از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا _16: خرید وسایل

امروز شنبه  17 مارچ 2007  و یکی از روزهای تاریخ آمریکاست به نام «سن پتریکز دی»St. Patrick’s day . این آقای «پتریک» یه جورایی مثل «خضر» توی فرهنگ خودمونه. در قرن چهارم میلادی توی ایرلند بدنیا اومده و چون آدم صالحی بود و در گسترش مسیحیت و کلیسا سهم بالایی داشته، از طرف «پاپ» شایسته ی لقب Saint  می شه. معادل فارسی عربی «سنت»، همون «حضرت» خودمونه. امروزه تولـّدش رو در بیشتر آمریکا جشن می گیرند و تا می تونند می نوشند و  تلاشی دارند تا نمادی از رنگ«سبز» که سمبلی از این حضرت آقا و گل سه پر شبدره شامل لباس، روبان، عینک، گل و … با خودشون داشته باشند و حتی توی نوشیدنیهاشون هم از اسانس نعنا استفاده می کنند. البته در بعضی جاها رسمه که اگه دیگرون هیچ نماد سبزی همراهشون ندارند رو با پاشیدن اسپری، همرنگ و در بعضی جاها هم به یه نیشگون مهمون می کنند.

حضرت سن پتریک از نظر کلیسای کاتولیک


امروز با اینکه تعطیلی بود ولی بیشتر وقتمون رو به بازدید از گاراژ سیل Grage sael (حاجی ارزانی) گذراندیم و شانس با ما یار بود و وسایل ریز و درشت بسیاری رو از یک خانه ای دو طبقه که تمام وسایلش رو در معرض فروش گذاشته بودند؛ خریدیم. از جمله 6 صندلی، میز ناهارخوری، کمد چینی، قفسه ی جا کتابی اعلا همگی جمعاً 140 دلار که قیمت تقریبیشون توی بازار کمتراز 1000 دلار نیست. خدا پدر صاحب منزل رو بیامرزه که قصد داشت کاملن محل زندگی اش رو به کشور یا ایالتی دیگه منتقل کنه و خیرش به ما رسید. مورد دیگه ای که عبدالله از یکی همکاراش برامون تدارک دید تخت خوابی دو نفره بود که دست کم 450 دلار می ارزید و به 75$ خریدیم. جالبه بدونید که نوعی تخت خواب وجود داره که به تخت خواب آبی Water Bed معروفه و بجای فنر و تشک ابری از کیسه و تیوپهایی پر از آب تشکیل شده و در اصل برروی یک پوشش نازکی که روی تیوپها کشیده شده؛ میخوابند.

برای عصر بود که خسته و کوفته از نیافتن ماشین لباسشویی و اجاق گاز دست دوّم خوب، راهی فروشگاه شدیم. توی همین حین و بین کفشم پاره شد و از سر ناچاری توی ماشین به انتظار نشستم و اونها پس از ساعتی دست از پا درازتر اومدند. برگشتیم  خونه و زهرا از شدّت خستگی دراز به دراز خوابید و دانا هم غــُرغرکنان از اینکه فقط تماشاچی هستیم و نمیتوانیم تصمیمی محکم بگیرم؛ پیگیر کار خودش شد و من فکری که آخه با اینهمه مارک و مـُدل کدوم رو انتخاب کنیم؟ یادمه توی ایران یه راست میرفتم سراغ مغازه ی دوست و آشنا و به نظر و تجربه ی اونا اعتماد می کردم. عبدالله  وقتی دید که سخت نگرانم  موضوع رو لو داد. نامردها منو سرکار گذاشته بودند و نه تنها با راهنمایی یکی از فروشنده ها، هر سه وسیله ی ماشین لباسشویی، خشک کن و اجاق گاز رو به قیمت فاکتوری خریده بودند، بلکه خود شرکت متعهد شده بود که اونها رو وصل شده و آماده ی استفاده، توی خونه مون تحویل بده.

چندنکته :

یک: فروشگاههای بزرگ برای اینکه اجناس خودشون رو زودتر بفروشند و هم به پولشون برسند و هم اینکه بتونند مدلهای جدیدتری رو جایگزین کنند، اجناس باقیمانده رو به قیمت خرید و یا بصورت حراج با تسهیلاتی چون گارانتی، حمل و نصب رایگان و … عرضه می کنند.  دو: بیشتر خرید و فروشها در آمریکا از طریق اینترنت و وبسایتهای مخصوص انجام میشه و هرکس هر موردی که برای فروش و یا خرید داره به دیگرون اطلاع می ده. هرچند بسیاری از این وسایل دست دوّمند؛ ولی افراد بسیاری هستند که فقط می خواند دست و پاشون خلوت بشه و حتی بعضی وسایلشون رو بصورت مجانی Free عرضه می کنند. البته در بعضی موارد میشه با مطالعه ی ویژگیهای وسیله و دیدن عکسهای متعدد تصمیم گرفت و پس از هماهنگی های لازم با فروشنده نسبت به دیدن و بار کردن اقدام کرد. سه: از اونجا که بیشتر نواحی آمریکا بارونی و دارای آب و هوای شرجیه، نیاز به یک خشک کن Dryer در کنار ماشین لباسشویی حتمیه و آفتاب کردن روی بند حسرتی است بردل. به همین علته که باید بجای زدن گیره ها به لباسهای روی بند، تمام درب پلاستیک مواد خوراکی باز شده رو کامل بست وگرنه یک شب باز بودن درب باقی مانده ی چیپس و دیگر خوراکیها یعنی مرطوب شدن  و دور ریختن حتمی اونها.

لباسی از گیره ی چوبی بند لباس

مریضی سخت زهرا و گوشه ای تنها خوابیدنش سببی شد که حسابی دلش بگیره و خودم هم دست کمی ازش نداشتم و با اینکه در گریستن همراهی اش کردم؛ بازم دلش باز نشد و حتی تماشای فیلمی ایرانی هم ثمر نبخشید و چکه چکه شبنم بود که از گوشه ی صورتش می چکید. دانا با دیدن چشمای قرمز زهرا پی به حال روحی او برد و اینبار هردو سردرآغوش هم گرفته و خلاصه بدون زحمت هیچ روضه و مداح، یک مجلس شام غریبانی راه افتاده بود که بیا و ببین. در این صحرای محشر، حال جمالی نامرد رو عشقه که منو حسابی حسود خودش ساخته و ظاهرن قرار ملاقات چند روز پیش او با دخترکی به انجام رسیده بود. مانده ام که تفاوت از کجا تا کجا؟ دیدن زن عقدی و نامزدم هزارون شرط داشت و اینجا هر روز دیدار این و اونه که مدام تازه میشه و ایکاش که فقط دیدار خشک و خالی بود. جمالی !!! الهی که هزارتا وعده به شکمت بدی و دختره سرکارت بذاره :) !!

خواب و یک فرض و سوال

**** پیشنوشت: جایی خواندم که روانشناسان گفته اند که دو درصد وجود آدمی جسم و 98% ذهن و اندیشه است و مولانا ګفته است: ای برادر تو همه اندیشه ای. یکی از اندیشه های این روزهایم دلتنگی برای مادرمه و نوشته ی زیر شاید که فرضی محال به نظر برسه ولی در اصل پرسش چند سواله که شاید باعث بشه درباره شون تبادل نظری کنیم. شاید هم با تاسف پشت دستتون بزنید و توی دلتون بگید : حَــیفی پـسـِــره … انگاری جدی جدی، چیز خــُل شده :) . بهرحال نمی خوام مطلب طولانی بشه و چند تا مطلب رو اشاره وار می گم تا برسیم به سوالها:

الف) دیده اید که بچه های کوچک، دائم در حال رویا بافی و تصویرسازیهای خیالی و ذهنی هستند و شاید شنیده اید که روح بچه ها بخاطر خلوص و پاکی که دارند مثل خیلی از حیوانات بخاطر حس ششمشون خیلی از چیزها رو بهتر از بزرگترها حس می کنند و می بینند.

ب) دوران تحصیل دانشجویی، یکی از استادان بسیار گرانقدرمون از خانم بسیار محترمی صحبت می کرد که به دفعات در بستر شبانه ی خوابش، بصورت ملموس و ناگهانی و برای لحظاتی فیزیک تن و بدن مردی رو که در دوران ګذشته اش به اون شدیدن علاقه داشت ولی بخاطر مسایلی به هم نرسیده بودند رو می بینه که البته پس از لحظاتی محو میشه.

ج) «مسعود سعد سلمان» آن شاعر همیشه به زندان، مدت هیجده سال از عمرش روبخاطر مسائل سیاسی تغییر حکومتها،  در زندانهای «دهک، سو و نای» به سر برد و تحت سخت ترین ناملایمات بود. در یکی از دوره های زندانش مورد آزار و نیش و کنایه شدید زندانبان بوده؛ ولی در سروده ای (که متاسفانه شعرش رو یادم نیست) چنین مضمونی رو گفته : «هرچند زندانبان به خیال خودش منو در یک چهار دیواری قرار داده ؛ ولی من با پرواز خیال و روح، هردم که آرزو کنم می تونم از بین همین میله های پنجره ی کوچکی که در بالاترین حد دیوار قرار داره ؛ به دیدار زن و فرزندان خود برم و صد البته که با اینکار روح خودم رو همیشه شاداب می کنم

آغوش کلمات

م) یکی از اقوام تعریف می کرد که فرزندش عادت داشت هر شب توی خواب پا بشه و کاری رو تکراری انجام بدهو وقتی بهش می گفتند؛ باورش نمی شد تا اینکه بصورت ویدئویی فیلمبرداری کردند.

و) از اولین فیلمهای سینمایی که درباره ی احضار روح به یاد دارم فیلمی بود به همین نام (روح) که در آخرین صحنه هایش، بازیگر «زن» فیلم به توانایی دست پیدا می کرد که با قدرت تمرکزش می تونست معشوقش (نامزدش) رو که با تازگی کشته شده بود؛ ببوسه.(البته اطلاع دارم که فیلم تخیلی و داستانی بود تا واقعیت).

ی) بعضی فیلسوفان گفته اند: عالم خواب و رویا در اصل واقعیته و عالم و بیداری فرعه زندگیه و هرآنچه ما در زندگی مون رقم می زنیم در اصل در عالم رویا تصمیم گرفته شده. به ګونه ای که ما آدمها هیچ چیز رو یاد نمی ګیریم بلکه همه چیز رو به یاد میاریم.

با در نظر داشتن موارد بالا و اینکه «انسان روحه نه جسد» و برفرض اینکه بشه راهی پیدا کرد تا با آموزش و آماده سازی قبلی،  بعضی کارهایی رو که باعث لذت بردنمون میشه مثل: در کنار عزیزان گفتن، خندیدن و شاید خیلی از موارد دیگه ای که به ذهن بنده نرسه رو نه تنها بطور خود خواسته و هماهنگ در عالم خوابهامون داشته باشیم؛ بلکه حتی اگه بشه عمل هم بکنیم. منظور با تمرین قبلی جوری زمینه سازی کرد که هم خوابید و خواب رفت و هم همزمان خوابیدن (ولو بصورت خواب مصنوعی و هیپنوتیزم یا مدیتیشن) مثل هزارون کسی که کارهایی رو توی عالم خوابشون انجام میدند؛ ما هم می تونستیم بصورت کنترل و هدایت شده انجام می دادیم و بقول جوونها  اون فرشته ی رویاهامون  اگه به عالم بیداری سوار بر اسب سفید نیومد؛ لااقل توی خوابمون می تونستیم ببینیمش :)  اونوقت:

فرشته ی رویاها سوار بر تاب و اسبی که رفته گل بچینه!!!

سوال:

1- در اونصورت چه اتفاقی می افتاد؟ تصویرتون از تغییراتی که رخ می افتاد چی اند؟

2- براساس باورتون به سوال بالا و فرض عملی شدن فرضیه ای که عرض کردم آیا وقتی که بین ما و عزیزانمون به هر علتی (سفر، مهاجرت، مرگ  و …) جدایی می افتاد؛ با تمرین و توانایی که از قبل و الان داشتیم؛ هر زمانی که دلمون براشون تنگ می شد آیا نمی شد لااقل در خوابمون اونها رو درآغوش بکشیم یا باهاشون بگیم و بخندیم و برقصیم و ….؟

3- راستی آیا شما راهکاری در این زمینه دارید؟

بعنوان هذیان آخر: شنیده ام بعضی ها در عالم بیداری شون به این توانایی رسیده اند. هپوف!!! بعضی ها کجای کارند و من کجای کار!!؟ :( (هان! تا که سررشته ی خود(خرد) گم نکنی/ خود را زبرای نیک و بد گم نکنی // رهرو تویی و راه تویی، منزل تو/ هشدار! که راه خود به خود گـم نکنی.«شهاب الدین سهروردی»)  … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … دوستدار همگی شما حمید

خاطرات آمریکا_15: گرین کارت لاتاری

پس از سفر اولمون و دیدار از محل کارم، سفردومـّمون به ایالت کنزاس و شهر کافی ویل گذشت که شروع قسمتهای اول خاطراتم به ذکر اون سفر گذشت. الان که دارم بقیه ی خاطرات رو می نویسم آخرین هفته ی ساله و روز گذشته «چهارشنبه سوری» بود. کورش از ایران زنگ زد و با دونستن این که از آش و خوراکیهای شـُل و کور خوشم میاد؛ جای ما رو حسابی خالی کرد. در بین گفتگوها یادی هم از پارسال داشتیم که خانوادگی به دشت و بیابون های اطراف نجف آباد رفتیم و زهرا پس از اینکه از روند کاری و ویزا کمی گفت؛ ناگهانی از کورش پرسید:« آقا کورش ! بوی رفتن میاید یا نه؟» کورش نیز گذاشت و برنداشت و خیلی خشن گفت «نه»!!! همین جواب قاطع و منفی او به زهرا سببی شده بود تا مدتها موضوعی برای خنده داشته باشیم. اینطور که کورش می گفت: جشن چهارشنبه سوری امسال(1385) هیچ بگیر و ببند و پلیس و مأموری توی کار نبوده{ البته بعد باخبر شدم که نیم ساعت پس از گفتگوی تلفنی مان ماموران سررسیده بودند و همه ی مردم رو، حتی کسانی رو که با خانواده و فقط برای صرف شام حاضر بودند؛ مجبور به تخلیه ی پارک کرده بودند!! در حالیکه نمیدونند این سنت ایرونی، پاسداشت گذر شجاعانه ی «سیاوش» از روی آتش بخاطر اثبات پاکدامنی اش بوده و ایرانیان تا زنده اند اینگونه مراسم رو زنده خواهند داشت}


امروز چیز خاصی اتفاق نیفتاد جز اینکه گفتگوی همزمان با حج اکرم در داخل ایران و دخترش ملیحه در کانادا و دیدن همزمان تصویر یکدیگه توسط یاهو مسنجر و کامپیوتر، چنان انرژی بخش بود که برای لحظه ای دلم به حال «ننه»(مادر مرحومم) سوخت که چطور نماند و این چنین امکاناتی رو ندید. تکنولوژی امروز کجا و هر سه ماه، به سه ماه چشم انتظاری رسیدن یک نامه ی هوایی (یا بقول ننه: کاغذ) و دستخط پسران در غربت کجا؟ اونقده اینترنت و کامپیوتر کارها رو آسون کرده که حتی خارسوی (مادرزن) گرامی بنده هم، کامپیوتری شده و از زهرا سراغ دفعه ی بعدی (اومدن جلوی دوربین) رو می گرفت. اونچه فراموش نشدنیه حال و احساس افراده پس از دیدن چهره ی یکدیگر. مثلن امروز زهرا کاملن بی حوصله بود. امـّا پس از گفتگو با حج اکرم و خانم انتظاری اونچنان شنگول شده بود که زیر لب برای خودش آواز می خوند و من و دانا زیرزیرکی می دیدیم و می خندیدیم.


جالبتر اینکه خانم انتظاری به سبب رابطه ی احساسی و اجتماعی خاصی که با زهرا داشت؛ وقتی برای اولین بار زهرا رو دید، برای چند دقیقه ای فقط می خندید. او تعریف کرد که هنوز خبرمهاجرت ناگهانی ما داغ داغه و افراد بسیاری اون طفلی رو از نوع و چگونگی مهاجرت ما سوال پیچ کردند. حتی مادر یکی از دوستان زهرا با توقع بی جایی که داشته به نوعی شاکی بوده که چرا موضوع مهاجرتمون رو با دخترش که شب قبل از پرواز به درب خانه مون اومده بود؛ درمیون نذاشته بودیم؟ این درحالی بود که زهرا روزهای آخر حسابی شکننده و باریک بین شده  و از فخر فروشی این و اون دلش شکسته بود. از جمله دختر همین خانم، همان شب با دیدن موتورسیکلتم با کلامی گوشه آمیز و لحنی آمرانه به زهرا گفته بود:« آآآ هنوز همون موتور رو دارید و ماشین نخریده اید؟» و بین صحبتهایش بارها تاکید داشته بود که «بابام که خارجه… از خارج زنگ زده و گفته چی میخواید؟… ما هم شاید بریم خارج!ج!ج!». خوب می فهمم که چه دردی داره و ایکاش که این اخلاق فخرفروشی و تمسخر دیگرون از ادبیات فکری ما ایرونی ها پاک بشه؟


همینطور که گفتم: امروز 15 مارچ و آخرین پنجشنبه ی سال خورشیدیه و با عبدالله و زهرا خاطرات سال گذشته رو مرور می کردیم. پارسال(1384) همین ایام مراسم سالگرد پرواز ننه بود و هنوز حال احساسی اون شب رو در نظر دارم که پس از مدتها نه در عالم خواب و بلکه به بیداری و با چشم اثیری، ننه رو می دیدم که به عادت همیشگی اش، داشت باغچه ی گــُلش رو آبیاری می کرد… امـّا کو اون مادر و کو اون خونه و کو اون چیدمان منزل و کو …. ؟؟؟ باورکردنی هم نبود که با رفتنش، جمع گرم خانوادگیمون اونطور از هم بپاشه. شمعی بود که همگی ما مثل پروانه دورش  می چرخیدیم و با خاموش شدنش، گرمی محبت های خانوادگی هم رو به سردی گرایید. اکنون ماه به ماه، بخت دیدار برادر و خواهر رو نداریم چه برسه به اقوام دور و نزدیک. کمباری قصه هم اینه که من و خانواده ام هم غربت نشین شدیم و کو تا دیدارشون قسمت بشه؟

همیشه در قلب منی مادر


احساس روحی بیشتر تازه مهاجران در ابتدای مهاجرت، حال و روز زنانی اند که طبق عادت ماهیانه شون، مودی اند و به هر بهانه ای دنبال دعوا می گردند. یادی کردیم از پیشنهاد یکی از اقوام که: بد نیست زنان در این مدت سیکل ماهیانه شون، پیراهنی بپوشند که عکس یک سگ روش داشته باشه و اخطاری باشه برای دیگرون تا هوس کل کل و یک و دو کردن با اونها رو نکنند. از اونجا که من به این مورد توجهی نداشتم و یک و دو کردنم با زهرا تا مرز دعوا پیش رفت؛ به محض مشاهده ی نام یکی از دوستاش روی لیست اسامی یاهو مسنجر، سببی شدم تا  اونها یک ساعتی به گپ و گفتگو باشند و کمی هم نخودچی پشت سر ما شوهران خوب ایرونی بخورند. از اتفاق حال و روزش هم خوب شد. شاید این تجربه، راهکاری باشه برای دیگر مهاجران که به محض بدخلق و بی حوصله شدن، به هر طریقی ولو مسنجری به دوستاشون وصل بشند!!؟


عصر و شب باعبدالله برای خرید مرغ کنتاکی به فروشگاه رفتیم. حضور مرد و زنی توی فروشگاه نظرمون رو جلب کرد. زن روسری به سر داشت و پالتوی بلندی رو به سبک مانتو پوشیده بود. کفش کتانی  و سبیل مرد همراهش سخت کنجکاومون کرد تا بدونیم کجایی اند؟ جالبه که مهاجر از بس دنبال یک همزبون و یک هموطن می گرده؛ هرفردی رو با کمی شباهت، از کشور خودش تصوّر میکنه. در این بین خدا نکنه که آشنایی بیابه ؛انگاری فرشته ای از خدا رو دیده.  ولو کفتری که مثلن اجدادش روزگاری از سمت ایران رد شده باشه. عبدالله بخاطر ظاهر لباس و رنگ پوستشون معتقد بود که هندی یا پاکستانی اند و من بخاطر تعصبی که در حفظ حجابشون داشتند به کمتر از افغانی یا عرب رضایت نمی دادم. البته اونها هم از دور ما رو زیر نظر داشتند. برعکس همه ی موارد مشابه، اینبار زهرا بود که دلش می خواست موضوع رو کارگاهی کنه و مرا واداشت تا بلند بلند صحبت کنم.  آقاهه به محض شنیدن زبان فارسی، هیجان زده سلامی داد و با هم آشنا شدیم. عبدالله به محض شنیدن نام خانوادگی اش، اصفهانی (نصرآبادی) بودنش رو تشخیص داد و حتی برادر خانمش رو که از معدود ایرانیان ساکن اوماها بود؛ کما بیش شناخت. اونچه که برای من جالب بود اثبات این شایعه که ثبت نام در قرعه کشی هرساله ی گرین کارت لاتاری آمریکا در حوالی مهرماه واقعیت داشت. دوسال پیش از طریق خانمش برنده شده بودند، ولی هنوز به طور کامل تصمیم به مهاجرت نگرفته اند و اکنون هر 6 ماه یکبار برای پیمودن روند قانونی اخذ سیتیزنی(اقامت دائم) آمریکا میاند و میرند.

نمونه ی یک نامه ی قبولی گرین کارت در مرحله ی اول


خانمش، شمسی، فرهنگی بود و حتی مدتی هم در کهریزسنگ نجف آباد تدریس داشته بود. ولی الان بعد از 15 سال سابقه، بدنبال سرنوشت، راه غربت رو پیش گرفته. اون ما رو نیز تشویق به پرکردن فرم ثبت نام لاتاری کرد و افزود که چنین چیزی نه تنها واقعیت داره؛ بلکه کاملن رایگانه و با مراجعه به اینترنت وسایت مخصوص ثبت نام، به راحتی می تونیم خودمون این کار رو انجام بدیم. با اینحال می تونم اطلاعات بیشتر رو از سایت «مهاجرسرا» بدست بیارم و نباید این فرصت رو از دست بدیم. اونچه که یکی از دغدغه های او برای تصمیم گیری قاطع جهت مهاجرت بود؛ مسئله ی حجاب بود. هزارون مشتاق،  حسرت اون رو میخورند؛ در حالیکه هرطوری که دلش بخواد میتونه عمل کنه و اختیار باخودشه؛ ولی جالب بود که دغدغه ی اصلیش چیه؟

یک فرد با یک شخصیت درونی ولی دو چهره ی بیرونی. عکس: نازی عباسی


به عنوان آخرین سخن و جوک جدید بشنوید وقتی که برگشتیم یکی از حاضران با تفاخر طنزوار خودش می خواست دلمون رو آب کنه که در نبودنم، «انبه» خورده . میدونید که واژه ی انگلیسی انبه میشه Mango. دیگه خودتون تصوّر کنید که مخلوط فارسی انگلیسی این جمله چقدر خنده دار میشه: «حمید دلت آب!!! نبودی و من یه «من گـــو» خوردم.» :)  دیگه اینکه:  دندونهای شیری فاطمه یک به یک شروع به افتادن کرده و طبق رسم اینجا، باید دندونهای افتاده ی خودش رو زیر بالش خوابش بگذاره تا فرشته ی دندون Tooth Fairy  برداره و بجاش پول بذاره. البته فرشته ی دندون کسی نیست جز دانای بیچاره که این روزها باید حسابی پیاده بشه و عوض یک دلار، به ازای هر دندون 3 دلاری به زحمت بیفته. بقول ضرب المثل فارسی« اگر واسه ی اون آب نداره؛ واسه ی ما نون داشت که .» لااقل پول اولیه ی خرید اولین دوچرخه ی فاطمه اینطوری رسید و بازم خدا برکت بده.

انواع رویا

امروزه مسلم شده که همه ی افراد بدون شک «خواب» میبینند. به نوعی یک پنجم (22 درصد) از مدت زمان خوابیدن هرکس به خواب دیدن سپری میشه. از نظر علمی معلوم نیست چرا پاره ای از مردم خوابها و رویاهایی رو که دیده اند؛ یادشون نمیاد؟  البته بیشتر افراد هم فقط همون بخش خوابهایی رو که نزدیک بیدارشدنشونه رو به یاد میارند. بمانه که هرچی آدم پیرتر میشه خواب دیدنهاش کمتر میشه ولی داشتم فکر میکردم که آیا کابوسهایی که بچه ها می بینند با بزرگترها از یک نوعه؟ آیا بین رویای زن و مرد تفاوتی وجود داره؟ آیا رویاها تاثیر و قدرتی هم در زندگی بیداری دارند؟ آیا همه ی خوابهامون رو باید همونطوری که می بینیم برداشت کنیم؟ آیا تفسیری رمز وار هم درون رویا هست؟ آیا تعادل روحی افراد در نوع رویا بینی اونها تاثیر داره؟ آیا احساسات درونی و عاطفی بشر مثل خشم و هراس و انتقامجویی درونی اونها در رویابینی تاثیر دارند؟ و خلاصه سوالهای دیگه؟؟؟

هرچه هست میدونم که برخلاف قوانین منطقی شعور آگاه، درکنار هم قرار گرفتن چیزهای متضاد در رویا امکان پذیره. مثلن  یک چیز میتونه در آن واحد هم خودش و هم ضد خودش باشه؛ هم اینجا و هم جای دیگه ای باشه؛ پرنده ای در عین سلامت بال و پر از پریدن عاجز باشه ولی یک شخص بدون داشتن بال و پر به پرواز در بیاد. خلاصه هرکار غیرممکن، شدنی و هر کار شدنی، ناممکن بشند. پس نمیشه اینهمه کیفیتی که ممکنه در رویاهامون وجود داره رو نادیده بگیریم. در اینجا بهتره نگاهی بیندازیم به ریشه ی بعضی از انواع رویاها شاید که پیام بعضی خوابهامون رو بهتر درک کردیم.

یک: رویای کامجو: رویایی که در آن خواستها و هوسهای سرکوفته و نیازهای ناکام افراد ارضاء میشند و یه جورایی وظیفه ی کامجویی درخواب رو برای برقراری تعادل از دست رفته ی روحی ایجاد میکنه.

دو:  رویای گزارشگر: این همان رویای پدیده گو و خبرگزاره که رویدادها و وقایعی که همزمان خوابیدن شخص در حال اتفاقه رو گزارش میده. مثلن تنگی یقه  رو در خواب، طناب دار ببینه و یا صدای چک چک همزمان شیر آب دستشویی رو آبشار ویکتوریای کانادا و نیش حشره رو جراحتی عمیق خنجری در قلب و جیش کردن در بستررو وزیدن نسیم گرمی به همه ی هیکل آدم :)  البته گاهی شده که از طریق تله پاتی و قدرت ذهن برای خوندن اندیشه و رویدادها  از طریق رویاها استفاده شده. مثلن  بعضی خبرهایی مثل وقوع آتش یا سقوط کسی یا مرگ عزیزی رو این رویا همزمان در خواب گزارش میده.

سه: رویای بازگو: رویاییه که دیده ها و شنیده ها و رویدادهای گذشته ی شخص، بازگفته و روایت میشند. به نوعی تاثیرات پس مانده ی روزانه ی ماست که گاهی مربوط به سالها پیش میشند و مثل بازسازی خاطرات در بیداری عمل میکنه.

چهار: رویای پیام گو یا پیامبرانه: رویایی الهام بخشه که پیام و رسالتی رو بر شخص خواب بین ابلاغ میکنه که این پیامها معمولن متافیزیکی و آسمانی هستند. مثلن بسیاری از شاعران و دانشمندان صورت فکر، شعر یا کشف خودشون رو در خواب دریافت داشته اند و در بیداری به اون تحقق بخشیده اند. البته فراموش نشه که این رویا مربوط به همون زمان حال فرده.

پنجم: رویای پیشگو: رویاییه که از پدیده هایی آگاهی بدست میده که شخص هیچ تغییر یا تاثیری در ایجاد اون نداره. مثلن شاعر نیست ولی یه دفعه شعری از ناخودآگاه به اون الهام میشه. همین رویاست که خبر از حادثه ای بزرگ، مرگ کسی یا موفقیت و پیروزی شخصی یا ملتی رو به اون فرد میگه. با فرض اینکه آینده و حوادث اون از قبل معلوم شده و فقط باید زمان و مکان و شرایط اون سپری بشه تا به «آینده» دسترسی پیدا کرد؛ میشه بگی به نوعی مغز بعضی آدمها (نه همه هوشمندان) چنان رشد یافته که مثل کامپیوتر، استعداد محاسبه و درک آینده رو (نه همیشه و فقط در بعضی خوابهاشون) دارند.

شش: رویای کیفرنمون: یا همونی که گاهی بخاطر تنازع درونی در برابر پذیرش و رد یا مقاومت و تسلیم در برابر مسئله ای، بصورت احساس کیفر گناهی برای انسان رویاسازی میکنه و مجازاتی اخلاقی رو در رویا مشاهده و تلقین میکنه.

هفت: رویای پاسخ جو یا مشگل گشا: رویاییه که میان دانشمندان فراوان دیده میشه و مشکل ترین مسائلشون یکباره در رویا حل شده. بعضی ها حتی خود مشکل(مسئله) رو در رویا کشف و سپس راه حلش رو هم پیدا می کنند.

هشت: رویای پالایشگر: رویاییه که وظیفه اش تزکیه و خونه تکونی عاطفی درون انسانه. مثل گریـه ای درخواب که احساس راحتی و نشاط در بیداری رو میاره. این رویا یه جورایی گره گشای مسائل عاطفی اند.

نـُه: کابوس: رویای دلهره زا که ناشی از نگرانی ها و هراسهای فوق العاده ی ذهن انسانه و از اسمش پیداست که در بیداری کاری رو کرده ایم که این دلهره رو با خودمون به خواب میبریم و سبب کابوس دیدن و گهگاه با صدای فریادی، از خواب پریدن رو بدنبال داره. بجز کودکان که مرز واقعیت و خیال رو نمی شناسند، تکرار کابوس در بزرگسالی ناشی از ناراحتی های عصبی و آشفتگی های درونیه که باید به درمان پرداخت.

**** پانوشت: در نوشتن مطلب فوق از کتاب ارزشمند «خط سوم» اثر دکتر صاحب الزمانی درباره ی زندگی و اندیشه ی شمس تبریزی استفاده شده است …. موفق و پیروز باشید …. درود و دو صد بدرود … دوستدار شما: حمید

خاطرات آمریکا _ 14 : کنزاس سیتی

همانطور که گفتم؛ هنگام خداحافظی با رئیس مجتمع آموزشی بود که تلفظ واقعی کلمه ی«wow» رو فهمیدم. چراکه پیرمرد در قبال گز اصفون و نقاشی اهدایی زهرا، با چنان احساس و استقبالی، شادی خودش را با عبارت «و َ ا ُ» بیان کرد که تا چند وقتی من و زهرا هرچی زور می زدیم مثلش رو تقلید کنیم؛ بازم نمیشد. به کالج برگشتیم و پس از تحویل کلـّی کتاب کـَت و کلـُفت انگلیسی از جمله درباره ی: تاریخ آمریکا، نوشتار انگلیسی، ویرایش، نامه نگاری و نیز هماهنگی با معاون مجتمع برای تاریخ شروع به کار و تدریس من یعنی 6 روز پس از نوروز سال 1386(27 مارچ2007) وسایل رو به ماشین منتقل و راهی برگشت شدیم. با بازدید دوباره مان از سطح شهر، هرکسی با دیدن یک چیزی ذوق خودش رو نشان میداد و خانمها با دیدن فروشگاه و فاطمه با دیدن پارک شهر و از همه مهمتر عبدالله بود که با دیدن چندیدن اغذیه فروشی و رستوران به هیجان اومد و ما رو دعوت به خوردن ساندویچ در یکی از قدیمترین ساندویچی های آمریکایی به نام «مید رایت Maid Rite» نمود. این ساندویچ _رستوران کمی خودمانی تر از مک دونالده و خوراکی هاش بیشتر طعم خونگی دارند و همبرگرهاش بصورت گوشت ریش یا چرخ شده است تا کوفته شده و قالبی.

فضای داخلی رستوران، قیمت غذاها و مشتریها در کنار آشپز


در این بین هرچه من بیشتر ترسیده بودم؛ عبدالله هیجانی بود و همزمان مرا با همان جمله های خوبش دلداری می داد که :« اگه من خودم در سالهای آخر کاری و بازنشستگی نبودم، شاید که خودم این کار رو میگرفتم؛ دیگه اگه مرگ میخوای برو ….» !!! نه هنوزم میگید خفه اش نکنم؟ :)  از اونجا که آدرس منزل جدید آقای محمد«ک» رو وارد نبودیم، پرسان پرسان برگشتیم به سمت شهر کنزاس سیتی و اونچه که برای عبدالله هم جالب بود و اونرو از ویژگی شهرهای کوچک میدونست اینکه وقتی داشتیم با نقشه کلنجار میرفتیم تا راه رو پیدا کنیم؛ مردم رهگذر با پرسیدن این سوال که«میتونم کمکتون کنم؟» راهنمایی مون میکردند؛ در حالیکه چنین چیزی رو در شهرهای بزرگتر به ندرت خواهید دید. در بین راه با سرزدن به یکی دو فروشگاه، نتونستیم دسته گـُل قشنگ و درخوری ، به عنوان چشم روشنی انتخاب کنیم و چون دو سه باری تلفن کرد تا جویای احوالمون باشه و منتظرمون بود؛ بیخیال هدیه شدیم و حدودای غروب بود که رسیدیم .


«آرش»، پسر 9 ساله اش  مشغول بازی با بچه های همسایه بود. روزهای اول مهاجرت ولعی عجیب در وجود آدم وول میخوره به حدی که شنیدن دوباره ی کلام شیرین فارسی از دهن یک پسربچه، و یا دیدن یه کفتری که روزگاری اجدادش از ایران گذشته؛ به ذوق می افته!!!  گفتنیه که در آمریکا سالهای پر و تمام شده رو به عنوان سن افراد به حساب میآرند؛ در حالیکه در ایران به محض پا گذاشتن فرد به سال جدید و پس از سالروز تولدش، سن اون فرد رو یکسال بیشتر حساب می کنند. یه جورایی آمریکایی ها نقد کار می کنند و تا یکسال کامل عمر رو از خدا نگیرند؛ زیر بار عددش نمیرند ولی ما ایرونی ها همینکه روز تولدمون شد به حسابمون مینویسند.


طبق حال و روح زیاده خواه هر آدمیزاد، توی آمریکا هم هرکس به دنبال رشد روزافزون مال و دارایی خودشه  و بقول دوست خوبم حج مرتضی احمدیان: «همین احساس زیاده خواهی، البته به شرطی که حرص مال دنیا نیفته به جونش باعث پر شدن چشم و دل آدم میشه.»  مثلن با دیدن منزل جدید آقای «ک» بود که خانه ی موقت و فعلی خودمان، که البته اون هم از طرف دانشکده ی محل کارم داده شده؛ اونچنان جلوه ای دیگه نداشت. هرچند نباید فراموش کنم که خدا دوتا از بزرگترین دغدغه های مهاجرت رو پیشاپیش برامون تصمیم گیری کرده و باید براش شکرگذار باشیم: کار و محل سکونت. جدن هم بیچاره کسانی که ویزای خارج رو میگیرند ولی دقیق نمیدونن کجا برند و از کجا شروع کنند.  با دیدن خونه ی آقای «ک» بود که عبدالله دائم اظهار امیدواری میکرد که بتونه از روی گود بدهکاری ها و وام هایش به بانک بپـّره و این تغییر منزلش به شهری بزرگتر، با این اوضاع بد اقتصادی و کاری، براش گرون تمام نشه؟

آقای «ک» به رسم آمریکاییها، ما رو برای از نزدیک دیدن (تور) منزل دوطبقه شان راهنمایی کرد و همزمان براش آرزوی مبارکی کردیم. در این بین جمله ای گفت که علاوه بر چوبی بودن سازه ها در آمریکا، گذرا بودن مال دنیا رو نیز نشون میداد که «همه ی این خونه با یک کبریت تبدیل به یک سطل میخ میشه.» همزمان صرف میوه، نشستیم به صحبت از هر دری و ازجمله حساسیتهای ایرانیان داخل و حتی خارج(آمریکا) نسبت به کارم و نحوه ی آمدنمون و کنجکاوی بیش از حدشون. بین گفتگوها ازم پرسید:  «اگه کسی بپرسه چه جوری اومدید آمریکا چه جوابی بهش میدید؟» با این معنی که سوالشون رو طفره میرم؛ گفتم «با هواپیما»! :) …(توضیح: بمانه که الان بجای طفره رفتن جواب دیگرون حتی خاطرات و نحوه ی اومدنمون رو هم بصورت وبلاگی منتشر کردم تا ببینم بازم اونایی که میخواند گیر بدند چی میگند؟)  ساعتی از رسیدنمون نگذشته بود که «ش» خانم آقای «ک» نیز از بیمارستان محل کارش رسید. من مادر محترمش رو وقتی عبدالله به ایران اومده بود؛ ملاقات کرده ام. مادرش تـُرک زبان و اهل شهرکرده و خودش نیز متولد آبادان و عمو و  پدرش یکی از کسانی اند که در منطقه ی نجف آباد به شغل قیمت گذاری زمین و خانه (علی خبره/اهل خبره) مشغولند. او همسن منه و به سبب ازدواج با آقای «ک» به آمریکا مهاجرت کرده و اوایل ورودشون سختی های بسیاری کشیده و حتی زمانی به شغل ترمیم لباس و خیاطی مشغول بوده است.

نقاشی خیاط روستایی The Village Seamstress


وقتی براش از مشکل زبان گفتم؛ پیشنهاد کرد که هرجا جمله ای رو نفهمیدم؟ از اونها بخوام دوباره و آهسته تر تکرار کنند و خوشبختانه آمریکاییها هم به دون هیچ مشکلی می پذیرند. خود او نیز اوایلی که مشغول به کار شده بوده، چندین بار میخواسته بخاطر همین مشکل زبان و ارتباطات با مردم، کارش رو رها کنه؛ ولی مقاومت کرده و آرام آرام همه چیز بخوبی پیش رفته به حدیکه الان همزمان شغل پرستاری، مشغول تحصیل و دانشجو نیز هست. پس از شام(برنج و کباب ایرونی) برای دیدن عکسهای جشن تولد پسرشون به زیر زمین  که به تنهایی یک دستگاه منزل مستقل محسوب میشه رفتیم. حضور افراد زیادی در عکسهایی که از مهمانی های مختلف دیده میشد؛ بیانگر خاکی و خونگرم بودن این خانواده داشت و عبدالله هم این موضوع رو تایید می کرد. پس از گذران چند ساعتی شب نشینی در کنار خانواده ی آقای «ک» با اونکه حسابی اصرار داشتند که بمونیم؛ راه برگشت به اوماها رو درپیش گرفتیم زیراکه عبدالله  باید فردا صبح می رفت سر کار و جالب که از بس خسته بود؛ دیر بیدار شد و با اینهمه رانندگی و خستگی، به سرکار هم نرسید و…..

خوابی مشتی و اینچنینم، آرزوست:)


در این روزهای پایانی سال شمسی نکته ی قابل ذکری رخ نداد جز اینکه هر تعطیلی آخر هفته با مرور تبلیغات ضمیمه ی روزنامه ها، کارمان شده از این «گاراژسیل» به اون یکی رفتن و جستجوی وسایل مورد نیاز منزلمان. قابل ذکره که این یک رسم بسیار خوب آمریکاییهاست که هرچند ماه و یا سال یکبار، در محیط گاراژ منزل و حیاط خود اقدام به فروش وسایل غیرنیاز و اضافی خود می کنند. یه جورایی شبیه به سمساریهای شخصی و اگر حوصله و وقت گشتن داشته باشید؛ وسایل بسیاری رو میتوانید با قیمت مناسب پیدا کنید.