از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_24 :اوج آسمانها

*** پیشنوشت: قبل از هر چیزی جشن سالروز اختراع آتش (دهم بهمن / جشن سده) رو تبریک دیرهنگام عرض می کنم.

برآمد به سنگ گران، سنگ خرد / هم آن و هم این سنگ گردید خرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ / دل سنگ گشت از فروغ، آذرنگ

یکی جشن کرد آن شب و (هوشنگ) باده خـَورد / سده نام آن جشن فرخنده کرد … فردوسی

از اینکه وبلاگ رو دیر به دیر آب و جارو می کشم؛ عذرخواهی می کنم. راستش رو بخواهید؛ روزهای اوّل تدریسم در آمریکای جهانخوار، به انتظار می نشستم تا دانشجوها به سراغ ثبت نام کلاس فارسی بیاند. ولی بعدها فهمیدم که برای تشکیل هرکلاس، تعداد مشخصی دانشجو نیازه و چون این کلاس ناشناسه، باید دنبال معرفی کلاس و تور کردن دانشجوی بیشتر باشم. تا شما ادامه ی خاطرات رو می خونید بنده هم یه تبلیغاتی بکنم و ایشاالله زودی بیام :«… بدو بدو که تموم شد … پارسی شکر است. هرکس نداند؛ چیز است … :) بی خبر است »

ادامه ی خاطرات آمریکا:

 در یکی دو ماه گذشته (منظور: ابتدای ورودمون به آمریکا و سال 1385 خورشیدی) از بس بیکار بودم؛ برای فرار از استرس هزارون سوالی که توی ذهنم می پیچید که: «چه خواهد شد و چه باید کرد؟» فقط خواب جا می کردم. ولی امروز صبح همگی بیدار باش زود هنگام داشتیم چرا که باید زودتر به محل کارم می رفتم و از طرفی هم زهرا و دانا نه تنها نگران اوّلین روز مدرسه ی فاطمه بودند؛ بلکه باید لحظه به لحظه گوش به زنگ اومدن وسایل خونه باشند. به محض رسیدن آقای اسکات نلسون(همکارم)، راهی سالن اجتماعات مجتمع دانشگاهی شدیم. نگو که مراسم قدردانی از برگزیده های دانشجو و دانش آموز دبیرستان بود. بی اونکه از ریز مراسم آگاه باشم با اشاره ی آقای نلسون به همراه دیگر «پروفسور»ها راهی صحنه (سن/Stage) شدم. گفتنیه که در انگلیسی «استاد» دانشگاه رو «پروفسور» می گند. خلاصه … الکی الکی از آقای دبیر (Mr. Teacher) به پروفسوری ترفیع مقام دادم. شاید فقط یه ریش بزی یا بقول خارجی ها Goatee نیازه که راست راستی قیافه ام هم پروفسور به مفهوم ایرونیش باشه.

اینم یه جورش! عکس اینترنتی است.

با رد شدن یک به یک دانشجویان برگزیده از برابر صف استادان و دست دادن و تبریک گفتن، جلسه تموم شد و برگشتیم سراغ ادامه ی تدریس. پس از کلاس فارسی و به پیشنهاد آقای نلسون تا ظهر سر کلاس فلسفه و ادیان ایشون موندم تا هم به تقویت انگلیسی ام کمک کنم و هم کند و کاوی داشته باشم که بالاخره ادیان از طرف چه کسی خلق شده و آیا خداوند اصلن دستی در خلق هزار و یک دین متفاوت داشته یا نه؟ ناگفته نمونه که در اصل یه چیزایی بوده و پیامهایی درونی به بعضی ها الهام شده و همین باعث خلق ادیان شده؛ ولی مطمئنم که مثل اون آب باریک و تمیز سرچشمه که به مرور بخاطر برگ و خاشاک سرراهش آلوده میشه؛ بسیاری از باورهای هفتاد و دو ملت امروزه، تا این حد دم و دستگاه و فرعیات نداشته و این آدمها بودند که به نفعشون، هر روز یه قسمتی از خلوص مذهب رو تغییر داده اند. این روزها هم متاسفانه کار بجایی رسیده که بقول حافظ «چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند».

قومی متفکرند اندر ره دین _ خیام

همینکه برگشتنم خونه، زهرا و دانا دوباره زدند زیر خنده و انگاری باورشون نیست کلــّی کار کردم؟ :) البته خنده ی اونها به خاطر فاطمه  هم بود چرا که وقتی اون رو به مدرسه رسونده بودند؛ با دیدن همون دختر سیاهپوستی که دیروز با هم طرح دوستی ریخته بود؛ دست به دست هم وارد مدرسه شده و با اعتماد به نفس ناباورانه ای از مادرش و زن عموش خواسته بود که برگردند. البته محض احتیاط یک کتاب دیکشنری کوچک نیز برده بود ولی باز هم دانا چند باری با مدرسه اش تماس گرفته بود. محض ثبت در خاطرات بشنوید که وقتی معلمش تلاش کرده بود کلمه ی «Friend» رو یاد فاطمه بده؛ او متوجه نشده بود. لذا به دیکشنری مراجعه کرده بودند ولی چون فاطمه معنی رایج و عامیانه ی اون رو نشنیده بود؛ مطمئن نبود که «رفیق» همون دوسته.

دوست داشتن رو همه دوست دارند.

با اینکه هنوز تلفن خونه و اینترنتمون وصل نشده؛ کلی به سیم میمهای کامپیوتر ور رفتم تا  اون رو وصل کنم. این کامپیوتر دست دوّم  از گاراژ عبدالله اومده و  قدیمی که چه عرض کنم باید از رده خارج شده محسوبش کنیم. هرچه بود سیستم منقرض شده ی اون با مختصر اطلاعاتم که مال شونصد سال پیش بود؛ جور بود و بالاخره تونستم صدای موسیقی رو از دلش بکشم بیرون. به اصرار زهرا و دانا که باید خجالت و شرم ایرونی وار رو بذارم کنار و وارد اجتماع بشم؛ راهی ناهار خوری مجتمع شدم تا علاوه بر صرف ناهار، از چند و چون فضا بیشتر آگاه بشم. امروز برای تمامی دانشجوهای متولـد همین ماه، جشن تولـّد گرفته بودند و اونها علاوه برکیک، بر سر میزی مشترک با کادر مجتمع و رئیس و معاونها ناهار خوردند و ….

کیک پرچم آمریکا

برگشتم خونه و دوساعتی بعد با اومدن آقای نلسون، همگی برای یادگیری آدرس فروشگاههای بزرگ، راهی محدوده ی شهر کنزاس سیتی، در فاصله ی یک ساعت و نیمی رانندگی از لکسینگتون شدیم. در بین صحبتهایی که رد و بدل میشد از اطلاعات وسیع آقای نلسون متعجب بودم که چطور اینقده از مذهب زردشتی و فرهنگ ایرونی اطلاعات داره؟ علاقمندی اش به حدی بود که در تدارک تغییر مذهبش به زردشتیه و ظاهرن!!؟ برای این کار باید نامی ایرونی داشته باشه!!؟ به همین خاطر ایرونی های «بهدین» کنزاس سیتی، اسم «اسفندیار» رو بهش پیشنهاد داده بودند. همین باعث شده بود که او درباره ی شخصیت و پیشینه ی فکری و فرهنگی اسفندیار منو سوال پیچ کنه. ایکاش  زبونش رو می داشتم و می تونستم براش بگم که در ادبیات ایران، اسفندیار جوان هرچند با رستم پیر محترمانه برخورد می کنه؛ ولی تلاش داره تا وظیفه اش رو به بهترین شکلی به انجام برسونه. بمونه که طمع قدرت و مادام العمر رهبر بودن! … ببخشید منظورم همون … پادشاه بودن پدرش گشتاسب، باعث کشته شدنش می شه. ولی این یه واقعیته که همیشه ی تاریخ، زیاده خواهی و پیروی از قدرت خانم!  توی خون کله گنده های ما بوده و دیده اید که هر زمان هم با شعارهای گوناگونی  مثل خدا، شاه، میهن و … دنبال پیروانی مقلــّد و کور می گردند.

برگشت ما به شهر، همزمان تعطیلی مدرسه ی فاطمه بود. لذا ما هم در ردیف ماشینهای منتظر ایستادیم. کاروان ماشین ها یک به یک به سمت درب خروجی نزدیک می شدند و نام بچه شون (دانش آموز) رو به مسئولی که در میانه ی راه ایستاده بود؛ می گفت.  اون هم دانش آموز رو با بی سیم، به درب خروجی صدا می زد که همزمان یکی از مربیان یا معلمان مدرسه، تا لحظه ی سوارشدن، همراهیش می کرد. البته کار دیگر این همراه اینه که برای راحتی و ایمنی سوارشدن، کار باز کردن درب ماشین و همچنین اگه دانش آموز کوچیک باشه و از صندلی مخصوص ماشین استفاده می کنه؟ زحمت بستن کمربند ایمینی رو هم می کشه. بدنبال اون با لبخندی شیرین و ذکر جمله ی «فردا میبینمت» کاری می کنه که نه تنها دانش آموز، برای رفتن به مدرسه تشویق میشه بلکه بابای بچه هم حظی از اون لبخند می بره.


اگر دردم یکی بودی و معلمم تو بودی و اینا .... چه بودی؟

دانا و زهرا بعد از شام  به همراه مسئول دانشجویان خارجی(بین المللی) به سراغ خوابگاه دانشجویان دختر رفتند تا بدینگونه اولـّین برخوردها و آشنایی ها رو شکل بدهند و من هم مشغول مطالعه و نوشتن خاطرات شدم. از اونجا که تحویل گاز و ماشین لباسشویی و … به هفته ی آینده موکول شده، با برگشت بقیه، همگی راهی فروشگاه شدند تا یک اجاق گاز دستی و سفری بطور موقت برای آشپزی بخرند. البته بخاطر همین تاخیر در تحویل وسایل، از طرف فروشنده یک تخفیف 50 دلاری نصیبمون شد. هنگام خلوت تنهایی ام و وسطهای نوشتن بود که یه دفعه به خود اومدم و دیدم زمزمه ی موسیقی ایرونی که از طریق کامپیوتر پخش می شد حال غریب و دلنشینی برام ایجاد کرده و جاتون خالی، چه حالی بود: امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم/ باز امشب در اوج آسمانم …(توضیح: جا داره به همین بهانه، برای روح بلند آهنگساز این ترانه که همین چندی پیش درگذشت آرامش و شادی جاودانه بطلبم.)


شادروان همایون خرم ... تولد: نهم تیر 1309 ... پرواز: بیست و هشت دیماه 1391

نظرات 9 + ارسال نظر
جعفریان چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ب.ظ http://sisakht-tourism.blogfa.com/

درود جناب نجف آبادی
خوشحالم با تارنگار شما آشنا شدم
نجف آباد رو دیدم
مهر ماه امسال که برای عروسی دوستم با یکی از همشهریان شما اونجا رفتم
زمان زیادی برای مطالعه نوشتارهاتون ندارم اما باید جالب باشه
کمی از نوشته رو خوندم بهتون شادباش می گم دریافت درجه ی استادی رو
من کارشناسیم ادبیات پارسی و ارشدم ایرانشناسیه
تو پیام نور تدریس کردم ترم قبل و شاید این ترم هم بهم کلاس بدن
معلمی شغل زیباییه البته برای شاگردان با انگیزه که شوربختانه برای من خیلی اینطوری نبود

زیاده گویی کردم پوزش می خوام
من در تارنگار دئنا شهرم رو معرفی می کنم
خوشحال میشم به دئنا سر بزنید
پایدار باشید
شاد زیوید

جناب استاد جعفریان عزیز

قبل از هر چیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و امیدوارم که در اینجا به شما خوش گذشته باشه. از اینکه ردی از اسم و نظر شریفتون رو جهت زینت این مکان ثبت فرمودید نهایت تشکر رو دارم.

از بابت همه ی تشویقها و کلمات خوب و مثبتتون نهایت تشکر رو دارم و از طرفی هم آرزومندم که شما و همه ی دوستان خوب خواننده ی این مکان به همه ی آرزوهای خوبشون برسند. از اینکه میشنوم که چه هموطنان شایسته و باهوش و با استعداد و با تحصیلاتی داریم ولی متاسفانه آنطور که باید و شاید قدردانی نمیشوند متاسف شدم و جز دعای خیر کاری از دستم بر نمیاد.

در ضمن بی نهایت از وبلاگ خوبتون لذت بردم و پر از اطلاعات و داده های تازه ای بود که به نظرم اگه هر ایرونی اینهمه گذشته ی غنی و پرافتخارمون رو میدونست و قدرش رو میدونست؛ وطنمون هزاران برابر سربلندتر از الان بود که متاسفانه نیست.

خاب!! انگاری منم افتادم به حرف و لطفن شما تعارف نکنید و هرچه می خواهد دل تنگتون بگید. از اینکه این چند روزه کمی کسالت داشتم و نشد زودتر پاسخ نظر شریفتون رو بنویسم عذرخواهی می کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

آمطار پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ب.ظ

آقا حمید سلام رانیمبرم اونجو خوش میگذرد آمو بالا غیرتن یخده جلد تر بیا یه چیز تو ای سایتد بنویس تا مو از خوندنش خرسند بشیمراسی اونجو گوش شتر باسیخ انجیل گیر میاد یانه م میخوام بینم اگه هس بیام اگه نه همین جو وای میسمقربوند برم هف روزی هفده یا علی

آمطار عزیز

دادا باور کن اینقده مشغولیات میریزه سرم ک ُ نیمیشه ... وگرنه رو تخم چشمم ... چه چیزی بیتر از ای ک ُ یه همشهریم شاد بشه؟ راستی!! ... تا میتونی گوشت شتر رو بزن به رگ، ک ُ هر چند انجیل گیرمیاد؛ هنوز گوشت شتر گیرمون نیمده. از این حرفا ک ُ بگذریم اتفاقن همین هفته حرف از سیخ انجیل و اینا بود و این مطلب رو از یه همشهریامون خوندم و کلی کیف کردم. هرچند ممکنه واسه ی شماها که توی وطن هستید خویلی مزه نده ولی واسه ما غربت نشینا آخه خوشمزه بود.

http://ctrlaltdelete.blogfa.com/post-32.aspx

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

asma جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ب.ظ http://nothing3.blogfa.com

inja k miam ba chizaye jadidi ashna misham v baese eftekharame k ba web shoma ashna shodam... por az etelate

اسمای گرامی

قبل از هرچیزی از بابت کلمات خوب و تشویقهاتون نهایت تشکر رو دارم. بهرحال معلمی همیشه ی عمر با من بوده و هست و بزرگترین انگیزه ام در بازنویسی خاطراتم؛ افزودن همین دانسته ها و تجربیات و اطلاعات جدیده که ای بسا برای فردی از آیندگان و خوانندگان مفید واقع بشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

این روزها.. شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:20 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

فوق العاده بود فوق العاده
از حق که نگذریم زبان پارسی زیباترین زبان هست.
دمتون گرم که انقدر زیبا و دل نشین همه موضوعات رو کنار هم میچینید سخنان و تیکه های طنز جالبی بین موضوعات بود ممنون از آپ شنگتون بهتون حسودیم میشه براتو آرزوی شادی سلامتی دارم. کاش من هم اونجا ژیشتون بودم.

این روزهای ګرامی

بابت همه ی تشویقهای خوبتون تشکر ... ابراز احساس و توصیف شما هم عالی بود یا بقول شما فوق العاده بود فوق العاده

اطمینان داشته باشید که نه تنها شما بلکه همه ی دوستان خوب خواننده ی این مکان، چه اونهایی که ردی از خود به جا میذارند و چه اونهایی که آهسته و بی سر و صدا میاند و میرند، همیشه کنار بنده هستید و نشونه ی اون هم همین انګیزه ای که باعث میشه این خونه رو آب و جارو بکشم. بهرحال هرچه هست از کم و خوب؟ برګ سبزی است تحفه ی این درویش که تقدیم شما باد.

موفق و پیروز باشید.. درود و دو صد بدرود

این روزها.. شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ب.ظ http://vanity.mihanblog.com

من هم به همه ایرانی ها تبریک میگم جشن سده رو.
حیف که اینجا همه داره به دست فراموشی سپرده میشه باز هم ممنون از شما که اطلاع رسانی میکنید.
موفق باشید و شاد.

خواهش می کنم و قابلی نداشت.
یک دست ګل رویایی تقدیم شما باد.

مرضیه شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:49 ب.ظ http://marziyehkazemi.blogfa.com

سلام
روز سده مبارک راستی شما تا حالا سده رفتین
دیدین چه خوبه
خدا رو شکر شما و فاطمه جون و مابقی منزل هم تو کار و درس و مدرسه و اینا جا افتادین
امیدوارم همیشه چاق و سلامت باشین
خدافظ

مرضیه خانوم

والله اګه به جشن سده باشه؟ چیزی شبیه به چهارشنبه سوریه با یه عالمه هیمه هایی که در یکجا دسته شده اند و یکجا به آتیش کشیده میشند و رفته ام و جاتون خالی. اګر هم منظورتون همون ... سه ده ... خودمونه که اووووـــ وه !!! انقده رفتم که حد نداره. تازه خویلی هم دلم میخواست در رشته ی داروسازی های اونجا ادامه تحصیل بدم و کار بکنم که نشد ... اګه معنی ... داروسازی خمینی شهری ها رو نمیدونی؟ از بزرګترت بپرس

تندرست و شادکام زیوید و یه عالمه حرفهای خوب خوب دیګه.
درود و دو صد بدرود و ګودبای و اینا

امیر سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:23 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام....... کم پیدایی جناب حمیدخان...
این سیستم آموزش پرورشی رو که میگید دود از...نهاد آدم بلند میشه...البته نه از حسادتا...از اینکه چرا سیستم مدارس ما اینقدر پیشرفته تر از اوناست..

امیرخان
خاب شوما هم لج کن از سیستم پیشرفته ی اونجا بگید تا «یر به یر» (مساوی) باشه.... راستیا ... چرا کم پیدام؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

حسین سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:22 ب.ظ

حمید خان برای اشاعه قند پارسی در دل شیطان بزرگ چه مسیری را باید راه پیمایی کنیم؟ روایت و چگونگی حرکت کاروان شما بسی مزید نعمت خواهد بود.با سپاس

حسین جان

راستشو بخوای منظور دقیقتون رو متوجه نشدم. یعنیا ... شایدم الان نصف شبه و بایستی رفت خوابید و تا فردا. لطفن بیشتر بنویسید تا ایشاالله بتونم با منظورتون ارتباط برقرار کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

حسین دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:18 ب.ظ

حمید خان عزیز . پس از سالها غزل خوانی در کسوت دبیری تصمیم به مهاجرت به امریکا گرفته ام مطالب زیبا ونثر صمیمی شما بر این وجه افزود بصورت مشخص چگونه میتوان دران ولایت به اموزش زبان پارسی پرداخت .از راهنمایی شما سپاسگزارم

حسین جان

قبل از هر چیزی ببخشید که جوابتون رو دیر می نویسم. والله در این زمینه اطلاعات مشخصی ندارم. چنانچه موفق شدید به آمریکا مهاجرت کنید؛ شاید بتونیم راهکاری رو در این زمینه پیدا کنیم. دونستن چند نکته بد نیست:

یک: مهارت در زبان انگلیسی لازمه.
دو: سوای بعضی دارلترجمه ها و موسسات فرهنگی و کتابخانه ها، جامعه های ایرونی معمولن به این مورد نیازمندند.
سه: وزارت دفاع آمریکا، ارتش و سازمان اطلاعات و امنیت آمریکا به این مورد شدیدن نیازمندند که البته موردی حساس و شاید برای ایرونی ها خطرناک باشه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد