از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_21: هومسیک

پس از صبحانه و همزمانی که مصطفی می خواست به تکزاس برگرده، منم شدید دلم می خواست از خونه فرار کنم. برعکس من، زهرا دلش می خواست توی خونه و زندگی خودش باشه. هنوز اینترنت و تلفنمون وصل نشده بود و از طرفی هم فکر و دلشوره ی شروع کار جدیدم با اون انگلیسی دست و پا شکسته و بدتر از همه محیط و فرهنگ و دانشجویان جدید، حسابی کلافه ام کرده بود.  با اینکه دو سه روز دیگه تعطیلات بهاره تموم و کلاسها باز میشه؛ اینقده آسمون و ریسمون چیدم تا بالاخره عبدالله رو قانع کردم برای خرید موارد باقی مونده، راهی اوماها بشیم. در همین کش و گیر تصمیم گیریها بود که موبایل عبدالله زنگ زد و خبر دار شدیم که باید بمونیم چرا که پس از مصطفی و عبدالله وخانواده هاشون، اولـّین مهمونهامون تشریف میارند. که البته زحمت هم کشیده و به عنوان کادو یک جاروبرقی آوردند.

هرچند خانم خونواده، چیدمان خونه رو تاییدها داشت، ولی فکرمی کنم واسه ی دلگرمی ما، اون حرفها رو می زد. بعدها متوجه شدم که  شتاب اومدنشون فقط و فقط بخاطر کنجکاویی بوده تا بقول ما نجف آبادی ها تا «ته و توی قصه» رو بیشتر دربیارند. اونچه که منو سخت به دلهره انداخت اینکه دهنشون فقط وفقط به منفی گویی باز میشد و یکریز کج و راست هایی می گفتند که اگه اولش شاخ در آوردیم ولی آروم آروم خودمون هم داشت باورمون می شد. مثلن تاکید داشتند که «نگذارید دیگرون بدونند که از طریق ویزای کاری اومده اید!! بگید از طریق گرین کارت خانوادگی و نسبی اومده اید!!! مطمئن باشید وقتی که برگردید ایران، یک دیدار مخصوص با سربازان گمنام وازرت اطلاعات خواهید داشت و …!!» {توضیح : روزهای اوّل اونقده فکر و استرس توی کله ی تازه مهاجر هست و فشار روشه که حد نداره. کافیه که افراد منفی گرا هم پیدا بشند و هر چرت و پرتی رو که به ذهنشون میرسه؛ بگند تا عیش اون بدبخت رها شده در غربت تکمیل بشه. حالا که دارم خوب فکر می کنم: ورود ما به آمریکا و چگونگی اون، چه ربطی به دولت ایران و وزارت اطلاعات داره؟ بعد هم، از کی تا حالا خروج از کشور امری مشکل دار محسوب میشه که در این وانفسای سیاسی و بگیر و ببندها!!  خروج یک دبیر ساده ی ادبیات، مهم باشه. از همه ی اینها گذشته؛ باید ازشون پرسید که تا حالا و طی این پونزده سال سکونتشون در آمریکا و بعد از اینهمه رفت و آمد به ایران؛ تا حالا چندبار به وزارت اطلاعات خواسته شدند که ما نیز بریم؟ هرچند که از قدیم هم گفته اند: نه بدزد! نه بترس!}

ناهار رو به حساب عبدالله، در رستوران چینی شهر خوردیم و در عوض حال خراب ما، فاطمه با پسر خانواده ی مهمون مسابقه ی روکم کنی گذاشته بودند تا با دوچوب غذاخوری سنـّتی چینی ها (چاپ استیک Chopstick) ماکارونی بخورند. باز اعتماد به نفس بهمن ماهی ها، به سراغ فاطمه اومد و با اینکه اولـّین بارش بود؛ براحتی از اونها استفاده کرد. در عوض اون پسرک بخاطر عدم موفقیتش، تا می تونست مشت و لگد حواله ی مادرش کرد. آخ که چقدر اون بدجنسی حمیدوارم لولیدن گرفت و  دلم می خواست اگه می شد :) مثل سریال برره انگشتام رو به رقص در می آوردم و میخوندم: د ِ ر  ِ ه !  د ِِِِِ  ِ  ِ  ِ ره!!

سریال طنز شبهای برره


بلافاصله بعد از بدرقه ی اونها راه افتادیم به سمت اوماها و تا برسیم ساعت حدود دوازده شب شده بود. با یک حساب سرانگشتی حدود 8 صبح ایران بود. به خواهر کوچکم زنگی زدم وبا هماهنگی که داشتیم؛ بالاخره بعد از 2 ماه تونستم نه تنها تصویرشون رو با یاهو مسنجر و کامپیوتر ببینم بلکه این شکلی به بزرگترین برادرم و خونواده اش که برای عید دیدنی اومده بودند، تبریک عید البته از نوع اینترنتی اش داشته باشم.

عید مبارک(عربی و انگلیسی):سلما ارسطو


خنده داری کار اونجا بود که اونها میکروفون نداشتند و من باید مثل دیوونه ها یک طرفه حرف می زدم. هرچه بود حال خوبی داشت و صدباره خدا رو شکر می کنم که امروزه با وجود این دست تکنولوژی ها، مهاجرت به شدت سختی های گذشته نیست. از اونجا که دیر وقت خوابیدیم؛ فردا صبح هم دیروقت بیدار شدیم. بهتره بگم که زور می زدم تا میشه بیدار نشم. یه جورایی دلم می خواست در عالم بی خبری و رویای خواب باشم تا دلتنگی های بیداری روز. البته همین خوابیدنهای بیش از حد می تونه علامتی از افسردگی زودرس باشه و باید در مورد بیماری غربت یا هومسیک شدن بیشتر بدونم. اینجا کلیک کنید.



با اونکه قرار بود از این فرصت یک روزه، برای تهیه ی مابقی وسایل اقدام کنیم؛ ولی اصلاً حوصله نداشتیم. دانا و عبدالله هم متوجه اضطراب ما شدند و ما رو گرفتند به حرف و تعریف از هر دری و ذکر خاطرات گذشته. البته همزمان هم چشم و گوشم رو دوخته بودم به اسپیکر(بلندگوهای) کامپیوتر که نکنه کسی بیاد روی خط و از دست بدیم!؟ از شانسم بازم خواهرم اومد و از قضا آباجی بزرگترم مهمونشون بود. در کنار دلتنگی و عطش ما، انگاری اونها هم از وجود چنین امکان دیدار و گفتگوی اینترنتی به هیجان اومده بودند. هرچه هست فعلن که خیراین تکنولوژی های ندیده و نشنیده، به من بیچاره می رسید. ابتدای رد و بدل کردن صدا و تصویر بود که اینترنت پرسرعت ایران!!! و ناشی بودن من و اونها باعث شد حسرت گپ و گفتگوی طولانی و دلچسب، به دلمون بمونه. تا چشم به هم زدیم بازم تاریکی شب رسید. به امید این که اوّل صبح ایرانه و شاید سرعت اینترنت بهتر باشه، تا نیمه های شب به انتظار و نوشتن خاطرات بیدار نشستم. سرانجام با تماس تلفنی که با اونها گرفتم؛ متوجه شدم که باید بخوابم واین منم که دائم به دیگرون فکر می کنم و بهرحال اونها هم باید  به زندگی شون برسند.

نظرات 9 + ارسال نظر
وحیده مامان پارسا شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 ب.ظ

هر وقت خاطراتتون رو میخونم ناخودآگاه خودم رو جای شما تصور میکنم.و حتی تا دقایقی با خودم فکر میکنم که اگه جای شما بودم چه حس و حالی داشتم.همیشه یک سری تصویرها هم از خانه و خیابان های اونجا در ذهن دارم(فکر کنم زندگی قبلیم در اونجا بوده).وقتی فکر میکنم میبینم سر و ته زندگی همه جا یجوره.شاید اونجا استرس و نگرانی رو نداشته باشه ولی دلتنگی و غریبی همیشه هست که اون به این در.خلاصه اینکه ما موندیم هدف خدا از این خلقت چی بوده

وحیده خانم گرامی
اینکه بطور ناخود آگاه خودتون رو شخصیتی از داستان تصور می کنید بخاطر «همذات پنداری» قوی شماست و از این بابت باید بخودتون ببالید و صد البته مواظب باشید دچار آدمهای منفی نشید وگرنه به راحتی شما رو افسرده می کنند.

با سخن شما کاملن موافقم که هرکسی باید در راه آرامش و موفقیت زندگیش، چیزایی رو از دست بده تا چیزای تازه ای بدست بیاره و البته همیشه ی عمر، تغییر سخت بوده. ولی تغییر طرز نگرش ما به زندگی و بخصوص آرامش از اصلی ترین عاملهاست و باید فراموش نکنیم که در هرحال و هرجا و شرایطی که هستیم؛ تلاش کنیم براساس داشته هامون آرامش رو مهمون خونه ی درونی و بیرونی مون کنیم.

موفق و پیروز باشید و آرامش از آن شما.
درود و دو صد بدرود

میثم یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام بر آقا حمید

این نوشته رو از دوبی براتون میفرستم و تا زمان مصاحبه ما در سفارت دوبی فقط 8 ساعت باقی مانده !!!

با دروووووود !

میثم جان
براتون دریا دریا انرژی مثبت دعا می کنم و امیدوارم که با حفظ آرامش خودتون و باور اینکه هرچی به ذهنتون بیاد و رخ بده؛ صلاح و خیر شماست؛ بتونید خاطرات خوب و مثبتی رو رقم بزنید.

آرامش و موفقیت از آن شما ... درود و دو صد بدرود

میثم دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ق.ظ

با سلام بر حمید گل

ممنون از عبارات آرام بخشتون اما.....

اینقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد !

کارمند مربوطه هر چه خواست ارائه کردیم و علیرغم تسلطش به فارسی با لهجه ای با نمک با من انگلیسی صحبت کرد و همه پاسخها رو کامل شنید و در آخر گفت : عذر خواهی می کنم به خاطر برخی سختگیریهای حکومت آمریکا !!!

و من گفتم: می دونم که شما فقط یک کارمند هستید !

من و عیال با تفاهم در حال باز سازی روحیه هستیم

تا چه پیش آید !

دوستتون دارم و در کنار هم شاد و خندان باشید !

حق نگدار

میثم جان
بسیار خوشحالم که تا این حد به خواست خدا و قضا و تقدیرتون سرسپرده اید. اینکه واقعیتها رو می پذیرید نشونه ای از آماده باش همیشگی شما و مراقبه ای است که در زندگی تون دارید و مطمئن باشید که همینگونه هم کائنات و خرد زرین و بخت و اقبال هم به استقبال شما خواهد آمد.

اینجاست که باید با آرامش کامل تقدیرتون رو بپذیرید و خوشحال باشید که اونچه که سهم و وظیفه و تلاش شما بود رو انجام دادید و بقیه اش دست شما نبود. براتون بهترین ها رو آرزو می کنم. پیشنهاد می کنم از گفتن نتیجه ی مصاحبه یا ریز نتیجه ی اون به دیگرانی که هیچ نیاز فوری ندارند؛ تا حدی که ممکنه خود داری کنید و همینکه برگردید و بچسبید به زندگی تون، بقیه هم امواج منفی شون رو از شما دور خواهند کرد. بهترین ها نصیبتون و آرامش دو چندان از آن شما باد.

یا حق

اسدی دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://http://mahinasadi.blogfa.com/

یه دلتنگم...
سلام...
از باغ ملی چ خبر/؟؟؟؟؟

سرکار خانم اسدی یا بهتره بگم: دلتنگ گرامی

قبل از هر چیزی خوش آمدید و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره و از اینکه ردی از اسم و نظرتون رو جهت زینت این مکان ثبت فرمویدید کمال تشکر رو دارم و راستشو بخوای از باغملی خووویلی خبر تازه ای ندارم؟ ایشاالله سرجاشه

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

اسدی دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ http://http://mahinasadi.blogfa.com/

دوستت دارم ..برای زندگی..برای مرگ...

برای زندگی ..وقتی مثل پرنده ای آزاد در دست گندم زارها جریان دارم...

و مثل یک رودچه ی روشن در پای گندم زارهای پای کوه های بلند ...

همین گندم زار طلایی را که میرقصد...

دوستت دارم..برای زندگی...برای مرگ...

وبرای گناه عاشقانه ی پدرم حوا و مادرم آدم...

میخواهم عصیان حلال گندم را تکرار کنم...

چشمان ابلیس را ببند...که تو خود لباسی از وسوسه بر تنم گذاشتی...

میخواهم به چشم کوری ابلیس سیب سرخ عشق را از بهشتت بچینم..

همین است ارث پدرم...عصیان شیرین میوه ای ممنوع...

دوستت دارم..

برای زندگی..وبرای مرگ...و برای عشق..

شنیدم می گفتند به بزرگی آسمان ها زیبایی.

وقتی از چشم آسمانها نگاهت کردم..دیدم بزرگی آسمان در مصاف زیباییت

آنقدر کوچک ست که نمی شود ...

اینجاست تفاوت دیدن و شنیدن...

زندگی می کنم برای تو...تویی که دوستت دارم...

تویی که به آغوش مقدست هر لحضه محتاجم...و به دست هایت..

همان دست های معجزه آفرین و قدرتمندی که

چشمانم را به ارامی میبندد...روی تمام زشتی ها..

و می گشایی به زیبایی دنیایت...در رویای تو غرقم...

سبکتر از بال در هوا اوج می گیرم...

تنها به دستان تو ایمان دارم...

وتنها..همین دستان توست که مرا رها نمی کند...

در تمام من...زندگی ام و مرگم...

تو در جریان هستی...

دوستت دارم برای تمام زندگی و مرگ... و برای عشق

اسدی گرامی
از بابت ثبت کپی آخرین نوشته ی وبلاگتون تشکر می کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

مهسا سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ق.ظ http://khateratekhoshnevis.mihanblog.com

سلام آقا حمید . ایشالا قسمت بشه منم بتونم از ایران برم به هر آن کجا مه باشد بجز این سرا سرایم . من با خواندن تقریبا مداوم وب شما دو تا نکته ریز رو متوجه شدم یکی اینکه شما معمولا روزهای شنبه آپ میکنید و دیگر اینکه با حوصله جواب کامنت ها رو میدین . 2 تا سوال 1- توی امریکا هم مثل ایران زیاد تعطیلی رسمی دارن ؟ 2 - آیا فرزندان شما فارسی حرف میزنن ؟

مهسای گرامی
قبل از هرچیزی براتون دعا دارم تا خداوند هرجایی که هستید و در هر شرایط! اون شهر معنوی و آرمشبخشی رو که بقول سهراب: پشت دریاهاست و در آن پنجره ها رو به تجلی بازند .... رو زندگی کنید.

دقت شما رو تایید می کنم که در بیشتر مواقع هر شنبه و یا بعضی مواقع هر دو هفته یکبار، شنبه ها «آپ» می کنم. ولی چون نمیخوام استرس رو تجربه کنم؛ این مورد رو صد در صد اعلام نکرده ام تا اگه نشد؛ قلب پیرمردی ام و فکر نداشته ام خیلی مشغول نباشه.

سوال یک) بجز دو روز تعطیلی بسیار مفید آخر هفته(شنبه و یکشنبه) تعطیلات رو میشه به دو دسته تقسیم کرد:
الف) تعطیلات رسمی و سراسری(فدرال) مثل روز استقلال آمریکا(چهارم جولای). این دست تعطیلات خیلی زیاد نیستند و میشه بگی بجز بعضی مغازه ها و شغلهای ضروری یا شخصی، بیشتر آمریکا در تعطیلی به سر میبرند.
ب) تعطیلات محلی، ایالتی، شهری، منطقه ای و هر بخش که البته در هرجا ممکنه متفاوت باشند. با اینحال بازم شامل همه ی شغلها نمیشه و ای بسا که ادارات باز باشند ولی مشاغل شخصی خیر و یا برعکس. ایندست تعطیلات نیز زیاد نیستند و حتی شامل همه ی مشاغل هم نمیشند و ای بسا که مدارس باز باشند.

سوال دو) بنده دو دختر چهارده و چهار ساله دارم. دختر بزرگم همچنان در بیشتر مواقع گفتگوی خانوادگی، فارسی صحبت می کنه ولی دختر کوچکم تا وقتی که مهدکودک نرفته بود؛ فارسی زبان اولش بود. اما الان با اینکه ما (پدر و مادرش) فقط با او فارسی گفت می کنیم؛ برای او پاسخگویی به انگلیسی بسیار روانتره مگه اینکه بخواد خرمون کنه و سواری بگیره که میزنه کانال یک.

ببینید با این شاخی که توی جیبم گذاشتی چقدر به حرف افتادم ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

مهسا سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ق.ظ http://khateratekhoshnevis.mihanblog.com

اینم یادم رفت بگم شما نوشتین که توی امریکا زبان فارسی تدریس میکنید این برام خیلی جالبه که در امریکا کسی بخواد فارسی یاد بگیره چون براشون باید خیلی سخت باشه .

در این مورد، دو نکته قابل ذکره: بیشتر ایرونی ها فکر میکنند که چون فارسی میدونند؛ به همون راحتی هم میتونند تدریس کنند ولی بعدن پی میبرند که افتاد مشکلها .... دوم اینکه اگه شیوه های متفاوت تدریس رو بدونید؛ نه تنها برای مدرس بلکه برای دانشجوها هم اونچنان سخت جلوه نمیکنه. برای همین بنده تلاشم این بوده که بنا به تجربه ام در ترم اول؛ اونها رو به فارسی علاقمند کنم و سپس در ترمهای دیگه اونها رو درگیر مشکلات سر راه یادگیری کنم که البته وقتی علاقه باشه ... همه چیز راحت جلوه می کنه.

یا حق

این روزها.. پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

خیلی عالی شاد و سلامت باشید.. دعا کنید ما هم قسمت بشه بیایم اونجا. بیایم ۶ ماه اول رو خونه شما بمونیم

این روزهای گرامی
بنده حتمن دعا می کنم .... حتمن حتمن...! ولی اگه اجازه بدید قسمت آخرش رو حواله بدم به یه اهل دل دیگه

بنده هم بهترین ها رو برای شما و خانواده ی محترمتون آرزومندم.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

این روزها.. شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:45 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد