از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

آدرس وبلاگهای جدید

با سلام خدمت دوستان عزیز و گرامی 

 

همانطور که بیشتر شما می دانید؛ آقایان مسئول برکشور گــُل و بلبل، اخیراً طی طرحی با نام «اینترنت پاک» تصمیم گرفته اند تا به مرور همه ی دریچه ها را ببندند. ابتدا از سایت بلاگ اسپات و ووردپرس شروع کردند و الان هم یک به یک وبلاگهایی که در سایتهای وطنی اقدام به نوشتن می کنند. به نوعی آرام آرام کار به جایی می رسد که این باور و خیالی که چیز بوداری نمی نویسم و از شتر دور می خوابم که خوابهای آشفته نبینم؛ هیچ کاربردی نخواهد داشت و اینبار این شتر است که پررو وار درب یک به یک خانه هایمان می خوابد. آری روزی خواهد رسید که «دهان یک به یک ما را می بویند مبادا گفته باشیم: دوستت دارم».

 

ازآنجا که هر روزی که از خواب پامیشم آماده ام که دوستی خبرداده باشد که این فیل لنده هور درب این خونه ام نیز نشسته است؛ محض احتیاط و با اطلاع رسانی پیشاپیش،  یک وبلاگ تازه تر و آماده ی دیگه ای ساخته ام تا به محض ایجاد مشکل، به اون خونه ی جدید اثاث کشی کنم. هرچند که،  کم کم مثل این آدمهای دو سه زنه، کلافه می شم و همه شون رو طلاق می دم. با اینحال دوستان یادشون بمونه که فقط کافی است به آدرس بالا یعنی بعد از عبارت«ازنجف آباد» که البته با حروف لاتین تایپ می کنید؛ یک عدد 2 اضافه کنند.«خانه ی سوّم-از نجف آباد تا زندگی جدید» 

 

در ادامه آدرس جدید بعضی از دوستانی که به وبلاگهای وطنی مهاجرت کرده اند؛ اطلاع رسانی می شود: 

وبلاگ «آرش- مـهــاجـــرت بـه آمــریــکــــــا» 

وبلاگ«یـــــــادگــار-مـــریــــم. کــــــــانـــادا» 

وبلاگ«نـــیــمــه ی پـنـهـان-رز. کـــــــانـــادا» 

وبلاگ«من و همسرم دراروپا.امی.انگلستان» 

وبلاگ«وقـایــع الاتـفـاقـــــیــــه-زبـلـسـتــان»  

پیروز و موفق باشید. از بابت نظرنویسی خوبتان و یا بیان همه ی انتقادات و نظرات و پیشنهادهایـتـان سپاسگزارم.... بدرود... ارادتمند حمید

الــــفـــاتـــحـــــه !!!

در همین یکی دو هفته ی گذشته، به طور خیلی اتفاقی و البته متاسفانه مجبور شدیم که برای عرض تسلیت به دو تن از دوستان غربزده ی خارج نشین؛ بخاطر درگذشت عزیزانشان در داخل ایران، به اتفاق یکی دوتا از خانواده های ایرانی ساکن اطراف، سری به آنها بزنیم. هفته ی اوّل خدمت هموطنی رفتیم که اقلیت دینی و پناهنده بود. البته چون شدیداْ به کلـّه ی مبارکم بر روی گردنم نیاز دارم؛ شرمنده ام که نمی تونم اسم این آخرین دین برخواسته از ایران و شیراز را نام ببرم. نه اصلاْ خوشتون اومد که هوشکی هم نفهمید منظورم چی بود؟ بگذریم… همینکه کمی حال و احوال کردیم و پذیرایی ها انجام شد؛ اجازه خواستند تا به رسم خودشان، مناجاتی بخوانند. منتها قبل از آن به مصداق«عاشروا مـَع الادیان، اِنـَـّها باالرُّوح و الرّیحان»(= با دیگر ادیان نیز آمد و شد کنید…) درخواست کردند که ما نیز به سنت اسلامی فاتحه ای بخوانیم. به همین منظور فریاد من به آسمان رفت که:الفاتحه مـَع الصّلوات و بدنبال آن،  البته اگه هنوز یادشون بود و بلـد بودند!؟ صدای پج پج زمزمه ی حمد و سوره ی زیر لب حاضران، تا لحظاتی شنیده شد. بعد از ما، نوبت آنان بود و چقدر دلنشین بود که یک به یک زن و مرد خانواده به ترتیب اشعار و یا متنهایی عرفانی و عبادی را به فارسی و عربی و البته باصدایی دلنشین سرود و آوازخوانی کردند.  

 

 

                 از هر دل راهی به خدا هست. 

 

این موضوع گذشت تا اینکه هفته ی بعدش به یک مراسم ختم و فاتحه ای رسمی و اسلامی دعوت شدیم و اینبار رفتیم تا پس از چندسال صدای قرآن خوانی شادروان عبدالباسط را از سی دی و باندهای گنده ی گوشه ی سالن بشنویم که همینطور تکرار میکرد«به اَیّ ذَنبت قـُتلـَت»(=به کدامین گناه کشته شدند؟) البته هنوز که هنوز است دیگران می کـُشند و هیچکس هم ندانسته که جواب این سوال قرآنی چیست؟ بگذریم… یک به یک مهمانها جمع شدند و هرچه بود به احترام نمیدونم چی؟ ناخودآگاه محل نشستن خانمها و آقایان در دوسر سالن و جداگانه شکل گرفت و صد البته قسمت مردانه بسیار ساکت تر و کم سروصداتر. کم کم که بیشتر مردم جمع شدند؛ منتظر شدیم تا شاید کسی چیزی بگوید و فاتحه ای نثار دهد و یا قرآنی بخواند. یک ساعتی گذشت و همه چیز بود الاّ آنچه که منتظربودیم. چرا که درقسمت مردانه فقط صحبت از کار و کاسبی و پول بود و پول بود و پول. هرچند از موضوع نخودچی خوری ها مورد بحث نسوان و روکم کنی های آنها خبری ندارم؛ ولی وقتی زیرچشمی خوب برانداز کردم؛ ظاهراً آنان هم بیشترشان به جهت شرکت در فستیوال رو کم کنی انواع لباس قرتی و شیک مشکی آمده بودند!!؟ یکی از یکی لـُختی _ پــُختی تر و مدلی عجیب و غریب تر…. بهرحال اگه آن مرحوم آمرزیده نشد؛ روح من یکی که حسابی شاد شد.  

 

القصه توی این حین و بینی که هیشکی، هیچ کاری نمی کرد؛ یکی از حاضران که پامنبری خوندن منو توی مجلس قبلی دیده بود؛ جلوی جمع منو انداخت توی رودرایستی و بلند بلند گفت که:«باید قرآن بخونی.» حالا از من هرچه اصرار که نکن جانم؛ بعد عمری ما رو وادار به این کارا نکن…. قبول نکرد که نکرد. در این حین و بین هم عیال رفته بود توی جبهه ی دشمن و اصرار که بخون. بهرحال اونا پیروز شدند و قرآن رو برداشتم و به روش استخاره وسط آن را بازکردم و با اخمی متلک آمیز و نیشی از این گوش تا اون گوش باز رو کردم به عیال و گفتم:«حتی اینجا هم خدا اسم یه نسوان رو جلوی چشمم آورده. نیگاه کن؛ سوره ی «مریم» اومده.» خلاصه ی کلام… چهچه ای زدم و اینطور که از اوضاع برمیاد؛ ظاهراً یه شغل دیگه واسه ی آینده ام توی این آمریکا کافرستان دست و پا کردم….  با آرزوی سلامتی روزافزون برای همه ی شما عزیزان، بهرحال این شتری است که در هر خونه ای میخوابه و چنانچه خدای نکرده نیاز شد؛ برگزاری مجالس خود را به مدّاحان مجرب ما از قلب آمریکای جهانخوار بسپارید. فقط کافی است«نیاز»آن(نیاز=از نظر دعانویسان یعنی پول و هزینه)به همون دلار اخ و بد آمریکایی واریز کنید؛ در اسرع وقت درخدمت شما خواهیم بود ….. سلامت و پیروز باشید. درضمن در قسمت نظرات، نوشتن فاتحه فراموش نشه…. ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا-۳۸

****پیشنوشت: 

از آنجاکه بسیاری از دوستان اظهار تمایل کردند تا خاطرات ادامه دار روزهای اوّل ورودمان به آمریکا را بخوانند؛ با آنکه شماره های پیش از این را در وبلاگ اصلی ام در ووردپرس منتشر کرده ام؛ در اینجا فقط اقدام به انتشار بقیه ی آنها میکنم و دوستان علاقمند میتوانند آنچه گذشت را در همان مکان ذکر شده پیگیری کنند. همانطور که گفته شد؛ برای صرف شام به یکی ازرستورانهای کلاس بالای ایرانی در شهر «کنزاس سیتی» رفتیم و با مشورت و نظر دیگران قرار شد به دیگر رستوران ایرانی برویم. و اکنون ادامه ی داستان: 

================================================= 

 

هرچه بود قرار شد بخاطر مشکلات اداری و فرهنگی جیب مبارکمون و گرانی بیش از حدّ غذا در رستوران کلاس بالای «کاسپین»، راهی اون یکی رستوران ایرانی در آن سوی کنزاس سیتی بشویم و اصلی ترین خوبی رستوران دوّم، «بوفه» بودن آن بود. البته هرچند که میشه به هر اندازه و دفعه که بخواهیم؛ از غذاهای چیده شده در ویترین مخصوص برداریم و بخوریم و بقول جماعت اهل موقون(=مزقون= موسیقی) «حسابی لوده ببافیم»؛ می تونم بگم فقط کباب مخلوط گوشت گوسفند و گوساله و نیز جوجه کباب از همه بیشتر خواهان داشت؛ چراکه بیشتر خورشتها آنچنان چنگی به دل نمیزد. وقتی که خوب باریک شدم؛ دلیل اصلی نچسب بودن خورشتها و انواع برنجها را در این دیدم که به منظور خورش پخته نشده بودند و در اصل ترکیب مواد پخته ی کنسرو شده ای است که؛ تصویری از خورشت مورد نظر را ارائه می دهند تا اینکه مواد اولیه ی غذایی، ساعتها در هم تنیده و پخته و جاافتاده باشند. مثلاً فقط برنج سفید را می پزند و بعد کمی از آن را با لوبیا مخلوط می کنند و مقدار دیگرش را با شووید و مقدار دیگرش را با عدس و … به این شکل چندین نوع ظاهری پلو را ارائه می کنند….با آنکه کیفیت غذای این رستوران به خوبی رستوران ایرانی «دالاس»ایالت تکزاس نبود ولی از خوبی های چشمگیر این رستوران پربودن در و دیوار از عکسهای زیبایی درباره ی ایران بود. از دیدنیها گرفته تا مردم عادی کوچه و بازار و دستفروش و گاری لبوفروش سرکوچه. 

 

 

     رستوران بعثت- گلدشت نجف آباد-جمعی از اقوام 

 

جالب تر اینکه چون صاحب مغازه قبلاً در تهران چونه گیری نانوایی میکرده؛ تا بخواهید عکسهایی از نانوایی های تنوری وجود داشت. از دیگر عکسهایی که حسابی چشمم رو جلب کرد: چرخ پشم و پنبه ریسی که هنوز تا این اواخر «ننه» هر ازگاهی برای آشنایی ما به کار می بست؛ شیر آب سیمانی(ستون مانند) بلدیه(شهرداری) که زمانهای دور دراز گذشته آب مثلاً خوراکی هر محل را تامین می کرد؛ انواع چاپـُّق و قلیان؛ گاری تولید دستی بستنی و فالوده؛ کارگاه نمدبافی؛ کاروان مردم و مال(اسب و یابو و خر)هایی که از جاده ی قدیم و کوهستانی امامزاده داوود دره ها را طی می کردند و …. خلاصه دیدن هرکدوم از عکسهاسبب شد هزاران خاطره یک به یک در ذهنم رژه برند و کوفتش بزنند غربت رو که با آنکه هنوز یک _ دو ماه نیست(فروردین 1385) از ایران اومدیم بیرون با دیدن هر تصویر،«آه» مثل یه قطار بخاری شوت(سوت) زنان از سینه ام میزد بیرون…. بگذریم 

 

 

                       عکس تزئینی است

    

با دیدن عکسی هوایی از ساختمان باستانی آتشگاه در بالای کوهی به همین نام، برسر راه اصفهان و نجف آباد بود که شاید 20 دقیقه ای همینطور به اون عکس زُل زده بودم و یادی می کردم از چندماهی که بعد از خدمت سربازی و عیالواری و بی کاری، بصورت شیفتی در قسمت گارد حفاظت «باغ بهشت» که دقیقاً در پشت کوه آتشگاه واقع شده؛ کار می کردم. بماند که در آن زمان، آن مجموعه ی ورزشی و تفریحی متعلق به شرکت «پلی اکریل اصفهان» در منطقه بی نظیر بود؛ ولی برای من و دوستانم آنچنان خاطرات خوش دهن پرکنی دربرنداشت جز اینکه چه شبهایی را تا صبح باید بااسم دهن پرکن «گارد»، به نگهبانی و بهتره بگم «دربانی» سپری می کردم و امان از بیـکاری که با یه من پک=دک و پوز و افاده، باید جلوی این مهندسهای کوپنی مغرور ، به احترام می ایستادیم و اهرم دروازه را پایین و بالا می زدیم. یادش بخیر دوست خوبی داشتم به نام «قاسم خان» که سرپرست شیفت ما بود و آنقدر این مرد با مرام و یاادب بود که از وقتی که دانست بنده با مدرک تحصیلی دانشگاهی و از سرناچاری به دربانی مشغولم؛ همیشه هوای من یکی رو داشت و تقریباً شده بودم نخودی جمع. یادت بخیر قاسم خان و هرجا هستی سرت سلامت باد. 

 

  

     منظره ی هوایی کوه و ساختمان تاریخی آتشگاه 

 

برگردیم سراغ اصل داستان: هم زمانی که آقاحمید تفرشی(صاحب رستوران) بخاطر آشنایی قبلی اش داشت با برادرم - عبدالله گپ می زد؛ به جمع آنها پیوستم و عبدالله هم حین معرفی من نه گذاشت و نه برداشت و اشاره ای کرد به اینکه دستی در سنتورنوازی دارم. از این زمان بود که آقا حمید پیله شده بود که ولو شده برای روزهای آخر هفته، راهی کنزاس سیتی بشم و برای ساعتی در رستورانش ساز بزنم. دروغ چرا، نمی دانستم که چه باید کرد؟ از طرفی لوس شدن وجه ی هنری موسیقی را می ترسیدم؟ از طرفی ساز خوبی ندارم؟ از طرفی آنقدر توانایی ندارم؟ از طرفی رفت و آمد و آدرسهای پیچیده ی جاده های شهری؟ از طرفی وجهه ی اجتماعی این کار و بخصوص الان که همه کس روی من حساس اند که ببینند بالاخره من ماشین شویی میکنم یا کار دیگر، و از همه مهمتر آمد و شد گروه های مختلف ایرانیها با اعتقادات مختلف از سلطنت طلب تا حزب اللهی، از مسلمان گرفته تا ب.ه.ا.یی و… سخت فکرم را مشغول کرد. به همین خاطر ازش اجازه خواستم در این مورد بیشتر فکر کنم. 

در راه برگشت به خاطر نیاز فاطمه=دختربزرگم، به کفش مناسب مدرسه؛ وارد محدوده ای تجاری بسیار بزرگی شدیم که به آن میگند:«مال» Mall. رو کردم به عبدالله و گفتم:«والله! ما تو نجفباد این روزها، هر وفت یه تیکه ی(خانم) خیلی مشتی، مثلی اون خانمه که اونجا میره بره؛ می دیدیم می گفتیم:عجب!! مالی». نامرد هنوز این حرف از دهنم نیومده بیرون گفت:«عوضش ما پیرمردا. اون زمونا به حیونهای خونگی میگفتیم: مال». بهش میگم نه اونروزاتون مالتون مال بوده نه حالا توی این آمریکای جهانخوار!….. بگذریم…. تا برسیم خونه چنان دیروقت شده بود که خسته و کوفته، سرنگون بستر شدیم.

نـــو نوشــــتــــه

 ****پیشنوشت:از آنجاکه «وبلاگ اصلی ام در سایت ووردپرس» ، این روزها جهت هموطنان داخل ایران، دچار مشکل «سرما و فیل»زدگی شده است؛ به طور موقت و البته همزمان در این مکان نیز اقدام به انتشار دستنوشته هایم خواهم کرد. منتها کمی وقت نیاز دارم تا با سوراخ و سمبه های این وبلاگ وطنی آشنا بشم؛ لذا شما عزیزان نغمه سرایی کنید تا بنده خدمت برسم.

 

 

 

 

سالها پیش برای اینکه دانش آموزان را به نگارش و نوشتن بیشتر جلب کنم؛ یک بازی نوشتاری را تدارک می دیدم و گاهی آن را اجرا می کردیم. این بازی به این نحو بود که ورق کاغذی را از بالا تا پایین به شکل بادبزنهای تاشویی که چینی ها و گاهی هم رزمی کاران در دست می گیرند؛ چین چین می زدم و در اولین چین کاغذ و بالا ی صفحه، یک بیت شعر و یا جمله ای کوتاه می نوشتم و به ترتیب از دیگران می خواستم که آنها با بازکردن فقط یک لایه ی بالایی چینهای ورق کاغذ، یک جمله یا ضرب المثل یا شعری را بنا به نظر فرد قبلی بنویسند. البته به دوشکل بود یا هرچی که به ذهنشان می رسید را می نوشتند یا براساس …. توجه شود: فقط براساس … نوشته ی فرد قبلی چیزی می نوشتند. بدین شکل وقتی که چینهای کاغذ را باز می کردیم و تمام جمله ها را پشت سرهم می خواندیم؛ گاهی علاوه بر جالب بودن، نوشته ای نو و بی نهایت ادبی را رهاورد داشت. امروز هم قصد دارم فرصت نوشتن رو دراختیار شما عزیزان بگذارم و بد نیست که شما نیز به نوشتن شعر و ضرب المثل و جمله های کوتاه و خلاصه هرچه میخواهد دل تنگتان اقدام کنید. بهرحال اجازه بدید ببینیم چه آشی از کار در میاد؟در ضمن خوشحال میشم نظر هموطنان داخل ایران رو درباره ی کیفیت و لود شدن عکسها و... بدانم . ارادتمند حمید

مــــونـــس

سالهای آخر زندگی دنیایی مادر= ننه بود و از آنجاکه او سخت عاشق گـُل و گیاه بود؛ باید برای تنهایی های شبهای طولانی زمستانش هم چاره ای می اندیشیدیم. بعد از اینکه با دیدن یک «قناری» در منزل یکی ازاقوام، حسابی غش و لیس= ذوق کرد؛ سراغ به سراغ برایش یک قناری و قفس و مقداری هم دانه تهیه دیدیم. روزها گذشت و یک روز از «ننه» درباره ی اسم قناری اش پرسیدیم و متوجه شدیم که آن پرنده شده است «مـونـس» تنهایی او. آنقدر ارتباط احساسی مادرم و آن پرنده عمیق شده بود؛ که هروقت دلشان میگرفت با هم می زدند زیر آوازهای حـُزن انگیز و از یک طرف قناری چهچه میزد و از طرف دیگر مادر پیرم میخواند: «سه غم آمد بر دلم به یک بار/ اسیری و غریبی و غم یار/ اسیری و غریبی چاره داره / آخ غم یار و غم یار و غم یار». شگفتی کار آنجا بود که گاهی مادرم رو به آن قناری میکرد و میگفت:«مونس !!! دلم گرفته، تو بخوون! بخوون مونس!!» و آن گاه بود که پرنده ی ساکت، می زد زیر آواز و چنان می خواند که صدای عاشق نوازش، هر رهگذری را مست عشق می کرد.  

 

 همیشه جاودان؛ مـــادرم

                                                       همیشه جاودان؛ مــــادرم

 

هیچوقت نخواستم بدانم که سرنوشت آن پرنده، بعد از پرواز «ننه» به کجا انجامید؟ گرچه می دانم که هرکه شد بی هـمـدم و یار، گر زغـُــصـّـه بـمـیــرد؛ دور از ذهن نیست. گذشت و گذشت و گذشت تا اکنون که پسر نازک نارنجی اش، معنی آن اشعار را خوب خوب لمس کرد و غریبی و غم یار چنانش درهم کوفت که ندانست کجا رود و چه کند؟…. می دونم این شروع ناگهانی این نوشته، شما را کمی گیج کرده است!!؟؟ و باز می دونم که برعکس شروع طنزوار بیشتر نوشته های گذشته ام؛ از این نوشته ی احساسی آمیخته به غم شوکه شده اید!!؟ پس بی خیال همه چیز شوید و اجازه بدهید که چند خطی هم از اینروزهایم در قالب خاطره بنویسم…. اون دسته از دوستانی که خواننده ی بخشهای اوّل خاطراتم بوده اند؛ به یاد دارند که بنده به محض ورودم به این شهر و دانشکده ی محل کارم، با استادی آمریکایی به نام «اسکات نلسون» آشنا شدم. ایشون از اون آدمهای عجیبی اند که سوای رشته ی تخصصی اش، شدیداً دق زبانهای خارجی دارد و البته نه بصورت کاملاً حرفه ای ولی با علاقه ای که داشته، مختصری فارسی و همچنین روسی و ای، گاهی هم واژه ای عربی می دانند. 

 

همین دانسته های او سبب شده که سوای تدریس رشته ی اصلی اش از جمله درسهایی مثل «اخلاق»، «شناخت ادیان»، «فلسفه» و… اقدام به تدریس زبانهای «روسی و فارسی» هم داشته باشد و بماند که من اسرائیلی غاصب صهیونیست اومدم و نون ایشون رو بخاطر تدریس فارسی کلوخ کردم. هرچه بود ایشون بخاطر مذهب جدیدش(زردشتی) و ارادتی که به ایرانیان داشت؛ مرا گرم پذیرفت و راه و چاه را بی هیچ گونه چشم داشتی در اختیارم گذاشت. راستی یادم رفت بگم که ایشون از دو تا زن سابقش (آمریکایی و مکزیکی الاصل) دو گروه بچه دارد و همین ازدواجش با همسر مکزیکی اش سبب شده تا زبان «اسپانیایی» را نیز خوب بداند. هرچند از قــِبــَل آن نونی نخورده است و اتفاقاً کار برعکس شده و هرچه بیشتر مجبور شده تا بچه ها ی دورگه اش را نیز نـون بدهد. آنچه که برامون جالب بود همیشه می گفت که: «شیفته ی فرهنگ ایرانی است و اینبار تصمیم داره که دیگه ازدواج نکنه مگه اینکه همسری ایرانی نژاد گیرش بیاید».  

 

البته بنده چند باری یکی از اقوام تازه جوان دم بخت هفتادساله ام رو به ایشون پیشنهاد کردم؛ ولی مثل اینکه ایشون طبعشون بیش از حدّ شیرخشتی بود و دنبال نوجوان تر میگشت. بهرحال ایرانیانی که او را می شناختند هر دو روز یکبار موردی را که در شان ایشون بود معرفی می کردند و هرچه بود این ازدواج فرخنده پا نمی گرفت. از طرفی هم ایشون با بنده ندار بودند و هر دو روز یکبار زنکی را در اطراف ایشان می دیدم و بعداً کاشف به عمل می آمد که دوست دختر جدیدشان است و قرار است با هم مزدوج بشوند و سور بخور بخور عروسی جهت ما نیز محفوظ است. بمانه که تنها چیزی که ندیدیم شام عروسی و بزن و برقص عروسی این تازه داماد بود. گذشت تا چندی پیش بطور اتفاقی سری به اتاقش زدم و متوجه شدم که هیچکدام از عکسهای همسران قبلی اش روی میز نیست و در عوض عکس خانمی دیگر جای همه ی آنها را گرفته…. همه بگید ای بی چشم رو… اصلاً بذار دل نسوان رو بیشتر خنک کنم و بگم: همه ی این مردای بی وفا همینطورند. اصلاً مرد که وفا نداره….هنوز خاک گور زنشون خشک نشده و همین که چشـشون به یه پایـچـه ســُـرخی دیگه ای افتاد؛ دین و ایمونشون رو هم به باد می دند چه برسه به وفاداری… مـــُرده شوری هرچی مــَرده ببرند…»نسوان عزیز…دلتون حال اومد؛ یا بازم بگم؟…. بگذریم. 

  

 تازه داماد آقای اسکات و همسربانوی جدید: مــَندی

                       اسکات تازه داماد و هسمربانوی جدید: مـَندی 

عرض می کردم. آقای اسکات به محض اینکه مرا دیدند چنان از جا پریدند که بیا و ببین. باید می دیدی که از ایشان چه هیجان یک جوانی عاشق سرمی زد و از ما دهنی باز و ناباوری که این هم یک سوژه ی کوتاه مدّت دیگر!!!؟ تا اینکه طی هماهنگی قبلی امروز مهمانمان شدند و بالاخره ما هم چشممان به این دو نوگــُل خندان، تازه عروس و داماد روشن شد و شما هم به سلامتی این دوپرنده ی سفید خوشبخت، بزن اون دست رو….. خلاصه ی کلام که بالاخره تونستیم ایشان را زیارت کنیم و دیگر نگرانی قبول نشدن نماز و روزه هایمان نباشیم. هرچه هست این یک مورد مثل اینکه حسابی جدی است؛ چرا که آقا داماد منزل اجاره ایش را تحویل داده!! و به تازگی وسایلشان را به منزل عروس منتقل کرده اند تا به سلامتی و دلخوش در کنارهم به صفا زندگی کنند!!! بگو مــُرده شور شانس ما رو ببره که یه عیال خارجکی خونه دار هم گیرمون نیومد!!! البته ما هم که بخیل نیستیم و میگیم ایشاالله مبارکشون باشه. بمانه که بازم این من ِ اصفونی بودم که زیر بار خرج یک ناهار رفتم. ولی عشقش به اونه که عروس خانم به داشتن حیوان خانگی حساسیت دارند و هرکدام از سگ و گربه و مار و پرنده ی خانگی آقای داماد به فروش و بخشش دیگران رفت و در این بین هم پرنده ای Cockatiel(مـُرغ عشق/طوطی) نصیب ما شد. 

  

                         فرین، مـَندی، اسکات و مـــــونس

 

از طرفی خوشحال شدیم که فرین هم سرگرم داشتن یک پرنده ی دست آموز شده است و از طرفی هم کلی خاطره ی غم انگیزناک هم بر ذهن من هجوم آورد و از جمله ی دغدغه ی اینکه اسمش را چه بگذاریم؛ که به تصویب همه ی خانواده، «مونس» نام گرفت. هرچه هست به جمع «نـســوان» خانه ام؛ یکی دیگه اضافه شد و اگر هیچ کدامشان همدم درددلهایم نباشند؛ بیچاره اوست که باید مرا تحمل کند و هروقت هم بنده صوت داودی ام را از خلایق محروم کردم؛ نـغــمه ای سر دهد. آنجاست که گفته اند: هر جا که سخن باز می ماند؛ موسیقی گوشنواز هـمـدم عاشق نوازم را عشق است. پس ای «مونس، بخوون!!» شما عزیزان همراه هم تعارف نکنید و چهچه بزنید که منتظر نظرات خوبتون هستم…. ارادتمند حمید.