به جزئیات دقت کنیم. زیبایی بی کران در آن نهفته است.
مهمونهامون تازه جاگیر شده اند و بعد از احوالپرسی های تکراری، گفتگوها گرم شده که یکی از مهمونا از یکی دیگه از مهمونهامون درباره ی یکی از جوون های ایرونی کنزاس سیتی سوال می کنه که:«آیا می شناسدش یا نه؟» جالبه که اگه یک چنین سوالی از یک آمریکایی بپرسی؛ هرچند که اخلاقشون نیست که بجز درباره ی خودشون و سلیقه ها و آب و هوا چیزی بگند؛ وقتی هم خواستند درباره ی کسی بگند؛ فقط از اون فرد مورد نظر و اطلاعاتی مثل اسم و فامیل و تحصیلات و شغلش حرف می زنند. ولی انگار این اخلاق نخودچی خوری ما ایرونیها حتی تا توی خارجه ی کافرستان هم دنبالمونه. اون یکی ایرونی شروع کرد از اوّل آبا و آخر اجداد اون شخص مورد نظر بگه. ولی از آنجا که قربونش برم یه کلمه اطلاعات به درد بخور درباره ی شخص مورد نظر نداره میگه:«پدرش ایرانه و ظاهراً از مادرش جدا شدند. می گند خودش از اون مرض بدها(سلاطون=سرطان) داره. الان مادرش به یه آمریکایی شوهر کرده. اووف که از اون آمریکایی های هیزه. پارسال هم که مادرش رفته بود ایران ….» خلاصه تا اومدیم این ماجرا رو به نقطه سرخط برسونیم هر چیزی درباره ی شخص مورد نظر شنیدم جز چیزی درباره ی خودش. راستی «آیا موضوع های یک گفتگوی مهمونی چی ها میتونه باشه؟» منتظر نظرات خوبتون هستم… درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
همیشه برام جای سوال بود که «چرا ایرانیهای بسیاری در آمریکا به کار بنگاهداری و خرید و فروش ماشین مشغول هستند؟» تا اینکه معلومم شد که نیاز اصلی این شغل زبون ریختن و جلب توجه مشتری برای خرید است و چه کسی ماهرتر از شرقیها و بخصوص ایرانیها در بافتن جمله های راست و دروغ ؟ بمانه که بجای جمله های «این ماشین نون(رکاب) داره و دست یه خانم دکتر بوده و تا مطب می رفته و برمی گشته.» انگار توی آمریکا هم جماعت نسوان باشخصیت تر از جامعه ی رجال مردان مردشون رانندگی می کنند و می گند:«این ماشین فقط یه صاحب داشته و دست یک خانم معلم یا پیرزن بوده که نوه اش رو فقط تا مدرسه می رسونده!!»
راحتی فروش ماشینی که صاحبش نسوان بوده
چندی پیش با دعوت و راهنمایی یکی از ایرانیهای کنزاس سیتی، راهی یکی از مکانهای حراج و مزایده ی ماشین(شبیه به مرکز خرید و فروش آرژانتین تهران) شدیم. البته این مکان از جمله معدود جاهاییه که افراد شخصی و غیربنگاهی هم می تونستند وارد بشند. حدود سیصدتایی ماشین در چندین ردیف چیده شده بود که برروی شیشه ی هر ماشین علاوه بر نام و شماره ی ردیف ماشین(مثلاً ردیف الف شماره ی هیجده)، سال ساخت و نیز کیلومتر کارکرد نوشته شده بود. البته در آمریکا از عبارت مایلژ استفاده می کنند و هر مایل بطور تقریبی صدمتر بیشتر از یک و نیم کیلومتر(1609 متر) است. بنگاهدارها با برانداز هرماشین درصورتی که تمایل داشتند، استارتی می زدند و پس از دوری که در همان مکان می زدند؛ در صورت علاقمند شدن به خرید، شماره ی ردیف آن ماشین و نیز قیمت تخمینی خود را یادداشت می کردند.
یــارد سیل یا آکشن = مرکز خرید و فروش ماشین
از من به شما پیشنهاد که اگه ساکن آمریکای جهانخوار و یا خارجه هستید؛ برای دنیا دیدگی هم شده به یکی از مکانهای آکشن(Auction = حراج) ولو معامله ی اجناس خونه، میوه یا … سری بزنید. بهرحال … حدود ساعت نــُه صبح بود که وارد سالن حراج شدیم. این سالن فقط دارای چهار ردیف بود و حراج و مزایده ی هر چهار ردیف هم زمان شروع شد. گفتنی است که فروش هرماشین شاید بیشتر از چهار تا پنج دقیقه طول نمی کشید و خریداران در اطراف محل عبور ماشینها ایستاده بودند و همزمانی که نوبت مزایده ی هر ماشین می رسید؛ می توانستند بعضی مشخصات فنی ماشین و نیز آشکار شدن تصویر یک تلفن همراه به معنی وجود خریدار یا خریدارهایی بصورت اونلاین و از طریق اینترنت رو از طریق تلویزنهای بزرگ نصب شده ببینند. آنچه که در این بین جالب بود اینکه خریداران دائم در حال راه رفتن بودند و همینکه آقای مجری که باید حراج رو پیش ببرد؛ شروع کرد به گفتن جمله هایی سریع و نامفهومی که بجز بنگاهداران کمتر کسی آنها رو متوجه می شه؛ برای آنکه معلوم نشه که چه کسی در حال قیمت گذاری روی دست دیگری است؟ هر خریداری با روش مخصوص خود مبلغی بر قیمت قبلی اضافه می کرد تا شاید در این رقابت آخرین و بالاترین قیمت را بزند و خرید آن ماشین را برنده شود.
چشمهای دوخته شده به سمت جایگاه حراج
اینجاست که باید می بودید و از اینگونه حرکات مخصوص اشاره وار خریداران به سمت مجری حراج در تعجب می ماندید. یکی با انگشت شستش که البته در ایران فحش(پخشه) محسوب می شه؛ قیمت را بالا می برد و دیگری سرشانه اش را می خاراند و آن دیگری ابرو بالا می انداخت و چشمک و سرتکان دادن هم که جای خود را داشت. خلاصه ی کلام چنانچه در یک چنین مکانی حاضر بودید سخت مواظب حرکتهای دست و بدن خود باشید که ای بسا به تعبییر اینکه شما آخرین قیمت را اعلام کردید؛ ماشین یا وسیله ی مورد مزایده و حراج را باید بخرید و راه برگشتی هم ندارید. چراکه از همه طرف دوربینهای فیلمبرداری در حال ضبط همه چیز هستند. بهرحال … وقتی که هیچکس دیگه ای برروی آخرین قیمت اعلام شده؛ عددی اضافه نکرد؛ مجری حراج چندباری(معمولاً سه بار) آخرین قیمت را تکرار و سپس با یک فریاد اعلام می کرد که «فروخته شد» و با یک چکش چوبی به زنگ می زد یا همزمان زنگوله ای را به صدا در می آورد و نوبت به حراج ماشین بعدی می رسید.
فروخته شد Sold
گفتنی است که دراین هیجانی کردن و تشویق به خرید و بالاتر بردن قیمت، علاوه برراننده ای که ماشین رو به جلو می برد؛ چند نفر دیگه ای، مجری را همراهی می کردند و دیدنی بود داد و فریاد و حرکتهای دست و بدن خاص هرکدام. یکی ناگهان دادی می زد و دیگری چشم می دوخت به چشم افراد و به حالت سوال و این معنی که «تو چطور؟». در این بین نوع حرف زدن مجری را نیاز به توضیح بیشتری می دانم. هرچند که شنوایی انگلیسی شما عالی باشه؛ آنها از زبان یا بهتره بگم گویش خاص کاسبکارانه ای استفاده می کنند که نیاز به آشنایی و تجربه ی بالایی داره. بمانه که دائم و مثل فرفره هر عدد قیمت را تکرار می کنند؛ در بین جمله هایشان گاهی چیزهایی می گند که شاید برای ما ایرانیها جای تعجب و خنده داره. مثلاً در توصیف ماشینهای باری(وانت = تراک) از عبارت «سگ قوی»، یا «سگ وفادار» استفاده می کرد یا وسط تکرار عدد آخرین قیمت، جمله هایی بی ارتباطی مثل «ماهیگیری امروزت خوب بود؟» یا «احوال عیالت چطوره؟» به کار می برد.
جــــایـــگـــاه فـــروش و حراج
بعد از اعلام جمله ی «فروخته شد» و صدای زنگ پایان حراج هر ماشین، خریدار بایستی شماره ی مخصوص خود را از همان دور دورا به منشی فروش نشان می داد تا به نام او ثبت شود. پس از پایان خرید بود که بنگاهداران به بخش اداری مراجعه کردند تا با پرداخت حق الزحمه ی مرکز خرید و فروش، فرمهای مخصوص پرداخت وجه و غیره را پر کنند تا بتوانند ماشین را خارج کنند. از ترفندهای این کار اینکه نباید دیگران متوجه بشوند چه کسانی در حال رقابت هستند و ای بسا که خود صاحب ماشین بصورت ناشناس در بالا بردن قیمت ماشین در میان خریداران به رقابت بپردازد. آخرین مطلب اینکه…. برروی بعضی ماشینها کلمه ی «If» به معنای کنایی «مشروط» نوشته شده بود و یعنی، هرچند ماشین ذکر شده در هنگام حراج، بالاترین قیمت را بدست آورده ولی باز«مشروط به آن است که فروشنده به این قیمت راضی باشد.» خاب! بهتره بیشتر از این وقت شریفتون رو نگیرم. امیدوارم که این مطلب مفید واقع شده باشد. منتظر نظرات خوبتان هستم. درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
کی میگه «فیس بوک» بده؟ باور کنید بازم به مرام فیس بوک! بی هیچ حسادتی برات دوست پیدا میکنه. هروقت هم دیگران اسمتو از لیستشون حذف کردند؛ به روت نمیاره و نمک روی زخمت نمی پاشه. از همه مهمتر حواسش به روز تـولــّدت هست. بمانه که واسه ی من، یه بدی داره. هی سنم رو میاره جلوی چشمم و میگه:«دوسال از خدا کوچیکتری و فکر مــُردن باش.» تا الان هرکی می پرسید چندسالته؟ عددها رو جابجا می کردم و می گفتم 34 سالمه. فکری موندم حالا چه باید کرد؟ از قدیم می گفتند: چهل سالگی و آغاز پختگی. ولی مثل اینکه چل چلگی های من ادامه داره!! از اینکه بگذریم؛ بشنوید که وقتی که ایران بودیم؛ یادمه هر میکروب و ویروسی که از اونورا رد می شد سری به من می زد. از سینوزیت و عفونت پیشانی و گلو گرفته تا انواع و اقسام ویروسهای سرماخوردگی افغانی و چچنی و عراقی. همین سبب می شد تا یک هفته ای افتاده ی بستر بیماری باشم. یه بار که از این مریضی های هرروزه سخت عصبانی بودم؛ از شادوران مادرم پرسیدم:«ننه! راستشو بگو؟ فکر کنم اومدی منو بزایی؛ کار دیگه ای کرده ای؟ یا نکنه بن جنس اومدی اون کاررو بکنی؛ منو زاییدی؟» خنده ای کرد و توی جوابم موند. تا اینکه یه بار که حسابی عصبانی بود واقعیت رو آشکار کرد. توی حرص و جوشی که می خورد؛ گفت:«دیگرون بچه بزرگ می کنند که عصای کوری و پیریشون باشه؛ ما هم بچــّه پس انداختیم یکی از یکیشون که که آهن تر.»(که که آهن درگویش نجف آبادی یعنی بد و بیخود)!؟
پیرشدم ولی بزرگ نشدم!
بد نیست بدونید که به میمنت و نامبارکی، در همین روزها و شبها بود که «ننه» ی مرحوم بنده، آخه زورررر فرمودند و بدینوسیله بنده ی کمترین به عالم حقیقی و مجازی بجای پا، سر نهادم. در همین راستا شاعر می فرماید:
امشب تولد منه، امــّا تو نیستی
دوستان همه کنار من، تنها، تو نیستی
بیا بهم تبریک نگو؛ فقط سکوت کن
امـّا خودت بجای من، شمعا رو فوت کن
یاد بچگی ها بخیر باد!!!
بهرحال چون بازم نیستید و قراره جشن تولـّدی دومـلیـّـتی در کنار برادر و برادرزاده ی کریستینا( مادربزرگ خوانده ی بچه هام) داشته باشم تا به دو زبان فارسی و پرتقالی(برزیلی) ترانه ی «تولدت مبارک» بخونند؛ شما هم دست خالی نرید و بجای شیرینی کیک، ســـوز تلخ ساز نوازی این حقیر را بچشید که بعد از نود و بوقی بالاخره سنتوری نه چندان عالی، گیر آوردم و بصورت ناشیانه ای اجرا و ضبط کردم تا بنالم :«امشب در سر شوری دارم.» البته در ادامه اش خواهید شنید که:
نگارینا قد چارشونه داری، لیلا خانم
کنار خونه ی ما خونه داری لیلا خانم
خودت مستو و ما رو دیونه داری …. البته یه جاش هم میگه: «دلم میخواست که دلسوزم تو باشی» ولی … بیخیال. پس تا فرصت بعد درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
============================
با تشکر از دوست خوبم آقا مجید. ظاهراً لینک مستقیم قطعه سنتور در ایران بسته است و دوستان داخل ایران می تونند از ایــــنـــــجـــــا و ایــــن لـیـنــک جهت شنیدن و دانلود استفاده کنند. با اینجال لینک مستقیم در زیر اضافه می شود.
جهت شنیدن از لینک مستقیم سنتور نوازی بنده روی عبارت رنگی کلیک کنید.
یک: در گویش عامیانه ی ما نجف آبادیهای ضرب المثلیه که می گه:«قسمت ، قسمت جـُـنـبـون می خواد.» این ضرب المثل به نوعی این معنی رو میده که برای شانس داشتن هم باید تلاشی کرد و قسمت و شانس رو به سمت خوبی ها جنبوند. مدتها پیش در یکی از نوشته ها عرض کردم که خداوند همیشه نظر لطفش رو نسبت به همه داره. بشنوید که ما از اولین ساکنان مجتمع آپارتمانی قبلی بودیم. هنوز کاملاً جاگیر نشده بودیم که مجبورشدیم برای داشتن اینترنت از طریق کابل، بطور اجبار امتیاز حداقل کانالهای تلویزیونهای محلی رو بخریم. ولی همینکه مسئول فنی اتصال اینترنت و تلویزیون آمد؛ مـُخـش رو زدم و اون هم نامردی نکرد و بقیه ی کانالها رو قفل نکرد و به نوعی بیشتر از شصت تا کانال داشتیم. مدّتها گذشت و آروم آروم سروکله ی یک به یک مستاجران دیگر آپارتمانهای اون مجتمع هم پیدا شد. ازآنجا که باید تلاشی می کردم تا هم آنها رو بهتر بشناسم و هم اینکه ارتباط بیشتری ایجاد کنیم؛ می پریدم وسط گود و سر یکی دو تا از اسباب اثاثیه شان را می گرفتم و مختصر کمکی می دادم. در این بین هم در صورت نیاز با یک لیوان آب خنک، یا نوشابه از گلوی خشکشان پذیرایی می کردم و در اولین فرصتی هم که دست می داد؛ ازشون می پرسیدم که اگه فقط به کابل تلویزیون نیاز دارند؟ من براشون وصل می کنم. بدنبال درخشیدن برقی از شادی در چشماشون و ابراز موافقتشون بود که بصورت چهاردست و پا می خزیدم توی زیرزمین کوتاهی که زیر هر ساختمان برای گذر کابلهای برق و تلفن و بقیه ی تاسیساته و کابل تلویزیون آپارتمانشون رو به کابل اصلی خودمون وصل می کردم . همین شروع همسایه بازیهای ایرانی وار سبب شده بود که جمع توی اون آپارتمان خیلی صمیمی بشیم و نه تنها وقتی از کنار هم رد می شیم مثل بـُز سرمون رو پایین نندازیم و احوالی از هم بپرسیم؛ بلکه هرکس بنا به توانایی اش برای دیگران کاری می کردند و جای شما خالی که یکی از آنها با داشتن مزرعه ای کوچک در بیرون شهر، بارها سیفی جات و بادمجون و گوجه و خیار مصرفی خونه ی ما رو بصورت پیشکش تامین کرد. دیگری هم هر از گاهی راهرو و پلـّه ها رو جارویی می کشید و دیگری هم ولو شده بود با یک قیچی کاغذچینی، به گلهای اطراف ساختمون دستی می کشید و آشغالی از زمین بر می داشت. یاد اون صمیمتها بخیر باد.
دو : از وقتی که جامعه ی ایرونیهای شهر محل سکونتمان دوباره به همون تنها خانواده ی خودم رسیده؛ آپارتمان بالایی خالی بود و درست یک هفته قبل از اثاث کشی مون بود که پیرزنی هفتاد ساله ساکن آنجا شد. هرچند در کش و گیر رفتن بودیم؛ به صلاحدید عیال، نه تنها تلویزیون رو براش وصل کردم؛ بلکه چون بخاطر شغلش برای اولین بار بود که از تکزاس به ایالت میزوری آمده بود و به سطح شهرآشنایی نداشت؛ دوسه باری پیش آمد که برای چندتایی خرید و معرفی این چند تا فروشگاه فسقلی شهر، با او همراه شدیم. همین چند برخورد کوتاه و از همه مهمتر آرامش و مثبت اندیشی بی اندازه ی او سببی شد تا در همان مدّت کم، دلبستگی زیادی بین ما ایجاد و برتعداد دوستانمون یک نفر دیگه اضافه بشه. از آنجا که این خانم سخت شبیه به پیرزنیه که در فیلم تایتانیک نقش دوران پیری «رُز» را بازی می کرد؛ اسم او را «ننه تایتانیک» گذاشتیم. هرچند که شانس اینو نداشتم که رزجوان رو ملاقات کنم؛ عوضش این «ننه تایتانیک» ماشینی شبیه به وانت مزدا داره و زحمت انتقال کمی از وسایل ریزه میزه مون رو در همون دو روز اوّل کشید.
Gloria Stuart بازیگر نقش سالمندی رز در فیلم تایتانیک
سه: از اونجا که قصد داشتیم به مرور وسایلمون رو به آپارتمان جدید منتقل کنیم؛ از یک هفته زودتر به یکی از همسایه های محله سپرده بودم تا اجازه بده تا تریلرش رو که برای حمل قایق از اون استفاده می کنه؛ به عقب ماشینم وصل کنم و با آن بتونیم وسایل بزرگترمون رو به آپارتمان جدید منتقل کنیم. ولی درست وقتی که موقع عمل رسید و بهش زنگ زدیم؛ بیرون شهر بود و صلاح دیدیم تا برگشت او، آروم آروم وسایل رو به بیرون از ساختمان منتقل کنیم تا به محض رسیدن او، سریع بارگیری کنیم . هنوز از بیرون بردن یکی دوتا از تیکه های مبلمون فارغ نشده بودیم که یکدفعه دیدم «ننه تایتانیک» بدون اینکه ما چیزی گفته باشیم؛ وانتش رو کنار وسایل پارک کرده و دوتا از مردهای همسایه هم با کسب اجازه از عیال، وارد آپارتمان شدند و هرکدوم چسبیدند به یه تیکه از وسایل و خلاصه ی کلام …. هنوز غروب نشده، همـّتی کردند و دو سه روزی خستگی اثاث کشی ما رو از روی شونه ی منو عیال برداشتند. درسته که از «خرافتادم و کـلید روزی و شانس رو جـُـستم» ولی شما بگید: «آیا شانس و اقبال هم قسمت جنبوندن می خواد یا نه؟» ببخشید که این نوشته ام بیشتر رنگ و بویی عمومردکی(خاله زنکی) داشت. منتظر نظرات خوبتان هستم. موفق و پیروز باشید. درود و دو صد بدرود … ارادتمند همیشگی حمید