شدّت بارونهای موسمی و عجیب ایالت میزوری به حدّیــه که هیچ چاره ای نمیمونه جز پارک کردن ماشین و پناه بردن به یک مکان. همونطور که گفتم به همراهی خانم دکتر مجبور شدیم در تنها فروشگاه ایرانیان کنزاس سیتی _تهران مارکت_ پناه بگیریم. گپ و گفتگوهای طولانی سبب شد خانم دکتر داستان ای بسا شایعه ی ساخته شدن ترانه ی «مراببوس مرحوم گلنراقی» رو مبنی بر توصیف آخرین وداع یک افسر اعدامی ارتش با فرزندش تکرار کنه و بزنه زیر آواز.
پس از بند اومدن بارون راهی خونه ی خانم دکتر در حومه ی شهر کنزاس سیتی شدیم. از اونجا که ایشون به زودی راهی ایالت دیگه ای میشند؛ قصد فروش منزلشون داشتند و تموم خونه به هم ریخته بود و از بنـّا گرفته تا نجـّار و باغبون و غیره مشغول کار بودند. منزل ایشون بیشتر به «خونه-باغ» شبیه بود. ساختمان دو و نیم طبقه ای که در مرکز یک فضای سبز چمن کاری و بین درختها واقع شده بود و از هر طرف نزدیک به نیم جریب با منزل و یا بهتره بگم شروع فضای سبز جنگل گونه ی منزل همسایه فاصله داشت. عکس زیر تزئینی است.
ساعتی رو به جمع و جور کردن اتاقها گذراندیم و از اونجا که خانم دکتر قصه ی ما سخت پرانرژی تشریف دارند و از ریزترین جزئیات که نمیگذرند هیچ! حتی اگه ساعت تا ساعت هم حرف بزنه کم نمیارند! ترجیح دادم به بهونه ی مطالعه توی خونه بمونم و جماعت زنان هم برای اجاره کردن فیلم تا سطح شهر برند. همین سرگرم شدن من به مطالعه تا ساعت یک نیمه شب طول کشید. عنوان کتاب «تاریخچه ی عکس و عکاسی در ایران» چاپ دهسال پیش و داخل ایران بود که خانم دکتر قیمت پشت جلد 3500 تومان رو با تخفیف 20 دلاری به 100 دلار! همین امروز از فروشگاه ایرانیان خرید. در ادامه و براساس ادعای این وبسایت، اولین عکس تاریخ رو می بینید که توسط فردی به نام جوزف نیپک در تابستان سال ۱۸۲۶ در فرانسه و از مزرعه و آسمان مشرف به پنجره اتاقش گرفته شده. گرفتن این عکس حدود ۸ ساعت به طول کشیده و هیچ کس به درستی نمیدونه عکاس از چه ماده شیمیایی واسه گرفتن این عکس استفاده کرده بوده!
شاید بیشتر از دوساعت نخوابیده بودم که صدای گفتگوی خانم دکتر و زهرا بیدارم کرد. بعد از لحظاتی که از گیج و منگی خارج شدم؛ تازه متوجه شدم که ایشون برای مطالعه بیدار شده و خلوت نیمه شب باعث شده بود که حال احساسی خاصی پیدا کنه و الان هم اون حال هرچند قشنگ ولی بی موقعش رو با ما از طریق تشکیل حلقه ی دعا تقسیم کنه. در ابتدا با ایشون همراهی کردم؛ ولی کم کم بـُریدم و دست در دست حلقه ی مناجات، چرت زدن رو بهترین کار دیدم تا بلکه بیخیال بشه. در مورد ایشون مطمئن نیستم ولی فکر می کنم اونروزی هم که حضرت سلیمان با مورچه ها حرف زد و قالیچه ی پرنده اش رو سوار شد؛ کیفیت تنباکوها خیلی عالی تر از این روزها بوده.
اینبار حدود ساعت 6 صبح بود که بیدار شدیم تا سریع بار و بندیل ببندیم و برگردیم سوی «لکسینگتون». با همسفر شدن بچه های خانم دکتر، هرکدوم از شدّت کم خوابی روی صندلی ها ولو شدند و در عوض ماها مجبور شدیم باز صحبتهای خانم دکتر رو هضم کنیم که اینبار درباره ی مسیح و شام آخر بود و در ادامه هم روضه و گریه ای هم برای خواهر زاده اش مبنی براینکه همگان فقط عقب ماندگی ذهنی و ناتوانی های اون رو می بینند و از دیدن نیمه ی پرلیوان غافل اند بود.
به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم و پس از تدریس و یادآوری همکارم آقای نلسون مبنی بر اینکه چنانچه جایی رفتم و نتونستم به سرکلاس برسم نگران نباشم؛ برای معرفی سایت «دیشنکری اون لاین فارسی 123» تا خونه اومدیم. همزمان هم زهرا که پای پیاده برای رسوندن فاطمه به دبستان رفته بود و همراه با «حنا» دختر خانم دکتر در حال برگشت بود رسیدند و خود خانم دکتر هم که راهی بیمارستان محل کارش شده بود.