از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا: 39_چیگرد

عبدالله برای دیدار از خارسو و بـُرسوره اش (پدر و مادر زنش) عازم «کافی ویل» بود و منم با او همراه شدم. ساعتی بعد زهرا تلفن کرد و از آمد و شد خانم دکتر«ر» خبرم کرد. اونطور که می گفت: خانم دکتر پس از دیدن خونه اعتراف کرده که وسایل اضافی منزلش به درد ما نمیخوره. اونچه که باعث هیجان زهرا شده بود اینکه: خانم دکتر جلد دوّم خودشه و با هم قول و قرارهایی گذاشته اند برای شروع فعالیتهای هنری. منم به روال همیشگی سخت! تشویقش کردم و گفتم: « تـــا بــبـــیـــنـــیـــم یم یم یم!!!» :) از قدیم هم گفته اند: «جوجه ها رو آخر پاییز میشمرند.»



در راه رفت خسته از رانندگی و توی یکی از پمپ بنزن های بین راهی هوس کردم چند دقیقه ای روی چمنها دراز بکشم که همین چند دقیقه مساوی شد با چند روز خاروندن پر و پام. بد نیست بدونید که در بعضی از ایالتهای مرکزی آمریکا، از شرّ انواع و اقسام پشه در امان نیستید و همیشه باید قبل از پا گذاشتن توی چمنها، یک اسپری مخصوصی به دستها و پامون بزنیم تا از دست نوعی پشه ی بسیار ریز به نام «چیگرس» Chiggers _شبیه به «پشه خاکی» ایران_ در امان بمونیم. این پشه ها بحدی ریزند که به راحتی می رند زیر پوست و اونقدر خون میخورند تا منفجر بشند.



خونخواری و ترکیدنشون مهم نیست و دو سه روزی گرفتار خارش و تاولهاش بودنه که بده.  به حدیکه مالیدن کرمهای ضد خارش هم خیلی تاثیر گذار نیست و نمیشه آروم باشیم و جلوی هرکی که باشه؛ خارت و خارت خودمون رو میخارونیم. ای وای!! به اونوقتی که محوطه ی جریمه رو هم گزیده باشند :)منتها چاره ای نیست و باید برای یک سال به این مورد تن بدیم تا پادزهرش بطور طبیعی در خونمون ترشـّح بشه و برای سالهای بد، کمتر دچار این مشکل بشیم. عبدالله با دیدن اوضاع و احوالم خندید و گفت: «برو خدا رو شکر کن  که با گیاهی سمی به نام Poison Ivy و Poison Oak در تماس نبودی وگرنه تاولهای ناجور از سر آلرژیش بحدیه که تجربه های قبلیت در مقابلش هیچه. اینطور که معلومه باید حتمن شکل و مشخصات این گیاه سه برگی رو خوب بشناسیم.»



بد نیست بدونید: در محیطهای بکر و جنگلی مورچه ها و زنبورهایی وجود داره که از نیش مار کشنده ترند و حتی اگه از گروه آدمهای حساس به نیش زنبور هم نباشید و به موقع به فوریتهای پزشکی نرسید؛ باید غزل خداحافظی رو بخونید. یادمه در مورد یکی از همشهریهامون با اینکه با هلی کوپتر به دکتر و درمون رسونده بودندش؛ بازم فایده نبخشید و همین شکلی فوت کرد. تصوّر کنید از اونهمه خطرات جور واجور توی ایران و تصادفات و غیره در امان موندم ولی حالا توی آمریکا و از نیش یک مورچه!!! بال بال بزنم؟؟ :) چقده بی کلاسه نه؟؟



رفت و برگشت ما به ایالت کنزاس یه روز بیشتر طول نکشید و مجبور شدیم برای شبهنگام و خواب برگردیم که زهرا و فاطمه تنها بودند و دو طبقه و دراندشت بودن خونه، باعث وهم و ترس اونها میشد. نیمه های شب که رسیدیم زهرا رو مشغول رفت و روب و سازماندهی اتاقها دیدیم. او سخت بددلی کرده بود و با آوردن شیلنگ و جاروی نخی زمینشویی (تی) قصد کرده بود به روش داخل ایران، آپ پاکی به سر تا پای حموم و توالت و دستشویی ها بپاشه. البته ندونسته بود چه کنه و نبود دریچه ی خروجی فاضلاب در کف رختکن حمام، مانع اینکار شده بود و حالا پیله شده بود که این مشکل رو حل کنیم.



بازم خدا پدر عبدالله رو بیامرزه که حضور داشت و کلـّی توضیح داد که همه ی در و دیوار و کف خونه های آمریکایی و بخصوص بدنه ی داخلی ساختمون ها از چوب و تخته و روکش چوبی ساخته و پوشونده شده و هیچ دریچه ی خروجی آب و فاضلاب هم در کف رختکن و اتاقها وجود نداره. بنابراین پاشیده شدن حتی یه موزولی (ذرّه) آب، سوای اینکه باعث پوسیدگی و نم چوبها میشه؛ از طبقه ی بالا به پایین میریزه و کثیف اندر کثیف و نجس اندر نجس. ولی مگه زهرا دست بردار بود و آخرالامر با شیلنگ آب می ریخت و پس از شستشویی سریع، من بیچاره در حالیکه با یه دستم اینجا و اونجام رو میخاروندم؛ با اون یکی دستم به سرعت برق و باد، آب رو با لنگ (حوله) جمع کنم و توی سطل بریزم. حالا این خوبه و موندم بعضی از ایرونی ها با نبود شیلنگ و آب توی توالتها میخواند چیکار کنند و لابد همه جا باخودشون یه آفتابه حمل می کنند؟



تمام روز دوشنبه 24 آوریل 2007 رو با راهنمایی های «استاد» عبدالله به باغچه گیری و کاشت سبزیجات و گـُل مشغول بودیم و هرچند خانم دکتر چند باری به زهرا زنگ زد و اصرار داشت که به کنزاس سیتی و خونه ی اونها بریم؛ تا خود تاریکی شب دستمون بند بود و بیچاره عبدالله که خسته و کوفته باید راهی اوماها می شد. از ساعتهای سرشب استفاده کردم تا همزمان گفتگوی اینترنتی با مصطفی (برادرم در تکزاس) نحوه ی استفاده از یاهو مسنجر رو به او آموزش بدم تا بتونه با اقوام داخل ایران تماس بیشتری داشته باشه. سوای هوش و حواس پیرمردی مصطفی که باعث شده بود هر چیزی رو چندبار چندبار تکرار کنم؛  آموزش دادن منم شده بود حکایت ضرب المثل «کوری عصا کش کور دگر» و «قوز بالا قوز.»



با اینحال مثل اینکه حوصله بخرج داده بودم و همین سبب شد تا مصطفی اعتراف کنه نسبت به روزهای اولی که اومده بودیم حسابی تغییر کردم و صبورتر شدم. البته دلیلش رو هم اینطور گفت: «این امر بسیار طبیعیه و هر کسی که مهاجرت میکنه؛ روزهای اوّل یه جورایی سردرگمه و هر لحظه افکار منفی بهش هجوم میاره که آیا کار درستی کرده یا نه؟ تمام این احوالات بخاطر اینه که توی ایران برای خودش برنامه ی مشخصی توی زندگی اش داشته و حالا یکدفعه اومده کشوری که نه جایی رو برای رفتن میشناسه؛ نه همزبانی داره و نه با فرهنگ اونجا آشنایی داره. بدتر از همه دایم سر کوچکترین جمله های گفتارش شک میکنه و سبب میشه با مردم کمتر جوش بخوره و خجالتی بار بیاد.»



با حرفهای مصطفی موافقم. تازه مهاجر بحدی احساس ضعف میکنه که اگه تشنه و گشنه هم باشه بخاطر آشنا نبودن به سیستم غذاء فروشی ها، جرات پیش رفتن و کسب تجربه رو از خودش میگیره و خدا میدونه اگه فاطمه رو نداشتیم چقدر گشنگی خورده بودیم. باید کم رویی ایرانی وار رو کنار گذاشت و وارد زندگی جدید شد. خوبیش اینه که بیشتر آمریکاییها در طول زندگیشون بارها با غیرآمریکایی ها روبرو شده اند و می دونند که تفاوتهای فرهنگی و مشکل زبان انگلیسی و داشتن لهجه و وارد نبودن به شهر و بازار و غیره، بخشی از شخصیت و شناسه ی یک مهاجره. لذا بیشترشون(!!!) با حوصله ای فراوان همه جوره همراهی می کنند تا او هم مثل اجداد مهاجرش آروم آروم راه و چاه رو تشخیص بده و راه بیفته. البته امیدوارم و شما هم بلند بگو: الهی آمین!!!

نظرات 7 + ارسال نظر
راضیه شنبه 27 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:23 ق.ظ

آقا حمید جان! اصلا نخوندم ولی از سر شیطنت هم شده می خواستم اولین نظرو بذارم....
ناراحت نشیا!

راضیه خانم

خوبه خودت هم قبول داری که شیطنتت گرفته. خاب دیگه اینم شانس ما ... اشکالی نداره شوما هم سر به سر ما بذارید

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

محسن شنبه 27 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:11 ب.ظ

میگن یکی از همین پشه ها رفته تو دماغ نمرود، و اینجوری زندگی رو گفته بدرود!!! اینم از قدرت نمایی خداوند ودود!!!

محسن خان

راست می گییییی!!! عجب. نمیدونستم. در ضمن خودمونیا ... پاش بیفته یه پا شاعر هم هستیا.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

ی دوست... یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 08:39 ق.ظ

سلام
چقدر اتفاقات جالب و قشنگی و چقدر شما خوب مینویسید و توضیح میدید جوری که آدم حس میکنه اونجاست
و اما دوتا نکته :
حالا این همه خطرات جور و اجور و تصادفات و غیره فقط تو ایرانه ؟ یعنی تو خارج شما این خطرات نیست ؟ و قطعا چندین برابرش هست و ازجمله خدای نکرده قتل و تیراندازی
و نکته دوم اینکه : نمیدونم چند ساله ایران تشریف نیاورید ولی دوره ی افتابه و اب نداشتن دستشویی ها گذشته الان همه جا علاوه بر شلنگ اب سر دو گرم هم داره حتی اگه افتابه یا آب هم نداشته باشه تازه میشه مثل خارج شما که نه اب داره نه شلنگ و کاری به تمیزی و پاکی و طهارت ندارن
انشاله هیج وقت به سمت و سوی اعتقادات اونا گام برندارید و همینجوری ی ایرانی اصیل بمونید
ببخشید پر حرفی کردم
یاعلی...

«یه دوست» عزیز و گرامی

بعد از تشکر از همه ی کلمات خوب و تشویقهاتون، جا داره از ابراز نظرتون تشکر کنم و دونسته باشید بنده از کسانی که حتی مخالف سرسختم اند هم استقبال می کنم و حضورشون رو قدر میدونم.

باید یادآوری کنم که احیانن شمای عزیز، بنده رو بخوبی نمیشناسید یا اینکه نوشته های خیلی قبلترم رو هنوز نخونده باشید تا متوجه باشید بنده سعی می کنم تا کلامم رو با حداقل طنز و خوشمزگی مخلوط کنم تا هم خواننده رو برای خوندن بیشتر جذب کنه و هم اگه غمی رو از دلی بر نمیداره حداقل بیشترش نکنه. لذا ممکنه بین گفته هام کلامی باشه که اگه دوستان با پیشینه ی ذهنی رایج و قبلی شون بخونند؛ اینطور تصور کنن که قصد دارم زندگی در ایران رو زیر سوال ببرم یا سنگ خارج از کشور رو به سینه بزنم که اصلن اینطور نیست و اونچه مینویسم برداشت و اطلاعات ناقص و تا زمان اکنون بنده است و ای بسا بعدن تغییر کنند.

از اینها که بگذریم اجازه بدهید دو نکته ی مورد نظر شما را پاسخگو باشم و اینکه: تمام تاکید بنده روی طنز «مردن از نیش مورچه» بوده و اصلن منکر این نمیشم که آدمها به هزارون شکل و در همه جای دنیا میمیرند. ولی این را هم نباید فراموش کرد که ایران از نظر تصادفات و مرگ و میر جاده ای، مقام «اول دنیا» رو داره.

دوم: با توجه به توضیح مقدمه، بد نیست بدونی که یکی از نشونی ایرونی های خارج اینه که در خونه هاشون آفتابه وجود داره و البته بخاطر اینه که چهارچوب ساختمان توالتهاشون و چوبی بودنش اجازه نمیده از آب استفاده کرد مگه خودشون خونه شون رو ساخته باشند و از سرامیک استفاده کرده باشند که البته اخیرن هم شیلنگهای راحتی به بازار اومده که با وصل به همون توالتهای فرنگی میشه از آب استفاده کرد.

ولی یادتون نره که اعتقادات اینها و اونها نداره و تمیزی موردیه که همه مد نظر دارند. بد هم نیست بدونید که حتی توی رساله های فقهی شیعه هم پاکی رو فقط به شستن ندونسته و استفاده از سه کلوخ، سنگ، کاغذ، پارچه و ... رو هم مجاز دونسته و مطمئن باشید که توی «خارج ما» مطمئنن دستمال کاغذی وجود داره. البته درباره ی این موضوع میشه بیشتر صحبت کرد ولی عزیز دل برادر!

آرزومه که بتونم سخن جناب مولوی رو پیروی کنم که: «شش جهت است این وطن، قبله در او یکی مجو/ بی وطنی ست قبله گه در عدم آشیانه کن» و به جایی برسم که بتونم «جهان محوری» فکر کنم و یادم باشه که همه ی ماها انسانیم و وقتی خداوند خلق کرد نگفت: سیاه یا سفید، شیعه یا سنی، آفریقایی یا آسیایی و ... بلکه همه ی ماها یک «تن واحده ای» هستیم که همچون شعر معروف«بنی آدم اعضای یک دیگرند/که در آفرینش زیک گوهرند» باید بدونیم که تا وقتی همگان (خلقت خدا رو) دوست نداشته باشیم؛ مطمئنن خدا رو به طور شایسته دوست نداشته ایم. با اینحال شاید انتخاب همین اسم وبلاگ نشانه ای باشد از اینکه تلاش می کنم که ایرانی بودنم نشانی از هویت گذشته ام باشه.

خواهش می کنم راحت باشید و هیچ ترتیب و آدابی مجویید و هرچه میخواهد دل تنگتان بگویید ... موفق و پیروز باشید.

درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید مال(اهل) نجبباد اصفون ایران

راضیه چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:39 ق.ظ

یه قول حمید:
کجاست این شکلک شصت که واسه جوابات بزارم؟؟!!
اینارو خوندم به خدا! اومدم ببینم چی جواب دادی! به خدا معتاد میکنی آدمو! فیس بوکیه واسه خودش!

خداییش اون نماد آفتابه در خونه های ایرونیا را خوب اومدی. از اون کوچولوها که باش گلا را آب میدن!!! اینو گفتم که یه دوستمون روشن شه و تصور اون آفتابه قرمزای گنده تو آمریکا سر در گمش نکنه!!
به دوست جان، قلم این آقا حمید که ما هم مثل شما دورادور (مجازی) میشناسیمش خیلی خاصه و واقع بین. اینقدر که ما رو با کلی یال و کوپال میکشونه اینجا!!

راضیه خانم عزیز

منظورت همون فرشته ی «بیلاخاییل» بر وزن میکاییل و اسرافیله دیگه؛ هان؟

شاید باور نکنی ولی بنده به شخصه از حضور افرادی مثل «یه دوست» سخت خوشحالم و هدف اصلی ام از نوشتن هم آگاه شدن بیشتر این دست دوستانه تا نه اون سیاهنمایی رسانه های داخلی رو باور کنند و نه اون شیفتگی و تصور کارت پستالی بعضی دیگر رو.

موفق و پیروز باشید و از حضورتون در کـــَــنادا حسابی بهره ببرید.
درود و دو صد بدرود

راضیه پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:46 ب.ظ

نه بابا! اون تعدادش بالاست!؟ ما به همون یه دونه راضییم شما هم باش دیگه! تازه بین تعداد بالا گیج هم نمیشی!! حالا همون یه دونش کو!!؟؟؟
"با حرف شما کاملا موافقم و خیلی وقته که متوجه هدفتون شدم و از همینم خوشم میاد. فقطم میتونم بگم دستت درد نکنه که خیلی مرام داری".
(حالا بگذریم که با زبون بی زبونی عذر ما رو خواستیا!!!)
چه کیفی داره این شیطونی از راه دور!!به خدا!!

موفق و پیروز و شیطون باشید.

مهناز سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام حمیدخان خوبیدشمازهراوفاطمه خانم خوبندمنهم یه نجبادیم که از18سالگی که دانجشجوی دانشگاه تهران شدم تاحالا که23سال میگذره تهران موندگارشدم اماین ذات نجبادی رونمیشه عوض کردکه تواین روزگارخیلی جواب نمیده ازاون بچای جوک نجبادیدا هردفعه کلی میخندم ایشلادیگه گرفتارحشرات موذی نشیدودرپناه خداسلامت وشادباشید

مهناز خانم گرامی

قبل از هر چیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از اینکه ردی از اسم و نظرتون جهت زینت این مکان بجا گذاشتید ممنونم.

تشکر خاص هم دارم از اینکه احوالپرسی کردید و البته گفتنیه که بنده یه دختر دیگه هم دارم به نام فرین که البته هفت هشت سال پیش که اومدیم آمریکا خبری ازش نبود و برای همین اسمی از او در این قسمت از خاطرات نیست.

در مورد نظرتون هم گفتنیه که .... هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش و صد البته که خاطرات کودکی و زادگاه، بخش مهمی از هویت هر آدمی است که اگه از دست بدیم در اصل خودمون رو گم کرده ایم. لذا آرزو می کنم که همچنان نجببادی بمانید آن هم از نوع خوب و اصیلش.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

سیاوش جمعه 1 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ق.ظ

خیلی خوب !

اطلاعات مفیدی درباره ی حشرات موذی و گیاهان سمی بود!

و البته قصه ی پر غصه ی

آفـــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــا بـــــــــــــــــــــــــــه



تیکه ی آخر هم یه نکته ی بسیار مهمه

" تازه مهاجر بحدی احساس ضعف میکنه که اگه تشنه و گشنه هم باشه بخاطر آشنا نبودن به سیستم غذاء فروشی ها، جرات پیش رفتن و کسب تجربه رو از خودش میگیره و خدا میدونه اگه فاطمه رو نداشتیم چقدر گشنگی خورده بودیم. باید کم رویی ایرانی وار رو کنار گذاشت و وارد زندگی جدید شد. "
ممنون

سیاوش جان

خواهش می کنم و قابل نداشت.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد