از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا 34: ازدواج فامیلی


دیشب تا دیر وقت توی  رختخواب می لولیدم و به حرفهای برادرزاده ام «مری»(مریم) فکر می کردم که ببین تفاوت فرهنگی از کجا تا به کجاست!!؟ در ایران نه تنها ازدواج بچه های عمو و دایی و عمه و خاله، امری رایجه؛ بلکه حتی ضرب المثلهایی هم وجود داره که اینگونه موارد رو تشویق هم می کنه و شاید شنیده باشید که: «عقد پسر عمو و دختر عمو رو توی آسمون بستند».  این در حالیه که اینگونه ازدواجها برای بیشتر آمریکاییها، آنچنان دور از ذهنه که سوای مشکلات ژنتیکی احتمالی، از اون به ناپسندی ازدواج خواهر با برادر یاد می کنند. البته منم معتقدم باید به گسترش فامیلها اقدام کرد و زن و شوهرها از نظر اعتقادی و بخصوص زبانی و فرهنگی مث هم باشند. خدا رو شکر که دخترهای مصطفی با کسانی که همفکر خودشونند در همین آمریکا آشنا شدند و ازدواج کردند و حیف که دستمون بند اثاث کشی بود و نشد عروسی «مریم» شرکت کنیم.



صبح با لخ لخ راه رفتن مصطفی، یکی یکی بیدار شدیم و این بار در روشنایی روز فرصت دیدن خونه و حیاط خونه ی مصطفی رو بهتر داشتم. هرچند در فضای کوچک حیاط منزلش اکثر درختان میوه و باغچه ی کوچکی از سبزیجات داشت، ولی باز  هم به تنوع باغچه ی عبدالله نمی رسید. با اینحال وجود انار و توت سفید و انجیری پربار نشون میداد که سر پیری و بازنشستگی، با زن آمریکایش (بانی) که فارسی رو هم کمابیش میدونه و در کنار سه تا بچه  و دو تا نوه اش، بخصوص حضور تنها پسرش (رسول) که حسابی هم کدبانو و خانمه :) خوب حال می کنه.




با تحویل گرفتن موبایل گمشده ام و رفتن مصطفی به سرکار، برای ناهار به شیوه ی آمریکایی که نهایت تعارفشون پیشنهاد یه رستورانه و هرکسی دانگ خودش رو  میده راهی شدیم. البته عبدالله تا همین قدرش هم راضی بود. دختر بزرگ مصطفی(کتایون) را بعد از 23 سال میدیدم و باورم نمی شد که همون بچه ایه که وقتی بابا و مامانش برای دیداری دوباره به آمریکا برگشته بودند؛ خونه ی خواهرم زندگی می کرد و برای اینکه سرش گرم باشه با همبازی هایش مسابقه ی مگس گرفتن گذاشته بود. البته هنوز چهره اش بچه سال میزد؛ ولی صاحب دو پسر از شوهر فیلیپینی اش بود و حالا با شوهر مکزیکی اش زندگی می کنه. دیدار و گپ و گفتگویمان با سردی غریبی کردن های اولیه شروع شد ولی با اینحال هنوز خجالتی میزد و دیدن این واکنش از دختری که بزرگ شده ی ایران وآمریکاست؛ جالب بود.



روزهای اوّل برای هر تازه مهاجری طوریه که همه جا دنبال ردپایی از آشنا و دوست می گرده و یه جوریه که انگار هی اونها رو اینور و اونور میبینه.  زهرا هم چهره ی علی پسر «وجیهه» بهترین دوستش رو توی صورت «آلدن» پسر بزرگ کتایون دید و بهانه ای پیدا کرد تا خیلی سریع تر بتونه با کتایون آشناتر و نزدیک تر بشه.



پس از مختصری گردش در خیابونهای شهر به یکی از فروشگاههای بزرگ(مال) رفتیم که به سبک بازارهای پیچ در پیچ بازارهای دبی بود. از اونجاکه این روزها همزمان بود با تعطیلات شهادت و زنده شدن دوباره و معراج رفتن مسیح(عید پاک یا ایستر)، عجیب شلوغ بود. البته نوع سرگرمی ها و اجناس و طرّاحی منحصر بفرد مغازه ها بسیار دیدنی بود. بخصوص که با کمترین اشیاء دست به پولسازی میزنند و از جمله:

یک سطح پلاستیکی دایره ای شکل وجود داشت که با رها کردن سکه ای پول در شیب اون، به تماشای چرخش دایره وار سکه می نشستند. تا اینکه سکه به مخزن قلک، آن هم بدون هیچ بازگشتی بره و همین باعث بشه افراد ذوق کنند که این یکی چند دور بیشتر چرخید. این بازی منو به یاد یکی از بازیهای محلی به نام «چورچوری» انداخت که افراد با شوت کردن قطعه سنگهایی پهن به سطح آب استخر و رودخانه ها، تلاش میکردند اون سنگ رو روی سطح آب تا حد امکان بلغزونند. از دیگر سرگرمی هایی که برای بچه ها و جوانترها تدارک دیده بودند: استفاده از تشـّک های فنری و داربستی فلزی و پایین و بالا پریدن بچه ها بود که البته فاطمه هم امتحان کرد و ما رو به هوس انداخت که بد نمیشد سر پیری یه نیمه پروازی داشته باشیم.



در برگشت به خانه، سری به محل کار مصطفی زدیم و دیدنی بود این آقای مهندس بیخیال به بسیاری از آداب لباس پوشیدن؛ چطور توی لباس اطوکشیده ی کار و کروات، تیپی کاملن متفاوت پیدا کرده بود. محل کار او فروشگاه لباس بسیار بزرگیه که فقط مخصوص افراد چاق و قد بلنده. البته وقتی می گم چاق به معنای واقعی اون یعنی آخه گنده و چاق!! که شاید به ندرت دیده باشید. برای مزّه و تجربه هم که بود یکی از شلوارها رو همزمان با فاطمه پوشیدم و باور کنید اگه زهرا نیز همراهی کرده بود؛ او هم می تونست به راحتی  توی اون شلوار خانوادگی جا بگیره.



بمانه که تذکر دانا براینکه: «چاقی یک بیماریه و …» خنده رو روی لبامون خشکوند و سخت از کرده ام پشیمون شدم و بخاطر این رفتار ناپخته ام از خداوند عذر خواستم. از قدیم هم گفته اند: «منع توی آستین آدمه». همین حالاش هم بدجوری اشکمی همچون حاجی بازاریها، به هم زدم که البته بعد از انواع و اقسام رستورانهای بوفه ای رایج در آمریکا که هرچی دلمون بخواد می خوریم؛ همه اش تقصیر نفرین های «ننه»ی خدابیامرزمه که دایم می گفت: «الهی گلوت باد کنه!» و حالا زده اشتباهی همه جام باد کرد.



پس از بازدید و خرید از فروشگاه عربی که بسیاری از محصولات و بقولات ایرانی مثل نون بربری و پنیر و حلوا ارده هم داشت؛ برگشتیم خونه و بیشتر وقتمون مشغول نصب و فعـّال سازی برنامه ی کامپیوتری یاهو مسنجر بود؛ شاید که این یکی دادای ما هم بتونه از دیدار خونواده (منظور همون فروردین هشتاد و شش شمسی) توسط «وب کم» بهره مند بشه. اونچه که برای خود ما نیز هیجان انگیز بود کار با سایت اینترنتی گوگل مپ بود که از طریق امواج ماهواره ای، نقشه و دورنمای هوایی شهرها و حتی با بزرگنمایی خیابونها و محله ها، سایه ای از خونه ها رو دید بزنیم و اینگونه با دوستان و فامیل داخل ایران عید مبارکی کنیم.



نظرات 9 + ارسال نظر
احمد-ا جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ق.ظ

سلام
تو هنوز م ث ل ماهی
ما که نه ماه
دوستت داریم از
اونجا تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
نجف آباد

احمد جان

خوبی و ماهی به خودت میبرازه=برازنده رفیق.

شما مثل همیشه به بنده لطف داشته و دارید و این دوست داشتن متقابله.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

مینا جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ب.ظ

سلام عموجان-
امیدوارم حالت خوف باشه.امروز داشتم نوشته هاتومیخوندم.خیلی دلم گرفته مثلا امشب عروسیم بودومن الان لباس عروس بایدتنم باشه امانشستم وفقط به این فکرمیکنم.قربون خدابرم هرچی صلاح ومصلحتش باشه همون میشه.خداروشکر.انشاالله سال دیگه بهترین عروسیوشوهرم برام بگیره وخونه دار بشیم وخوشبخت بشیم.براخودم وشوهرم وخانوادم خیلی دعاکن.دلم برات تنگ شده ها جیگر

مینااااااا

تو کجا، این جا کجا!!!!؟؟؟

خوش اومدی عموجان .... بهرحال خوشحالم کردی و اما در مورد قسمت و بخت و اقبالت هم چیزی ندارم بگم جز اینکه:

مطمئن باش ... مطمئن باش ... مطمئن باش خیر و صلاحت در همین بوده. قرآن میگه: عسا اَن تکرهو!، و هو خیرٌ لکم = چه بسا چیزی را بد بپندارید؛ در حالیکه خیر شما در آن است. کی میدونه که همین مدت تاخیر، سبب نشه هزارون فرصت بهتر و تصمیمهای بهتری سر راهتون قرار نگیره؟ کی میدونه که ... کی میدونه ... کی میدونه...؟

از اینها گذشته یادت نره که همه ی درگذشتگان، از شادی و شادمانی خوششون میاد تا غم و عزا. لذا به خانواده ی همسرت هم سلام برسون و بفرما ... ای بسا! بصورت معقول صبر کردن و سپس برگزاری مراسم شادی و عروسی خواست و پسند اون مرحوم باشه.

از اینها که بگذریم ... ما هم دلتنگ شماییم و شاید این تعطیلی آخر هفته به همراه عامو عبدالله زنگی به خونه و بابات بزنیم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

بهار شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام
چقدر جالب ازدواج فامیلی تو اون بلاد خوشایند نیست
معرفی نمی کنید عکسهارو...
همیشه روزگار خوش و خرم باشید
ای کاش از امروزتون هم می نوشتی اون آخر آخرا...چند خط هم واسه ما کافی هست...

بهار عزیز
برای همینه که می گم باید همینطور فامیل زیاد کرد و هی با غریبه ها آشناتر و خویش و قوم تر شد.

عکسها رو که توی خود متن معرفی کردم. یه جورایی هر حرفی که زده ام، عکسی هم گذاشته ام و مثلن یه جا که از برادرم و زنش و سه تا بچه هاش گفته ام؛ مجبور شدم دو تا عکس بگذارم.

چشم!! ولی آخه چیز قابلی ذکری از این روزهامون نمونده که بخوام عرض کنم جز اینکه به روش نامه نگاریهای قدیم باید بگم: همگی حالمان خوب است و ملالی نیست جز دوری از شما.

پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

آزاده شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام
باز هم سبک نگارشتون و وصف شما از روزهایی که گذشت بهتون، ما رو جذب کرد!
شاد باشید :)
(فقط به مسئولین بفرمایید وقتشو بیشتر کنن! و زود به زود آپ بفرمایید! )

آزاده خانم گرامی

نمیدونم قبلن خدمت شما خوشامد عرض کرده ام یا نه؟ بهرحال بازم خوش آمدید و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از اینکه ردی از اسم و نظرتون جهت زینت این مکان بجا گذاشتید و همچنین از بابت تشویقهاتون کمال تشکر رو دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

اینقدر دیر به دیر مینویسید که باید یه بار دیگه برگردیم مطلب قبلی رو بخونیم تا سر رشته ماجرا دوباره دستمون بیاد
یه چیز جالب...چند مدتیه گوگل ارت رو نصب کردم و از اون بالا میام به بلاد کفر سر میزنم...خدا هر چی برکت و سرسبزی است نصیب کفار کرده...باور نکردنیه این همه زیبایی طبیعی..شما الان کجا ساکن هستید..یهو دیدیم سر زده اومدیم از اون بالا دیدنتونآدرس رقیق بدید...فکر کنم قبلن گفته بودید میزوری...من که از اون بالا میبینم نفسم باز میشه از بس که درخت داره...

وحیده خانم گرامی

آی هم زور می گه که این چرندیات رو دوبار دوبار بخونی ... آی زور میگه ... آی زور میگه ...مگه نه؟

خواستید با گوگل مپ تشریف بیارید چند تا چیز رو مد نظر داشته باشید.
اول اینکه وقتی تشریف بیارید که ما خونه نباشیم!!!؟
دویم اینکه پلاک خونه و اسم کوچه مون اینه و عجیب هم طولانیه
23
Country Club Terrace
اسم شهرمون و ایالتمون و کد پستی هم به ترتیب

64067 Lexington, MO=Missouri

سوم: خونه ی ما یه آپارتمان دوبلکسه که از پهلو به هم چسبیده و در نبش چمن فضای جلویی اش، صندوق پستی سه تایی به چشم می خوره. نمای پشت بوم و دیوارهاش هم قهوه ایه و میشه بگی دقیقن انتهای کوچه ای به نام
Forest
به آپارتمان ما ختم میشه. بهرحال خوش آمدی و نرم و آهسته بیایید مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی همسایه مون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

محسن شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:26 ب.ظ

سلام. مطالب را به شیرینی و شیوایی می نویسید. مطالبتون مخصوصا درباره آداب و رسوم و فرهنگ و زندگی در امریکا رو خیلی دوست دارم. اگه میشه ینگه دنیا رو بیشتر به ما معرفی کن. بیطرف و مستند. شاد باشید. مرسی

محسن جان
از همه ی تشویقها و حسن نظراتتون تشکر دارم. مجددن خدمتتون خوشامد عرض می کنم و از اینکه ردی از اسم و نظرتون بجا گذاشتید بی نهایت تشکر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

من سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:44 ق.ظ http://niniravanshenas.persianblog.ir

اولش فک کردن سینه ی اون آقا چاقه، سر موشه صحراییه
خو منم دلم کشور استکار جهانی میخواد

دوست گرامی ام

ضمن اینکه خدمتت خوشامد عرض می کنم؛ امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از اینکه ردی از اسم و نظرت جهت زینت این مکان بجا گذاشتید تشکر دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

یکی درهمین حوالی... پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ق.ظ

سلام و عرض ادب و احترام
خوندمتون قشنگ مینویسید
روزها فکرمن این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
چه روزها و ماهها و سالها گذشتند فراتر از اون چیزی که فکرشو میکردیم
انگار کسی نیست که حسرت گذشته رو نخوره با اینکه میدونیم لحظه به لحظه ی عمرمون دیگه برنمیگرده باز سعی نمیکنیم نهایت استفاده رو از عمرمون بکنیم و همچنان حسرت میخوریم ی قصه ی تکراری
امیدوارم درکنارخانواده ی عزیزتون بهترین و خوش ترین لحظه ها رو داشته باشید درسایه سار خدای مهربون
درپناه محبوب باشید
یاعلی...

دوست عزیز و گرامی

نمی دونم که آیا باید شما رو بشناسم و بجا بیارم یا نه؟ که متاسفانه نیاوردم ولی بهرحال ... امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه و از اینکه ردی از اسم و نظرتون جهت زینت این مکان بجا گذاشتید نهایت تشکر رو می کنم.

در راستای کامنت خوبتون هم ترجیح میدم از تکرار بپرهیزم ولی یک نکته و اینکه تمام فلسفه ی زندگی درک «لحظه» است که گذشته ها گذشته و افسوس بر آن بی فایده و ترس از آینده ی نامده هم کاریست بی فایده تر.

جالبه که در راستای کلامتون، بنده هم در پست جدیدم شعر جناب مولانا رو اشاره ای داشته ام که ... به کجا می روم آخر، ننمایی وطنم.

موفق و پیروز باشید و دست حق نگهدارتون.
درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا شنبه 13 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 12:30 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

رسیدیم خدمتتون.منزل تشریف نداشتید...تا سر کوچه تون اومدم..صندوق پستی ها رو ندیدم.پشت بام قهوه ای هم دیدم..زیاد نمیشه زوم کرد...همسایه بغلی تون هم پشت خونه شون زمین گرد داره.اون چیه؟...دریاچه هم که پشت خونه تون به فاصله اندکی هست...

اوخ اوخ اوخ ... راست میگی!!؟؟؟ چقدر خوش شانس بودیما ... پای چشممون خورد ... سری بعد اینطوری غافلگیرمون نکنید؛ یه وقت قلبمون وامیسه و خونمون میفته گردنتونتا

وحیده خانم گرامی
والله وقت ندارم اون زمین گرد رو شناسایی کنم و خب لابد یا استخرشون بوده یا زمین بازی یا ... یا ... یا ... بههد هم اون دریاچه رو درست تشخیص دادید و این دریاچه در اصل در یکی از پارکهای عمومی شهر قرار داره و قراره یه روزی واسه ی پیاده روی برم که هنوز نشده.

موفق باشید و درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد