از رانندگی و توی یکی از پمپ بنزن های بین راهی هوس کردم چند دقیقه ای روی چمنها دراز بکشم که همین چند دقیقه مساوی شد با چند روز خاروندن پر و پام. بد نیست بدونید که در بعضی از ایالتهای مرکزی آمریکا، از شرّ انواع و اقسام پشه در امان نیستید و همیشه باید قبل از پا گذاشتن توی چمنها، یک اسپری مخصوصی به دستها و پامون بزنیم تا از دست نوعی پشه ی بسیار ریز به نام «چیگرس» Chiggers _شبیه به «پشه خاکی» ایران_ در امان بمونیم. این پشه ها بحدی ریزند که به راحتی می رند زیر پوست و اونقدر خون میخورند تا منفجر بشند.



خونخواری و ترکیدنشون مهم نیست و دو سه روزی گرفتار خارش و تاولهاش بودنه که بده.  به حدیکه مالیدن کرمهای ضد خارش هم خیلی تاثیر گذار نیست و نمیشه آروم باشیم و جلوی هرکی که باشه؛ خارت و خارت خودمون رو میخارونیم. ای وای!! به اونوقتی که محوطه ی جریمه رو هم گزیده باشند :)منتها چاره ای نیست و باید برای یک سال به این مورد تن بدیم تا پادزهرش بطور طبیعی در خونمون ترشـّح بشه و برای سالهای بد، کمتر دچار این مشکل بشیم. عبدالله با دیدن اوضاع و احوالم خندید و گفت: «برو خدا رو شکر کن  که با گیاهی سمی به نام Poison Ivy و Poison Oak در تماس نبودی وگرنه تاولهای ناجور از سر آلرژیش بحدیه که تجربه های قبلیت در مقابلش هیچه. اینطور که معلومه باید حتمن شکل و مشخصات این گیاه سه برگی رو خوب بشناسیم.»



بد نیست بدونید: در محیطهای بکر و جنگلی مورچه ها و زنبورهایی وجود داره که از نیش مار کشنده ترند و حتی اگه از گروه آدمهای حساس به نیش زنبور هم نباشید و به موقع به فوریتهای پزشکی نرسید؛ باید غزل خداحافظی رو بخونید. یادمه در مورد یکی از همشهریهامون با اینکه با هلی کوپتر به دکتر و درمون رسونده بودندش؛ بازم فایده نبخشید و همین شکلی فوت کرد. تصوّر کنید از اونهمه خطرات جور واجور توی ایران و تصادفات و غیره در امان موندم ولی حالا توی آمریکا و از نیش یک مورچه!!! بال بال بزنم؟؟ :) چقده بی کلاسه نه؟؟



رفت و برگشت ما به ایالت کنزاس یه روز بیشتر طول نکشید و مجبور شدیم برای شبهنگام و خواب برگردیم که زهرا و فاطمه تنها بودند و دو طبقه و دراندشت بودن خونه، باعث وهم و ترس اونها میشد. نیمه های شب که رسیدیم زهرا رو مشغول رفت و روب و سازماندهی اتاقها دیدیم. او سخت بددلی کرده بود و با آوردن شیلنگ و جاروی نخی زمینشویی (تی) قصد کرده بود به روش داخل ایران، آپ پاکی به سر تا پای حموم و توالت و دستشویی ها بپاشه. البته ندونسته بود چه کنه و نبود دریچه ی خروجی فاضلاب در کف رختکن حمام، مانع اینکار شده بود و حالا پیله شده بود که این مشکل رو حل کنیم.



بازم خدا پدر عبدالله رو بیامرزه که حضور داشت و کلـّی توضیح داد که همه ی در و دیوار و کف خونه های آمریکایی و بخصوص بدنه ی داخلی ساختمون ها از چوب و تخته و روکش چوبی ساخته و پوشونده شده و هیچ دریچه ی خروجی آب و فاضلاب هم در کف رختکن و اتاقها وجود نداره. بنابراین پاشیده شدن حتی یه موزولی (ذرّه) آب، سوای اینکه باعث پوسیدگی و نم چوبها میشه؛ از طبقه ی بالا به پایین میریزه و کثیف اندر کثیف و نجس اندر نجس. ولی مگه زهرا دست بردار بود و آخرالامر با شیلنگ آب می ریخت و پس از شستشویی سریع، من بیچاره در حالیکه با یه دستم اینجا و اونجام رو میخاروندم؛ با اون یکی دستم به سرعت برق و باد، آب رو با لنگ (حوله) جمع کنم و توی سطل بریزم. حالا این خوبه و موندم بعضی از ایرونی ها با نبود شیلنگ و آب توی توالتها میخواند چیکار کنند و لابد همه جا باخودشون یه آفتابه حمل می کنند؟



تمام روز دوشنبه 24 آوریل 2007 رو با راهنمایی های «استاد» عبدالله به باغچه گیری و کاشت سبزیجات و گـُل مشغول بودیم و هرچند خانم دکتر چند باری به زهرا زنگ زد و اصرار داشت که به کنزاس سیتی و خونه ی اونها بریم؛ تا خود تاریکی شب دستمون بند بود و بیچاره عبدالله که خسته و کوفته باید راهی اوماها می شد. از ساعتهای سرشب استفاده کردم تا همزمان گفتگوی اینترنتی با مصطفی (برادرم در تکزاس) نحوه ی استفاده از یاهو مسنجر رو به او آموزش بدم تا بتونه با اقوام داخل ایران تماس بیشتری داشته باشه. سوای هوش و حواس پیرمردی مصطفی که باعث شده بود هر چیزی رو چندبار چندبار تکرار کنم؛  آموزش دادن منم شده بود حکایت ضرب المثل «کوری عصا کش کور دگر» و «قوز بالا قوز.»



با اینحال مثل اینکه حوصله بخرج داده بودم و همین سبب شد تا مصطفی اعتراف کنه نسبت به روزهای اولی که اومده بودیم حسابی تغییر کردم و صبورتر شدم. البته دلیلش رو هم اینطور گفت: «این امر بسیار طبیعیه و هر کسی که مهاجرت میکنه؛ روزهای اوّل یه جورایی سردرگمه و هر لحظه افکار منفی بهش هجوم میاره که آیا کار درستی کرده یا نه؟ تمام این احوالات بخاطر اینه که توی ایران برای خودش برنامه ی مشخصی توی زندگی اش داشته و حالا یکدفعه اومده کشوری که نه جایی رو برای رفتن میشناسه؛ نه همزبانی داره و نه با فرهنگ اونجا آشنایی داره. بدتر از همه دایم سر کوچکترین جمله های گفتارش شک میکنه و سبب میشه با مردم کمتر جوش بخوره و خجالتی بار بیاد.»



با حرفهای مصطفی موافقم. تازه مهاجر بحدی احساس ضعف میکنه که اگه تشنه و گشنه هم باشه بخاطر آشنا نبودن به سیستم غذاء فروشی ها، جرات پیش رفتن و کسب تجربه رو از خودش میگیره و خدا میدونه اگه فاطمه رو نداشتیم چقدر گشنگی خورده بودیم. باید کم رویی ایرانی وار رو کنار گذاشت و وارد زندگی جدید شد. خوبیش اینه که بیشتر آمریکاییها در طول زندگیشون بارها با غیرآمریکایی ها روبرو شده اند و می دونند که تفاوتهای فرهنگی و مشکل زبان انگلیسی و داشتن لهجه و وارد نبودن به شهر و بازار و غیره، بخشی از شخصیت و شناسه ی یک مهاجره. لذا بیشترشون(!!!) با حوصله ای فراوان همه جوره همراهی می کنند تا او هم مثل اجداد مهاجرش آروم آروم راه و چاه رو تشخیص بده و راه بیفته. البته امیدوارم و شما هم بلند بگو: الهی آمین!!!

خاطرات آمریکا_38 : زیدبازی

در گفتگوی با دوستام از هردری سخن رفت و یکی از مهمترین حرفها بر سر تفکر غلطی بود که بسیاری (توجه: بسیاری) از هموطنانمون بخاطر بی اطلاعی، درباره ی زندگی در خارج از کشور و بخصوص آمریکا دارند. بسیاری فکر می کنند که بنیان خانواده در خارج از کشور بی معنیه و لابد، رابطه ی زنها و مردها «هردم بیلــه» و اینقده خرتوخره که مردها هروقت اراده کنن؛ میتونن یقــّه ی هر زن و دختری رو بگیرن.



این برداشت اشتباه، بخاطر عدم اطلاع رسانی صحیحه که متاسفانه در کنار تلویزیونهای بی محتوای فارسی زبان خارج از کشور _که ویدئوهاشون از وجود زنهای لخت و پتی پره و دوربین دایم توی یقه و روی باسن زنها می چرخه_  تبلیغات منفی از روی عمد رسانه های داخلی هم سهم بزرگی داره و معلومه که تلاششون اینه که با خرابه و هرزه نشون دادن خارجی ها، نه تنها مشکلات داخلی رو بپوشونند؛ بلکه همه ی فرهنگ و تمدّن و پیشرفت و تکنولوژی خارجی ها رو نیز به چالش بکشند.



البته از «راحت گزینی» بیشتر مردم هم نباید غافل شد که هر شایعه ای رو می پذیرند و این زحمت رو بخودشون نمی دند تا کمی فکر و تحقیق کنند. بد نیست بدونید که وجود زنان «تن به مزد»، فقط در بعضی از نقاط تفریحی و توریستی آمریکا، از جمله «لاس وگاس» بخاطر کسب درآمد بیشتر مافیای اقتصادی و براساس نیاز هر مکانی به داشتن «توالت» آزاده. ای بسا اون توریستی که برای تفریح و وقت گذرانی و خرج کردن پول و قمار و الکل، تشریف می بره؛ نیازی هم به اینگونه تجربه ها داشته باشه. مشکل از اونجا شروع میشه که پس از برگشت به کشورشون، قصّه ها و مثنوی های صدمن یه غاز، در وصف سفرنامه شون می گند و ذهن بقیه رو به غلط می اندازند و باور کنید این ماجرا اینقده گرونه!؟ که بیشترشون چاخان می کنند.



پاسخ این سوال هم با شما که آیا با دیدن اینگونه موارد در جایی به وسعت شش برابر و 230 میلیون جمعیت بیشتر از ایران، باید نسبت به تمام اون کشور قضاوت کرد؟ آخرین تیر خلاصی که به سمت دوستام پرتاب کردم این بود که… والله!!! بالله!!! نه «زیدی» دارم و نه سر و سرّی با صنمی. باور کنید شما هم اگه اینجا بودید بین دختران موبور آمریکایی که بیشترشون سوای چاقی، پر از کـُرک و پشمند؛ کمتر خوشگلی پیدا می کردید و هرچند گه گاه کسانی رو خوش لباس یا خوش هیکل می بینم؛ ولی آخرش جذابیت دخترای شرقی یه چیز دیگه ایه :) می گی نهههه!؟ حتی یک عکاس آمریکایی هم با عکسهاش این حرف  بنده رو _ اینجا کلیک کنید _ تایید کرده.



بگذریم. این روزها رو به روال عادی پشت سر گذاشتیم و جز تدریس خودم و مدرسه رفتن فاطمه چیز خاصی رخ نداد. از طرفی هم از توی خونه موندن خسته شدیم و کنجکاو شدم زوایای شهر رو بهتر بشناسم. با اینکه زهرا (خانمم) با دیدن هر آمریکایی هول برش میداره که نکنه مست و نامتعادل باشند (این هم از اون تصورات غلط ایرونی واره که گفتم)، و با اینکه از حیوانات میترسه؛ بعد از اصرار من پایه شد تا هر روز غروب و پس از صرف غذای زودهنگام (عصرانه بجای شام که عادت بیشتر آمریکاییهاست) کمی قدم بزنیم. توی همین کوچه گردیهامون بود که یکباره، سر از پارک عمومی شهر درآوردیم. البته چون فضای سبز حیاط همه ی خونه ها دست کمی از پارک نداره و معمولن انواع وسایل بازی بچه ها رو دارند؛ شاید همین یک پارک هم با استقبال زیادی روبرو نباشه و فقط کسانی مثل ما برای قدم زدن راهی اونجا بشند. جالب بود که حتی ورودی همین پارک رو هم با قراردادن یک توپ جنگی قدیمی تزیین کرده بودند.



به محض دیدن تابلوی بیمارستان شهر که در جوار پارک واقع شده؛ یادم اومد که یکی از دانشجوام معتقد بود یکی از پزشکان بیمارستان شهر ایرانی یا شاید هندیه. راهی بیمارستان شدیم. همزمان دو تا خانم هندی که لباس فرم بیمارستانی پوشیده بودند؛ رسیدند و با سوال ما، یکیشون تلفن به دست شد و با تحقیق و سوال از اطلاعات بیمارستان، اطمینانمون داد که خانم «ر»  دکتر اورژانسه و نوبت شیفتش سه شنبه است. لذا اسم و شماره ی تلفنمون رو بصورت یادداشتی به فارسی براش نوشتیم و با اطلاع از روحیه ی غالب ایرانیهای خارج و پرهیزی که از هم دارند؛ ناامید از تماس برگشتیم خونه.



دو روز بعد در عین ناباوری و فراموش کردن ماجرا، خانم دکتر تلفن کرد و عجیب هم خونگرم جلوه کرد. از اولین جمله های صریحش معرفی خودش بود که: شوهر و دو تا بچه داره و هر چند الان توی شهر کنزاس سیتی زندگی میکنند؛ یک ماه دیگه به ایالت «مینه سوتا» می رند. با اونکه چند لحظه ای از وجود یک همزبان هموطن در این شهر خوشحال شده بودم؛ ولی همین هم طولانی نیست و نبود هیچ همزبانی در این نزدیکی بخشی از زندگی جدید ما خواهد بود. بهرحال برای روز سه شنبه و نوبت کاریشون جهت دیداری حضوری هماهنگی کردیم و دو روز بعد راهی بیمارستان شدیم.



به گرمی ما رو پذیرا شد و از اونجا که سخت مشغول مهمونی خداحافظی و پذیرایی از همکاراش بود؛ توی اتاق شخصی اش منتظر تموم شدن گردهمایی شدیم. بعد از رفتن همکاراش، ما رو دعوت به خوردن شیرینی و نون و پنیر و خیار و … کرد. پس از مدتها چشمم به جمال نون بربری افتاد و جاتون خالی! دلی از عزا درآوردم. از اوّلـین جمله هاش در توجیه اینکه چرا با یک غذای ساده پذیرایی کرده؟ این بود که:«میخوام ببینند که چقدر غذاهای سنتی ما سالمه. شاید کمی از خریت!!! دربیاند.» راستش کاربرد واژه ی «خر» از طرف یک ایرانی و تحصیلکرده و ساکن آمریکا، برام شوک بود. البته شاید می خواست خونگرم و خودمونی تر بشیم. معتقدم در مقابل یه عالمه از ما آدمهای زبون نفهم تر از هر «خر»، این زبون بسته هیچ عیبی داره.  باید باشید و ببینند که چطور خیلی از آمریکاییها برای خوشگلی و دکور، توی فضای سبز خونه هاشون یه خر ول کردند تا از پشت نرده ها به ما آدمها که مث خر! دنبال زندگی می دویم بخندن. :) اصلن کی می گه «کرّه خر» فحشه؟ تازه اگه به این خوشگلی باشه؟



از اونجا که خانم دکتر سر کارش بود و دایم برای معاینه ی بیمارها می رفت؛ فرصتی شد تا با پسر کوچک ده ساله اش همسخن بشیم.  برعکس انتظار ما جز چند کلمه ی«توله سگ» و «گوزو»، به فارسی چیز زیادی نمی دونست. البته این طبیعیه که وقتی بیشتر اطلاعات دور و بر بچه ها، از تلویزیون گرفته تا معلم و همکلاسی و همبازی، به انگلیسی باشه؛ خیلی فارسی ندونند و انگلیسی به زبونشون راحت تر و روانتر باشه.

خاطرات آمریکا_37 : پلیس

عصر یکشنبه بود که صلاح دونستیم از خیر همراهی دانا برای برگشت به شهرمون(لیکسینگتون) بگذریم و دل به دریا زده و خودمون راهی بشیم. لذا چند باره درسم رو در مورد نقشه خونی واسه ی عبدالله پس دادم و راهی شدیم. با اینحال بازم دلش آروم نداشت و تا بیرون شهر ما رو همراهی کرد. پـُرسان پـُرسان و شهر به شهر راه برگشت رو پیش گرفتیم. بمانه که همه ی بزرگراهها و جاده ها شماره و یا اسم گذاری شده اند؛ ولی وجود همنام و یا همشماره ی جاده ها ما رو به شک و تردید می انداخت. بعدن متوجه شدم که شماره های اصلی، جاده های «کمربندی» اند که خارج از شهرها می گذرند و شماره های همنام که عبارت«مراکز تجاری Business» رو دارند به نوعی جاده های داخل شهری و یا گذر از مراکز شهرها بود. ولی بدتر از اون، وجود جاده های «کمکی و فرعی» بود به نام «دیتور» که بخاطر بسته بودن جاده ی اصلی ما رو به پیچ و خم می کشوند و حسابی گیج می کرد.



تاریکی سرشب غلبه کرده بود که برای اوّلین بار چراغ گردان ماشین پلیس رو پشت سرمون دیدیم و به جرات میتونم بگم که از بس پرت و پلا در مورد گیر دادنهای پلیس ها شنیده بودیم؛ نصف جون شدیم. البته دلایل دیگه ای هم داشت و از جمله: اولین باری بود که توی آمریکا رانندگی می کردم و اونچنان هم زبان بلد نبودم و بدتر از همه هنوز گواهینامه ی آمریکایی نداشتم. برخلاف انتظار ما، پلیس با دیدن گواهینامه ی بین اللملی من و صد البته لهجه و گویش دست و پاشکسته ام، پس از چک کردن بیمه و سابقه ی خلاف ماشین از طریق کامپیوتری که توی ماشین خودش داشت؛ با نهایت آرامی سخن گفت و علـّت ایست دادن رو خاموش بودن چراغ راهنمای ماشین اعلام کرد. بعد هم راهنمایی ام کرد تا در یکی از خروجی های جاده های فرعی توقف کنم و اون رو تعمیر کنم.  البته میدونستم که منظورش همون چراغ زرد راهنمای عقب ماشینه که خودمون تعمیرش کرده بودیم و باید دوباره سفتش کنم.



از اونجا که باید بیش از نصف راهمون رو توی جاده های فرعی و میان بـُر بین شهرهای کوچیک و مزارع رانندگی می کردم؛ دائم باید مطمئن میشدم که اشتباهی و خلاف جهت صحیح رانندگی نکنم!!؟ برای همین مجبور شدم چند باری توی پمپ بنزین های بین راهی توقف کنم و با نام بردن از اسم شهرهای بعدی، صحیح بودن راهمون رو مطمئن بشم. یکی از این پرس و سوالهام سببی شد که حتی امروزه و پس از چندین سال و هربار که از اون شهر می گذریم فاطمه و زهرا اسم اون شهر رو با تقلید از لهجه ی اون روز من می گند و همگی می زنند زیر خنده. قصـّه از این قرار بود که نام شهر بعدی Gower بود و من هم با لهجه ی غلیظ نجببادی وارم پرسیدم که «گــــوو ِر» از کدوم طرفه؟ اینجا بود که مرد محلـّی بعد از کلّی دقت و تکرار چند باره ی من ناگهان زد زیر خنده و گفت:« اووووه !!! گـــَــ ُر»{دروغ چرا؟ هنوز هم برام سخته که پیچ و تاب عجیبی به زبونم بدم و آمریکایی وار تلفظ کنم و همین شده آزمون زبان انگلیسی هرباره ام :) که باید برای زن و بچه ام پس بدم و بازم نمیشه}.



ساعت حدود 8 شب بود که دو تا از دوستام (ک و م) از ایران زنگ زدند که اگه بتونم از طریق یاهو مسنجر با اونها گفتگو کنم. وقتی فهمیدند که توی جاده هستم و تا برسم خونه، دیروقت ایران میشه؛ به گفتگوی تلفنی رضایت دادند. البته بجای رد و بدل کلمات، بیشتر عقده گشایی دوری دوستان همدل بود و اگه اونها بغض دوری یکی از کمترین دوستانشون رو با زبان اشک خالی کردند؛ من یکی معذور بودم و هم باید رانندگی می کردم و هم اینکه حضور زن و بچه ام، مانع بود. حدود ساعت 11 شب رسیدیم و نگو که دوستام تا خود صبح ایران به شب زنده داری، بیدار نشسته بودند. این بار فرصت من بود که زهرا جمله ی معروفش رو بگه که:«حالی به هولی=حولی.» و بعد هم بره بخوابه و من باشم و دوستان و راههای ارتباطی این روزهای آدمیزاد تکنولوژی زده مثل کامپیوتر و مسنجر و اینترنت.

خاطرات آمریکا_36: مالیات

صبح هنگام و همزمان با مصطفی از خونه زدیم بیرون  و او راهی محل کار خود و ما هم عازم برگشت شدیم. ندونستم چرا راه برگشت اینقدر طولانی و کسل کننده جلوه کرد و شاید نداشتن موضوعی برای گپ زدن دلیلش بود!؟ باز هم عبدالله بیچاره رانندگی کرد و ساعتی از شب گذشته رسیدیم و خسته و کوفته سرنگون بستر شدیم. صبح فردا دانا پس از برگردوندن تلفن شکسته شده ی زهرا به شرکت مخابراتی طرف قراردادمون، راهی اوماها شد. خوبی بسیار بزرگ خرید در آمریکا اینه که معنی واقعی «حق با مشتری است» رو میشه دید و فهمید. در بیشتر فروشگاها البته نه همه ی موارد، میشه با کمترین چون و چرا و سین جین و حتی تنها با ذکر جمله هایی مثل «دوست نداشته ام» یا «به کارم نیومد» جنس خریده شده رو پس داد یا تعویض کرد. البته جا تا جا داره و مثلن در مورد لوازم الکترونیکی محدودیت زمانی وجود داره و یا حتمن باید گارانتی داشت و یا در بعضی جاها کارت خریدی به مشتری می دند تا معادل همون مقدار، از مغازه شون دوباره خرید کنند. یه حرف درگوشی هم بین خودمون بمونه که همین راحت پس دادن اجناس سبب شده خیلی از  ایرونی ها راهش رو یاد بگیرند و دایم توی مهمونیها و فیس بوکشون پز لباس و زلم زیمبوهای تازه به تازه و قرضی شون :) رو بدند.



با موندن عبدالله دست به کار شدیم تا این چند روزه کارهای اداری لازم رو انجام بدیم. لذا بلافاصله پس از کلاس فارسی، پیگیر تکمیل مدارک قرارداد کاری ام، افتتاح حساب بانکی و گرفتن دسته چک، تهیّه ی کارت شناسایی(ID)، ثبت نام آزمون گواهینامه ی رانندگی (Driver License) و چند مورد دیگه شدیم. باور کنید یا نه؟ همه ی اینها فقط در طول دو تا نیم روز صبح تا ظهر انجام شد و بعد از دیدن هزار جور احترام و لبخند و کارگشایی سریع و غیر قابل مقایسه ی کارمندان ادارات این دیار کفر تا اونچه که قبلن از هموطنان مومنم دیده بودم؛ اونچه که اصلن محسوس نبود یا اصلن وجود نداشت چیزی بود به نام صف. اونم صفهای پیچ در پیچ ایرونی وار  و فکر کنم حسرتش بردلم بمونه تا وقتی که دوباره برگردیم ایران.



برای عصر جمعه بود که همگی به سمت اوماها راهی شدیم. با اونکه هنوز گواهینامه ام رو نگرفته ام ولی عبدالله ترجیح داد تا رانندگی با من باشه و بیشتر با ویژگیهای جاده های خارجکی آشنا بشم. از لکسینگتون تا اوماها حدود 4 ساعت رانندگیه و میشه بگی همه ی راه رو مثل مجسمه ای خشک و بی تحرّک پشت فرمون نشسته بودم. نه اینکه تجربه ی رانندگی نداشته باشم؛ بلکه از بس استرس اولین رانندگی رو در این کشوری که رانندگی کردن یکی از آسونترین کارهاست رو داشتم؛ چنان فشاری به اینجا و اونجا و همه جام اومده بود که گردنم خشک شده و شدید درد گرفته بود و به محض رسیدن، استفاده از پماد شل کننده ی عضلات واجب بود. من یکی راستشو گفتم و دروغ و راست اونایی که می گند هنوز هواپیماشون به زمین ننشسته و از همون لحظه ی اول داشتند توی آمریکا رانندگی که هیچ؛ حتی با ماشیننشون تک چرخ هم می زدند؛ گردن خودشون. بمانه که راست راستی هم عربهای عربستان  به اینجور جنگولک بازیها معروفند.



به محض ورودمون به خونه ی عبدالله باز یکی از اون بحث های بی سروته دانا و عبدالله سر ولخرجی های پسر بزرگشون جمال، شروع شد که مطمئن بودند هنوز دو روزنشده، تمامی پولی رو که از طرف بیمه به خاطر تصادف دوسال پیش گرفته؛ آتش می زنه و میره. بهش می گم:« آخه! چطور بود و نبود پول و داشتن و نداشتن زندگی مستقل، واسه ی تو، هیچ تفاوتی نداره؟» می گه: «زندگی خیلی کوتاهه و اینجور موارد بسیار جزیی :) مثل زن و بچه و کار و زندگی و خونه و غیره؛ ارزش غصه خوردن نداره.» بهش می گم:«برو که خوب شانس آوردی و وبال گردن خونواده ات شدی. هنوز روی زمین سفت نشاشیدی تا ببینی چقدر کف داره!» بعد لحن صدامو به حالت گریه درآوردم و گفتم:«الهی به احوال و روز من و بابات و همه ی مردان گرفتار زن و زندگی بیفتی!!» نامرد! در حالیکه هی کلمه ی «هرگز» رو تکرار می کرد؛ راهشو گرفت و رفت و اونجام رو از حسادت سوزوند.



بهرحال بحث درباره ی جمال بالا گرفت و دانا قهر توی اتاق خوابش رو انتخاب کرد و ما هم دیدن چند فیلم زیرنویس دار ایرانی و  عبدالله هم مشغول پر کردن فرمهای مالیاتی شد. گفتنیه که: علاوه بر کم شدن مالیات مقدار حقوق و درآمد از هر فیش یا چک حقوقی، همچنان باید برای  هرگونه خرید، مالیاتش رو که بر قیمتش افزوده می شه؛ همزمان خرید داد که البته توسط فروشنده به خزانه ی دولت واریز میشه. منتها در آخر هر سال مالی هر کسی که دارای شماره ی امنیتی_اجتماعیه (منطور سوشیال سکوریتی شبیه شماره ی کارت ملی) می تونه با پر کردن فرمها و اعلام لیست و مبلغ تمامی مخارجی که در طول سال داشته و البته شامل مالیات نمی شده،؛ تمام یا بخشی از مبلغ کسر شده (مالیات) رو برگردونه. سوای اینکه جمع آوری لیست همه ی مخارج روزهای سال، کار سختیه؛ لیست اینگونه مخارج کم یا بدون مالیات! در هر ایالتی متفاوته. بعضی از اونها که تقریبن در تمام آمریکا یکسانه عبارتند از: بخشی از هزینه های درمانی و بیمارستانی، بخشی از هزینه هایی که به سبب متاهل بودن و یا داشتن فرزند اعمال میشه، بخشی از هزینه های تحصیل، بخشی از هزینه های شغلی و راه اندازی کار و کاسبی و غیره.


اداره ی مالیاتی آماده برای به تله انداختن


پر کردن فرمهای مالیاتی اطلاعات و دقت زیادی میطلبه و اگه یه مورد پیدا بشه که اطلاعات غلط ارایه شده؛ حتی به جریمه هم ختم میشه. بد نیست بدونید که دولت آمریکا هر وقت نتونسته برای گرفتن مچ هر کسی مدرک جور کنه؛ از طریق اداره ی مالیات که به «آی.آر.اس» معروفه وارد میشه و دستگیری رئیس مافیا و خلافکار معروف شیکاگویی به نام «آل کاپون» از همبن طریق، بسیار مشهوره.