از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

نیمه ی پر لیوان

دختر فسقلی سه و نیم ساله ام، امسال راهی مهد کودک Early School  شده و دیدنیه که چطور مثل آب روان انگلیسی زبون می ریزه.  صد البته که از جنس نسوان بودنش نقش مهمی در روان حرف زدنش داره. در این نوشته می خوام به یکی از فعالیتهای او در  مهد کودک  و همچنین یک رسم آمریکایی اشاره داشته باشم.  درست از یک هفته به روز شکرگذاری بود که اقدام به درست کردن طرح کاغذی یک بوقلمون کرد و هر روز هفته یکی از چیزهایی رو که باید از بابت داشتنش شکرگذار باشه رو توسط خانم آموزشیارش برهر بال کاردستی اش نوشته بود.


                                   کاردستی بوقلمون _ عکس تزئینی است.


این روزها  در آمریکا اس ام اس های فراوانی بین افراد رد و بدل شد که پیام اصلی اش ابراز خوشحالی  از حضور دیگران در زندگی شان بود.  بد نیست بدونید که وقتی برسر سفره ی شام  روز شکرگذاری Thanksgiving در کنار خانواده ی برادرم نشسته بودم؛ به رسم آمریکاییها، هرکس با برشمردن داشته هاش، به درگاه خدا ابراز شکر می کرد. بمانه که از بس موارد زیادی رو باید برمی شمردم؛  کلی وقت دیگران رو گرفتم.  باور می کنید یا نه؟ یکی از اصلی هاش شکر حضور یک به یک شما دوستان خواننده بود و بازم ازبابت منتی که برسر بنده و این  سراچه دارید؛  تشکر می کنم.


                            خوشبختی یعنی قدردان همه ی داشته ها بودن


اونچه که تامل برانگیزه اینکه چطور در یک فرهنگی اینگونه مثبت اندیشی رواج داره و مردم بجای غــُـرغــُـر دائم به درگاه خدا و تعیین تکلیف برای او که  چرا این آره و چرا اون نه !؟ همیشه  به  نیمه ی پر لیوان نظر دارند!!!؟ در تفسیرهای مذهبی ذکر شده  که انسان  سه « نغمه و سرودSinging» رو  بر لب و در ذهن داره : یکشکرگذارانه Thankfulness»،   دوشکایت آمیز Lament» که هردوی اینها، وقتیه که رخدادهای زندگی را دیده و لمس می کنیم. بدین شکل که  یـــا اینکه به خواست خدا راضی و شکرگذاریم و «هراونچه که از دوست میرسه رو نیکو می دونیم» و یـــا اینکه، خودمون بجای خدا می نشونیم و با این تفکر که خیر و صلاحمون رو  بهتر از او می دونیم  از همه چیز شکایت می کنیم.


                                   عارفان عاشق، همواره امید برخدایشان دارند


امـــّا  باور سوّم – کلام دل عارفان و رسم عاشقانه ی احترام بنده ی عاشق، به پرودگار عاشق تر از هر عاشقه. عارف می دونه که «او»(خالق)، از سر عشقی که به بنده اش داشته، همه ی آفرینش رو آفریده. پس نه تنها «شکرگذار» ؛ بلکه همواره «امیدوار Hope» به رحمت همراه با نعمت اوست. من نمی دونم که شما و حتی خودم از کدوم دسته هستیم؟ ولی متاسفانه افراد بسیاری رو دیده ام که چنان چشم و گوش خودشون رو بر داشته هایشون بسته اند که فکر می کنند آسایش و مال و منال و زندگی راحت  فقط در خارج از کشوره و بس. در یک کلام فقط نیمه ی خالی لیوان زندگی در ایران رو  می بینند و از نیمه ی پـُـر داشته ها  آنطور که باید  لذت نمی برند. آرزو می کنم که خداوند چشمام رو براونچه که دارم و باید شکر گذاری کنم بازتر کنه. از طرفی هم  تلاش می کنم در دل و ذهنم با یادآوری اونچه که آرزوهامه، بخصوص هنگام خواب  _ تا روحم در عالم خواب و رویا، بر روی آن بیشتر تمرکز داشته باشه_ مثبت تر بیندیشم  و بر اونچه که خواست خداوند و خیر و صلاح منه، شکرگذار باشم ….. ببخشید طولانی شد. راستی تا حالا دقیق فکر کردید که  شما از بابت چه چیزهایی خوشحال و شکرگذارید؟ …. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید


روز شکرگذاری/جمعه ی سیاه

یکی از روزهای تعطیلی معروف در آمریکا آڅرین پنجشنبه ی ماه نوامبره که به روز شکرگذاری یا Thanksgiving معروفه. تاریخچه ی این رسم برمی ګرده به تفکر جستجوی سرزمین موعود(اورشلیم) توسط یهودیان. حدود چهارصدسال پیش، مسیحیان به تنګ آمده از ظلم مذهبیون و کلیسا ی آن دوران ــ که به سالهای خفقان و تاریک اندیشه ی انسانی یا رنسانس مشهوره ــ با این باور که باید سرزمین موعود خود(اورشلیم جدید مسیحیان) رابیابند دست به مهاجرت زذند و راهی قاره ی آمریکای شمالی کنونی شدند. آنان معتقد بودند که خداوند با آنان میثاق بسته تا با نشان دادن بهشت روی زمین ، پاداش سختی هاشون رو بده.

به سال 1620 میلادی، اولین گروه انگلیسیان، که خود را « زوّاران Pilgrimage زائران» سرزمین جدید می دونستند؛ راهی سفری دریایی شدند. سختی راه و مسافت طولانی، سبب مرګ و خسته و بی آب و غذا شدن آنها شده بود. ولی از آنجا که شانس همراهشون بود، بمحض ورود به شمال شرقی آمریکا ـ ناحیه ی « ماساچوست»(Plymouth) ـ توسط سرخپوستان محلی ، با تنها غذای گوشتی یعنیبوقلمون (تـُرکیTurkey)نه تنها پذیرایی شدند، بلکه کشت ذرت و ماهی گیری را نیز از آنها یاد گرفتند. به همین علت همه ساله یادبود اولین مهاجرت موفق اروپاییان به قاره ی آمریکا را جشن ګرفته و شکرګذاری می کنند. بدین شکل که همه ی اعضای خانواده های آمریکایی ــ که ای بسا سال تا سال همدیګر را ندیده اند ــ به میزبانی یکی از برزګان خانواده گردهم می آیند. البته بعضی ها در دو یا سه جا دعوت به حضور دارند و با هماهنگی قبلی، ناهار را در یک محل و عصرانه را در یک مکان دیگر و شام را در محل سوّم، صرف می کنند. خلاصه، بخور بخوری سخت برپاست که البته غذای اصلی چنین مراسمی پخته شده ی ګوشت بوقلمونه. جایتان خالی امسال راهی اوماها ـ منزل برادرم ـ هستیم تا برای ما هم فال باشد و هم تماشا.



امـــّا فردای روز شکرگذاری، که به «جمعه ی سیاه» معروفه در اصل حراجیه که فروشگاههای بزرگ با رسیدن ایام کریسمس و خرید پیش از شروع سال نوی میلادی عرضه می کنند. از آنجا که سیاست اقتصادی فروشگاهها بر اینه که فروش بیشتر، بر سود کمتر ترجیح داره، تلاش دارند که در این مدّت فروش قبل از سال نو، همه گونه تبلیغات و تخفیفات را برای جذب مشتری بیشتر اعمال کنند. اوج ماجرا در روز پس از شکرگزاری(Thanksgiving) یا همان جمعه ی سیاهه که بعضی از اجناس مانده ی خود را با تخفیفی تا نصف و حتی یک سوّم قیمت ارائه می کنند. از آنجا که استقبال در بعضی فروشگاهها بسیار زیاده، نه تنها خود فروشگاهها با ارائه ی کوپن مخصوص از هجوم افراد جلوگیری می کنند، بلکه بعضی از خریداران تمام شب را پشت در فروشګاهها می مانند، تا اوّل صف باشند.



در ضمن فکر نکنید که شاید بیشتر اجناسشون، فاقد کیفیت لازمه؟ بلکه از بس رقابت وجود داره، با این ترفند قصد جذب مشتری بیشتر را برای آینده ی خود دارند و اگر شما شانس داشته باشید می تونید حتی لوازم برقی خود را با بهترین قیمت، در این جمعه ای که به ظاهر برای فروشندگان، سیاهی برباد رفتن سرمایه شونه، تهیه کنید. معمولن ساعت شروع به کار حراج ویژه ی این روز از ساعت 5 صبحه و ای بسا که با دمیدن خورشید، هیچ جنسی باقی نمانده باشه.

فروشگاهها، معمولن تعداد محدودی اجناس واقعن مقرون به صرفه و عالی را، در لیست خود قرار می دند که در همان ساعتهای اولیه، به فروش میره. ولی هیجان ناشی از عجله ی دیگران برای خرید، سبب میشه بیشتر افراد دست خالی از فروشګاه خارج نشند. بهترین راه برای اطلاع از لیست حراج فروشگاهها، مراجعه به برگهای تبلیغات حراج روزنامه ها یا سایت هر فروشګاهه که در چند صفحه اجناس مخصوص حراج رو با قیمت و عکس توضیح دادند و شما میتونید جهت حضور به موقع، برنامه ریزی کنید.



بعضی ها که خانوادگی اقدام به اینکار می کنند؛ همه با هم به یک فروشگاه نمیرند. بلکه پخش میشند توی فروشگاههای مختلف، تا هر کدام، اون چیزی را که میخواهند؛ شکار کنند. بعضی ها که از شب میرند، حسابی مجهزند. چادر، صندلی، زیر انداز، خوردنی، بازی های سرگرمی و غیره نیز به همراه دارند و ګویی که به تفریح(camping)رفتند. البته لباس گرم فراموش نشه. بعضی حراجها بصورت تخفیف با تاخیره(Rebate). یعنی شما قسمتی یا تمام تخفیف را بعد از چند ماه بصورت چک یا کارت خرید مخصوص همان فروشگاه پس می گیرید. مثلن اګه یک جنسی قیمتش 10 دلاره و 50% تخفیف خورده و شده 5$ ولی فقط 3 دلارش بصورت Rebate هست؟ شما موقع خرید باید 8$ پرداخت کنید. منتها با پرکردن برګه ای مخصوص و پست آن به همراه رسید خرید به آدرس مرکزی فروشګاه، بعد از چند ماه بقیه ی 3 دلار تخفیف(با تاخیر) را پس می گیرید…. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود…. ارادتمند حمید

جنگ داخلی آمریکا Civil War

مدتها بود که قصد داشتم گزارشی از مراسم بازسازی جنگهای داخلی آمریکا عرض کنم و متاسفانه نشده بود. شاید بدونید که پس از انتخابات ریاست جمهوری و بلافاصله پس از چهارم مارس 1861 و مراسم سوگند آبراهام لینکلن  11 ایالت با ادعای تجزیه طلبی،  دست به شورش زدند. در آن زمان این یازده ایالت جنوبی  _ که در اصل بیشترشون در پایین و جنوب رودخانه ی می سی سی پی واقع هستند_ بخاطر هنوز رواج داشتن برده داری؛ به  ایالت‌های بــرده  مشهور بودند. ایالت‌های جنوبی بلافاصله ریچموند ایالت ویرجینیا را پایتخت خود قرار داده و جفرسن دیویس را به عنوان ریاست جمهوری برگزیدند.

                قرمز =جنوبی ها،   آبی =شمالی ها،    سفید= ایالتهایی که هنوز به آمریکا نپیوسته بودند                       

گفتنیه که اصلی ترین بهانه ی این تجزیه طلبی جنوبی ها، دعوا برسر مجاز بودن برده داری بود. بمانه که این روزها  به مثل بعضی کشورهایی که خودتون بهتر می دونید؛ دیگه با بهانه ی دین و مذهب از گـــُرده ی ملت سواری نمی گیرند؛ ولی باید بگم هنوزم که هنوزه، حتی در همین مهد آزادی،  همه ی آدمها به نوعی برده ی متمدنانه و عصر جدید قدرتمداران و صاحبان زر و زورند. بهرحال … ایالتهای جنوبی نام جدید «کانفدرتیو»(کنفدراسیون/هم پیمان) در مقابل «ایالات متحده»(یانکی/دولت سراسری و فدرال آمریکا) و نیز پرچم مستقلی  را برای خود برگزیدند و بدینوسیله به جنگی چهارساله دامن زدند که هرچند در ابتدا به شکست شمالی ها منجر شد؛ سرانجام شمالی ها پیروز شدند و کشوری یک دست را تشکیل دادند که هنوزم که هنوزه با آنکه هیچ غلطی نمیتونه بکنه؛ ولی ابرقدرترین کشور دنیاست و به «آمریکای جهانخوار» مشهوره.

                                           پرچم ایالتهای جنوبی / کانفدرتیو  

گفتنیه که این شهر(لکسینگتون ایالت میزوری) هم به مدت ســــــــــه روز!!_ توجه کنید؛ ســـــــــــــه روز !!!_ درگیر جنگ بوده و الان به عنوان یه شهر تاریخی شناخته میشه . به همین علت هر دهسال یه بار،  آن کش مکش صد و پنجاه سال پیش رو باسازی می کنند تا هم تنوعی باشه و هم از راه جلب توریست،  درآمدی کسب کنند. خسته تون نکنم و  بهتره که با هم گزارش تصویری از تغییر همه جانبه ی شهر و مردم ببینید و لذت ببرید. اولین مراسم آن مثل همه ی مراسم مشابه،  راه اندازی کارناوالی در سطح شهر بود که صد البته گروه موزیک از اصلی ترین ارکان این رژه (پرید) است.


از مدتها پیش بود که در و دیوار شهر پر بود از پوسترهای این مراسم و هرچند که سرما و بارون اجازه حضور توریستهای زیادی نداد؛ با اینحال نمردیم و شهری  سر زنده و شلوغ با ویژگی ترافیک رو هم دیدیم.





بهرحال این  رژه به نوعی  منحصر به فرد بود چرا که تلاش شده بود همه چیز را به شکل گذشته ها بازسازی کنند.  لباسها ، سلاحهای قدیمی و نوع حمل و نقل  از جمله ی آنها بود.

                                    تاکسی عمومی یا ماشین خانوادگی

ماشین شخصی 

کالسکه ی کودک

شکارچیان و لباس تمام چرم از پوست شکار

روزنامه فروشان دوره گرد

بسیج محل

نیروی زرهی سپاه محلی

در تاریخ آمریکا نهضت عمومی بزرگی ضد ساخت و مصرف الکل  به نام جنگ الکل مشهوره . عکسهای بعدی اشاره ای به این ماجرا داره.

درسته میگه:اون خمره رو با تبر بزن بشکن! یه وقت نکنی اینکارو ! کلی میارزه! البته منظورم خمره شه ها :)

اون یه استکان کوفتی رو بنداز دور و خانواده رو عزادار نکن!

این هم ثمره ی خوردن چیزای بد بد. حالا میخواد الکل باشه میخواد گلوله!؟

انگاری بجز بودایی ها، سیاهپوشی خانواده ی عزادار عالمگیره!؟

گروه سوگواران یا انجیل خوانان خندان !؟

البته فکر نکنید که فقط کاروانی که رژه می رفتند؛ به سبک و سیاق قدیم اجرای نمایش داشتند.  در این  دو روز هرجایی که پا می گذاشتیم؛ حتی فروشنده ها و مردم عادی  را هم به شکل و شمایل قدیم ملاقات میکردیم. خلاصه ی کلام یه چیزی شده بود شبیه به سریال «پزشک دهکده» و سفری داشتیم بی ماشین زمان به صد تا صد و پنجاه سال پیش .




در این بین هم بعضی ها فرصتی پیدا کرده بودند تا درکنار مدلها عکسی به یادگاری بگیرند. بهش میگم: فرین بابا … نمیشه تو زودتر نحوه ی کار با دوربین و عکاسی رو یاد بگیری؛ بلکه این بابای دلسوخته ات هم بتونه عکسی اینطولکی به  یادگاری بگیره!؟  ای امان از این یادگار و یادگاری که همه جا باعث شده دود از این جیگر سوخته ی من به هوا بره … همه بگید خدا صبرت بده حمید! :)


البته فکر نکنید که گذر اینهمه آدم و اسب و حیوان باعث هیچ گونه مشکلی نبودا … بلکه در انتهای کاروان دوستان محترم  داوطلب، فرغون و بیل و جاروب به دست، زحمت جمع آوری پشگلها و آشغالها را می کشیدند.


و امـــّا عصر هنگام و با آنکه نم بارانی زده بود؛ راهی بیرون شهر و محل برگزاری  بازسازی مراسم تعزیه ی  نبرد شمشیر و توپ و تفنگ شدیم تا حال و احوال احساسی 150 سال پیش و آن جنگ سه روزه را بیشتر لمس کنیم.




گفتنیه که این جنگ سه روزه را جنگ بافه های شاهدانه نیز می نامند چرا که جنوبیها از علوفه های خشک و لوله و بسته بندی شده (بافه)ی گیاه شاهدانه(ماری جوانا/حشیش) که در آن ایام جهت استفاده از الیاف(کنف) آن  در طناب بافی کشت می شده؛ بعنوان سنگر استفاده می کردند. بدین شکل که با غلتاندن بافه ها و پناه گرفتن در پشت آنها، خودشون رو به سنگرهای دشمن می رسوندند. از طرفی هم خیس شده ی آن باعث میشد تا ساچمه های توپ و تفنګ شلیک شده به درون آن جذب بشود و از قطر آن کمتر بګذرد.

جنگ بافه های شاهدانه     Battle of the hemp balls

سنگر گیری پشت بافه های خشک علوفه ی شاهدانه و نزدیک شدن به دشمن

قابل ذکره که بازیگران این شبه جنگ، شب قبل را برای حس گیری بیشتر در بین چادرهایی که به همین منظور برپا شده بود خوابیده بودند و فرصتی شد تا دیداری هم از کمپینگ آنها داشته باشم.

کمپینگ و چادرهای جنگجویان

چادر فرماندهی

فانوس یا همون چراغ مرکبی آمریکایی

امدادگران که بیشتر یادآور گروهبان گارسیا در فیلم زورو ست

کتری و قوری آتشی آمریکایی

دمادم غروب بود و از میدان جنگی که در خارج از شهر بود برگشتیم و همانطور که منتظر بودیم در چادرهای موقت فراوانی که برپا شده بود؛ برنامه های گوناگونی در حال اجرا بود و از جمله ی آنها؛ به تماشا نشستن کسانی که با گریم خودشان به شکل شخصیتهای معروف از جمله رئیس جمهوران گذشته، نویسندگان و غیره …. به گونه ای از زبان آنان پاسخ سوالات حاضران را می دادند.

بازیگر شخصیت شکسپیر، نویسنده ی مشهور انگلیسی

دست آخر هم آموزش رقصی بسیار قدیمی و اجرا توسط حاضران. البته رقصهای قدیمی اروپایی _ آمریکایی از یک نظم هندسی خاصی پیروی می کنه و مثلن باید سه قدم برند عقب، درحالیکه دستشون رو به سمت شریک رقصی دراز می کنند؛ یه چرخ بزنند یا دوقدم برند به سمت چپ و غیره … به همین خاطر تمرین و اجراهای اولیه ی حاضرانی که ماهر نبودند، کلی خنده در برداشت و چه بهتر که تعزیه های آمریکایی های جهانخوار هم اینگونه ختم بشند.

استاد آموزش رقص در کنار یکی ار هنرجوهای تازه کار

هاااان !!!! بیا بابا!!! این کمره یا فنره!؟

دوستان عزیز ! راستشو بخواهید این ایام سخت درگیر بیحالی و تب و درد بیماری آبله مرغان بزرگسالی(زونا Shingle) بودم و نه تنها نشد عرض ادبی خدمت دوستان وبلاگنویس داشته باشم؛ بلکه به روزآوری این مکان تا این حد با تاخیر انجام شد که معذرت میخوام …. موفق و پیروز باشیددرود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید


دالتون ها / هالووین

مدتها بود خونه نشین شده بودم و کم کم  داشتم می پوسیدم که بالاخره فرصتی دست داد و از خونه زدم بیرون و به همراه برادرم راهی ایالت کنزاس  شدیم.  شاید  اسم «جاپلین» بخاطر حوادث  طبیعی اخیر و تندباد و دیدار برادر «اوباما» از اون منطقه، آشنا باشه؟  ولی شهرت شهری کوچک به نام «کافی ویل» در نزدیکی جاپلین،  باعث شد که سفر دو روزه ی ما به چند علت به آن شهر باشه. اولین دلیلش اینکه روزگاری نه چندان دور تعداد بالایی _نزدیک به دویست نفر ایرونی و بچه نجف آبادی_ در این شهر تحصیل می کردند؛ ولی امـــروزه حتی یه نفر هم ،  اینورا بال نمیندازه.



                      نمایی از ساختمان محل تشکیل کلاسهای کالج _ کافی ویل


دلیل دومی که برای سفر به این شهر داشتیم؛ دیدار از خارسو و بــُرسوره(مادر و پدر همسر) برادرم بود که هرچند هیشکی نمیدونه تقدیر چه میخواد ولی آفتاب لب بوم اند و دیدارشون واجب.


                  مـــِــری و بـــیـــل بوگارت _ مادر و پدر دانا _ همسر آمریکایی برادرم


این شهر زمانی حدود بیست هزار جمعیت داشته،  ولی الان بیشتر به شهر مردگان شبیه تره؛  با این حال هنوزم مشهوره و عمده ترین دلیلش هم   اینه که حدود 120 سال پیش محل کشته شدن دو تا از برادرها و (_نیز دوتا از دوستانشون و_) دستگیری برادر کوچکتر دسته ای از معروفترین یاغیان و دزدان آمریکا به نام «دالــتــون»ها در این شهر بوده.  دالتون ها  در اصل علیه گذر قطار از زمینهای اجدادی شون دست به اعتراض زدند  و کم کم  رو به دزدی و سرقت آوردند و شاید با یاد آوری کارتون «لوک خوش شانس» بتونید اونها رو به یاد بیارید. اونچه که مهمه اینکه ساختمان همان بانک و زندانی که در حین سرقت باعث شد کشته و زندانی بشند بصورت همان چیدمان قدیم برای بازدید توریستها بازه.


                         بانک محل سرقت و کشته و دستگیر شدن باند دالتون ها


                                            ورودی بازداشتگاه محلی


               ماکت جنازه های بازدداشت شده ی دو برادر و دو عضو باند دالتون ها


               سنگ قبر سه تن از افراد باند دالتون ها در شهر کافی ویل ایالت کنزاس


گفتنیه که به همین مناسبت موزه ای هم پذیرای توریستهاست که بر دیوار آن نقشه ی کامل عملیات سرقت و کشته و دستگیری  گروه «دالتون»ها رو کشیده اند.


                نقشه ی عملیات سرقت، کشته شدن و دستگیری باند برادران دالتون


                موزه ی دالتون ها _ صندوق عقب(چمدان چرمی) ماشین رو دقت کردید؟


                  معاون کلانتر که پشت ستاره ی حلبی اش، قلبی از طلا داشت 


یکی از چیزای جالبی که در شهرهای قدیمی جلب توجه میکنه،  وجود ستون(کپسولی) است  بعنوان یادبود که مردم شهر با دفن اشیا، نامه ها، عکسها و چیزهای جالبشون اجازه میدهند تا نسلهای آینده در صد سال بعدش آن دفینه را باز کنند و بدین شکل خاطراتی بسازند و شاید هم سندهایی به تاریخ بیفزایند.


                           دفینه ی یادگاری برای نسل های آینده در صد سال بعد


از دیگر اهمیتهای این منطقه اینه که وجود نفت نامرغوب در سطح بیست تا سی متری زمین سبب شده که تا چشم کار می کنه در فاصله ی کمتر از یک کیلومتر،  دکلهای کوچک نفتی در زمینهای کشاورزی به طور شبانه روز اقدام به پمپاژ و ذخیره ی نفت استخراج شده در مخزن مجاور چاه،  جهت پالایش میکنه.


                          دکلهای کوچک استخراج نفت در میان زمینهای کشاورزی


خوش شانسی من بود که تونستم در فستیوال عرضه ی انواع غذاها که به مناسبت «هالووین» (مراسمی شبیه به قاشق زنی چهارشنبه سوری) برپا بود؛ شرکت کنم. وقتی برای یکی از فروشنده ها توضیح می دادم که غذایی به نام «شش کباب» غذایی ایرونیه تعجب کرد. گفتنیه که این کباب از ترکیب شش مورد خوراکی (فلفل، گوجه، پیاز و…) و نیز گوشت(سفید و قرمز) تشکیل می شه.  بدین شکل همه ی آمریکاییها پیشاپیش میدونند که عدد شش(سیکس) و همچنین کباب(باربیکیو) به فارسی چی میشه.


                                کباب مخلوط سلطانی یا همون شیش کباب


همانطور که عرض کردم همزمان شدن مراسم «هالووین» و فستیوالی که در اصل برگردان شده ی همون واژه بود و به «نیو والا» مشهوره سبب شده بود که مردم شهر در یک خیابان درازی جمع بشند و دم و دستگاه شکلات دادن به بچه ها و بزرگترهایی که هر کدومشون یک کیسه یا سطلی به دست گرفته بودند؛ برپا باشه.  به این ترتیب هم اونایی که علاقه به شکلات دادن داشتند در یک محل جمع شده بودند و هم اینطوری همه میتونستند ذوق و سلیقه ی خودشون رو در گریم چهره و انتخاب کاستوم(لباس مخصوصشون) به نمایش بگذارند.


        «نیو والا» برعکس نویسی شده ی واژه ی هالووین یا همان قاشق زنی آمریکایی


      و باز فرین و بازپوشیدن لباس سال گذشته اش. لـِــیدی باگ یا عروس خدا / کفش دوزک


  آدمهای گــُنده و کاستوم(لباس مخصوص) هالووین و توزیع شکلات از داخل صندوق عقب ماشین


                خانواده ای آمریکایی و پوشیدن لباس ژاپنی / کره ای برای متفاوت بودن


البته فکر نکنید که این مراسم قاشق زنی آمریکایی و پوشیدن لباسهای عجیب و غریب که در اصل تاروندن ارواح خبیثه؛ فقط متعلق به کوچکترهاست ؟  دیدنیه که چطور مردم زیادی درب خانه هاشون رو با کدوهای زرد؛ مترسکهای روح و ترسناک، سنگ قبرهای مصنوعی، چراغهای چشمک زن، توریهایی شبیه به تار عنکبوت و غیره  تزئین کرده اند و حتی بعضی هاشون نه تنها لباسهای عجیب و غریب می پوشند بلکه قیافه هاشون رو هم  آرایشهایی می کنند که دیدنیه.


                                مو سیخی !!! بگم الهی مثل من کچل نــشـی !!؟


                   به خوابت نیاد ... دل خوش و حوصله ی زیادی ... پاچه اش کو؟


در قاره ی آمریکای شمالی ، از خانواده ی راسوها؛ گونه ای وجود داره به نام «اسکانک» Skunk  که وقت خطر از خودش بویی تولید می کنه که تا کیلومترها ادامه داره و اگه ماده ی بدبوی اون به لباس کسی ریخته بشه هیچ راهی نداره جز آتش زدن یا خاک کردن لباسها ، چرا که بوی  زننده اش  حد نداره . فکر کنم «راسوی گندناک»(گند راسو) بهترین اسمیه که میشه براش انتخاب کرد. ولی خودمونیم این خانمه نه تنها بوهای خوف خوف می داد؛  بلکه مقبول و دیدنی هم بود …. مگه نهههه!؟


                     تا باشه راسو هم اینطولکی باشه ... مگه نهههه !!! 


این هم بهانه ای برای به روز آوری وبلاگ … موفق و پیروز باشیدتا درودی دیگر دو صد بدرود    … ارادتمند حمید

هــمــــســـــایــــه

شاید بارها این حرف رو در مورد آمریکاییها شنیده باشید که: همسایه از همسایه خبر نداره؟ اصلا ً احترامات، سرشون نمیشه؟ خونگرم نیستند و …. بذارید به جرات بگم که در وهله ی اوّل ، همینطوره ولی  وقتی دقیق بشید، می بینید که در اصل بخاطر عدم دخالت در زندگی دیگرانه که چنین به نظر میرسند. درحالی که هرجا که افراد مسن، زنان و بچه ها باشند، از جمله در اتوبوس، قطار، پارکینگ ماشین، رستوران  و … حق تقدّم با آنهاست. با آنکه بی تفاوت به نظر می رسند؛  اگه ناراحت باشید از چهره ی شما این ناراحتی رو میخونند و در مورد آن  سوال می کنند. تظاهر و دلسوزی الکی هم  نمی کنند ولی در رفتارشان مشخصه که  شرایط شما رو درک کرده و به آن اهمیت می دهند و اگه بتونند  تلاشی هم برای حل مشکل شما می کنند. شاید قربان و صدقه  نرند ولی اگه شما رو مدتی نبینند دلشون براتون تنگ میشه. اگه شما  کاری براشون انجام بدید ده بار تشکر می کنند و اگه ناراحت شدید؛ حتمن(حتماً) معذرت خواهی می کنند.


                                          سلام و صبح بخیر به همسایه !!


درسته که  تا از آمریکایی جماعت چیزی را نخواسته باشید و یا سوالی نکرده باشید؛ بنا بر فرهنگ دخالت نکردن در امور شخصی افراد،  به خود اجازه نمی دهند که بصورت خود سر در امور شما دخالت کنند؛  یادتون هم نره  که علم وحی هم ندارند که مشکل شما را کشف کنند و به کمکتان بیایند.  پس مثل من نگذارید هزاران سختی،  شما را از پا درآره و سپس کمک بخواهید. همون سال اولی که مهاجر آمریکا شده بودیم و زمانی که دختر کوچکم به دنیا آمد؛ نه از خارسو(مادر زن) خبری بود که عیال و نوزاد رو پرستاری کنه و نه هیچ ایرانی و غیر ایرانی دیگه ای برای کمک می شناختیم و خودمون بودیم و خودمون. از سرتقدیر خداوندی زد و توی همون ویر و بیر دست دختر بزرگم(فاطمه) هنگام بازی شکست و باید از سه تن پرستاری می کردم: خانم تازه زا، نوزاد و دختردست شکسته ام.     پس از چند روز که داشتم از پا در می آمدم  موضوع را با همکارم در میان گذاشتم. عصر هنگام بود که دیدم  زنگ در خونه رو می زنند و همکارم و شوهرش  به دادم رسیدند. البته آنها  احوال ما رو می دیدند ولی با تصّور اینکه از سر احوالات شخصی و یا مذهبی و یا رسوم اجتماعی و ... شاید خوش ندارم که دیگران دخالت کنند!!؟  کاری نکردند تا اینکه خودم درخواست کردم.


فاطمه و فرین نوزاد 2008


آری، آمدند و چه خوش  آمدنی و معنی کلام شیوای حضرت مولانا را به اثبات رسوندند که «همدلی از همزبانی خوشتر است». همین ارتباط و خاطره سبب شد که در این شهر و دیار غریب، همچنان این دوستی ما ادامه دار باشه.  ذکر نکته ای خالی از لطف نیست و اینکه در اوج زمانی که یکی می شست و دیگری می پخت؛  «کریستینا» (مادربزرگ خوانده ی بچه هام_زن دیوید) به خنده ازم خواست برای اقوامی که به شایعه  گفته بودند: نه تنها از این به بعد دولت آمریکا ماهی ششصد دلار به خاطر بچه میده !!!؟؟ بلکه تا دو ماه، یک پرستار سر خانه از فرد زائو و بچه مراقبت میکنه !!! عکس بگیرم و بفرستم تا ببینند؛ نه تنها یک زن پرستار(منظور خودش)  بلکه یک مرد آشپز ( شوهرش)  هم اضافی میاد و چه خوشه حال حمید.


                                      دیوید ، فرین در سن یک سالگی و کریستینا


نکته ی دیگه: نحوه ی برخورد آمریکاییها  با بچه های کوچیکه. تا اینجایی که من دیدم و فقط و فقط بجز همین همسایه ی عجیب و غریبمون؛ محاله که بچه ای را ببینند و احساس در بـنــکـنـنـد. جالبه که براشون سفید و سیاه، زشت و زیبا، دختر و پسر، آمریکایی و خارجی و … هیچ فرقی نداره و حداقل کاری که می کنند لبخندیه از این گوش تا آن گوش. جالب تر اینکه بیشترشان تمایل به بغل گرفتن و بوسیدن نوزاد(بچه)دارند؛ ولی تا اجازه ی والدین را نگیرند؛ حتی به کالسکه ی او دست هم نمی زنند.


                                                   و عشق چه زیباست !


البته نباید از تاثیر سردی و گرمی آب و هوا،  در شدّت گرم و سرد بودن خون و رفتار آدمها غافل شد و  همانطور که گفتم تنها کسانی که تا حالا یخ و سرد و نفوذ ناپذیر دیده ام  همین همسایه ی دیوار به دیوارمونه. این آپارتمان جدیدمون بصورت دوبلکسه و فقط یه (زن و شوهر)  همسایه داریم. باور می کنید که هنوزم که هنوزه نتونستم رگ خواب این موجودات عجیب رو بفهمم. راستش هرچی زور زدم تا  بهانه ای برای شروع آشنایی بیابم نخواستند که نخواستند و  هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد جز اینکه مثل یابو بیاند و مثل اسب برند و حتی در مقابل بچه ی کوچک هم هیچ احساسی از خودشون نشون ندهند.  این یخ بودنشون اون اوایل واسه ی ما  کمی سخت بود ولی الان شده ایم بدتر از اونها و هرچند خنده داره ولی گاهی  که توی راه پله از کنار هم رد می شیم  چنان یابویی آب می دیم که  انگاری از کنار یه درخت شدیم. خدا خودش طاقت بده؛  وگرنه یه وقت دیدید اون رگ جاهل ماهلی ام زد بالا و یه تیزی  خرج اونجاشون کردم. تا دیر نشده هرکی مشتریه  بدونه که این همسایه مون رو با گاو  هم عوض می کنیم. کسی نیست؟ گوساله هم بدید قبوله ها …. درود و دو صد بدورد … موفق و پیروز باشید … ارادتمند حمید