از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_8 : پرواز به آمریکا

حضرت حافظ گفته: «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند». انگاری توی پیشونی ما نوشته که خبرهای مهم رو باید صبح سحر بشنویم و باز عبدالله زنگ زد که سایت رو چک کرده و بالاخره با ویزای منم موافقت شده. خوشبختانه دیگه نیازی به گرفتن وقت نبود و همون روز راهی سفارت شدیم و پاسپورتمون رو تحویل دادیم و برگشتیم و اینبار دیگه به اجبار توی خونه نشسته بودم تا به محض تماس پستچی دم دست باشیم. بالاخره سر ساعت مقرر توی ورودی یکی از هتلهای نزدیک محل سکونتمون با پرداخت بیست درهم دبی، پاسپورت رو از «موتوری» تحویل گرفتم و بمانه که چندین ساعت فقط زل زده بودم به اون یه تیکه کاغذ(ویزا) که توی پاسپورت چسبونده بودند. گاهی ذوق و گاهی فکر اینکه چه بسیار کسانی که بخاطر یک چنین مجوزی، چه تلاشهایی ندارند.(توضیح: البته شما دوستان بهتره بعد از اینکه حسابی ذوق و افکار فلسفی تون رو کردید؛ حتمن همه ی مشخصات و اطلاعات ویزاها رو چک کنید که مبادا بعدن بخاطر هر اشتباهی، به مشکلات بسیاری برنخورید!!؟)

نمونه ویزای ورود به آمریکا


آدمیزاد عجب موجود عجیبیه. بخصوص من یکی از گروه آدمهایی ام که هنوز از یک مشکل رها نشده؛ غصه ی بعدی رو میخورم. فکر چگونگی تهییه بلیط باز فکرم رو اشغال کرد و خدا پدر دوستامون رو بیامرزه که در این مورد تصمیم گیریها رو عهده دار شدند. ولی خداییش بزرگترین استرسمون رفع شده بود و باید موضوع رفتنمون رو لااقل برای دوستانمون در دبی علنی می کردیم. یادش بخیر مهمونی کوچکی که به بهونه ی تولد فاطمه در کنار خانواده ی بابا امیر و نیز آقای معین و چندتا دیگه از دوستانمون در یکی از رستورانهای مرغ سوخاری دبی به نام «التازش» به سر بردیم. همون شب خبر دار شدیم که پروازمون برای روزهای آخر همون هفته تنظیم شده تا بدینوسیله ورودمون در روزهای کم ترافیک فرودگاهها و تعطیل آخر هفته ی آمریکا باشه. همین سبب شد که از همون شب اولین جمله ی انگلیسی رو از دهان بعضی از دوستانمون هنگام خداحافظی بشنویم که برامون سفر و «آخر هفته ی خوبی رو آرزو» می کردند.


همه ی لحظات شما بهترین باد. آمین


پرواز به آمریکا: هروقت یادم میآد که ما با چه دل و جرئتی سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم، همه ی وجودم از ترس مور مور میشه. تصوّر کنید کسی که چندین ماه داخل ایران نگران چنین روز و لحظه ای بوده و با آنکه یکی دو سفر کوتاه هوایی داشته ولی حتی نحوه ی توالت رفتن داخل هواپیما، براش سوال بوده؛ حالا باید با هزاران دغدغه ی جوراجور و در نوع خودش تازه راهی بشه.  مشکل زبان از یه طرف و  ایرانی بودن و برچسب تروریست بودن و نگرانی هزاران پیشامدهای دیگه، هزار طرف . یکی می گفت شخصی رو می شناسه که پروازش روز دوازدهم بود و بخاطر قضیه ی 11 سپتامبر و دزدی هواپیماها  و حملات تروریستی به نیویورک، سفرش لغو شد و تا چندیدن ماه به مشکل برخورد کرد. یا همین چند روز پیش با سقوط یکی از هواپیماهای امارات، تمام پروازها لغو شده بود. امـّا اونچه که بیشتر از همه به ما لطمه زد و نگرانی مون رو چند برابر کرد؛ اطلاعات عجیب و غریب و غلطی بود که از افراد کم اطلاع شنیده بودیم. مثلن: یکی از اقوام در ایران گفت: آنقدر ترافیک هوایی به آمریکا زیاده!!!  و بخاطر موارد امنیتی پروازها کمه!!!!  که تا چندین ماه باید توی نوبت باشیم!!؟؟  در حالیکه بلیط ما درست چند روز بعد از گرفتن ویزا جور شد.


عکس اینترنتی و تزئینی است


لحظه ی حرکت به فرودگاه رسید و با دربست کردن دو تاکسی، وسایلمون رو بارکردیم و بمانه که راننده های پاکستانی، حضور دو زن رو با هیزگی جواب می دادند. با همه ی فشارهای روحی و روانی، برعکس همیشه ی عمر، اعصابم کاملن آروم بود. برخلاف انتظار ما، ننه فروغ(خانم بابا امیر) هم تونست وارد سالن انتظار فرودگاه بشه و حالا همگی شده بودیم گوش تا حرفهای مامور گمرک فرودگاه رو بفهمیم و درجایی که هیچکدوم از ما سوال مامور رو که می پرسید: «لب تاپ یا وسیله ایی الکترونیکی داخل چمدانهامون داریم یا نه؟» فاطمه با همان اطمینان به نفس همیشگی بهمن ماهی اش، اینطور ترجمه کرد:«می پرسه تلویزیون دارید؟» بعد با همان شیرین زبانی هشت و نیم سالگی خود رو به مامور بصورت فارسی انگلیسی گفت:«No نداریم». همین سببی شد که همگی بزنیم زیر خنده که بیا و ببین دخترمون چقدر کلاس بالاست که زبان هم بلده و اصلن این بار هزارم  اونه که پرواز نیویورک رو سوار میشه!!؟ 


چک کردن ویزا و پاسپورت / عکس اینترنتی است.


با تحویل ساکها فرصتی شد تا در کنار«بابا امیر» و خواننده ی خوش صدای گروهش(آقاجلال) خلوتی داشته باشم و از هزاران خاطرات گذشته ی اجراهای موسیقی در ایران و همچنین این مدت پنج هفته ایی که مزاحمشون بودیم یاد دوباره ای داشته باشیم. در آخرین لحظات بود که با خواهش من ایشون نغمه ای خواندند و از اتفاق بخشی از ترانه ی «صورتگر نقاش چین» که میگه:«زدست محبوب، چه ها کشیدمبجز جفایش، وفا ندیدم» رو زمزمه کردند. البته آنچنان وقت زیادی تا سوارشدن به هواپیما نبود و همگی با هم خداحافظی کردیم و هنوز صحنه ی دست دادن با امیر و خداحافظی با خانمش(ننه فروغ) رو یادم نمی ره که با آن همه شرّ و شور،  مثل بچه ایی مظلوم، مرا که از خدا حافظی با او غافل شده بودم؛ با اسم کوچیک صدا زد. یاد آن جمله ی معروف بابا امیر  بخیر که: «مهم با هم بودنه


سرپرست، آهنگساز و نوازنده ی گروه درخشنده (بابا امیر)


بهرحال راهروهای فرودگاه رو با همه ی سنگینی قدمهامون پیمودیم و سرانجام برروی صندلی هایمان قرار گرفتیم. بمانه که هرکداممان یک وسیله ای رو بدست گرفته بودیم از جمله: 2 تاساز سه تار و ویلن، کیف دستی مدارک، 10 کیلو گز، کیف دستی زهرا و … هرچند پروازمون  ساعت 2 صبح بود ولی تا ساعت 4 الاف بودیم و بعدن باخبر شدیم که یکی از مسافران مریض بوده و تا چمدانهاش رو از هواپیما پیاده کنند و از ترافیک هوایی فرودگاه دبی رها  بشیم 2 ساعتی طول کشیده. ردیف 4 نفره ی وسط هواپیما نصیبمون شده بود و بجز ما، خانمی انگلیسی زبان نیز در کنارمون نشسته بود. هرچند جلوی هرشخص یک تلویزیون اختصاصی وجود داشت؛ ولی من یکی که حوصله ی هیچی رو نداشتم. در عوض فاطمه ذوق زده ی بازی های کامپیوتری بود و اون خانم هر از گاهی به اجبار راهنمایی اش می کرد. با دیدن فاطمه که چنان اعتماد به نفسی از خودش نشان میده! از ته دل آرزو کردم که ای کاش دل من هم به آسودگی او بود. ولی اونچه که خواسته و ناخواسته حاکم بود، محکومیت من بود تا یکی از عجیب ترین شبهای زندگی ام را پشت سر بذارم و بدون شک اونچه که اصلن به سراغم نمیآمد؛ «خواب» بود. یعنی تلاشی هم کردم که خودم رو بزنم به در بیخیالی و فکرم رو بر همه چیز خاموش کنم شاید بتونم بخوابم ولی نشد و دیدن این خانم بغل دستی ام که چطور خـُر و پـُف می کرد اونچنان حسودم کرد که دست به دامان خدمه ی هواپیما شدم و مقداری نوشیدنی! خواستم و باز هم فایده نبخشید.  بدتر از همه حسّاسیتی بود که بینی ام نسبت به بوی پارچه ی «چشم بند» خواب نشان داد و ناگهان علایم سرماخوردگی و سوزش مخاط بینی ام  شروع شد و هیچ ترفندی حتی اسپری که از خدمه گرفتم و توی بینی هام پاشیدم هم؛ کارساز نبود.


عکس تزئینی و اینترنتی است.


با آنکه همه جا تاریک بود ولی می تونستیم گذر هواپیما رو به دو شکل (بر روی نقشه یا زنده از طریق دوربینهای مدار بسته /منظره ی آسمان شب) از طریق تلویزیونهای جلوی خودمون یا گوشه و کنار سالن هواپیما  متوجه بشیم.  عجیب حال عجیبی بود گذر لحظه به لحظه ی هواپیما، از روی شهرهای ایران مثل شیراز، اصفهان، تبریز. هرچه بود آن تاریکی و سکوت شب، فرصتی فراهم کرد تا یادی نمناک داشته باشم از اشکها و بغض های خارسو(مادر همسر)، بـُرسـُوره(پدرهمسر)،اقوام و خواهر و برادر و دوست(وجیهه، راضیه، احترام، فتح الله، مجید یمینی، کورش، نرگس، خانم انتظاری، حج اکرم، آقامرتضی، مجید قائدی، حبیب و…) از اینها که بگذریم … هرچند کمی جا بین صندلیها، درازی بدقواره ی پاهام، علایم سرماخوردگی، استرس و دلنگرانی های فردا و فرداها حسابی کلافه ام کرده بود و نمی ذاشت بخوابم؛ ولی اینها دلیل نمی شد که تمام پرواز 15 ساعته ی دبی تا نیویورک رو زجر بکشم. لذا دلتون رو آروم کنم که از طرف همه ی شما نایب الزیاره بودم و تا می شد این شازده خانمهای کمرباریک خدمه ی هواپیما رو که  یکی از یکی مقبول تر بودند؛ حسااااابی سیل(تماشا) کردم و یه ریز می گفتم: «فتبارک الله، احسن الخالقین».  حالا که خدا زیباست و زیبایی ها رو هم دوست داره؛ شما هم با بنده دعا کنید که:«ای پروردگار! این دو تا چشای پاک رو از ما مردهای ایرونی مگیر!!» آمین   ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 20 + ارسال نظر
جوات یساری شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:31 ب.ظ

به به
حمید خان
پارسال دوست و امسال آشنا
در بلاگ اسکای هم فعال هستید
آورین
آورین

به به
جوات خان یساری عزیز
همه وقت سرور و رفیق گرامی(هرچندکه نمی شناسمت )
آره رفیق ... یه دوسالیه که توی عالم وبلاگ نویسی و بیش از یکساله که توی وبلاگ وطنی (بلاگ اسکای) یه چیزایی مینویسم. از بد شانسی ام بوده که شما زودتر مهمونم نشدید. لذا جا داره خدمتت خوشامد عرض کنم و امیدوار باشم که دراین مکان به شما خوش گذشته باشه و ممنونم که ردی از اسم و نظرت بعنوان زینت این مکان ثبت فرمودی.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

رضا شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:20 ب.ظ

اقا حمید من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم واقعا نثر جالبی دارید خدا این شوخ طبعی و طنازی رو از ما ایرونیها نگیره براتون آرزوی سلامتی و سربلندی دارم من چند بار لاتاری شرکت کردم برنده نشدم الان با 41سال سن فقط یک ارزو دارم بتونم لااقل بیام آمریکا رو به صورت توریستی ببینم به هرحال فعلا نه پولشو داریم نه ویزاشو آرزو هم برجوانان عیب نیست

آقا رضا جان عزیز
قبل از هرچیزی خدمت شما خوشامدعرض می کنم و امیدوارم که دراین مکان به شما خوش گذشته باشه و ممنونم که ردی از اسم و نظرت، بعنوان زینت این ثبت فرمودید.

رفیق
همینطور که فرمودید آرزو برجوانان عیب نیست و بنده هم بهترین ها رو براتون دعا دارم و امیدوارم که به همه ی آرزوهاتون به راحت ترین شکل دست پیدا کنیدو همه ی دنیا رو از نزدیک ببینیدکه از قدیم هم گفته اند: «دنیا دیده به از دنیا خورده»

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

پسر تنها شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ

وای قلبم امد تو دهنم تا شما این ویزای ... رو گرفتین...........وااااایییییییییی

پسر شیرازوی تنها
خدا نکنه شما رو اذیت کرده باشم ... خودت که بهتر میدونی اینها همه اش خاطرات بیش از پنج سال پیشه و فقط برای ثبت و یادگاری و شاید هم ذره ای فایده ی دیگر دوستان خواننده ثبت میشه.

بهرحال از بابت هر گونه استرس و نگرانی که باعث شدم و میشم؛ معذرت میخوام و شما که محکم تر از این حرفها بودی و هستی که رفیق

موفق و پیروز باشید ... درود ودو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ق.ظ

میبینم که راهی آمریکاشدین، و از دغدغه های ویزا وپرواز نجات پیدا کردین! ومیخواین خودتون رو واسه زندگی جدید آماده کنید.
این نوع دغدغه ها شیرینه
باید خدا رو شکر کنید که امروز ایران نیستید ونمیخواین انواع مشکلات جدید جامعه رو از نزدیک حس کنید وحسرت34سال پیش رو بخورید!!!!!!!!!

اعظم خانم
هنوز رهای رها که نشدیم ولی میشه بگی تقریبن استرس گـــُنده اش حل شده ... فعلن توی هواپیما دارم هی از این دنده به اون دنده بخودم میپیچم تا شاید خوابم ببره.

حضرت سعدی فرموده: در هر نفس آدمی دو نعمت وجود داره که با هر دم و بازدمش باعث میشه روح و وجود آدمی نشاط پیدا کنه. وقتی که فقط در نفس آدم دو تا نعمت باشه؛ تصورش رو بکن که توی هرلحظه ی آدمی چقدر نعمتهای خدادای وجود داره که آدمی باید برای هر کدومش شکرگذار خداوند باشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد - ا یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام
حمید کم کم داشتم خسته می شدم از مطلب این پستت تا که رسیدم به :
لذا دلتون رو آروم کنم که از طرف همه ی شما نایب الزیاره بودم و تا می شد این شازده خانمهای کمرباریک خدمه ی هواپیما رو که یکی از یکی مقبول تر بودند؛ حسااااابی سیل(تماشا) کردم و یه ریز می گفتم: «فتبارک الله، احسن الخالقین». حالا که خدا زیباست و زیبایی ها رو هم دوست داره؛ شما هم با بنده دعا کنید که:«ای پروردگار! این دو تا چشای پاک رو از ما مردهای ایرونی مگیر!!» آمین

پر انرژی شدیم و مفتکی یکبار دیگر پست8 را بهانه را از اول خوندیم تا برسم به همین انتهایی !!!!!!
شوخی هم اگه باشه داخل اون شوخی جدی هم هست

احمدجان
چه کنم که این چند تا نوشته ی اخیر همه اش استرس و دلهره بود و اگه چندتایی طنز کلامی هم بین نوشته هام نمی آوردم یه پارچه میشد «روضه» و مومنین خواننده باید قاه قاه (ببخشید منظورم همون زار زار بود ) گریه می کردند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید
===========================
احمد آقای عزیز
میدونم که این دست خاطرات آنچنان نظردهی دوستان رو برنمی انگیزه. از طرفی هم هدفم از نوشتن آنها بعد از ثبت به یادگاری برای خودم؛ اینه که شاید بین کلمات و تجربیاتم موردی باشه که برای یکی از دوستان خواننده مفید واقع بشه. لذا چنانچه برای شما خسته کننده است؟ لطفن خودتون رو به زحمت نندازید و هیچ رودروایستی نفرمایید و راحت باشید. با تشکر.

بهار محبوب یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

چقدر عالی بوده که با همون سفر اول به دبی ، همه چیز اوکی شده و رفت و برگشتی به ایران در کار نبوده ...

بزنم به تخته ، لوک خوش شانس بودیا ....
امیدوارم که لحظات خوشی در انتظارتون باشه ...

بهار محبوب گرامی
والله به نظرم باید گفت: تقدیرم اینطوری بوده و میخواسته و صد البته بعد از اون سعی کرده ام هرچه خوب و بد که سر راهم قرار میگیره رو بپذیرم؛ چونکه اون نویسنده ی سرنوشت بر همه چیز بهتر از من آگاهی داره. با اینحال اگه شما یا دیگرون اسمش رو میذارید خوش شانسی؟ خیییییلی خیییییلی خوش شانس بودم و هستم و آخرینش هم حضور گرم شما دوستان عزیزه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام استاد.احوال شما؟
آقا حمید الان داشتم به همکارتون(خواهرم)می گفت الحق و الانصاف که نثر شیوا و گیرایی دارین....بعد واسش خوندم اونم تایید کرد....
قلبم اومد تو دهنم....انگار لحظه لحظه با شما بودم....
من بگردم این فاطمه نازنین رو ....خدای اعتماد به نفس....مردم از خنده وقتی گفت :"noنداریم"از طرف من ببوسیدش.
واقعا 15ساعتتتتتتتتتتتتتتت خیلی وحشتناک و طاقت فرساست...من 1ساعت پرواز هم از خستگی بی امکاناتی تلف میشم....
چشممان روشن.....از اینکه خوببببببببب مهمانداران امریکایی رو سیل کردید
واستون همیشه روزگار سلامتی و لب خندان را آرزومندم....خدمت زهرا خانم هم سلام برسانید.

یاالله
بهار خانم گرامی
کجایی خواهر که در نبود شما و با مشابهت هم اسمی شما و کامنت گذار قبلی، اتفاقات جالب و فراموش نشدنی رخ افتاد و آخرالامر این دوست ما مجبور شدند دنبال اسم شریفشون، «محبوب» اضافه کنند تا دوباره من پیرمرد اشتباه نگیرم.

از بابت تشویقهاتون تشکر می کنم و البته اصلی ترین دلیلی که مطلب به دل شماها میچسبه نثر و طرز نوشتار بنده نیست بلکه موضوع و توصیفاتی است که تحت عنوان «خاطره» ذکر میشه و همه ی آدمها از خوندن و دونستن خاطرات دیگران لذت می برند. نخ سوزن(مخصوصن) اگه بزنه و مهشور(مشهور) هم باشه.... به خواهر و نیز مادر محترمتون سلام گرم بنده رو برسونید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

sasan دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 ق.ظ

سلام خدمت شما،

از این که این‌همه وقت میگذارید و این خطرت را کامل می‌نویسید و سپس ویرایش می‌کنید و با عکسها مطابق می‌کنید، بینهایت سپاسگزارم.

ساسان جان
جالبه که همزمانی که داشتم نظرات قبلی رو پاسخ مینوشتم؛ نظرنوشته ی شما رو دریافت کردم و در تعجبم که ساعت دو و نیم سرصبح مگه خواب و خوراک نداری رفیق !!؟

از بابت دلگرمی و تشویقهات ممنونم. بهرحال هرکسی یه حساسیتهایی روی بعضی چیزها داره و بنده هم تلاش دارم تا میشه نوشته ها رو در حد سلیقه ی خودم، دکورش بدم و ببخشید که بهتر از این از آب در نمیاد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:37 ق.ظ

سلام
خیلی بامزه بود مخصوصن تکه ی آخرش

مینو خانم ګرامی
همینطور که برای دوستان عرض کردم ... بیشتر برای خنده و شیرین کردن کام شما دوستان بود که قسمت آخر اضافه شد وګرنه باور کن منو این حرفها؟؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:48 ق.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام خوبین؟ خدا رو شکر که به خیر گذشته . واقعا به نظر من وحشتناکترین استرس توی دنیا همون ترس از آینده است.

شیرین خانم ګرامی
درست میفرمایید ولی علمای روانشناسی توصیه دارند که رنجش از ګذشته و ترس از آینده رو بیخی خی = بیخیال باشید تا لذت اکنون رو از دست ندید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

چه حس خوبی بهم منتقل شد وقتی گفتید سوار هواپیما شدید .دروغ نگفته باشم یه جوری حسش کردم که انگار باورم شد خودم دارم میرم.....
ولی با رد شدن از ایران و ....حس اندوه رو میشد حس کرد.من اینجور موقعها سعی میکنم خودم رو دلداری بدم.و زیاد بهش فکر نکنم.قطعا لحظات سختی بوده....وقتی خدا همه اسباب و وسایل رو فراهم میکنه که برید چرا باید بهش فکر کرد.آخه دیگه به چه زبونی باید بگه که بروووووو
دوباره رسید به جای حساس. زودتر ادامه رو بنویسید.....منتظر ورود به سرزمین آرزوها و فرصت ها هستیم....

وحیده خانم ګرامی
ایشالله بهترین ها قسمت خود و خانواده تون باشه به بهترین شکل و هرکجایی که دلخواهتونه. حالا کی قصد دارید یه سر اینورا تشریف بیارید؟

با ادامه ی فرمایش شما موافقم که اصلن کسی که تقدیرش رو رقم میزنه باید پی هرسختی و دوری و اندوه رو بخودش بماله تا روزهای خوب و روشن رو هم درک کنه و بقول شما بره تا به اونها برسه.

تا شنبه صبور باشید ایشاالله با ادامه ی نوشته درخدمتتون خواهم بود. موفق و پیروز باشید ... درود و دو صدبدرود
ارادتمند حمید

امیر سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام حمید عزیزم
.
زیاد سخت نگیر !
احساس می کنم که از اون آِدمهای خیلی دل نازک و استرسی هستی ،
من هم خصوصیات اخلاقیم دقیقا" شبیه شماست البته الان یک مدتی هست که دارم رو خودم کار می کنم بلکه بتونم بهتر بشم ،
حمید جان به نظر من زیاد سخت نگیر و از زیبایی هایی که اطرافت هست یواشکی لذت ببر

امیر جان
نه بابا !!! من کجاش سخت ګیرم؟؟؟ این روزګاره که به من سخت میګیره وګرنه اینقده شل و ول هستم که حد نداره البته شما درست میګید و هنوزم این حساسیتهای استرسی رو دارم و باید کمی بیشتر روی خودم کار کنم و ممنونم از این یادآوری و توصیه تون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مرضیه سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ http://http://marziyehkazemi.blogfa.com/

سلام همشهری
خواستم کلی چیز بنویسم ولی با خوندن این جملات آخری دارم از خنده می ترکم...
واقعا که مردای ایرانی در هر شرایط سخت و دشواری حض‌بصر (اگه درست نوشته باشم) رو از خودشون دریغ نمی‌کنن. تازه اگه اونم از نوع اصفهانی و ولایت نجف‌آباد باشه
در ضمن در جواب کامنت ِ پست قبلی‌تون باید بگم که: عید که من رفتم به شهر عزیزمون، همه چیز خوب بود و سر جاش و همشهری‌های عزیزمون هم از ماشین‌های بسیار مدل بالا گرفته مثل سمند و پژو 405 گرفته، تا موتور با ترک‌بند، مشغول دید و بازدید عید بودن. مرغ و چوری هم مادربزرگم داشت که از نعمات سفره‌‌های عیدانه لذت می‌بردن و در صحت و سلامت بودن و سلام رسوندند
امیدوارم همیشه شادمان و در آرامش باشید

مرضیه خانم ګرامی
شما هرچی که دلت میخواند بخند. اصلن جمله های آڅری رو نوشتم تا کمی استرسهای این چند نوشته رو کم کرده باشم ولی این دلیل نمیشه که چیزایی که میخواستی بنویسی رو یادت بره که ... بنویس آجی ... هرچی دلت میخواد بنویس ولو اینکه از ... حظ و محظوظ بردن چشمهای مردای ایرونی ... بنویسی

از بابت ګزارش به روزت (البته یه موزولی با تاخیر و سه ماه بعد از عیدت) ممنون. ایشالله ننه بزرګت تندرست و سرسلامت بمونند تا بنده به زیارت ایشون نایل بشم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

محمد سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ب.ظ http://mohamed.blogsky.com

سلام به حمید عزیز

خوندن خاطراتت همیشه نوعی حس غریب رو تو من باعث میشه.حسی ازین دست که آدما چققققققد با هم متفاوتن و چققققققد تجربیاتشون میتونه با هم متفاوت باشه....و گاهی هم فک میکنم چققد شما تو این راه با اراده بودین و چه سختیهایی کشیدین........

باید اعتراف کنم اصصلا نمیتونم خودم رو جای شما بذارم.)

تو ارتفاع چن هزار پایی این خانومای مهماندار بعضیاشون واااقعا میچسبه به ادم!))

یا الله محمد جان
رسیدن بخیر برادر ... قدم رنجه فرمودید ... قبل از هرچیز بد نیست بدونی مثل همیشه خدمت رسیدم ولی مهمون عزیزی داشتید و به حرمت قدوم ایشون سکوت اختیار کردم تا رشته ی کلام ایشون از دست نره. وګرنه می دونی که ما همیشه اونورا پلاسیم. از اینها که بګذریم .... اطمینان داشته باش اګه تقدیرت این باشه که پا در این راه بګذارید، خود خدا ظرفیتش رو درونتون قرار میده و اون بالاسری هیچکسی رو بیشتر از حد ظرفیتش به سختی و آزمایش مبتلا نمی کنه ... اطمینان داشته باش رفیق و یادت نره همه چیز عشقه.

محمدجون
خوشم میاد خودتم اهل دلیا ... آخه اون بالا مالاوا ... اصلن آدم به خدا نزدیک تر هم شده ... شب تاریک هم باشه ... مهموندارهای هواپیما هم زبون نفهم تر از خودم باشند ... آخه معنویتش بالاستا

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:01 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام استاد
بله بهار جان رو می شناسم....
این مدت فقط پستهاتون رو می خوندم...جالب اینجاست خودم ی بار اومدم کامنت بذارم اسم بهار را که دیدم گفتم وا من کی کامنت گذاشتم.....
بزرگواریتون رو می رسونم.....

بهار خانم گرامی
ممنون از حضورتون ... حالا چه خاموش و چه روشن.
حالا خوبه شما شک داشتید کی نظر نوشته بودید ... یه بار بنده توی وبلاگ شما نظر ننوشته بودم و داشتم دنبال پاسخ می گشتم.

یا حق

زهرا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

سلام حمید عزیز. این خاطراتت شما همیشه برام جذاب بوده و هست. خیلی زیبا تعریف می کنی و آدم رو با خودت به خاطراتت می کشونی.
می تونم درک کنم چقدر سخت بوده تو هواپیما نشستن. من هم این تجربه تلخ رو داشتم

زهرا خانم گرامی
نظر لطف شماست و از بابت تشویقها و کلمات خوبتون تشکر می کنم. بهرحال همه ی این سختی ها و پیچ و خمها روزی خاطره میشند و مهم اینه که تجربه ای میشند در کنار دیگر تجربیات دیگر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

[ بدون نام ] جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:46 ب.ظ http://www.bojd.blogfa.com

حاج حمید ...پس فتبارک الله احسن الخالقین ؟!
قشنگ توضیح داده بودید قضایا ی رفتن به بلاد کفر رو دادا

محمد جان دادا
خودت هم ماشاالله داریا ... البته منظورم به حــُســن خــُلق و اندیشه و قلم استا .... باور کن.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کوروش چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:18 ق.ظ http://www.korosh7042.com/

درود داداش حمید گلم
اگرچه دیر رسیدم و از قافله عقب مانده مثل همیشه
اما حکایت حمام و آواز مشترکیم
صورتگر نقاش چین
رو صورت یارم ببین
تا برکشی صورت چنین...
راستی از چشم بند گفتی
یاد این کلاه های مخصوص خواب افتادم
این روزها که داره موها مرتب میریزه چقدر لامم شده
صبح ها کلافه میشم یا شکلی به خودش بگیره
از جوونی هام بیشتر پشت اینه می ایستم


فدای تو

کوروش جان عزیز
ببخشید که دیر پاسخ می نویسم و ببخشیدتر که با عجله جواب می نویسم و اینکه:

مهم همینه که مو هست ... بقیه اش مهم نیست که چند تاش کم شده

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

فتبارک الله، احسن الخالقین

ماشالله به فاطمه خانم
میگن همه ی فاطمه ها زیرکانه عمل میکنند همینه ها

کاکتوس گرامی
خوشم میاد که شما هم اهل دلیدا .... احسنت ... احسنت ... احسنت

معین سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:27 ق.ظ

استاد حمید
سلام

آقا خیلی تبریک میگم. ایشالله همیشه زندگی بر وفق مرادتون باشه. یه سوال داشتم(یا یهتر بگم یه درخواست):

من و همسرم از دانشگاه میسوری (کلمبیا) پذیرش گرفتیم و اتفاقا ار همون دوبی هم درخواست ویزا کردیم و الان متنظر کلیرنس هستیم.
یکی از دغدغه های ما اینه که اگه خدابخواد و به موقع پاک(!) تشخیص داده بشیم، چطوری و از چه مسیری باید خودمون رو به اونجا برسونیم.
خواستم ببینم برای شما امکان داره توی یکی از پست های وبلاگتون تجربیات خودتون یا دوستاتون رو بنویسید. مثلا اینکه چه پروازی، از کدوم شهرها ... و یا حتی تخمین زمان پرواز و اینکه اون مسافرت طولانی رو چطور مدیریت کردین.

ممنون از لطفتون

معین گرامی عزیز
ضمن عرض خیر مقدم و با آروزی اینکه در این مکان به شما خوش گذشته باشه و تشکر از اینکه اجازه دادید ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان ثبت بشه گفتنیه که:

چون از این موضوع چند سالی می گذره و راستش رو بخواهید این موضوع یه جورایی شدید فنی و باید به روز باشه پیشنهاد می کنم از دو سایت «مهاجرسرا» و «اپلای ابرد» با ساخت یک آی دی و نظرخواهی از دوستان استفاده کنید تا بتونید در این زمینه تجربیات دوستان رو به روز استفاده کنید. از همه مهمتر اینکه یه جورایی متاسفانه این وبلاگ این روزها داره به کم سوترین روزهاش نزدیک میشه و ممکنه تا مدتی به روزآوری نشه و دلم نمیخواد منتظرتون بذارم.... از اینکه نتونستم کاری براتون داشته باشم شرمنده ام و براتون آرزوی موفقیت روزافزون دارم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد