از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا _11 :شومینه / اعتراضها

**** پیشنوشت*** روزهای آینده راهی مسافرت هستیم و چون معلومم نیست که شرایط به چه شکلی باشه؟ از اینکه در انتشار مطالب بعدی و نیز پاسخگویی نظرات ارزشمند شما دوستان وقفه پیش میاد؛ پوزش می طلبم.

=========================

ادامه ی خاطرات: بیشتر ساعات شب رو به گفتگو سر کردیم و بمانه که عبدالله با هر اشاره ای، 30 یا 40 سال به گذشته برمی گرده و خاطراتی از خانواده و دیگران نقل می کنه و هر چند تا کلمه اش، محاله ذکری از«آقا» (شادروان پدرمون) نکنه و همزمان صداش نلرزه و اگه پا داد؛ اشکش هم نریزه. در تعجبم با اونکه سالهای زیادی نتونسته آقا رو درک کنه و اونچنان هم مورد لطف و مهربانی هاش قرار نگرفته؛ این چه ارادتیه که به اون داره؟ و یا چرا نسبت به «ننه»(مرحوم مادرمون) اینهمه احساسی نیست!؟ هرچه هست پدرش بسوزه! درد دوری و غربت، که خیلی(!) آدمها رو  لطیف می کنه و منتظرم ببینم خود بی نوام به چه کوفتی تبدیل میشم؟  بهرحال روحیه ی ما هم جا نبود تا بتونیم دل تسلاش باشیم و همینکه جمال تعارف کرد؛ همگی راهی زیر زمین شدیم تا در کنار لذت بردن از سوختن چوب و آتش شومینه، گپ بیشتری با هم بزنیم. (توضیح: عنوان این بخش از خاطرات رو به سبب علاقه ام به آهنگ «شومینه»ی آقای بنیامین بهادری برگزیدم که شنیدن «این آهنگ» رو به شما تقدیم می کنم.)


کنار شومینه / 1385 / فاطمه، تریاکی، حمید


جا داره  بگم که: اتاق خواب ما متعلق به سلیمانه که این روزها در خانه ای که پدر دوست دخترش تهیّه دیده؛ به سر می بره. اتاق فاطمه هم همون اتاقیه که بارها با دوربین کامپیوتر(وب کم) از توی ایران دیده بودیم و دراصل محل مطالعه و استراحت عبدالله است. در مقابل، جمال برای خودش، طبقه ی پایین، خلوتی تدارک دیده که بیا و ببین. هرچند در گذر زمان این طبقه بیشتر به انباری تبدیل شده؛ ولی  به سلیقه ی خودش از ریخته و پاشیدگی اونجا بهترین استفاده رو می بره و نشستن کنار همین اجاق هیزم سوز و تماشای تلویزیون و آبجویی در دست، همه ی دنیاشه و برای اون از پادشاهی همه ی دنیا بیشتر می ارزه و راستش یه جورایی به ریش اونایی که واسه ی «یه خورده بیشتر» و با توجیح  اینکه «باید پیشرفت کرد» و برای بزرگتر و بزرگتر کردن داشته هاشون «جون می کـَـنند» و هیچوقت خوش نیستند می خنده. بهش گفتم: بخند که خوب می خندی 

میگند: خاصیت نوشابه در دست چپ، دوبرابره!!


در اثنای شب نشینی از تماس تلفنی آقای محمـّد «ک» با خبر شدیم  و اینطور که  می گفت: تحقیقات اطرافیان برای تایید خبر اومدن ما به آمریکا شروع شده و زن برادرش – که ازاقوام نزدیکه – از ایران  تماسی تلفنی داشته و چگونه اومدن و واقعیت داشتن ابن خبر رو تحقیق می کرده … ساعتی بعد، مصطفی(دیگر برادرم از تکزاس) نیز زنگ زد و با هم کلی گپ زدیم و خندیدیم و به شوخی تهدیدش کردم که برای تماسهای تلفنی شکایت و التماس آمیز از ایران، «گوش به زنگ» باشه. چونکه بعضی ها براین باورند که اگه شماها بخواهید، به راحتی می تونید هرکسی رو به آمریکا بیارید و حتی یه نفری اونچنان از عالم ویزا و مشکلاتش بی خبر بود که می گفت: «اگه شما برید دبی و عبدالله بیاد اونجا، می تونه شما رو ببره !!!»


دیگر برادرم ساکن تکزاس / مصطفی (محمد علی)

هنوز بدنم خسته بود و سرماخوردگی ام به اوج رسیده بود. زودتر از معمول راهی بستر شدم. هنوز ساعت درونی بدنمون تنظیم نشده و شنیده ام بهترین کار اینه که اولین روزی که از مسافرت راه دور می رسیدیم باید در مقابل خستگی و خواب تا ساعت نــُه شب به وقت محلی مقاومت می کردیم و سپس به بستر می رفتیم. بعدها متوجه شدم مصرف قرصی(هرچند به اسم دارو هم شناخته میشه) گیاهی _گوشتی به نام «ملاتونین» باعث می شه؛ خوابمون تنظیم بشه. این قرص  در اصل کمکیه به هورمونی به همین نام در مغز افرادی که مثل معدنچیان کارشون شیفتیه و یا کسانی که در کشورهایی زندگی می کنند که طول روز و شبشون کوتاهه و مجبورند در ساعتهایی که هنوز روشنایی وجود داره؛ با کشیدن پرده ها شب مصنوعی بسازند و بخوابند. جالبه که حتی مقاله ای به نام «معجزه ی ملاتونین» وجود داره که راهکارهایی رو هم برای طول عمر پیشنهاد می کنه!

تصویری از عنوان مقاله

روز بعد:  صبح خیلی زود بیدار شدم و هرچه غلت زدم، هجوم انواع فکر و ترس مثبت و منفی اجازه ی خوابیدن دوباره  نمی داد و با بیدار شدن زهرا بهتر دونستیم از اتاق بزنیم بیرون و راهی آشپزخونه بشیم. نگو که عبدالله هم با تلفن بد موقع راضیه(خواهر کوچکم) بیدار شده بود و به همراه دانا مشغول درست کردن چایی بود. عبدالله متعجب بود که دانا هرگز اون موقع صبح بیدار نمیشه و ظاهرن نگران پذیرایی از ما بوده . تا صبحانه آماده بشه؛ چشم دوختم به برف سنگینی که تمام دیشب باریده و همه جا را سفیدپوش  و ظاهرن همه ی مردم شهر رو خونه نشین کرده بود. صلاح دونستم از وقت استفاده کنم و  دست به تلفن بشم تا به ترتیب به خانواده و آشنایان زنگ بزنم و هر چند با بعضی از اونها با این بهانه که عازم دبی برای کار و فعالیت موسیقی هستم و خداحافظی نصفه نیمه ای کرده بودم، ولی این بار درست و حسابی و بوسیله ی تلفن نحوه ی اومدن و بلاتکلیف بودنمون رو بیشتر توضیح بدم  و از خیلی چیزها عذرخواهی کنم. دروغ چرا اولش حسابی می خورد توی چــُرتم و بعضی هاشون تازه فرصت پیدا می کردند دق و دلی هاشون رو خالی کنند و باید خیلی به خودم می پیچیدم تا صدام در نیاد. هم چاره ای نبود و هم می دونستم باید بذارم سبک بشند و گذر زمان مرهم همه چیزه. لذا سعی می کردم تا میشه فقط حرفهاشون رو بشنوم که از قدیم هم گفتنه اند: این نیز بگذرد

در کل هرکدومشون به زعم فکر و تصوری که داشتند؛ برخورد می کردند و حداقل بعد از اینکه حرفهاشون رو جوابی منطقی می دادم تایید و تصدیق می کردند. این هم جملاتی قصار از فامیل : «ر: وقتی دبی بودی گفته بودی که از تصمیمت برای موندن توی دبی یا برگشتن خبرم می کنی. پس چرا خبر ندادی؟ حالا می خوای چیکار کنی؟ راحت رسیدی؟… ب: خوب کاری کردی، دبی جای خوبی برای زندگی نبود و… ا: چه بیخبر و یکدفعه رفتی؟ ما تازه بهت عادت کرده بودیم. حالا ببین واسه ی ما چیکار می تونی بکنی؟… ش: خوب توش کردی و رفتی! یه زن آمریکایی هم واسه ی من بفرست تا منم بیام … و: بی انصاف یکدفعه کجا رفتی؟ و … »  البته خودمون احتمال بسیار می دیم که رفتن ناگهانی مون، باید مثل بمب خبرساز شده باشد. بعدها «و» توضیح داد که اگه کسی هم اعتراضی داشته باشه؟ ناشی از اونه که «چرا بعضی غریبه ها خبر داشتند، ولی اقوام نه؟» براش توضیح دادم که اولن: به عنوان یک آدم گـُنده شاید این حق رو داشته باشم که نسبت به آینده ی خودم و اینکه به چه کسی باید می گفتم یا نمی گفتم؛ تصمیم بگیرم. دومن: از عدم موفقیت و نگرفتن ویزا و برگشت اجباری از دبی و بدتر از همه تمسخر کردن این و اون و برسرزبانها افتادن می ترسیدم. سومن: همه ی خواهر و برادرها رو یکسان برخورد کردیم چرا که اگر برای هرکدوم می گفتم، اون یکی بعدن اعتراض می کرد که چرا اون رو محرم ندونسته ام؟ چهارمن: اگر هم غریبه ای خبر داشته بود به خاطر نیاز و یا مشورتمون بود و متاسفانه اونها رازنگهدار نبوده اند. البته  شاید هم بخاطر طول کشیدن توقفمون توی دبی، حدس زده اند که همه چیز بخوبی پیش رفته و خواسته اند در اعلام عمومی خبر آمریکا رفتن ما، پیش دستی کرده باشند و بهرحال هرکسی یاری داره و از قدیم هم گفته اند: از یار یار اندیشه کن. فقط نمی دونم اینایی که این همه اشکال در ما دیدند؛ آیا یه ذره هم انگشت اتهام رو به سمت خودشون برگردوندند تا ببینند آیا خودشون کوتاهی هایی داشتند یا نه؟


برگشت سه انگشت، به سمت خود ماست!

جالبه همین الان هم که برای همه معلوم شده که توی آمریکا هستیم؛ کنجکاو دونستن بیشتر درباره ی «نحوه ی آمدنم»؟ «شغلم»؟ «چرا خانه و شهرم از عبدالله جداست» و غیره هستند. وقتی هم صادقانه توضیح می دیم بازم  شک و تردیدها دارند. فقط تصوّر کن  اون زمانی که توی ایران بودیم ممکن بود چه بلایی سرمون بیارند؟ تنها کاری که انجام دادیم این که درپاسخ سوالها و کنجکاوی ها طفره رفتیم همین. هرچند سخت بود و اونقدر به دلگرمی و کمک نیاز داشتیم که حد نداشت، ولی مجبور بودیم طاقت بیاریم و به خاطر ترس از سختی های بین راه، سنگ انداختن ها، جاسوس خوندنمون، کافر دونستمون، ممنوع الخروج کردنمون، جیغ و داد راه انداختن سر زمین و باغ و طلبکاری و بدهکاری و غیره سکوت کنیم. نه راستش رو بگیم و نه دروغ. چرا که برای خودمون هم امری غیرممکن بود. پس چرا خودمون رو باید سرحرف می انداختیم و هر روز هزارون سوال این و اون رو جواب می گفتیم و اعصابمون رو خوردتر این حرفها می کردیم؟ حالا هم بذار اونایی که از سر پررویی و توقع های عجیب و غریب شون هنوز حرص می خورند، در این عصبانیت بی منطقشون بسوزند که اونقده فکر توی سرم تاب می خوره که دیگه حوصله ی غصه ی اونها رو ندارم …(توضیح: خودمونیما … عجب هارت و پورت و گرد و خاکی راه انداخته بودما :) مگه نه؟)  ادامه دارد… موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 12 + ارسال نظر
ونوس جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ب.ظ http://zendegimoon.blogsky.com

سلام
سه ساله نجف آباد زندگی میکنم و تو این سه سال سیصد سال پیر شدم.توهین نباشه ها ولی مردم خوبی نداره.شهرش همیشه گرفتس.مادر من تهران (لواسان) زندگی میکنه.اونجا بهشته.آب و هوای عالی.امکانات عالی.مردم هم با هم کاری ندارن.اینجا همش به هم کار دارن.اوه همش گله کردم از شهرتون.ببخشیدا!ولی شبای پر ستاره ای داره.خوشبخت باشید.

ونوس گرامی
قبل از هر چیزی خدمت شما خیر مقدم عرض می کنم و از اینکه اجازه دادید ردی از اسم و نظرتون زینت این مکان باشه از شما تشکر می کنم.

به نظرم خوبی و بدی هرجا بستگی به دیدگاه هر آدمی داره و بهتره بگم شاید تهران و لواسان «کم تر گرفته است و بهتره» تا اینکه «نجف آباد مردم خوبی نداره». البته این حرفم به این معنی نیست که نجف آباد بد نداره و همه جای دنیا خوب و بد داره، همانطور که تهران و همه جای دنیا داره ولی ... همینطور که نمیشه امکانات شهری، فرهنگی، اقتصادی، دانشگاهی، شغلی و هزارون موقعیت دیگه ی تهران رو با شهرستانهای دیگه مقایسه کرد؛ به نظرم نمیشه برخورد اجتماعی آدمها رو نیز با همدیگه مقایسه کرد و باید حتی رفتارهای اجتماعی مردم یک شهر رو با مردم خود همون شهر و یا نهایتن شهرهای اطرافش بررسی و مقایسه کرد.

با اینحال به شما حق میدم که براتون سخت باشه ولی مطمئن باشید که نیاز روحی و فکری تون برای پخته تر شدن و هرچه بیشتر زن(مرد) زندگی شدنتون بوده که مدتی(چندسالی) زندگی دور از شهر خودتون رو در شهر دیگری تجربه کنید تا پرتجربه تر بتونید با سختی های آینده تون کنار بیایید و زندگی تون رو محکم تر بسازید .... در کل ... طاقت بیار رفیق ... طاقت بیار ... این نیز بگذرد و چون میگذرد غمی نیست و سخت نگیر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

مینو شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ق.ظ

سلام
شاید دوستان وآشنایان ازدستتون ناراحت شده بودن اما بنظرم
بهترین کارروانجام دادین که به هیچکدومشون نگفتیدچون کافی
بود یک نفر ته دل شمارو خالی کنه وشروع کنه به منفی بافی و
اون وقت همچین موقعیتی رو ازدست میدادید[
امیدوارم همیشه موفق وشاد باشید
ضمنن مسافرت بهتون خوش بگذره

مینو خانم گرامی

نمیگم ناراحتی اونها به جا نبوده ولی باید بدونند که بسیاریش از سر سوتفاهم بوده و اگه بخواند همچنان توی خودشون بپیچند و حتی مطرح نکنند تا لااقل حرف و توجیه ما رو بشنوند تا لااقل آروم بشند؟؟؟ این دیگه دور از عقله و بهتره که بسوزند ... نه؟؟؟

جای شما بسیار خالی بود و از بابت همه ی آرزوهای خوبتون تشکر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

بهار محبوب شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

به به چه حمید خان خوش تیپی ...
کارتون خیلی عالی بوده که به کسی چیزی نگفتین ، ولی خداییش حرف نزدن خیلی سخته ، خیلی هنر می خواد که جلو زونونتو بگیری و چیزی نگی ...
آفرین به خودت و همسر و بچه ات...

در این مواقع فقط باید گوش کرد و لبخند زد

بهار محبوب گرامی

وای که مثلن از خجالت لبو شدم ...

ولی یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوید آبجی .... هزارتا هزارتا حرف و درد دل و مشورت و شک و تردید و سوال بیاد تا تــُک زبون آدم و هی با یه بغض قورتش دادن آخه سخته ها .... وه که پدر خودمون که هیچ ... حتی پدر همسایه مون هم در اومد

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

احمد-ا شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ب.ظ

سلام دکتر
خیلی وقت ها پیش ، شاید تازه از نوجوانی قدم به دوران جوانی ام گذاشته بودم از بزرگی شنیدم :

" مجبور نیستی راست را بگی ، اونچه که میگویی دروغ نباشه "
و این جمله زیبا را شاید همیشه سرلوحه زندگی ام بود و از آن پس بود که :
به . . . در نقاشی هایم عادت کردم و قضاوت نکردم و
رو آوردم به دل نوشته های برای خود و
همه و همه ی شک و تردید ها را نگفتم که دروغ در نیایند و از خیلی خیلی راست ها هم به سکوت یا با . . . گذشتم
و این نوشتار تو مرا یکبار دیگر برد به بیش از نیم قرن زندگی ام هر چند شاید یه چند سالی از آن در بی خبری و بدون خاطره سپری شده باشد .

احمد جان

دقیقن همین سخن ارزشمند فارسیه که « دروغ نبایست گفت؛ هر راست نشاید گفت». باور کن از وقتی که اومدم توی آمریکا و دارم برخوردهای فرهنگی و اجتماعی آمریکاییها رو میبینم به این سخن هم دارم شک می کنم چرا که بازم از ورای این سخن یه جورایی، اندیشه ی محافظه کارانه ی تقیه ی مذهبی ایرونی وار به چشم میخوره ولی در فرهنگ اصیلی خارجی ها جز صداقت و صراحت برمبنای راست گویی ولو به ضررشون هیچ چیز دیگه ای به چشم نمی خوره.

کی بشه که ایرونی به این مرحله برسه که البته باورم نیست چرا که این روزها هرکه دروغگو تر باشه، بخصوص در امر سیاست، برجسته تره و افسوس.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

وحیده مامان پارسا شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

به نظر شما چرا ما ایرانیها اینقدر علاقه داریم از جزییات زندگی هم سر در بیاریم و تازه حق خودمون هم میدونیم؟
و آیا همینقدر کنجکاوی هم در آمریکاییها هست و به خودشون اجازه ابراز نمیدن و یا واقعا براشون مهم نیست؟..
سفر خوش بگذره...

وحیده خانم گرامی

ووی دلت میاد .... اصلن منمو و همین سرک کشیدنها در کنار نخودچی هایی که میخورم و باعث جلای جیگرم میشه .... برای اینکه یاد نگرفتم جور دیگه ای حال کنم و انگاری فقط یاد گرفتم ناله کنم ... گریه کنم ... توی کار همدیگه فضولی کنم ... قضاوت کنم ... به همدیگه گیر بدم و ... تا اینطوری عقده های درونیم وا بشند و یه ذره آروم بشم. خاب دیگه این منم .... ایرونی ام با تمدنی چند هزار ساله و ادعای جمشید و کوروش و اندیشه و گفتار و کردار نیک و اخیرن هم دین مبین اسلام و ادعای مدیریت جهانی.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

اعظم یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ق.ظ http://azam-46.mihanblog.com

ناراحت نباشید اغلب ایرانیها اینطورین.کارشما درست ومنطقی بود که به کسی چیزی نگفتید

(جز راست نباید گفت ولی هر راست نشاید گفت)
سفر خوبی داشته باشیدوبهتون خوش بگذره.

اعظم خانم گرامی
با تشکر از همه ی آرزوهای خوبتون ... ببخشید که دیرهنگام پاسختون رو مینویسم ... در راستای گفته ی شریفتون .... برای احمد آقا هم عرض کردم هرچند سخنی بسیار ارزشمندی رو فرمودید ولی نمیدونم چرا در ورای این سخن همچنان همان تقیه و ظاهرسازی که از ورای افکار مذهبی بی میخیزه رو حس می کنم.

جالبه که از وقتی اومدم آمریکا و باریک شدم؛ فرهنگی رو رایج دیدم که ولو دیگرون هر فکری رو میخواند بکنند اهمیتی نمی دهند ولی دروغ و ظاهرسازی هم نمی کنند و راستش رو میگند. برای همین یه جورایی همه ی آدمها می دونن که ظاهر و باطن دیگران چیه؟ ولی متاسفانه ما(منظورم خود من و خانواده ام) بخاطر هزارون اتفاق و احتمالات و پیش آمدها، مجبور شدیم بخاطر یه مورد بسیار بی اهمیت مهاجرت چقدر به خودمون بپیچیم و راستش رو نگیم چه برسه به بسیاری که از ترسشون دروغها هم می گند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

sasan دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ

سلام حمید عزیز،

هر بدبختی که ما ایرانیان می‌کشیم چه سیاسی و چه اجتماعی، به خاطر ''حسادت و فضولی'' ماست. تازه منتظریم دست غیبی پیدا شود و ''دموکراسی'' به ما هدیه کند.

ساسان عزیز

با سخن شما موافقم که دو تا از اصلی ترین مشکلات اصلی مملکت ما حسادت و دخالتهای نابجای ماست ولی به نظر من بزرگترین مشکل مردم ما ریشه در فرهنگ ما داره که بازم متاسفانه متاسفانه ریشه در باورهایی به اسم مذهب داره که تا این خرافات و باورهای مثلن مذهبی روشنگری نشه و مردممون خودشون نخواند بیدار بشند هیچ تغییری فایده مند نخواهد بود.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

باران(محمد) سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:04 ق.ظ http://www.bojd.blogfa.com

سلام حمید آقا
جالب بود ادامه خاطرات قشنگ شما ...اما هنوز من موندم توی فرق گرفتن نوشابه در دست چپ و راست باید اینو حتمن امتحان کنم !

آقا محمد عزیز

شما لطف دارید و والله چی عرض کنم .... حتمن امتحان کنید و خبر علمی و تجربی و معتبرش رو به بنده هم بفرمایید تا لااقل به این حرفها و شایعاتی که «میگند» بهتر باور بیارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:06 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

سلام مجدد

ایشالله سفرتون بی خطر
یه روزه 10-15 تا پست خوندم و خیلی مشعوف شدم

منتظر ادامه ی خاطراتتون هستم...

و البته در مورد پستتون بگم که در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو...البته بلانسب

فعلاااااااااا

کاکتوس گرامی

سفر ما که بی خطر شد و خوشحالم که رسیدن شما هم بی خطر بود و شد. دروغ چرا ... وقتی فقط از شما به تنهایی دیدم که شونزده _ هفده تا نظر رسیده، دو دستی زدم توی سرم که حالا چه کنم؟؟؟ یه هفت هشت تایی این آخریاش رو هم جواب نوشتم ولی بریدم ... خلاصه ببخشید و اگه نشد خوووویلی مفصل بنویسم

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

مهسا چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:11 ب.ظ http://khateratekhoshnevis.mihanblog.com

گرچه وبلاگ من در برابر شما چیزی نیست اما خوشحال میشم سر بزنید

مهسا خانم گرامی

قبل از هر چیزی خدمت شما خیر مقدم عرض می کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه و از اینکه ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت به جا گذاشتید تشکر دارم.

اختیار دارید و لطفن نفرمایید و هر سخن و اندیشه ای برای خودش انرژی خاص خودش رو داره ولی متاسفانه بنده چنان مشغولیاتم زیاده که حتی این روزها وقت نداشته ام که همین مکان رو به روز آوری کنم. لذا بی نهایت شرمنده ام و ببخشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

مرضیه شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:22 ب.ظ http://http://marziyehkazemi.blogfa.com/

سلام به همشهری بزرگوار و ساکن در بلاد کفر
آدم این خاطرات شما رو که می‌خونه دلش می‌خواد اندازه همونی که شما نوشتین، واستون بنویسه(منم که روده دراااااااز) ولی باید فکر مغز و اعصاب و چش و چار بقیه رو هم کرد... مگه نه؟!
ایشالله اگه روزگاری قسمت شد و از نزدیک دیدمتون نظرات دراز و طولانی ِ خودم رو راجع به همه مطالبتون بهتون می‌گم. البته اگه از حوصله شما و خانواده‌تون خارج نباشه؛ چون نمی‌دونم چرا ولی من دوست دارم راجع به تک‌تک نوشته‌ها و جملات دیگران نظرم رو بگم که فکر کنم یکی از خصلت‌های ذاتی و غیرقابل انکار خاک پاک شهرمون باشه که فکر کنم تو وجود شخص ِ من تبلور بیشتری پیدا کرده
در هر حال هر جا هستید در پناه مهربون یگانه باشید و ممنون بابت خاطره‌نویسی‌های خوب و کاربردی‌تون و بقیه مطالب جالبتون

مرضیه خانم همشهری ساکن بلاد همیشه مومن

شما بنویسید .... کی هست که بخونه ولی شوخی می کنم ... باور کنید میخونم .... ولو که دیر به دیر بخونم یا دیر به دیر جواب بنویسم .... ولی مطمئن باشید.

در ضمن بنده هم خویلی خویلی خوشحال میشم که نه تنها شما و خانواده ی محترمتون رو ببینم ... حالا که خیلی اصرار دارید .... باشه شام و ناهار و خلاصه یه هفته هم خراب باشیم و بشینیم و دونه به دونه ی جمله ها و خاطرات رو تفسیر کنیم .... اشکال نداره ... شما سور رو برمبنای سخن گرانقدر «کوفت باشه، کوفت باشه» برسون .... هرچی که میخوای که حرف بزن آبجی.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

بهار محبوب یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

سلام حمید خان ....
جاتون سبز این دو روز تعطیلی رو رفتیم اصفهان با یه جمع وبلاگی ، خیلی خوش گذشت ...
تله کابین صفه ، باغ گل ها ، باغ پرندگان و میدون شاه ....

انشاءالله یه روزی بیای اصفهان ، شما رو روی سی و سه پل زیارت کنیم ...

بهار محبوب گرامی

دوستان به جای ما و ایشاالله که همیشه در کنار خانواده و دوستان به دلشادی و لبخند و آرامش. ممنونم که به فکر بنده بودید و بنده هم آرزومندم که روزگاری توفیق بشه تا همه ی شما دوستان رو از نزدیک ملاقات کنیم و صد البته با مرور تک به تک خاطرات، گلبرگ خاطراتی تازه ای بر دفتر خاطراتمون بیفزاییم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد