از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

چهارشنبه سوری در شاهنامه

***پیشنوشت:  اگه تکراریه؟ ببخشید. بدون هیچ گونه حرف اضافی، تاریخچه ی چهارشنبه سوری را به روایت بزرگـمرد ادبیات و زبان فارسی، فردوسی پاکـزاد مروری می کنیم.

 معنی کلمه ی «سور»، در شاهنامه مهمانی و جشن و سرور بیان شده. براساس روایت فردوسی،  سیاوش (سیاه ور شن=دارنده ی اسب سیاه) در 7 سالگی مادر خود را از دست می ده و پدرش (کی کاووس=کاووس شاه) پس از چند سال، با دختری زیبا به نام «سودابه» ازدواج می کنه. سودابه با اولین ملاقات سیاوش، سخت به او دل می بازه و با چیدن نقشه ای، ناپسری خود را به کاخش دعوت می کنه. بعد از کلی تعریف از زیبایی سیاوش، او را بغل می کنه و ضمن بوسیدنش، پیشنهادی از نوع بی شرمانه امــّا حسابی خوشمژه خومژه به او می ده. سیاوش عصبانی می شه و همزمان ترک تالار کاخ سودابه، به او یادآوری می کنه که او را همچون مادر می بینه و بس. سودابه از ترس برملاشدن واقعه، اون روی زنونه اش رو کار می ذاره و شروع به جیغ و داد می کنه و درست به مانند داستان «یوسف و زلیخا» دامنش را پاره و حتی با زخمی کردن صورت خود به عمد، گناه را متوجه سیاوش می کنه.

«پاره شدن لباس یوسف» اثر «گیدو رنی» ایتالیا 1631


با سر وصدای ایجاد شده، پادشاه و نگهبانان خود را باعجله به محل می رسونند و با مشاهده ی مظلوم نمایی سودابه، کار به جایی می کشه که سیاوش برای اثبات «پـاکــدامــنـــی» خود و «تـــَـردامــنــی» سودابه، حاضر به «گذر از آتش» می شه. گفتنیه که در آن  دورانها، «قسم خوردن» به دوشکل بوده. یکــم: ور(سوگند) خوردن که در اصل خوردن پودر «گـوگــرد» بوده و با زنده ماندن شخص سوگند خورده، دیگران پی به بی گناهی او می بردند.  دوّم: گذر از تونل آتش. از قضا، سیاوش سوار بر اسب سیاه خود در روز بهرامــشید (سه شنبه ی آخر سال) به سلامت از تونل آتش عبور کرد. شاه، به شادمانی اثبات بی گناهی فرزند خود، دستور داد مردم سرتاسر کشور از روز چهارشنبه تا ناهیدشید (آدینه/جمعه) جشن و سورچرانی برگزار کنند.(گــُزیده ای از اشعار شاهنامه بصورت کامنت اضافه شده است) از آنجا که سودابه از این واقعه، کینه ای سخت بردل گرفت؛ آنقدر توطئه ها  کرد تا اینکه پایان زندگی سیاوش، به مرگی ناهنجار ختم شد. از آن به بعد، تمام آزادیخواهـان جهان، هر دو مراسم گذر سیاوش از آتش (چهارشنبه سوری) و نیز عزاداری سالروز قتل ناجوانمردانه ی او (سیاووشون=سوک/کین سیاوش) را به نشانه ی اعتراض به حاکمان ظالم، هر ساله زنده نگه داشته اند. هرچند که این روزها «سوک سیاوش» فقط در قسمتهایی از استانهای فارس، لرستان و نیز بخارا(تاجیکستان) برگزار می شه.جا داره از فرصت استفاده کنم و یادی کنم از داستان «سیاوشون» و زنده یاد شادروان «سیمین دانشور» همسر جلال آل احمد که دقیقن این روزها از بین ما رفت. روحش شاد باد.

گذر سیاوش از آتش = چهارشنبه سوری


جشن چهارشنبه سوری سمبلیه از اینکه وقتی نور میاد؛ ظلمت جهل و تاریکی از بین می ره. به نوعی ایرانیان، هرگونه بدی و زردی و پلشتی را با قرمزی نور آتش بخاطر خاصیت گندزدایی آن،  از بین می بردند. امـّا اینکه  چرا این سالهای اخیر و بخصوص امروزه، بعضی ها اینقدر نسبت به برگزاری آن حساسیت دارند و بعد از اینهمه سال و حتی با آنکه تا قبل از انقلاب هیچ مرجع تقلیدی نسبت به آن نظری نداده ولی اکنون فتواها صادر می شود!!!؟ موضوعیه که خودتون بهتر می دونید. فقط اینو خوب می دونم که زور زیادی می زنند و مـطـئـنـم که تا ایران و ایرانی زنده است؛ اینگونه سنتهای باستانی نیز زنده خواهد ماند. پس تا می تونید آتیش بسوزونید  که هرگاه دیو جهل و تاریکی بیرون رود؛ فرشته ی روشنایی در آید… خوبه منم دست عیال و بچه ها رو بگیرم و  مثل همه ساله، بریم کنار رودخونه و با اونکه تعدادمون کمه ولی حداقل سه تا کــُپه ی آتیش به نیت سه اصل آسمانی کیش نیاکانمون(اندیشه، گفتار و کردار نیک زردشتیان) به پا کنیم و خاطره ای بسازیم. من یکی که رفتم برم… برای همه ی کسانی که این جشن را در سراسر دنیا برگزار می کنند؛ شادمانی و خاطرات خوب و آرامش و تندرستی آرزو می کنم. چنانچه نوشته ی قبلی «نگاهی به آیین های نوروزی» را مطالعه نکردید؛ خواندن آن را پیشنهاد می کنم…. موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود …. ارادتمند

نگاهی به آئین های نوروزی

**** پیشنوشت: لابد شما هم بارها د یده اید که هروقت تقی به توقی میخوره؛  بسیاری داد از تمدن چند هزارساله میزنند و رگ گردنشون از اینکه «چه بودیم» میزنه بیرون؟ ولی وقتی باریک میشید میبینید متاسفانه اکثرشون اطلاعات زیادی درباره ی نیاکانمون ندارند چه برسه به آئین های باستانی. خواهش می کنم حوصله کنید و این نوشته رو تا آخر بخونید شاید که نکته ای را برایتان یادآوری کرد. اگر که تمایل داشتید خاطره یا هر نکته ای رو که میدونید؛ جهت تکمیل اطلاعات اضافه کنید.  اگر هم «دوست تر» داشتید و اهل وبلاگنویسی هستید؛ چنانچه درهرچه بیشتر انتشار نکته های دانستنی این مطلب به نام خودتون اقدام کنید؛ ممنوندار میشم. درسته که هنوز یه موزولی(کوچولو) تا نوروز مونده ولی کم کم اینقده مشغولیات زیاد میشه که شاید وقت نشه درباره اش چیزی بنویسم.

بعنوان عرض ارادت/هانا دختر یکی از دوستان


همینطوری که می دونید سرآغاز جشن سیزده روزه ی نوروز(که قبلن یک ماه بوده)، روز اورمزد(اهورامزدا، روزنخست فروردین) است. برخلاف سایر جشن‌های برابری نام «ماه و روز»، نوروز منحصر بفرد و برسایر جشنها، برتری خاصی داره. به باور «فردوسی» سرآغاز نوروز به زمان«جمشید شاه پیشدادی» برمیگرده و به همین علت آن را «نوروز جمشیدی» نیز گفته اند.(سرسال نو هرمز و فروردین/برآسوده رنج تن و دل زکین//به جمشیدبر گوهر افشاندند/مر آن روز را «روزنو» خواندند _ شاهنامه) در مورد پیدایش این جشن افسانه‌ها بسیاره، ولی اهمیتش به اینه که آیین‌های بسیاری در قبل و بعدش  انجام می‌شده که در بیشتر اونها تلاش بر این بوده که با یک بی نظمی خاصی، نظم نوینی رو ایجاد کنند و بقول معروف  نشون بدهند که:«روز از نو و روزگار از نو» یعنی چه؟ بیایید با هم نگاهی بیندازیم به بعضی از سنتهای نوروزی که ای بسا بسیاری از اونها رو هیچ به یاد نداشته باشیم.



**«خیرمقدم بازگشت مردگان» (از 26 اسفند تا 5 فروردین). ایرانیان باستان معتقد بودند «فــَـرَوَهر‌ها» یا ارواح درگذشتگان برای بازدید و تبــرّک خانه و زندگیشون به کره ی خاکی بر می‌گردند. در گذشته های دور افرادی با ماسک های سیاه (شبیه به جشن مردگان در آمریکای جنوبی) در کوچه و بازار رفت و آمد می کردند تا بطور سمبلیک فاصله‌ی میان مرگ و زندگی و هست و نیست را در هم بریزند. باز مانده‌ی این رسم، آمدن حاجی فیروز با آتش افروز(اسپند دان) بود. **از دیگر رسمهایی که تلاش داشت تا با آمدن بهار و سنت شکنی«مادر طبیعت»، آدمها نیز سنت شکنی کنند؛ رسم «میر نوروزی» بود که، جا به جا شدن ارباب و بنده معنی میده. در این رسم ، یک نفر را از طبقه‌های پایین جامعه،  برای چند روز یا چند ساعت به سلطانی بر می‌گزیدند و «سلطان موقت» بر طبق قواعدی اگر فرمان‌های بیجا صادر می‌کرد؛ از مقام امیری بر کنار می‌شد. (سخن در پرده می‌گویم؛ چو گل از غنچه بیرون‌ آی/ که بیش از چند روزی نیست حکم میر نوروزی _ حافظ).

** خانه تکانی هم به نوعی همان  درهم ریختگی و سپس نظم معنی میشه. به نوعی تمام خانه برای نظافت زیر و رو می‌شد. در بعضی از نقاط ایران رسم بوده که  خانه‌ها را رنگ آمیزی می‌کردند و یا دست کم همان اتاقی که هفت سین را در آن می‌چیدند؛ سفید می‌شد. اثاثیه‌ی کهنه را به دور می‌ریختند و نو  می‌خریدند و شکستن کوزه ی کهنه ی یک ساله که جایگاه آلودگی‌ها و اندوه‌های یک ساله بود؛ از واجبات بود. ظرف‌های مسی و نقره‌ها را جــَـلا می‌دادند. گوشه و کنار خانه را از گرد و غبار پاک می‌کردند. فرش و گلیم‌ها را می تکاندند چرا که ارواح مردگان، (فروهر‌ها =ریشه‌ی کلمه‌ی فروردین) در این روز‌ها به خانه ی خود بر می‌گردند و اگر آنجا رو تمیز و بستگان را شاد ببینند خوشحال می‌شند و برای آنان دعا  و برکت می طلبند و اگر هم نه، غمگین و افسرده باز می‌گردند. از این رو چند روز به نوروز مانده  مُشک و عنبر می‌سوزاندند و شمع و چراغ می‌افروختند. در بعضی نقاط ایران رسم بود که شب آخرین جمعه‌ی سال، بهترین غذا را می‌پختند و بر گور درگذشتگان می‌پاشیدند و روز پیش از نوروز، به خانه‌ای که در طول سال در گذشته‌ای داشتند می‌رفتند و دعا می‌فرستادند و بدین شکل برای مردگان «عید» می گرفتند.

** ایرانیان باستان از 20 روز به عید مانده از هفت نوع دانه، به نشانه ی هفت امشاسپند(فرشته ی جاودان، هرکدام نشانه ی یکی از صفتهای اهورامزدا هستند) و یا دوازده نوع که سمبلی از دوازده ماه(برج مقدس) سال بوده ؛ بر روی خشت خام«سبزه» سبز می‌کردند. هرکدام از دانه ها که بیشتر رشد می کرد نشانه ای از برکت آن محصول در طول سال بود. خانواده‌ها بطور معمول سه قاب از گندم و جو و ارزن به نماد سه اصل آیین «زردشتی» یعنی: هومت (اندیشه‌ی نیک)، هوخت (گفتار نیک) و هوو.رشت (کردار نیک) سبز می‌کردند. ** هرچند«چهار شنبه سوری» در شاهنامه داستانی دیگری دارد و نوشته ی بعدی را به این مورد اختصاص داده ام بهتر از من می دونید که: واژه ی «سوری» سوای معنی «سورچرانی و جشن»، همان سوریک فارسی و به معنای سرخ  و گلهای سرخه که شاید سمبلی از لهیب سرخ آتش باشه!؟

چهارشنبه سوری در کردستان ترکیه


در ایران باستان، بازار در این شب چراغانی و زیور بسته و سرشار از هیجان و شادمانی بود.  هنگام غروب ، بوته‌ها را به تعداد هفت یا سه (معنی سمبلیک آن در بالا ذکر شده) روی هم می‌گذاشتند و  وقتی خورشید کاملن می رفت، آتش را بر می‌افروختند. در بعضی نقاط ایران برای شگون، وسایل دور ریختنی از قبیل پتو، لحاف و لباس‌های کهنه را می‌سوزاندند. آتش می‌توانست در بیابان‌ها و رهگذرها و یا  در حیاط و بام خانه‌ها برپا شود. وقتی آتش شعله می‌کشید از رویش می‌پریدند و ترانه‌هایی که در همه‌ی آنها خواهش برکت و سلامت و بارآوری و پاکیزگی بود؛ می‌خواندند. آتش چهار شنبه سوری را خاموش نمی‌کردند تا خودش خاکستر شود. سپس خاکسترش را که مقدس بود کسی جمع می‌کرد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند؛ سر ِ نخستین چهار راه می‌ریخت.


نقشی از چهارشنبه سوری_ چهل ستون اصفهان


** «شال اندازی» و «قاشق زنی» از آداب چهارشنبه سوری بود. پس از پایان مراسم آتش افروزی،  جوانان به بام همسایگان و خویـشـان می‌رفتند و از دریچه ی بخاری، شال درازی را به درون می‌انداختند تا صاحب خانه هدیه‌ای در شال بگذاره. البته در شیوه ی قاشق زنی،  صورت خودشون رو با پارچه یا چادری می پوشاندند و درب خونه ها می رفتند و آنقدر با قاشق به ظرف مسی(نشانه ای از خوراک و برکت) می زدند تا صاحبخونه هدیه ای که یه جورایی سمبلی از فال و آینده ی افراده بهشون بده.   **از دیگر مراسم چهارشنبه سوری «فالگوشی» مخصوص کسانی بود که آرزویی داشتند. مانند دختران دم بخت یا زنان در آرزوی فرزند. آنها سر چهار راهی که نماد«گذار از مشکل» بود می‌ایستادند و کلیدی را که نماد گشایش بود؛ زیر پا می‌گذاشتند. نیت می‌کردند و به گوش می‌ایستادند و گفت و گوی اولین رهگذران را پاسخ نیت خود می‌دانستند. آخی … یادم میاد که دختر ننر و ترش شده(پیر و شوهر نکرده ی) همسایه مون با چشم گریون به سراغ باباش اومد که وقتی نیت کرده بوده؛ رهگذری که همون وقت داشته رد می شده محکم«گوزیده»! حالا یعنی بخت و آینده اش چی میشه؟


انار رها شده در آب _ سفره ی هفت سین


** اما اصیل ترین پیک نوروزی سفره‌ی هفت سین بود که به شماره‌ی هفت امشاسپند(صفتهای خدایی-الهه و فرشته) از عدد هفت مایه می‌گرفت. بمانه که  شنیده ام: در اصل هفت «شین» بوده و بخاطر ممنوع و حرام بودن «شراب»، به هفت سین تغییرش دادند. با اینحال بازم ایرونی های زرنگ که «سرکه» رو غافل نشدند. البته  دکتر بهرام فره وشی معتقده بخاطر چیدن هفت سینی یا هفت قاب بر خوان نوروزی، در اصل هفت سینی بوده!؟ خاب … اگه بخوام از معنی سمبلیک چیدمان سفره ی هفت سین بگم؛ حسابی حوصله تون سر میره و فقط یک دانستنی بسیار مهم : برای چیدمان سفره، باید چیزهایی رو گذاشت که از روییدنی ها و طبیعی و از همه مهمتر نمادی از برکت و شادی باشند. منظور… نباید اصراری در گذاشتن حرف «سین» یا حرف دیگه ای باشه. همینکه بهترین داده(نعمت)های اهورایی باشه کافیست. بخصوص یادتون باشه که  ورود ماهی قرمز برسر سفره های هفت سین یک سنت اشتباهیه که از هشتاد سال پیش با ورود چایی به ایران رایج شد که در اصل یک رسمیه برای شروع سال نوی چینی. با این تفاوت که چینی ها بلافاصله این ماهی های نگون بخت قرمزی  که تا بیش از سی سال عمر آنهاست رو؛ به آب رودخانه رها می کنند. در عوض برسر سفره های زردشتیان عزیز، «انار» یا «سیب سرخ» درون ظرف آب مقدس رها می شود تا عشق و باروری همچنان پاینده بماند.



**** پانوشت: از آنجا که مطلب طولانی میشد از بیان مواردی مثل: آبریزان یا آب پاشان، نوروز خوانی، انواع نوروز کوچک و بزرگ(روز خرداد در فروردین ماه)، جشن تولد حضرت زردشت(6 فروردین)، کوسه برنشین(خداحافظی با زمستان)، بار عام(دیدار عمومی با حاکم وقت)، ریختن آویشن دردرگاه منزل، سیزده بدر و … ذکری نرفت و شاید در قسمت نظرات اشاره ای بشود. در عوض شما از سنتها و خاطره هایی که به یاد دارید بفرمایید … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

شکرگذاری به سبک آمریکایی

تصمیم گرفته ام به دنیای مجازی ام کمی نظم بدم. تا بشه بطور هفتگی مطلبی منتشر کنم و فقط روز تعطیل رو به وبلاگ خوندن سپری کنم. گاهی میشه با آنکه مطالب زیادی به ذهنم می رسه؛ وقت تحقیق نمیشه و اینجور مواقع  لااقل چیزی بنویسم تا عزیزان خواننده دست خالی برنگردند. هرچند که این روزها وبلاگ خوندن هم از رونق افتاده و الهی بمیرم واسه ی هموطنانی که با هزار زور و ضرب تلاش می کنند سری به «صورت کتاب»(ف.یس  بو.ک) بزنند و اگر هم مثل خیلی ها بیفتند توی «گروهای مورد علاقه شون» که دیگه نه روز دارند و نه شب. طوریکه  حتی اونهایی هم که وبلاگ می نوشتند؛ از نوشتن سرد شدند چه برسه به اون دسته ای که فقط خواننده بودند و این روزها درگیر معضل جدیدی شدند به نام فیس بوق !!!


قبل از هرچیز یادآوری کنم که این نوشته چیز به درد بخوری نداره و فقط بعنوان یک خاطره عرض کنم که … سالهای اولی که اومده بودم؛ با هماهنگی مسئول دانشجویان اینترنشنال(بین المللی)، مجبور شدم دانشجویی عرب زبان، اهل اُمـــّان (به نام عمــّار) رو برای دیدن برادرش تا یکی از شهرهای اطراف ببرم. وقتی سعید رو ملاقات کردم برام تعریف کرد که در دوران دانشجویش بخاطر کله خری عربی _اسلامی، با یکی از استادان همکارم درمیفته و لافی میاد که استاد کلاس انگلیسی رو می کشه. همین حرف بلایی می شه به جونش  که بیا و ببین.  بعد از اینکه کلی با پلیس محلی و اف بی آی سروکله زده، الان حتی حق نداره تا پنجاه کیلومتری شهر بال بندازه و همین  باعث شده که نتونه برادرش رو ببینه.


عمــّار به همراه خواهرانش ... کشور عربی اُمـــّان


از این مورد که بگذریم؛ دیروزتوی عالم خودم بودم که یکی از همکارم سررسید و منو به بیرون از کلاس صدا کرد و با آب و تاب و هیجانی ناشی از ترس اینطور گفت که: «یکی از دانشجوهای شبانه روزی با یکی دیگه دعواش شده و در حالیکه از محدوده ی خوابگاه دور می شده تهدید کرده که «تیراندازی» می کنه. الان پلیس دنبالشه ولی برای احتیاط همه ی دربهای کلاسها رو از بیرون قفل می کنیم .» گفتنیه که  اینجور قفل کردن سبب میشه که دربها فقط از داخل باز بشند مگه کلید داشته باشند. ساعتهای روز به عصر کشید و تازه می خواستم برای استراحتی کوتاه به خونه برم تا باز برای  کلاس شبم برگردم که اینبار مسئول دانشکده پیداش شد و خبر داد که چون هنوز مطمئن نیستند؛ برای امنیت بیشتر همه ی کلاسهای شب رو تعطیل کردند. نمی دونید که وجدان کاری ام سبب شد چقدرررر  ناراحت بشم . البته  بگما اینکه دماغم هی دراز میشه بخاطر سرما خوردگیه … باول کنید :)  خلاصه ی کلام … برای ایرونی از زیر کار در برو چه چیزی بهتر از این خبر. به سرعت نور خبر به رئیس ستاد سلب آسایش یعنی عیال، مخابره شد و صلاح بر این شد که ترتیب یه مهمونی کوچیکی رو بدیم و همینطور که سنت آمریکایی «روز شکرگذاری =Thanks Giving» به مناسبت ورود اولین مهاجران آمریکا وجود داره ما هم بهانه مون پنجمین«سالروز ورود به آمریکا» باشه.


فاطمه، کریستینا، دیوید، حمید و فرین


به این شکل خاطره ای دیگر رقم زدیم و گذشته ها رو یادی داشتیم ازجمله: اولین دیدارمون  با «کریستینا و دیوید»(به نوعی مادر و پدربزرگ خوانده ی بچه هام) که از بس فکرمون توی ایران می چرخید به اشتباه فکر می کردیم کریستینای برزیلی الاصل، ایرونیه !!؟ و باز کلی خندیدیم به دیدارهای بعدی مون که فاطمه ی هشت ساله می دوید به سمت سالن غذاخوری دانشکده که اگه اون پیرمرد و پیرزنه(کریس و دیوید) هستند ما هم به بهونه ی شام کنارشون باشیم. دست آخر هم رد پیشنهادم که هی به عیال می گم: خیلی هم باید خوش شانس باشید که توی آمریکا تیری از غیب نصیبم بشه و در عوض کلی پول بیمه ی حوادث رو تا آخر عمر هپولی کنید و …  موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

برگی از خاطرات. سالروز ورود به آمریکا

پنجشنبه بیست و نهم دی ماه 1385. به همراه «مسعود» و برای خداحافظی با برادرم که چند روزی بخاطر جراحی کلیه،  بستری بیمارستان بود راهی اصفهان شدیم. از طرفی بـُـغـضی در گلویم سنگینی می کرد و دلم می خواست ؛ می تونستم درکنار او باشم و از طرفی هم باید بدون اینکه اسمی از آمریکا بیارم و با بهانه ی اینکه راهی دبی هستیم از او خداحافظی می کردم. وقتی او را با حال نزار روی تخت بیمارستان دیدم قلبم پاره شد و از طرفی هم فشار اینکه نمی تونم اصل ماجرا رو بگم اذیتم می کرد. هرچند که او نیز سه بار در طول زندگی اش اینچنین فرصتی را داشته بود تا بخت خودش را برای رفتن  امتحان می کرد و نکرد؛ باید سکوت می کردم چرا که ممکن بود موفق به دریافت ویزای آمریکا نمی شدیم و ای بسا مجبور می شدیم دست از پا درازتر برگردیم ایران. پس چه بهتر خودمون رو بیخودی  سر زبانها نندازیم.


وسط حرفها با حالتی دوستانه پرسید:«کج بشین و صاف بگو!  به فکر اونور آب رفتن هم، هستی؟» گفتم:«خدا از دهنت بشنوه!» در حالی که معلوم بود اصلن از داستان مصاحبه و دنگ و فنگ گرفتن ویزا خبر نداره ادامه داد:«آره! اگه عبدالله بیاد دبی میتونه ترا ببره. بهرحال همینکه جا افتادید؛ منم سفارت آمریکا یه کاری دارم و یه سر بهتون می زنم.»  دیر هنگام شده بود و سخن رو ادامه ندادم و درحالیکه به سختی خودم رو کنترل می کردم خداحافظی کردم. همینکه از درب سالن بیمارستان اومدم بیرون دیگه نتونستم و اشکم جاری شد. تا برگردیم نجف آباد ساعت از سه ی عصر گذشته بود و رفقا سخت گشنه بودند و از راه سیخهای گوشت شتر رو گذاشتند روی آتیش. پس از ناهار فرصتی شد تا خسته از دوندگی های این چند روزه چرتی بزنم. دمادم غروب زمستانی بود که با صدای بغض آلود «ک» بیدار شدم و هنوزم که هنوزه ، لحنش رو یادمه که به تشر گفت:«پاشو! به تو چه کی حالش خوبه و کی کله پاست؟ به توچه که بخوای آب و جارویی هم به خونه بزنی مبادا بعدن شر بشه؟ پاشو برو که راحت شدی». هرچند متوجه اشکهایی که از گوشه ی چشمشون جاری بود شدم؛  خودم رو به اون در زدم و به شوخی گفتم:«باشه بابا!!  دعوا نکن. الان دُنگم(سهم سور شریکی) رو میدم.» و صد البته خنده ای که گویاتر از هرچیزی بود(خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است/کارم از گریه گذشته است و بدان می خندم)


هفت صبح جمعه، سی ام دیماه 1385. از آنجاکه تا دیر وقت دیشب به بسته بندی نهایی چمدونها مشغول بودیم؛ دیر بیدار شدیم و به تعجیل حمامی گرفتیم و پس از بار کردن وسایل،  قرار شد با«ک» همراه بشم و عیال و دخترم(زهرا و فاطمه) هم با ماشین یکی دیگه از دوستان. توی این بین هم یه ریز از طرف مجید «ی» اس. ام. اس میومد که «ای ساربان آهسته ران، کآرام جانم می رود». هرچند قسمت زنانه هدفشون از این جداسازی ماشین آقایان و خانمها، آن بود که بتونم آخرین گفتگوهای حضوری را با بهترین و آخرین دوست همدل و همراهم داشته باشم؛ فقط سکوت بود و سکوت. باید حواسمون رو به پیچ و خمهای جاده و گم نکردن راه فرودگاه جمع می کردیم. چای و صبحانه نیز حاضر بود؛ ولی مگه آخرین بغض فروخفته، میذاشت که در کنار خشکی صبحگاهی گلو، هیچ لقمه ای فرو رود؟ با فشار نوار در ضبط صوت ماشین بود که صدای غمگین و مخملین استاد محمدرضا لطفی درحالیکه سه تاری مینواخت، در فضای ماشین پیچید و انگار عالم و آدم دست به دست هم داده بودند تا این جدایی را ابدی ترسیم کنند و هرچند کم تجربه ام ؛ خرد زرین از طریق  شعر حضرت حافظ ، فالم را  اینگونه بیان کند: «ترسم که اشک در غم ما پرده در شود / وین راز سر به مــُهر، به عالم سمر شود.»


سردی هوا و مه صبحگاهی، سکوت رو دو چندان می کرد و هیچکداممان جرئت حرف زدن نداشتیم. خارج شدن یک حرف از دهان همان و فاش گویی راز درون در میان شبنمی که بر گونه  ها  می غلتید، همان. با تحویل شتاب زده ی وسایل و انجام مراحل گمرکی فرودگاه، آنچنان دست و پایم را گم کرده بودم که تا بخود بیایم، آخرین خداحافظی رو به تعجیل انجام داده بودم . تنها چیزی که تا اعماق ذهنم نفوذ کرد؛ قرمزی چشمان اشکباری بود که هرکس به بهانه ای تلاش می کرد دزدانه آن را بپوشاند. هواپیما از زمین برخواست و اگرچه دخترکم فاطمه، بهانه ای داشت برای هیجانی شدن؛ حال درونی ما بود که با هرچه دور شدن هواپیما، به عرش خداوند فریاد می شد و دستهای خیالمان بیشتر و بیشتر تلاش می کرد وطن رو بچسبه و هنوزم نیز….. با گذر زمان و یک به یک خوابیدن دیگر مسافران، سکوت و تاریکی شب به مددم آمد تا از فرصت استفاده کنم و با تصویرهایی که یک به یک از جلوی چشمان خیسم رد می شدند؛ مروری داشته باشم بر گذشته های نچندان دور و دراز و بدنبال پاسخ سوالاتی باشم که در ذهنم پیش می آمد؟


براستی از کجا شروع شد؟ مگه تا همین پریروز مدرسه نمی رفتم؟ مگه زهرا تا همین دیروز، آموزشگاه نقاشی اش را اداره نمی کرد؟ مگه فاطمه تا همین دیروز سرکلاس سوّم دبستان حاضر نمی شد؟ مگه همین دیشب با جمع خانوادگی، چمدانها را بسته بندی نمی کردیم؟ مگه تا همین امروز صبح اوّل وقت، دستهایم از شدت سردی رانندگی موتورسیکلت، یخ نمی کرد؟  مگه همین چند شب پیش زهرا از شدت سوز سرما، روی موتور زبانش بند نیامده بود؟ مگه همین دیشب نبود که هنرجویم هنگام تحویل سنتورم به گریه افتاد و گفت:«امانت داری می کنم تا روزی که بدست خودت برگردد؟» مگه همین دیشب نبود که طبق عادت خانوادگی، آخرین شام را منزل خواهر بزرگم صرف کردیم؟ اکنون من کجا و آن همه حرف ونقل، خوبی و بدی، داستان و خاطره، کجا؟ به کجا میرم و آن همه یاد و یادگاران کجا؟ آن دوستان قدیم و قدیم تر، آن دلبستگی های گاه به گاه، آن اقوام دور و نزدیک، آن سرزمین و شهر و دیار؛ آن یار غار و سنگ صبور، آن همراه و همنفس سختی ها، آن نغمه ی موسیقی و انجمن فارابی، آن شب نشینی ها، آن بیداریها، آن بی حالی ها، آن….، و در یک کلام، دلبستگی به مادر وطنم، چه خواهند شد؟؟

==============================================

پنج هفته بعد. 22 فوریه ی 2007 . شهر اوماها در ایالت نبراسکای آمریکا.

تنها کسی که فارسی میدونه برادرم (عبدالله) است و هرچند در ترجمه ی کلمه به کلمه ی ما و خانواده اش کوتاهی نمی کنه؛ ولی همچنان در شوک ورودمان هستیم. از راه ضعف و بیماری چنان مرا از پا در آورده که افتاده ی جا و بالین شدم. شب و روزمان به هم ریخته است و همین  باعث شده که خوابمان هنوز تنظیم نشه. خسته از دراز کشیدن از اتاق می زنم بیرون و باز بی حوصله، به رختخواب بر می گردم. از برنامه های تلویزیون چیزی نمی فهمیم و سرما و برف هم اجازه ی  بیرون رفتن نمی ده. هرچند همه هیجان زده ی به نتیجه رسیدن این تلاش ده ماهه هستند؛ هزارون فکر و تردید دائم پیش چشمانم رژه می رند. تنها خلوتگاهم ، بهانه ی دستشویی رفتن و پخش تنها سی دی فارسی درون ضبط صوت گوشه ی حمام بود و شاید بار هزارمه که آقای ابی ترانه ی «محتاج» را میخونه «امروز که محتاج توام؛ جای تو خالیست/فردا که میایی به سراغم، خبری نیست.» همینطوری که بغض و اشکهای پنهانم جاریست به یاد میارم که حتی نتونستیم یه دل سیر خداحافظی کنیم.  بعد از: «سلامی  به طلوع سحرگاه رفتن و غم لحظه های جدایی»؛ به همه ی آنهایی که باید و از جمله بارگاه مقدس پدر و مادرم:


«خداحافظ ای شعر شبهای روشن/خداحافظ ای قصـّه ی عاشقانه/ خداحافظ ای آبی روشن عشق/ خداحافظ ای عطر شعر شبانه / خداحافظ ای همنشین همیشه/ خداحافظ ای داغ نشسته بردل/ خداحافظ ای برگ و بار دل/ خداحافظ ای سایه سار همیشه/خداحافظ ای تو یار همیشه/ اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم/اگر شب نشینم، اگر شب شکسته /تو تنها نمی مانی، ای مانده بی من /ترا می سپارم به دلهای خسته/ ترا می سپارم به مینای مهتاب/ ترا می سپارم به دامان دریا/ ترا می سپارم به رویای فردا/ ترا می سپارم به شب،تا نسوزد/ترا می سپارم به دل، تا نمیرد»  با یاد و خاطراتتان در دل و ذهن است که این تن زنده است و شاید هم مرده ای که خود خبر ندارد و همچنان در رویا و خیال !!!؟؟


پانوشت: این روزها پنجمین سالروز ورودمان به آمریکاست. بازنویسی متن آخر نوشته از آهنگ« سلام آخر» با صدای آقای احسان خواجه امیری،در آلبومی با همین نام استفاده شده …. درود و دو صد بدرود …. موفق و پیروز باشید … ارادتمند حمید

آمیش ها

بسیاری فکر می کنند که آمریکا مدرنترین کشوره و کلاس همه ی آمریکاییها حسابی بالاست و چه تیپ و لباسهایی که نمی پوشند و چه ماشینهایی که سوار نمی شند؟ البته این حرف زیاد هم اشتباه  نیست ولی شاید باور نکنید که حتی توی شهرهای بزرگ و مهم، ناگهان افرادی رو می بینم که اگه از ظاهرشون هم  بگذرم؛ باور کردنی نیست  هنوزم که هنوزه از کالسکه و اسب استفاده می کنند؛ در این عصر جید به هیچ وجه از برق و اتومبیل و تلفن و تکنولوژی جدید استفاده نمی کنند و هنوز با لباسهایی کاملن خاص و به نوعی قدیمی وسط کوچه و بازار رفت و آمد می کنند.



مدتها پیش فرصتی شد تا زندگی و افکار و عقاید این گرایش مسیحی  رو از نزدیک بررسی کنم. برای اینکه آنها رو بیشتر بشناسیم باید چیزی حدود سیصد تا چهارصد سال به عقب برگردیم. به زمانی که مثل حالا که بعضی ها توی مملکتمون به نام دین چه ها نمی کنند؛ «واتیکان مسیحی» هم برهمه ی جان و مال مردم اروپا دست انداخته بود  و کاری کرد که تجدید نظری اساسی در همه ی شاخه های فکری و مذهبی و اجتماعی مردم به نام  «رنسانس» پدید آمد و تفسیرهای معتدل تری  از مسیحیت(شبیه به شیعه در اسلام) به نام «پروتستان»  پدیدار شد. منتها گروهی از پروتستان ها وقتی دیدند که رفاه و راحت طلبی،  عجیب رواج پیدا کرده و مردم از معنویت دین دور شده اند؛ با این توجیح که آنچه که نیاز زندگیه در کتاب مقدس انجیل ذکر شده و در اصل همین سختی های زندگیست که آدمی را می سازه؛ در سال 1525 در سویئس به تشکیل گروهی تازه  به نام «آنا بابتیست» (= دوبار غسل تعمید داده شده) و بعدها شاخه ی دیگری به نام «آمیش» 1693 اقدام کردند.



گفتنیه که همین دوری از«مدرنیته»  که از نظر آنان عامل اصلی از هم پاشیده شدن قداست خانواده و زیاده خواهی آدمها و دورشدن از معنویت دینی و بخصوص قوی شدن احساس «جلب توجه دیگران» بود؛ سبب شد  تا در مشاغلی مثل نجاری، نانوایی، کشاورزی و… از ماهرترین ها باشند؛  ولی از آنجا که معتقدند:«بی نقص فقط خداست» و نباید هیچ راهی رو برای رشد احساس غرور و خودخواهی باز بذارند؛ حتی در بی نظیرترین صنایع دستی شون هم بطور عمد یک نقصی رو بجا می گذارند. از نظر آنها ارزش زیبایی در سادگیه. به همین علت بجای دکمه ی لباس از حلقه استفاده می کنند. چاپ هیج طرحی بر روی لباس مجاز نیست. زنان لباس‌هایی ساده و بلند با رنگی یکدست (مثلا آبی) بر تن می‌کنند و اغلب پیش بند و سرپوش های سفید یا سیاه  می پوشند. مردهایشان هم معمولن(معمولاً) شلوارو جلیقه یا کت تیره رنگ به تن و کلاههای لبه دار حصیری یا نمدی به سر دارند. مجردها ریش و سبیل خود را می‌تراشند و مردان متأهل ریش خود را بلند می‌کنند اما سبیل‌شان را می‌تراشند چرا که باز معتقدند گذاشتن سبیل به دلیل ارتباط با نظامی‌گری (به طور سنتی) و احتمال ایجاد فرصت خودپسندی غیرمجازه.



بیشتر کودکان آمیش تا آخر راهنمایی بطور عمومی و سپس فقط پسران تا آخر دبیرستان در کلاسهای مخصوص خودشان درس می‌خوانند. البته امروزه بیشتر گروه‌های آمیش، آموزشگاه‌های یک اتاقه با آموزگاران آمیش را برای خودشان و بطور مستقل راه اندازی کرده‌اند که بیشتر به آموزش فنی و حرفه ای و اطلاعات عمومی مثل خانه داری، گیاه شناسی، کشاورزی، نجاری، پزشکی سنتی می پردازند. همین سبب شده که بجز موارد بسیار ضروری و با تشخیص بزرگان قوم، حتی امور درمانی خودشون رو بوسیله ی خودشون برطرف می کنند و نیازی به بیمارستان و پزشک ندارند. فقط یادتون باشه که  چون از مظاهر مدرن مثل عکاسی دوری می کنند؛ وقتی می خواهید ازشون عکس بگیرید مثل من خودتون رو بزنید به اون در که انگلیسی نمی فهمید و هرچی گفتند: ما اجازه نداریم عکس بگیریم هی بگید: نو اینگلیش!! و کار خودتون رو بکنید  


برگشت کودک آمیش از مدرسه ی محلی


خاب تا بیشتر از این خسته تون نکرده ام آخرین مطلب رو هم بگم و بقیه ی علم فروشی هام بمونه برای بعد و اینکه یکی از جالب ترین رسمهای این فرقه رو «رامسپرینگا» (Rumspringa) می گند که به  طور تحت‌الفظ «پرسه زدن» و «اینور و آنور دویدن» معنی میشه.  این  سنت دوره‌ایه که  نوجوانان وقتی به سن 16( بعضی جاها 18 یا 20) سالگی می‌رسند، طی می‌کنند. آمیش‌ها فرزندانشان را که تا این سن، تابع مقررات خانواده بوده‌اند، آزاد می‌گذارند تا خارج از محدوده ی جامعه ی آمیش‌ها، زندگی در دنیای مدرن را تجربه کنند و آزادانه تمام لذت‌های (گاه بی‌بند و بارانه) آن را مزه مزه کنند و حتی هزینه ی آن را خود جامعه ی آمیش ها می پردازه. جوانان پس از این دوره ی چند ماهه یا چند ساله، مجبورند از دو گزینه ی «وفاداری» به فرقه آمیش و یا «ترک همیشگی آن»،  یکی را انتخاب کنند. به نوعی جوانان آمیش تا سن 21 یا 22 سالگی فرصت دارند تا به اجتماع خویش بازگردند وگرنه چنان از طرف جامعه و حتی خانواده شان فراموش می شوند(Shunnig) که گویی مرده اند و حتی برای تسلی دل پدر و مادر آن جوان، مراسم  فاتحه و سوگواریی نمادینی هم برگزار می کنند.



با ذکر این نکته که بیشتر عکسهای بالا رو به سختی از اینترنت یافتم و در اون سفری که راهی شدیم مجبور شدم خودم رو به نفهمیدگی بزنم و یا اینکه یواشکی عکس بگیرم و متاسفانه کیفیتشون پایینه؛ شما رو به دیدن چند تا عکس و خواندن بعضی توضیحات کوتاه دعوت می کنم.


علامت رانندگی مخصوص آمیش ها


بستن کمربند ایمی، هنگام رانندگی اجباری است!!


تامین گرما و آب گرم منزل با چوب


قصابی خانگی در انباری !!!


تامین مرغ  و تخم مرغ اهل منزل !!!


بچه!!! بلکه گوساله، خر شد و مثل گربه یه چنگ خرجت کرد!!!


شستشو و خشک کردن لباس بصورت سنتی !


پرورش آهو و دام !!


تامین نور با گاز طبیعی و چراغهای نفتی بجای برق !!


چند نکته ی دانستنی :

_جمعیت ابن گرایش بر طبق آخرین آمارها در آمریکا حدود 288000 ، در کانادا 118000 ، در اروپا 50000  و در آسیا و استرالیا 152000 نفر اعلام شده.

_ ازدواج آمیش ها معمولن با افراد خود قوم است تا بیرون از جامعه و توسط خانواده ها تصمیم گیری میشه. عروسی در روزهای سه شنبه و پنچشنبه ی ماههای نوامبر و دسامبر و آخر فصل برداشت محصولات کشاورزی انجام میشه. عروس یک لباس نوی کتان خواهد پوشید و هیچگونه آرایش و جواهرات و حتی حلقه ی ازدواج در کار نخواهد بود. مجلس عروسی بیشتر به مهمانی شبیه که یکی از خوراکیهای رایج آن «کرفس» است و حتی با گلدانهای «کرفس» جهت تزئین مراسم استفاده می شود. باکره بودن اهمیت بالایی دارد و برای همین هیچ دختری تا بعد از ازدواج، اسب سواری نخواهد کرد.

_ گروه معتدل تری از این فرقه ی مسیحی به نام «منانایت» وجود دارند که استفاده از بعضی موارد مثل ماشین ساده به رنگ مشکی، تراکتور، برق و روشنایی در معابر عمومی و نصب کیسوک تلفن همگانی جهت استفاده در مواقع اورژانسی در هر محله موافق اند.

_  آمیش‌ها به ارتش نمی‌پیوندند، از مزایای تامین اجتماعی بهره نمی‌گیرند، بیمه نمی‌شوند و هیچگونه کمک مالی دولت را نمی‌پذیرند. با ورزشهای گروهی مخالفند چرا که شکست یک تیم را باعث تخریب روحیه ی یک جامعه می دانند. گاوسواری یکی از ورزشهای رایج آنهاست.

_آمیش ها کلیسا ندارند و هر یکشنبه بطور دوره ای در خانه ی یکی از مومنین به اقامه ی نماز جماعت!!!  می پردازند.  دفن و خاکسپاری جنازه به سرعت و ساده انجام میشه و تکرار همان جمله ی معروف«از خاکیم و بر خاک می رویم» با تابوتی از جنس چوب ارزان و رایج.


بهترین تولید کننده ی مواد غذایی طبیعی و ارگانیک(بدون استفاده از هیچگونه مواد شیمیایی و افزودنی)


صنایع چوبی، یکی از بهترین تخصص های آمیش ها


آجی برو اونور ... دمت گرم با اون حجابت ... اجرت با همونی ک ُ میدونی !!


رو تختی های دست دوز اعلا


 اولین «کاردستی» بنده، فاطمه ! در کنار کار دست آمیش ها !!!


موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید