از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_43: پس از مهاجرت

نزدیکهای ظهر خانم دکتر اومدند تا دخترشون رو ببرند. ایشون قبل از خداحافظی، سخت تاکید داشتند جهت اردویی یک روزه همراه ایشون و دانشجوها باشیم که قرار شد بعدن تصمیم بگیریم. با رفتن او بود که پستچی رسید و بعد از دو سه روز گــُم شدن، یک کلید زاپاس ماشین از طرف عبدالله آورد. زهرا قصد خریدن بعضی وسایل مورد نیاز خونه رو داشت که خستگی و کوفتگی بدنم سبب شد به عصر و همزمان آوردن فاطمه از مدرسه موکول بشه. در اینگونه مواقع هیچ چیزی بهتر از چرتی عصرگاهی در زیر آفتاب نمی چسبید و همین کردم.


چشمهام هنوز درست و حسابی گرم نشده بود که سرو صدای تلاش زهرا جهت چت کردن با دوستش «مهری هـ.» بیدارم کرد تا به کمکش برم شاید صدا وصل بشه که البته نشد. در همین اثنا سر و کله ی خونواده ی خارسو و برسوره(پدر و مادر عیال) هم توی مسنجر پیدا شد و بالاخره تونستیم پس از مدّتها هم اونها و هم حرفهاشون رو ببینیم چرا که باز هم صدا وصل نشد. از سر اجبار بجای گفت و شنید، پیام های نوشتاری همدیگه رو بر روی کاغذ، نامه خوانی می کردیم. ولی خنده دار وقتی بود که مادر زهرا دغدغه ها و نگرانی هاش رو می پرسید که توی آمریکا فلان چیز هست یا نه؟ و ما هم مجبور بودیم بدو بدو هندونه و نون بربری و هر چیزی حتی نعنا خشک رو هم از توی آشپزخونه بیاریم و جلوی دروبین بگیریم تا دلش آروم بگیره. توی فکرم اگه همسایه ی مقابلمون از پشت پنجره ما رو زیر نظر داشته باشه! پیش خودش چی فکر میکنه؟ ای بسا فکر کنه همونطور که بعضی ها جای پای گذر اون آقاهه رو بوسه می زنن؛ لابد کامپیوتر هم قبله گاه ماست و همه چیز رو در برابرش می گیریم تا تبرّک بشه!!!؟


بهرحال هرچه نبود واسه ی زهرا دیدن خونواده اش تاثیر خوبی داشت و خنده های ناگهانی اش از خوندن جمله های صادره از واتیکان ایران (قم) سببی شد تا دمقی تحلیل رفتارهای این و اون و بخصوص خانم دکتر رو تا ساعتی فراموش کنه. خوشحالم کسی از پشت دیوار رد نمی شد وگرنه با شنیدن خنده های از ته دل او فکر می کرد یه نفری داره برای خودش جوک تعریف می کنه و می خنده و شاید این جوک آخری رو قبلن برای خودش تعریف نکرده  که اینطور قهقه میزنه :) بهرحال خنده از ضروریتهای زندگیه و آمریکایی ها عبارت معروفی دارند که با سه تا «ال» شروع میشه: زندگی را زندگی کن Live life، بیشتر بخند Laugh lots  و عشق برای همیشه Love for ever.


هنوز بیست دقیقه ای از خداحافظی خونواده ی زهرا نگذشته بود که باز سکوت بر فضای خونه حــُکمفرما شد و بهتره بگم حسّ غربت به سراغش اومد و بقول خودش دلش میخواست الکی غــُر بزنه.  بیچاره من که خودم خرابم و حالا باید دلتنگی های اون رو هم چاره باشم. هر چند این روزها انواع و اقسام برنامه های جدیدتری برای کامپیوتر و تلفن همراه (مثل وایبر، فیس چت، باز چت، نیم چت و غیره) رواج پیدا کرده که تصویرها و صداها رو سریع تر و شفاف تر رد و بدل می کنه ولی حدس میزنم این طبیعیه که خاموشی پس از اینگونه گفتگوهای نتی، بیشتر افراد رو عصبی کنه و فضا آماده باشه برای دعوا؟ نمی دونم!؟ شاید!!!


از نظر روانشناسی هر مهاجر پس از مهاجرت، به نوعی از نظر فرهنگی کاملن تهی میشه و بسیاری از دلتنگی هاش ناشی از همینه. منتها باید به مرور مراحلی رو پشت سر بذاره تا بتونه آرامش و موفقیتش رو بیشتر کنه. مرحله ی یک: تلاش برای جا انداختن خود در فرهنگ میزبانه که نیاز به امکاناتی مثل مالی و تحصیلی و شغلی و زبان و … داره. دوم:  نفوذ در جامعه ی میزبانه که بیشتر ایرونیها در این زمینه از موفق ترینهاند. سوم: ایرونی تر از هر ایرونی داخل و مثال شعر «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش» می شند. اونوقته که می افتند توی فاز مثبت دیدن خوبی های فرهنگ گذشته شون و اقدام به انجام فعالیتهای فرهنگی و هنری و ایران شناسی، آنهم فقط و فقط به عشق ایران زمین.


درکل یه تازه مهاجر باید پی(صابون) سختی ها و دلتنگی های بسیاری رو به خودش بماله و بدونه که تصویرهای کارت پستالی از مهاجرت غلطه و اینکه به محض پا گذاشتن در کشور مقصد، بطور شانسی استعدادش کشف می شه و یک شبه ره صد ساله میره و یهو به اوج قـُـلــّه میرسه اشتباهه. بهرحال هرکشوری شرایط خاص خودش رو داره که ما مهاجران در مرحله ی اول مهاجرتمون در حاشیه قرار می گیریم و اگه آمادگی این دوران رو نداشته باشیم حتی ممکنه دچار افسردگی کوتاه مدت هم (که معمولن طبیعیه) بشیم. در مرحله ی دومه که فرصت داریم تا با پذیرفتن تغیراتی که در افکار و رفتار و فرهنگ و عادتهامون که از ایران آوردیم؛ خودمون رو وارد بافت کشور جدید کنیم و استعدادهامون رو شکوفا کرده و اونی که فکر می کنیم هستیم و یا میتونیم باشیم! بشیم البته اگه بشیم!!!؟

خاطرات آمریکا_42: دیکشنری

شدّت بارونهای موسمی و عجیب ایالت میزوری به حدّیــه که هیچ چاره ای نمیمونه جز پارک کردن ماشین و پناه بردن به یک مکان. همونطور که گفتم به همراهی خانم دکتر مجبور شدیم در تنها فروشگاه ایرانیان کنزاس سیتی _تهران مارکت_ پناه بگیریم. گپ و گفتگوهای طولانی سبب شد خانم دکتر داستان ای بسا شایعه ی ساخته شدن ترانه ی «مراببوس مرحوم گلنراقی» رو مبنی بر توصیف آخرین وداع یک افسر اعدامی ارتش با فرزندش تکرار کنه و بزنه زیر آواز.



پس از بند اومدن بارون راهی خونه ی خانم دکتر در حومه ی شهر کنزاس سیتی شدیم. از اونجا که ایشون به زودی راهی ایالت دیگه ای میشند؛ قصد فروش منزلشون داشتند و تموم خونه به هم ریخته بود و از بنـّا گرفته تا نجـّار و باغبون و غیره مشغول کار بودند. منزل ایشون بیشتر به «خونه-باغ» شبیه بود. ساختمان دو و نیم طبقه ای که در مرکز یک فضای سبز چمن کاری و بین درختها واقع شده بود و از هر طرف نزدیک به نیم جریب با منزل و یا بهتره بگم شروع فضای سبز جنگل گونه ی منزل همسایه فاصله داشت. عکس زیر تزئینی است.



ساعتی رو به جمع و جور کردن اتاقها گذراندیم و از اونجا که خانم دکتر قصه ی ما سخت پرانرژی تشریف دارند و از ریزترین جزئیات که نمیگذرند هیچ! حتی اگه ساعت تا ساعت هم حرف بزنه کم نمیارند! ترجیح دادم به بهونه ی مطالعه توی خونه بمونم و جماعت زنان هم برای اجاره کردن فیلم تا سطح شهر برند. همین سرگرم شدن من به مطالعه تا ساعت یک نیمه شب طول کشید. عنوان کتاب «تاریخچه ی عکس و عکاسی در ایران» چاپ دهسال پیش  و داخل ایران بود که خانم دکتر قیمت پشت جلد 3500 تومان رو با تخفیف 20 دلاری به 100 دلار! همین امروز از فروشگاه ایرانیان خرید.  در ادامه و براساس ادعای این وبسایت، اولین عکس تاریخ رو می بینید که توسط فردی به نام جوزف نیپک در تابستان سال ۱۸۲۶ در فرانسه و از مزرعه و آسمان مشرف به پنجره اتاقش گرفته شده. گرفتن این عکس حدود ۸ ساعت به طول کشیده و هیچ کس به درستی نمی‌دونه عکاس از چه ماده شیمیایی واسه گرفتن این عکس استفاده کرده بوده!



شاید بیشتر از دوساعت نخوابیده بودم که صدای گفتگوی خانم دکتر و زهرا بیدارم کرد. بعد از لحظاتی که از گیج و منگی خارج شدم؛ تازه متوجه شدم که ایشون برای مطالعه بیدار شده و خلوت نیمه شب باعث شده بود که حال احساسی خاصی پیدا کنه و الان هم اون حال هرچند قشنگ ولی بی موقعش رو با ما  از طریق تشکیل حلقه ی دعا تقسیم کنه. در ابتدا با  ایشون همراهی کردم؛ ولی کم کم بـُریدم و دست در دست حلقه ی مناجات، چرت زدن رو بهترین کار دیدم تا بلکه بیخیال بشه. در مورد ایشون مطمئن نیستم ولی فکر می کنم اونروزی هم که حضرت سلیمان با مورچه ها حرف زد و قالیچه ی پرنده اش رو سوار شد؛ کیفیت تنباکوها :) خیلی عالی تر از این روزها بوده.



اینبار حدود ساعت 6 صبح بود که بیدار شدیم تا سریع بار و بندیل ببندیم و برگردیم سوی «لکسینگتون». با همسفر شدن بچه های خانم دکتر، هرکدوم از شدّت کم خوابی روی صندلی ها ولو شدند و در عوض ماها مجبور شدیم باز صحبتهای خانم دکتر رو هضم کنیم که اینبار درباره ی مسیح و شام آخر بود و در ادامه هم روضه  و گریه ای هم برای خواهر زاده اش مبنی براینکه همگان فقط عقب ماندگی ذهنی و ناتوانی های اون رو می بینند و از دیدن نیمه ی پرلیوان غافل اند بود.



به سرعت خودم رو به کلاس رسوندم و پس از تدریس و یادآوری همکارم آقای نلسون مبنی بر اینکه چنانچه جایی رفتم و نتونستم به سرکلاس برسم نگران نباشم؛ برای معرفی سایت «دیشنکری اون لاین فارسی 123» تا خونه اومدیم. همزمان هم زهرا که پای پیاده برای رسوندن فاطمه به دبستان رفته بود و همراه با «حنا» دختر خانم دکتر در حال برگشت بود رسیدند و خود خانم دکتر هم که راهی بیمارستان محل کارش شده بود.