**** پیشنوشت*** روزهای آینده راهی مسافرت هستیم و چون معلومم نیست که شرایط به چه شکلی باشه؟ از اینکه در انتشار مطالب بعدی و نیز پاسخگویی نظرات ارزشمند شما دوستان وقفه پیش میاد؛ پوزش می طلبم.
=========================
ادامه ی خاطرات: بیشتر ساعات شب رو به گفتگو سر کردیم و بمانه که عبدالله با هر اشاره ای، 30 یا 40 سال به گذشته برمی گرده و خاطراتی از خانواده و دیگران نقل می کنه و هر چند تا کلمه اش، محاله ذکری از«آقا» (شادروان پدرمون) نکنه و همزمان صداش نلرزه و اگه پا داد؛ اشکش هم نریزه. در تعجبم با اونکه سالهای زیادی نتونسته آقا رو درک کنه و اونچنان هم مورد لطف و مهربانی هاش قرار نگرفته؛ این چه ارادتیه که به اون داره؟ و یا چرا نسبت به «ننه»(مرحوم مادرمون) اینهمه احساسی نیست!؟ هرچه هست پدرش بسوزه! درد دوری و غربت، که خیلی(!) آدمها رو لطیف می کنه و منتظرم ببینم خود بی نوام به چه کوفتی تبدیل میشم؟ بهرحال روحیه ی ما هم جا نبود تا بتونیم دل تسلاش باشیم و همینکه جمال تعارف کرد؛ همگی راهی زیر زمین شدیم تا در کنار لذت بردن از سوختن چوب و آتش شومینه، گپ بیشتری با هم بزنیم. (توضیح: عنوان این بخش از خاطرات رو به سبب علاقه ام به آهنگ «شومینه»ی آقای بنیامین بهادری برگزیدم که شنیدن «این آهنگ» رو به شما تقدیم می کنم.)
کنار شومینه / 1385 / فاطمه، تریاکی، حمید
جا داره بگم که: اتاق خواب ما متعلق به سلیمانه که این روزها در خانه ای که پدر دوست دخترش تهیّه دیده؛ به سر می بره. اتاق فاطمه هم همون اتاقیه که بارها با دوربین کامپیوتر(وب کم) از توی ایران دیده بودیم و دراصل محل مطالعه و استراحت عبدالله است. در مقابل، جمال برای خودش، طبقه ی پایین، خلوتی تدارک دیده که بیا و ببین. هرچند در گذر زمان این طبقه بیشتر به انباری تبدیل شده؛ ولی به سلیقه ی خودش از ریخته و پاشیدگی اونجا بهترین استفاده رو می بره و نشستن کنار همین اجاق هیزم سوز و تماشای تلویزیون و آبجویی در دست، همه ی دنیاشه و برای اون از پادشاهی همه ی دنیا بیشتر می ارزه و راستش یه جورایی به ریش اونایی که واسه ی «یه خورده بیشتر» و با توجیح اینکه «باید پیشرفت کرد» و برای بزرگتر و بزرگتر کردن داشته هاشون «جون می کـَـنند» و هیچوقت خوش نیستند می خنده. بهش گفتم: بخند که خوب می خندی
میگند: خاصیت نوشابه در دست چپ، دوبرابره!!
در اثنای شب نشینی از تماس تلفنی آقای محمـّد «ک» با خبر شدیم و اینطور که می گفت: تحقیقات اطرافیان برای تایید خبر اومدن ما به آمریکا شروع شده و زن برادرش – که ازاقوام نزدیکه – از ایران تماسی تلفنی داشته و چگونه اومدن و واقعیت داشتن ابن خبر رو تحقیق می کرده … ساعتی بعد، مصطفی(دیگر برادرم از تکزاس) نیز زنگ زد و با هم کلی گپ زدیم و خندیدیم و به شوخی تهدیدش کردم که برای تماسهای تلفنی شکایت و التماس آمیز از ایران، «گوش به زنگ» باشه. چونکه بعضی ها براین باورند که اگه شماها بخواهید، به راحتی می تونید هرکسی رو به آمریکا بیارید و حتی یه نفری اونچنان از عالم ویزا و مشکلاتش بی خبر بود که می گفت: «اگه شما برید دبی و عبدالله بیاد اونجا، می تونه شما رو ببره !!!»
دیگر برادرم ساکن تکزاس / مصطفی (محمد علی)
هنوز بدنم خسته بود و سرماخوردگی ام به اوج رسیده بود. زودتر از معمول راهی بستر شدم. هنوز ساعت درونی بدنمون تنظیم نشده و شنیده ام بهترین کار اینه که اولین روزی که از مسافرت راه دور می رسیدیم باید در مقابل خستگی و خواب تا ساعت نــُه شب به وقت محلی مقاومت می کردیم و سپس به بستر می رفتیم. بعدها متوجه شدم مصرف قرصی(هرچند به اسم دارو هم شناخته میشه) گیاهی _گوشتی به نام «ملاتونین» باعث می شه؛ خوابمون تنظیم بشه. این قرص در اصل کمکیه به هورمونی به همین نام در مغز افرادی که مثل معدنچیان کارشون شیفتیه و یا کسانی که در کشورهایی زندگی می کنند که طول روز و شبشون کوتاهه و مجبورند در ساعتهایی که هنوز روشنایی وجود داره؛ با کشیدن پرده ها شب مصنوعی بسازند و بخوابند. جالبه که حتی مقاله ای به نام «معجزه ی ملاتونین» وجود داره که راهکارهایی رو هم برای طول عمر پیشنهاد می کنه!
تصویری از عنوان مقاله
روز بعد: صبح خیلی زود بیدار شدم و هرچه غلت زدم، هجوم انواع فکر و ترس مثبت و منفی اجازه ی خوابیدن دوباره نمی داد و با بیدار شدن زهرا بهتر دونستیم از اتاق بزنیم بیرون و راهی آشپزخونه بشیم. نگو که عبدالله هم با تلفن بد موقع راضیه(خواهر کوچکم) بیدار شده بود و به همراه دانا مشغول درست کردن چایی بود. عبدالله متعجب بود که دانا هرگز اون موقع صبح بیدار نمیشه و ظاهرن نگران پذیرایی از ما بوده . تا صبحانه آماده بشه؛ چشم دوختم به برف سنگینی که تمام دیشب باریده و همه جا را سفیدپوش و ظاهرن همه ی مردم شهر رو خونه نشین کرده بود. صلاح دونستم از وقت استفاده کنم و دست به تلفن بشم تا به ترتیب به خانواده و آشنایان زنگ بزنم و هر چند با بعضی از اونها با این بهانه که عازم دبی برای کار و فعالیت موسیقی هستم و خداحافظی نصفه نیمه ای کرده بودم، ولی این بار درست و حسابی و بوسیله ی تلفن نحوه ی اومدن و بلاتکلیف بودنمون رو بیشتر توضیح بدم و از خیلی چیزها عذرخواهی کنم. دروغ چرا اولش حسابی می خورد توی چــُرتم و بعضی هاشون تازه فرصت پیدا می کردند دق و دلی هاشون رو خالی کنند و باید خیلی به خودم می پیچیدم تا صدام در نیاد. هم چاره ای نبود و هم می دونستم باید بذارم سبک بشند و گذر زمان مرهم همه چیزه. لذا سعی می کردم تا میشه فقط حرفهاشون رو بشنوم که از قدیم هم گفتنه اند: این نیز بگذرد
در کل هرکدومشون به زعم فکر و تصوری که داشتند؛ برخورد می کردند و حداقل بعد از اینکه حرفهاشون رو جوابی منطقی می دادم تایید و تصدیق می کردند. این هم جملاتی قصار از فامیل : «ر: وقتی دبی بودی گفته بودی که از تصمیمت برای موندن توی دبی یا برگشتن خبرم می کنی. پس چرا خبر ندادی؟ حالا می خوای چیکار کنی؟ راحت رسیدی؟… ب: خوب کاری کردی، دبی جای خوبی برای زندگی نبود و… ا: چه بیخبر و یکدفعه رفتی؟ ما تازه بهت عادت کرده بودیم. حالا ببین واسه ی ما چیکار می تونی بکنی؟… ش: خوب توش کردی و رفتی! یه زن آمریکایی هم واسه ی من بفرست تا منم بیام … و: بی انصاف یکدفعه کجا رفتی؟ و … » البته خودمون احتمال بسیار می دیم که رفتن ناگهانی مون، باید مثل بمب خبرساز شده باشد. بعدها «و» توضیح داد که اگه کسی هم اعتراضی داشته باشه؟ ناشی از اونه که «چرا بعضی غریبه ها خبر داشتند، ولی اقوام نه؟» براش توضیح دادم که اولن: به عنوان یک آدم گـُنده شاید این حق رو داشته باشم که نسبت به آینده ی خودم و اینکه به چه کسی باید می گفتم یا نمی گفتم؛ تصمیم بگیرم. دومن: از عدم موفقیت و نگرفتن ویزا و برگشت اجباری از دبی و بدتر از همه تمسخر کردن این و اون و برسرزبانها افتادن می ترسیدم. سومن: همه ی خواهر و برادرها رو یکسان برخورد کردیم چرا که اگر برای هرکدوم می گفتم، اون یکی بعدن اعتراض می کرد که چرا اون رو محرم ندونسته ام؟ چهارمن: اگر هم غریبه ای خبر داشته بود به خاطر نیاز و یا مشورتمون بود و متاسفانه اونها رازنگهدار نبوده اند. البته شاید هم بخاطر طول کشیدن توقفمون توی دبی، حدس زده اند که همه چیز بخوبی پیش رفته و خواسته اند در اعلام عمومی خبر آمریکا رفتن ما، پیش دستی کرده باشند و بهرحال هرکسی یاری داره و از قدیم هم گفته اند: از یار یار اندیشه کن. فقط نمی دونم اینایی که این همه اشکال در ما دیدند؛ آیا یه ذره هم انگشت اتهام رو به سمت خودشون برگردوندند تا ببینند آیا خودشون کوتاهی هایی داشتند یا نه؟
برگشت سه انگشت، به سمت خود ماست!
جالبه همین الان هم که برای همه معلوم شده که توی آمریکا هستیم؛ کنجکاو دونستن بیشتر درباره ی «نحوه ی آمدنم»؟ «شغلم»؟ «چرا خانه و شهرم از عبدالله جداست» و غیره هستند. وقتی هم صادقانه توضیح می دیم بازم شک و تردیدها دارند. فقط تصوّر کن اون زمانی که توی ایران بودیم ممکن بود چه بلایی سرمون بیارند؟ تنها کاری که انجام دادیم این که درپاسخ سوالها و کنجکاوی ها طفره رفتیم همین. هرچند سخت بود و اونقدر به دلگرمی و کمک نیاز داشتیم که حد نداشت، ولی مجبور بودیم طاقت بیاریم و به خاطر ترس از سختی های بین راه، سنگ انداختن ها، جاسوس خوندنمون، کافر دونستمون، ممنوع الخروج کردنمون، جیغ و داد راه انداختن سر زمین و باغ و طلبکاری و بدهکاری و غیره سکوت کنیم. نه راستش رو بگیم و نه دروغ. چرا که برای خودمون هم امری غیرممکن بود. پس چرا خودمون رو باید سرحرف می انداختیم و هر روز هزارون سوال این و اون رو جواب می گفتیم و اعصابمون رو خوردتر این حرفها می کردیم؟ حالا هم بذار اونایی که از سر پررویی و توقع های عجیب و غریب شون هنوز حرص می خورند، در این عصبانیت بی منطقشون بسوزند که اونقده فکر توی سرم تاب می خوره که دیگه حوصله ی غصه ی اونها رو ندارم …(توضیح: خودمونیما … عجب هارت و پورت و گرد و خاکی راه انداخته بودما مگه نه؟) ادامه دارد… موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
در بخش خاطرات ذکری داشتم که عیال از سګ می ترسید و سوال خواننده ی بسیار محترمی باعث شد تا این مطلب رو هرچند ناقص تقدیم شما عزیزان کنم. خوشحال می شم دیگر دوستان عزیز هم تجربیات کاربردیشون رو جهت استفاده ی دیگران درمیان بذارند ؛ ولی قبل از هر چیزی دلم می خواهد همه ی عیالهای دنیا بدونند همینطور که دست خودشون نبوده و ترسیده اند!؟ ما هم اګه بارها اخم کرده ایم؛ بخدا ای بسا دست خودمون نبوده خب!؟ از همه مهمتر، لابد یه ذره دوستشون می داشتیم و جلوی سر و همسر مردم که لابد خودشون از یه سوسک می ترسند ولی حالا یه پشمالوی گــُنده داره از سر و روشون بالا می ره ولی جیکشون در نمیاد که هیچ، بلکه چه به به و چهچهی هم راه انداختن که بیا و ببین، واسه مون افت داشته لابد!!! خلاصه ببخشند دیګه خب!؟:)
اینطوری که شنیده ام: بسیاری از اینګونه مشکلات ریشه در ترسهای دوران کودکی داره. منظور از وقتی که کودک پا به دنیا می ذاره و تا زمانی که شخصیتش شکل می گیره؛ عوامل گوناگونی از ژن گرفته تا خانواده و تربیت و محیط و فرهنگ و غیره دست به دست هم می دهند تا به مقتضای زمان و مکان، خودآگاه و ناخودآگاه ترسهایی درون افراد نهادینه بشند که بعضی هاش نتیجه ای مثبت می دهند و بعضی هاشون نتیجه ی منفی. مثلن روزگاری توی ایران سوات(=سواد) ارزشی داشت و سبب می شد بسیاری از افراد از ترس اینکه نکنه واسه ی خودشون چیزی نشند و بیکار بشند؛ درس خون بشند. البته نقطه مقابلش رو هم باید در نظر گرفت که همواره همین عامل «ترس» کمابیش وجود افراد رو درگیر خودش کرده و می کنه و بهتره بگم بزرگترین عاملیه که افراد رو همیشه رنج میده. از جمله ترسهایی مثل: آبرو، بی پولی، آینده، ازدواج، شغل، زبان، ارتفاع، حیوانات، سلامتی، زخم ، آب، شنا، تاریکی، پرواز، نیاز به فردی دیگه، عدم استقلال و غیره. حالا… اګر ما، در این مورد خاص (ترس از حیوانات) که حتی عنوانش هم کلمه ی «ترس» رو صریحن یدک می کشه؛ قبول کنیم که این مورد نیز ریشه در ترس های دوران کودکی مون داره، با پذیرش این واقعیت بهتر می تونیم با این مشکل کنار بیاییم. البته در اینجا تکیه ی اصلی کلام فقط روی پذیرش خود واژه ی «ترســــ»ـــــه و به عوامل فرعیش، فعلن کاری نداریم.
در تایید سخن ذکر شده، اون هل دادن ناګهانی افراد در استخر شنا رو یاد آوری می کنم. این مورد برای بعضی ها کاربرد داشته و سبب می شده افراد به نحوه ای خشن و نه بصورت آګاهی روانشناسانه به خودشناسی برسند و با عامل ترسشون (آب /شنا/استخر) رودرو بشند و طبق سخن مشهور «شور یه بار و شیون یه بار» با همه ی وجودشون متوجه بشند که آنچنان هم که چشمشون می ترسیده، واقعن هم ترسشون اونقده عمیق نبوده. جالبه که در این بین هم، گاهی بعضی هاشون از ماهرترین شناگران می شند. منظور … چنانچه فرد بپذیره و واقعن هم بخواد (یه بار دیگه میگم: بعد از اینکه بپذیره و خودش هم بخواد) خود او بهترین فردیه که می تونه در این زمینه به خودش کمک کنه. از اینجا به بعدش هم دست خودشه که آروم آروم بخواد به موضوعی که ازش ترس داشته نزدیک بشه و راهش رو اونطور که به خودش بهتر جواب می ده؛ پیدا کنه. مثلن اول ګذر حیوانات رو از دور لذت ببره. سپس حیوانات اقوام و آشناها رو بیشتر نظاره کنه و حتی درباره ی اسم و مثلن خلق و خو و اداهاشون کنجکاوی کنه. اګه بیشتر دلش خواست!؟ از دور دستی بکشه و در کل اگه شده حتی با نګهداری یک پرنده یا ماهی کوچک خودش رو با حیوانات آشتی بیشتری بده … بقول شادروان سهراب سپهری :
اونوقته که می بینه چقدر هم می تونه حیوانات رو دوست داشته باشه و تازه باید جلوی خودش رو بګیره یه وقت اینقده عاشقشون نشه که تازه بخواد بره طرفدار سرسخت انجمن حمایت از حیوانات بشه!!!؟
که می گوید: کرکس زیبا نیست؟
البته ممکنه ګروهی از افراد باشند که در دوره ای از زمان خودشون متوجه این مشکل ترسشون نبودند و یا بعدن درونشون ترس ایجاد شده. مثلن دخترم(فاطمه) وقتی بچه بود؛ به راحتی همه ی کرمها و مارمولک ها رو با دست می ګرفت. ولی الان از کرمها می ترسه و یا از گرفتن مارمولکها چندشمش میشه. یا با عیال سفری خاطره انگیز به دهات زنجان رفتیم که پر از سګ و گوسـفـنـد بود. اون زمان در مقابل سگها، به ندرت واکنش نشون می داد. ولی از وقتی که اومدیم آمریکا، بخاطر فراوانی وجود عامل فعال سازی اون مشکل نهفته از دوران کودکی اش (منظورم حیوانات خونگی و سګها) واکنش بیشتری نشون می داد. تا اینکه، در این مورد بیشتر و بیشتر، تمرکز کرد و مشکلش کمتر و کمتر شد و همینطوری که قبلن عرض کردم حتی کارمون به داشتن پرنده ای خونګی به نام «مونس» کشید و خدا رو شکر که صاحبخونه مون، مخالف داشتن هرگونه حیوون خونگیه وګرنه می ترسم کم کم اینقده با حیوونات رفیق بشه که یا جای من باشه یا جای سګ و سوتا
کاکــُتیل یا مـُرغ عشق طوطی یا همون مونس خانووم !!
بعنوان هذیان آخر: همه ی آدمها یه جورایی بطور ناخودآګاه می تونند حیوانات رو به شدت دوست داشته باشند. می دونید که تنها مخلوقی که در دنیا می تونه انسان رو خوب فهم و حس کنه، خود انسانه. ولی متاسفانه بیشتر آدمها ترجیح می دند؛ مود احساسی خودش رو بر دیګری ترجیح بدهند و مثلن اګه توی مود غمند، خود دوست داری(یا همون خود خواهی شون) می طلبه که همون زمان، طرف مقابلشون(معشوق/همسر/دوست/نامزد) به هر اسمی که هست (مثلن درک متقابل و …) و مودش هم هرچی که هست؛ پا به پای مود او (غمخوار) باشه و یا هر وقت توی مود شاده، طرف مقابلش هم باهاش شادی کنه. به هر حال طرف مقابل هم آدمه و اون هم ممکنه خسته بشه یا جایی بـبـُــّره و مود فکری و احساسی خودش رو ترجیح بده.
اینجاست که بعد از انسان پای یه موجودات زنده ی دارای شرایط نزدیک به انسان ـ منظور حیوانات ـ به میان میاد که تقریبن: احساسات رو می فهمند؛ کمابیش فکر، ذهن و رویا هم دارند و حتی در بعضی زمینه های هوشی بر انسانها هم برتری دارند(مثل تشخیص آدمهای خلافکار یا حوادث طبیعی و زلزله ها). ولی با همه ی این خوبی ها حاضرند وفادارانه بخاطر عشق و علاقه ی به طرف مقابلشون (در اینجا : منظورم صاحبش) بدون هیچ خودخواهی: پا به پای صاحبشون وقت شادی برقصند و وقت ناراحتی، یه ګوشه کز کنند. وقت بی حوصلګی، کنارش قدم بزنند یا باهاش بازی کنند و … حتی، براش جانفشانی هم کنند. لذا اګه بپذیریم دردنیایی زندګی می کنیم که: اسمش غربته (حالا ظاهری یا دلها!؟)؛ همزبان همدل کم ګیر میاد؛ بیشتر آدما ګرفتار تکنولوژی و مادیات شده اند؛ بی اندازه حیوانات خونگی وجود داره؛ سخت مواظب موارد امنیتی و بهداشتی هستند و … آیا بعد از طرف مقابلت، چه کسی بهتر از یه حیوون مورد علاقه ی خونګی، می تونه همدم و همراه همیشګی ات باشه؟ راستی راستی تا یادم نرفته! از خداتون باشه سگ یه آدم پولدار پایچه تون رو بگیره! عوضش از طرف بیمه؛ نونتون توی روغن میفته و یه صفایی مشتی می کنید! ما که تا حالا شانسشو نداشتیم … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
**** پیشنوشت: کی شعر تر انگیزد ؛ خاطر که حزین باشد؟(حافظ)
انتقال خداوندگار موسیقی و نی، استاد حسن کسایی رو از این دنیای فانی به عالم روحی، خدمت همه ی فرهیختگان، فرهنگ دوستان، هنرمندان، هموطنان، بخصوص همشهریان عزیزم، تسلیت عرض می نمایم.
2- از اینکه این مدت، همه جوره دست و فکر و روح و عقل نداشته ام مشغول بوده و رد و نشونی از بنده ندارید؛ پوزش می طلبم.
=========================================
ادامه ی خاطرات:
توی فرودگاه شیکاگو فرصتی شد تا بقول نجف آبادیها: سری به «هم ریش» یا همون باجناقم بزنم (اصطلاحی کنایی که توسط مردان برای نام بردن از دستشویی در قدیم استفاده می شده و البته خانمها به طعنه از عبارت «هـَـوو» استفاده می کردند.) در تعجب موندم که چطور توالتهای خارجکی اینهمه تمیزند؟ بقول دوستی: آمریکاییها، یا نقاشی بلد نیستند یا اصلن عاشق نشده اند تا دلسوزیهای عشقی شون رو یک چنین جای رومانتیکی با اشک و آه بنویسند و یا اصلن اهل دل و سیاست نیستند که بخواند هرچی دعای خیر دارند نثار رهبر و رئیس جمهور و کله گنده های مملکتشون کنند!؟ بگذریم. چون دیگه می دونستیم این یکی پروازمون آخریـه و از هول و هراس «چه میشود؟ و چه باید کرد؟» به دراومده ایم؛ تموم راه شیکاگو تا اوماها چنان، بیهوش خواب بودیم که مـُرده ها حسودیشون می شد. سرانجام ساعت 10 شب و آخرین مسافرانی بودیم که پیاده شدیم و درنهایت هیجان، عبدالله و بقیه رو از دور میدیدم و صدای «سلامون علیکم» غلیظ من با لهجه ی نجفبادی بود که در فضای خلوت سالن پـیـچـیـد. عبدالله و دانا رو پس از حدود 10 ماه، جمال رو پس از 15 سال و ریحانه رو پس از 28 سال، میدیدم. هرگز صحنه ی اون شب و آرامش و درآغوش کشیدن پس از اون همه استرس، چشم انتظاری، نگرانی، دنبال دویدن، تکمیل پرونده، مصاحبه و … فراموش نمی کنم. شاخه گلی برای هرکدوممون، ولی فاطمه از طرف همه و بخصوص «ریحانه»(دختر عبدالله) غرق کادوهای اهدایی شد.
تقدیم به همه ی شما
برعکس انتظارم و پانزده سال پیش (منظور سال 1370 شمسی) که جمال برای دیدار به ایران اومده بود و گـُنده ترین پسر نجف آباد بود؛ الان حسابی لاغر و بلند قدتر به نظر می رسید و برای خودش مردی شده بود. در عوض ریحانه، تپل مپل از نوع هیکلهای آمریکایی و با اینحال هنوز به پای شوهر(دوست پسرش- کـُری) نمی رسید. بمونه که عبدالله از کری خوشش نمیآد و لقبها و اسمهای گوناگونی روش گذاشته، ولی در نظر اوّل پسر بدی به نظر نیومد. البته ما فقط ظاهر قصه و ابرو رو می بینیم و هرچه باشه عبدالله پس از سی سال زندگی توی آمریکا باطن داستان و پیچش ابرو رو هم می بینه و نباید در این مورد بخصوص که مربوط به زندگی شخصی دیگرونه؛ قضاوت کرد. القصه! وسایل را بار دو تا ماشین کردیم و در جوار عبدالله و دانا گردشی در شهر کردیم و «اوماها» (بزرگترین شهر ایالت نبراسکا) رو برای اولین بار حدود یه ساعت، هنگام شب وبرف و سرما دیدیم و به خونه اومدیم. از لحظه ی ورودمون یکی از مهمترین مشکلات زهرا و حرص خوردنهای من، شروع شد و چیزی نبود جز ترس بیش از حد زهرا از سگ خونگی اونها که از بداقبالی بعضی ها، اسم شریف «تریاکی» رو با خودش یدک می کشید. چون از تازه واردشدگان اون خونه بودیم، تریاکی خانوم دائم از خودش واکنش و هیجان نشون می داد و سروصدا می کرد و لازمه ی آشنا و آروم شدنش هم نزدیک شدن و بوئیدن ما بود که زهرا به هر نحوی از نزدیک شدن یا حتی رد شدنش می ترسید. این ترسیدن و از جا پریدن های ناگهانی زهرا، اونقده غیرمنتظره بود که همگی از واکنش ناگهانی او یکه می خوردیم و از ترس بالا می پریدیم. بیچاره تر از همه ی ما، عبدالله بود که چند بار تا مرز سکته ی قلبی پیش رفت و هرچه می کوشید زهرا رو آروم کنه؛ نشد که نشد و هرچی هم می گفتم بابا! قدیمی ها هر کی که از آب و شنا می ترسید رو یه دفعه هـُـل می دادند توی استخر تا ترسش بریزه. بذارید زهرا رو بندازیم توی یه استخر پر از سگ! آخه یا اینوری میشه یا اونوری و خدا بیامرزدش! کسی گوش نکرد که نکرد.
به خواب گرگ هم نیاد / Pit Bull Dug / از خطرناک ترین سگها / عکس تزئینی است
این بود و بود تا زهرا بالاخره، طرز برخورد و سر و صدای سگهای رهگذر و همسایه رو دید و به «تریاکی» مظلوم، راضی شد و دونست که هرچی بیشتر بترسه، از خودش انرژی و گرمایی منتشر می کنه که باعث میشه سگها رو بیشتر جری و به واکنش وادار کنه و چه بهتر که نترسه. بد نیست بگم که سلیمان (پسردوم برادرم) بچگی هاش سگ دیگه ای داشته به نام Black که توی تصادف با ماشین کشته می شه و بخاطر ناراحتی و تسلی او، این سگ رو براش می گیرند و چون در اولین دیدارش حسابی شل و ول بوده، عبدالله هم به احترام خماری معتادان محترم، اسمش رو «تریاکی» گذاشته و گاهی هم با اسم کوتاه «تری» نیز صداش می کنند… شام خوشمزه ی «لازانیا»ی دستپخت دانا رو خوردیم و هرکس از گوشه ای سخن می گفت. اینبار همچون دانا که توی ایران دائم میپرسید: ? What حالا نوبت زهرا بود که هی بپرسه:«چی گفت؟» در این حین و بین، گیج شدن عبدالله، کلی باعث خنده ی ما شد که گاهی رو می کرد به زهرا و شروع می کرد به انگلیسی ترجمه کردن و یا اینکه رو می کرد به خانواده اش و به اونها، به فارسی می گفت: «می گه …» در این بین ذکر و ترجمه ی جمله ای از ریحانه، هم برای عبدالله سخت بود و هم ما رو به فکر انداخت. چراکه با رندی خاصی رو به زهرا کرد و گفت: خدا رو شکر که تو هستی تا پدرم کمی با من حرف بزنه!؟ اونطور که بعدن فهمیدم عبدالله از اینکه او تکلیف خودش رو با زندگی و شغل و شوهرش معلوم نمی کنه و هنوز پس از حدود 30 سال عمر، هیچ تصمیمی برای آینده اش نگرفته ناراحته و مدتیه که دیگه هیچ کلمه ای با او همسخن نشده. از اونجا که ریحانه باید فردا صبح به سرکارش می رفت؛ زودتر خداحافظی کرد و رفت.
تنها دختر عبدالله : ریحانه (پریسا)
با رفتن ریحانه، ما هم راهی بستر شدیم؛ که از شدّت خستگی دیگه نای نشستن نداشتیم و ساعت هم از 1 نیمه شب گذشته بود و بیحالی ناشی از سرما خوردگی و آب به آب شدن هم رمقی دیگه برام نذاشته بود. حدود ساعت 10 صبح بود که بیدار شدیم و پس از حمام کردن و آراستن سر و صورتمون، آماده ی رفتن به رستوران شدیم. از اتفاق امروز سالروز تولد سلیمان و کمی هم دیر شده بود. به همین خاطر جمال زودتر رفته بود تا توی رستوران به او بپیونده. حدود نیم ساعت بعد و سرانجام پس از 9 سال سلیمان رو در کنار دوست دختر(همسر فعلی اش) ملاقات کردیم و آن هم درنهایت استقبالی به سبک آمریکایی؛ سرد و بی روح و فقط با فشردن دست. زمانی هم که ما بشقاب به دست در بوفه ی رستوران به سراغ انتخاب غذاهای متنوع و سوپهای مختلف رفته بودیم تا سرانجام بعد از کلی توضیحات ریز به ریز ترکیبات و طعم غذاها، چیزی برای خوردن بیاریم؛ سلیمان و خانمش که خیلی وقت منتظر ما شده بودند؛ رفته بودند.(توضیح: برام جای سوال بود که آیا واقعن محیط و غذا و فرهنگ چقدر می تونه بعد از مسئله ی نژادی و خونی در چگونگی رفتار و کردار و اخلاقی افراد موثر باشه؟ الان که بعد از پنج سال به بچه های برادرم بیشتر نزدیک شدم می بینم هر سه تاشون خوبند. فقط چیزی که هست نوع تفکرآمریکایی اشون اینه که از تعارفهای رایج ایرونی وار قربونت برم و فدات بشم و … خود داری می کنند ولی ظاهر و باطنشون یکیه. یه جورایی همونایی اند که بودند و در عوض ما هم تکلیفمون روشنه و آگاهیم که تا چه حد می تونیم روشون حساب کنیم.)
بچه های عبدالله از کوچک به بزرگ: سلیمان، جمال و ریحانه
در بین ناهار زنگی زدم به احترام(خواهر بزرگم) و اولین تیر خلاص رو به سمت خانواده و داخل ایران رها کردم و بالاخره دل اونها رو یه دل کردم و به شایعات پایان بخشیدم تا مطمئن بشند ما آمریکا هستیم و ببخشند که بخاطر عدم اطمینان از کار و تکلیفم قبلن چیزی نگفته بودم. البته باز هم احساسی شد و به گریه افتاد و بازم بغض، گلوم رو فشرد و نمیدونم واسه ی اونا سخت تره یا برای ما؟ چون دیر وقت ایران بود؛ تماس تلفنی با بقیه ی خانواده رو گذاشتم برای بعد. پس از ناهار و سور جشن تولد سلیمان، که البته خرجش افتاد گردن عبدالله، راهی اداره ی امنیت اجتماعی اوماها Social Security Office شدیم تا با تکمیل فرم ID شماره ی ملی بگیریم. البته فقط فرم مرا قبول کردند و چون زهرا و فاطمه، وابسته ی من و ویزای کاری ام بودند، شامل قانون گرفتن سوشیال سکوریتی نامبر نمی شند و این یعنی محروم شدن از بسیاری از حق و حقوق قانونی و چاره ای نبود. در راه برگشت، سری به یکی از فروشگاههای بزرگ لوازم هنری و تزئینی به نام Hobby Lobby زدیم تا کوپن تخفیف اونجا رو قبل از باطل شدن تاریخ اعتبارش استفاده کنیم. بدین سان زهرا اولین خریدمون رو در آمریکا انجام داد و یک آدمک کوچک چوبی جهت آموزش نقاشی خرید. گفتنیه که اینجا همراه روزنامه ها، مقدار زیادی مجلات و تبلیغات فروش و حراج فروشگاههای بزرگ، درب منازل توزیع می کنند تا مردم با بریدن و ارائه ی اونها بتونند گاهی تا هفتاد هشتاد درصد قیمت، تخفیف(Discount) بگیرند.(البته امروزه می تونند این کوپن ها رو حتی بصورت اونلاین از اینترنت دانلود و پرینت کنند.) این تخفیفها در اصل دونه ایه که می پاشند تا مشتریها رو بکشونند توی مغازه ها و به هر شکلی شده دست خالی برشون برنگردونند و یکی دو تا جنس دیگه هم فروخته باشند.
نمونه ی کوپن تخفیف یک مرکز بازگانی و پخش
با همین ترفند اروزن خریدن و حراج، مردم رو طوری مصرف کننده بار آورده اند که باز می خرند و می خرند و می خرند . واسه ی همینه که دربسیاری از خونه ها، وسایلی هست که شاید در طول سال، یه بار هم استفاده نشده اند. همین سبب شده که با نبود جای کافی، توی انباری و اتاق و گاراژ خانه های بسیاری از آمریکاییها، بدجوری شلوغ و به هم ریخته به نظر برسه. مثلن توی خونه ی عبدالله، اینگونه وسایل اضافی_یا بقول خودش آشغال_ زیاد به چشم می خوره. از جمله 6 دستگاه تلویزیون و سیستم ماهواره ای و ویدئو در هر سوراخ و سمبه ایی که برای ما تعجب برانگیز بود. وقتی هم علّت رو پرسیدیم می گفتند: اون یکی مال اطاق سلیمانه و این یکی از جمال و … البته هرچند این مورد برای عبدالله ضرر داشت، برای ما که خیر داشت و خیلی الاف تهیّه ی وسایل مورد نیاز خونه ی آینده مون نشدیم و بیشترین وسایلمون رو از همین انبار شده های گاراژ تامین کردیم و ای ی ی ی بدی نبود و بلند بگو خدا برکت بده. … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
هرچند پروازمون برای ساعت 2 صبح بود ولی با تاخیر دوساعته، برای 4 صبح 22 فوریه (پنجشنبه) به وقت دبی پرواز کردیم و ساعت هشت و نیم صبح همون روز پنجشنبه (22 فوریه ی 2007) وارد فرودگاه نیویورک شدیم . بمانه که به ظاهر شش ساعت و نیم بیشتر نیست و همون روز پنجشنبه رو شروع کردیم؛ ولی در اصل 15 ساعت توی هواپیما، گرفتار خواب رفتن پا و باسن درد با اعمال شاقه بودیم. پس از 35 روز لذّت بردن از هوای بهاری دبی اونم وسط زمستون، وارد هوای سرد فرودگاه نه چندان شیک نیویورک شدیم و از اولین مسافرانی بودیم که مشغول انجام امور اداری و ویزا و پاسپورت شدیم. به سختی با همان انگلیسی دست و پاشکسته، دونستیم که کدوم صف مربوط به شهروندان آمریکا(سیتیزن) است و کدوم مربوط به افرادی که با ویزا داخل آمریکا میشند؟
از اونجا که ویزایمون سه ساله بود، مامورین گمرگ از همون اوّل کار، مهر پایان تاریخ سه سال رو بر روی یکی از فرمهایی که توی هواپیما به هر مسافر می دادند(فرم I_94) زدند و به نوعی یعنی از همون زمان موافقت اداره ی کار آمریکا با پرونده ی ما، سه سال شروع شده بود و تا همین لحظه چند ماهش گذشته بود. اونچه که از سر و روی ما می بارید خستگی و بدتر از همه اضطراب ناشی از اطلاعات غلطمون بود که فکر می کردیم هنوز هم احتمال داره با ورودمون موافقت نشه و ما را مجبور به برگشتن کنند؟ اوج این نگرانی، معطلی 3 تا 4 ساعته برای تکمیل و امضای فرم های اداری ابتدای ورود بود و چاره ای نبود جز انتظار و انتظار. همه ی مسافران رفتند و از دور می دیدم که هرکدوم از چمدونهامون گوشه ای از سالن رها بود و ما هم اجازه ی ورود به سالن رو نداشتیم. چاره ای نبود و همچنان چشم به دست افسران چاق اداره ی ایمیګریشن(مهاجرت) دوخته بودیم. در فاصله ای که دست داد؛ فاطمه وارد سالن شد و چمدونهامون رو که هر کدوم ګوشه ای، رها شده بودند رو جمع و جور کرد. یکی از نګرانی هامون تاخیر در رسیدن به پرواز بعدیمون بود و باید از این سمت نیویورک به سمت دیگه ی اون یعنی، منطقه ی شهری«منهتن» و فرودگاه Newark می رفتیم و حداقل یکساعت رانندگی بود. سوای ترافیک داخل شهری، حسابی دلواپس بازرسی و گیر دادن به کیف و چمدونهامون بودیم که از وسایل شبه برانگیز نقاشی مثل انواع مداد و زغال و لوله های رنگ و روغن و … پر بود.
تقدیر از پیش تعیین شده بود و خداوند نه تنها یاورمون بود؛ بلکه بجای حمایت، به ما کولی می داد و خودمون خبر نداشتیم. اونقدر ساعتهای پروازهای بعدی مون بطور اتفاقی و با فاصله ای عالی و دقیق تنظیم شده بود که به همه ی موارد رسیدیم و حتی لحظه ی خروج از گمرک، مسافران یک پرواز اروپایی (و یا داخلی) پیاده شدند و به تصوّر اینکه ما نیز مسافران همون پروازیم؛ هیچ گشت و بازرسی انجام نشد و تونستیم خودمون رو به سرعت به قسمت «حمل و نقل» برسونیم و با یک ون(مینی بوس – تاکسی) به رانندگی مردی چینی که می گفت در حاشیه ی شهر زندگی می کنه و راهها و بخصوص گذر از پلهای فرعی رو خوب می دونه؛ حدود نیم ساعت قبل از پرواز ساعت دو نیم عصر به فرودگاه دوّم رسیدیم و باز یکی دیگه از بنده های خوب خدا سر راهمون قرار گرفت و مأمور جوانی که چهره ای هزار باره شرقی داشت؛ با گشاده رویی استقبالمون کرد و پس از صدور بلیط های الکترونیکی(کامپیوتری)، چمدانهایمون رو مستقیمن به اوماها(شهر عبدالله) ارسال کرد. موقع سوار شدن به هواپیمای داخلی آمریکایی، وقتی ماموران بازرسی متوجه شدند که خارجی (ایرونی) هستیم؛ با آنکه دیر شده بود، از ما خواستند که به یک اتاق دیگه ای بریم و یک بازرسی اختصاصی، افزون بردیگرون پس بدیم. هرچه بود لااقل در این یه مورد خارجی (ایرونی) بودنمون سبب شد یه تفاوت و سرویس ویژه ای!!! سوای دیگرون داشته باشیم و اگه به توجیح آقایون کله ګنده ی داخلی باشه، لابد باید به این مورد که یاروـ افسره ـ تا فیها خالدونمون رو ګشت، افتخار کنیم!!!
عکس اینترنتی و تزئینی است.
البته یه جورایی به آمریکاییها حق می دم، چونکه که پس از حوادث تروریستی 11 سپتامبر، همه ی مسافران باید حتی کفش و کمربند خودشون رو از زیر دستگاه مخصوص(اشعه) بگذرونند و خیر اسلام نابی که آقای بن لادن صدور فرومودند، توی جیب همه هست… بگذریم … پس از دیدن هواپیمای غول پیکر و مدرن هواپیمایی امارات، پرواز با یک هواپیمای کوچک آمریکایی کمی لایتچسبک(نچسب) بود، بخصوص که هوا ابری و بارونی بود و با هر تکان ناگهانی هواپیما در چاله های هوایی، قلبمون از ترس کنده می شد. با اینحال اونچه که باعث خوشحالی مون بود این که به موقع رسیدیم و بخاطر شرایط بد آب و هوایی، پروازمون به مشکل برنخورد. هرچند اګه لغو هم می شد، هزینه ی غذا و هتل رو تا پرواز بعدی می دادند، ولی به الافی اش نمی ارزید. موقع ورود به هواپیما، با به همراه داشتن یک ساک دستی اضافی و با آنکه خدمه ی هواپیما به دفعات ما را سوال پیچ کردند که این ساک رو می تونند مستقیم به مقصد بفرستند؛ ولی بخاطر «مشکل ندونستن زبان» مجبور شدیم آن ساک رو یکبار دیگه از گمرک شیکاگو تحویل بگیریم و برای پرواز بعدیمون دوباره تحویل بدیم. از اونجاکه فرودگاه شیکاگو عجیب بزرگ و سردرگم کننده بود؛ با درخواست خدمه ی پرواز، یکی از کارکنان فرودگاه همراه با یک ویلچر که جهت افراد پیر و معلول استفاده میشه؛ به استقبالمون اومد تا ضمن کمک در حمل بارهای دستی مون، ما رو تا محل کمرگ و تحویل آن ساک راهنمایی کند.
پس از آن بود که تازه به نگرانی خدمه ی پرواز پی بردیم. چونکه تا بګردیم و محل سوار شدن مجددمون رو پیدا کنیم شاید یک ساعتی پیاده روی کردیم و البته این بار بخاطر همان ساک و خروجمان از محل امنیتی پروازها، دوباره بازرسی شدیم و اینبار باشدّت و سختی بیشتر. بحدیکه بعد از کلـّی سروکله زدن و زبان نفهمیدن؛ مجبور شدیم تعداد بسیار زیادی از لوله های رنگ و روغن نقاشی و ادکلن و … رو به درون سطل آشغال بریزیم و البته جز غذرخواهی و محبّت مسولان ارشد فرودگاه، چیزی ندیدیم. مهمتر اینکه در همهمه و استرس بازرسی ها، قسمتی از پول نقدمون رو(مقدار 7 هزار دلار) جا گذاشته بودم و در حینی که مشغول تحویل چمدونها به قسمت بار بودم؛ سرپرست قسمت بازرسی فرودگاه دره به دره به دنبال ما گشته بود و با پیدا کردن زهرا و نشانی هایې که داده بود، تحویلش داده بود و 3 نکته قابل تامله: اینکه چه خدایی رحم کرد. دوّم: زهرا چه فشاری رو تحمل کرده تا با زبان بین المللی کر و لالها و نقاشی کردن و قلم و کاغذ، تونسته بود نشانی پولها رو بده. سوّم: مرگ بر آمریکاییهای جهانخوار و بد.
به به ترجمه رو:America can do no wrong اشتباه نمی کنه
پس از فعـّال سازی بلیط آخرین پروازمون(شیکاگو به اوماها) صلاح دونستم که با پیدا کردن سکـّوی پرواز(Gate) همان جا استراحت کنیم. ولی چون می دونستم که عبدالله سخت نگرانمونه؛ با پیداکردن یک کیوسک تلفن قصد تماس گرفتن داشتیم که باز یکی از آمریکاییهای بد، وقتی دید داریم زور می زنیم تا از بین سکه های درهم و ریال و سنت و دلار و… بعضی هاش رو جدا کنیم؛ تلفن همراه خودش رو به اصرار به ما داد و سرانجام صدای عبدالله رو از داخل آمریکا شنیدیم و تاکید او که ساعتهامون رو به وقت محلی تنظیم کنیم مبادا بخاطر تفاوت ساعت مناطق جغرافیایی آمریکا، از پرازمون عقب بمونیم؟ با پشت سرگذاشتن زمان انتظار و مقاومت در برابر هجوم خستگی مفرط و خواب، به محض صادر شدن اجازه ی سوار شدن، اولین کسانی بودیم که روی صندلیها، بیهوش خواب شدیم و هنوز صدای افرادی که دور و برمون نشسته بودند و درباره ی این حال و روزمون می گفتند و می خندیدند؛ توی گوشم تازه است. آآآآ … چندسال از اون زمان ګذشته و انگار همین دیروز بود …. اینکه می ګند توی خارجه ګذر سال و ماه خیلی سریع تره راسته ها … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید
حضرت حافظ گفته: «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند». انگاری توی پیشونی ما نوشته که خبرهای مهم رو باید صبح سحر بشنویم و باز عبدالله زنگ زد که سایت رو چک کرده و بالاخره با ویزای منم موافقت شده. خوشبختانه دیگه نیازی به گرفتن وقت نبود و همون روز راهی سفارت شدیم و پاسپورتمون رو تحویل دادیم و برگشتیم و اینبار دیگه به اجبار توی خونه نشسته بودم تا به محض تماس پستچی دم دست باشیم. بالاخره سر ساعت مقرر توی ورودی یکی از هتلهای نزدیک محل سکونتمون با پرداخت بیست درهم دبی، پاسپورت رو از «موتوری» تحویل گرفتم و بمانه که چندین ساعت فقط زل زده بودم به اون یه تیکه کاغذ(ویزا) که توی پاسپورت چسبونده بودند. گاهی ذوق و گاهی فکر اینکه چه بسیار کسانی که بخاطر یک چنین مجوزی، چه تلاشهایی ندارند.(توضیح: البته شما دوستان بهتره بعد از اینکه حسابی ذوق و افکار فلسفی تون رو کردید؛ حتمن همه ی مشخصات و اطلاعات ویزاها رو چک کنید که مبادا بعدن بخاطر هر اشتباهی، به مشکلات بسیاری برنخورید!!؟)
نمونه ویزای ورود به آمریکا
آدمیزاد عجب موجود عجیبیه. بخصوص من یکی از گروه آدمهایی ام که هنوز از یک مشکل رها نشده؛ غصه ی بعدی رو میخورم. فکر چگونگی تهییه بلیط باز فکرم رو اشغال کرد و خدا پدر دوستامون رو بیامرزه که در این مورد تصمیم گیریها رو عهده دار شدند. ولی خداییش بزرگترین استرسمون رفع شده بود و باید موضوع رفتنمون رو لااقل برای دوستانمون در دبی علنی می کردیم. یادش بخیر مهمونی کوچکی که به بهونه ی تولد فاطمه در کنار خانواده ی بابا امیر و نیز آقای معین و چندتا دیگه از دوستانمون در یکی از رستورانهای مرغ سوخاری دبی به نام «التازش» به سر بردیم. همون شب خبر دار شدیم که پروازمون برای روزهای آخر همون هفته تنظیم شده تا بدینوسیله ورودمون در روزهای کم ترافیک فرودگاهها و تعطیل آخر هفته ی آمریکا باشه. همین سبب شد که از همون شب اولین جمله ی انگلیسی رو از دهان بعضی از دوستانمون هنگام خداحافظی بشنویم که برامون سفر و «آخر هفته ی خوبی رو آرزو» می کردند.
همه ی لحظات شما بهترین باد. آمین
پرواز به آمریکا: هروقت یادم میآد که ما با چه دل و جرئتی سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم، همه ی وجودم از ترس مور مور میشه. تصوّر کنید کسی که چندین ماه داخل ایران نگران چنین روز و لحظه ای بوده و با آنکه یکی دو سفر کوتاه هوایی داشته ولی حتی نحوه ی توالت رفتن داخل هواپیما، براش سوال بوده؛ حالا باید با هزاران دغدغه ی جوراجور و در نوع خودش تازه راهی بشه. مشکل زبان از یه طرف و ایرانی بودن و برچسب تروریست بودن و نگرانی هزاران پیشامدهای دیگه، هزار طرف . یکی می گفت شخصی رو می شناسه که پروازش روز دوازدهم بود و بخاطر قضیه ی 11 سپتامبر و دزدی هواپیماها و حملات تروریستی به نیویورک، سفرش لغو شد و تا چندیدن ماه به مشکل برخورد کرد. یا همین چند روز پیش با سقوط یکی از هواپیماهای امارات، تمام پروازها لغو شده بود. امـّا اونچه که بیشتر از همه به ما لطمه زد و نگرانی مون رو چند برابر کرد؛ اطلاعات عجیب و غریب و غلطی بود که از افراد کم اطلاع شنیده بودیم. مثلن: یکی از اقوام در ایران گفت: آنقدر ترافیک هوایی به آمریکا زیاده!!! و بخاطر موارد امنیتی پروازها کمه!!!! که تا چندین ماه باید توی نوبت باشیم!!؟؟ در حالیکه بلیط ما درست چند روز بعد از گرفتن ویزا جور شد.
عکس اینترنتی و تزئینی است
لحظه ی حرکت به فرودگاه رسید و با دربست کردن دو تاکسی، وسایلمون رو بارکردیم و بمانه که راننده های پاکستانی، حضور دو زن رو با هیزگی جواب می دادند. با همه ی فشارهای روحی و روانی، برعکس همیشه ی عمر، اعصابم کاملن آروم بود. برخلاف انتظار ما، ننه فروغ(خانم بابا امیر) هم تونست وارد سالن انتظار فرودگاه بشه و حالا همگی شده بودیم گوش تا حرفهای مامور گمرک فرودگاه رو بفهمیم و درجایی که هیچکدوم از ما سوال مامور رو که می پرسید: «لب تاپ یا وسیله ایی الکترونیکی داخل چمدانهامون داریم یا نه؟» فاطمه با همان اطمینان به نفس همیشگی بهمن ماهی اش، اینطور ترجمه کرد:«می پرسه تلویزیون دارید؟» بعد با همان شیرین زبانی هشت و نیم سالگی خود رو به مامور بصورت فارسی انگلیسی گفت:«No نداریم». همین سببی شد که همگی بزنیم زیر خنده که بیا و ببین دخترمون چقدر کلاس بالاست که زبان هم بلده و اصلن این بار هزارم اونه که پرواز نیویورک رو سوار میشه!!؟
چک کردن ویزا و پاسپورت / عکس اینترنتی است.
با تحویل ساکها فرصتی شد تا در کنار«بابا امیر» و خواننده ی خوش صدای گروهش(آقاجلال) خلوتی داشته باشم و از هزاران خاطرات گذشته ی اجراهای موسیقی در ایران و همچنین این مدت پنج هفته ایی که مزاحمشون بودیم یاد دوباره ای داشته باشیم. در آخرین لحظات بود که با خواهش من ایشون نغمه ای خواندند و از اتفاق بخشی از ترانه ی «صورتگر نقاش چین» که میگه:«زدست محبوب، چه ها کشیدم/ بجز جفایش، وفا ندیدم» رو زمزمه کردند. البته آنچنان وقت زیادی تا سوارشدن به هواپیما نبود و همگی با هم خداحافظی کردیم و هنوز صحنه ی دست دادن با امیر و خداحافظی با خانمش(ننه فروغ) رو یادم نمی ره که با آن همه شرّ و شور، مثل بچه ایی مظلوم، مرا که از خدا حافظی با او غافل شده بودم؛ با اسم کوچیک صدا زد. یاد آن جمله ی معروف بابا امیر بخیر که: «مهم با هم بودنه.»
سرپرست، آهنگساز و نوازنده ی گروه درخشنده (بابا امیر)
بهرحال راهروهای فرودگاه رو با همه ی سنگینی قدمهامون پیمودیم و سرانجام برروی صندلی هایمان قرار گرفتیم. بمانه که هرکداممان یک وسیله ای رو بدست گرفته بودیم از جمله: 2 تاساز سه تار و ویلن، کیف دستی مدارک، 10 کیلو گز، کیف دستی زهرا و … هرچند پروازمون ساعت 2 صبح بود ولی تا ساعت 4 الاف بودیم و بعدن باخبر شدیم که یکی از مسافران مریض بوده و تا چمدانهاش رو از هواپیما پیاده کنند و از ترافیک هوایی فرودگاه دبی رها بشیم 2 ساعتی طول کشیده. ردیف 4 نفره ی وسط هواپیما نصیبمون شده بود و بجز ما، خانمی انگلیسی زبان نیز در کنارمون نشسته بود. هرچند جلوی هرشخص یک تلویزیون اختصاصی وجود داشت؛ ولی من یکی که حوصله ی هیچی رو نداشتم. در عوض فاطمه ذوق زده ی بازی های کامپیوتری بود و اون خانم هر از گاهی به اجبار راهنمایی اش می کرد. با دیدن فاطمه که چنان اعتماد به نفسی از خودش نشان میده! از ته دل آرزو کردم که ای کاش دل من هم به آسودگی او بود. ولی اونچه که خواسته و ناخواسته حاکم بود، محکومیت من بود تا یکی از عجیب ترین شبهای زندگی ام را پشت سر بذارم و بدون شک اونچه که اصلن به سراغم نمیآمد؛ «خواب» بود. یعنی تلاشی هم کردم که خودم رو بزنم به در بیخیالی و فکرم رو بر همه چیز خاموش کنم شاید بتونم بخوابم ولی نشد و دیدن این خانم بغل دستی ام که چطور خـُر و پـُف می کرد اونچنان حسودم کرد که دست به دامان خدمه ی هواپیما شدم و مقداری نوشیدنی! خواستم و باز هم فایده نبخشید. بدتر از همه حسّاسیتی بود که بینی ام نسبت به بوی پارچه ی «چشم بند» خواب نشان داد و ناگهان علایم سرماخوردگی و سوزش مخاط بینی ام شروع شد و هیچ ترفندی حتی اسپری که از خدمه گرفتم و توی بینی هام پاشیدم هم؛ کارساز نبود.
عکس تزئینی و اینترنتی است.
با آنکه همه جا تاریک بود ولی می تونستیم گذر هواپیما رو به دو شکل (بر روی نقشه یا زنده از طریق دوربینهای مدار بسته /منظره ی آسمان شب) از طریق تلویزیونهای جلوی خودمون یا گوشه و کنار سالن هواپیما متوجه بشیم. عجیب حال عجیبی بود گذر لحظه به لحظه ی هواپیما، از روی شهرهای ایران مثل شیراز، اصفهان، تبریز. هرچه بود آن تاریکی و سکوت شب، فرصتی فراهم کرد تا یادی نمناک داشته باشم از اشکها و بغض های خارسو(مادر همسر)، بـُرسـُوره(پدرهمسر)،اقوام و خواهر و برادر و دوست(وجیهه، راضیه، احترام، فتح الله، مجید یمینی، کورش، نرگس، خانم انتظاری، حج اکرم، آقامرتضی، مجید قائدی، حبیب و…) از اینها که بگذریم … هرچند کمی جا بین صندلیها، درازی بدقواره ی پاهام، علایم سرماخوردگی، استرس و دلنگرانی های فردا و فرداها حسابی کلافه ام کرده بود و نمی ذاشت بخوابم؛ ولی اینها دلیل نمی شد که تمام پرواز 15 ساعته ی دبی تا نیویورک رو زجر بکشم. لذا دلتون رو آروم کنم که از طرف همه ی شما نایب الزیاره بودم و تا می شد این شازده خانمهای کمرباریک خدمه ی هواپیما رو که یکی از یکی مقبول تر بودند؛ حسااااابی سیل(تماشا) کردم و یه ریز می گفتم: «فتبارک الله، احسن الخالقین». حالا که خدا زیباست و زیبایی ها رو هم دوست داره؛ شما هم با بنده دعا کنید که:«ای پروردگار! این دو تا چشای پاک رو از ما مردهای ایرونی مگیر!!» آمین ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید