از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_9 : ورود به آمریکا

هرچند پروازمون برای ساعت 2 صبح بود ولی با تاخیر دوساعته، برای  4 صبح  22 فوریه (پنجشنبه) به وقت دبی پرواز کردیم و ساعت هشت و نیم  صبح همون روز پنجشنبه (22 فوریه ی 2007)  وارد فرودگاه  نیویورک شدیم . بمانه که به ظاهر شش ساعت و نیم بیشتر نیست و همون روز پنجشنبه رو شروع کردیم؛ ولی در اصل 15 ساعت توی هواپیما، گرفتار خواب رفتن پا و باسن درد با اعمال شاقه بودیم. پس از 35 روز لذّت بردن از هوای بهاری دبی اونم وسط زمستون، وارد هوای سرد فرودگاه نه چندان شیک نیویورک شدیم  و از اولین مسافرانی بودیم که مشغول انجام امور اداری و ویزا و پاسپورت شدیم. به سختی با همان انگلیسی دست و پاشکسته، دونستیم که کدوم صف مربوط به شهروندان آمریکا(سیتیزن) است و کدوم مربوط به افرادی که با ویزا داخل آمریکا میشند؟



از اونجا که ویزایمون سه ساله بود، مامورین گمرگ از همون اوّل کار، مهر پایان تاریخ سه سال رو بر روی یکی از فرمهایی که توی هواپیما  به هر مسافر می دادند(فرم  I_94) زدند و به نوعی یعنی از همون زمان موافقت اداره ی کار آمریکا با پرونده ی ما، سه سال  شروع شده بود و تا همین لحظه چند ماهش گذشته بود. اونچه که از سر و روی ما می بارید خستگی و بدتر از همه اضطراب ناشی از اطلاعات غلطمون بود که فکر می کردیم هنوز هم احتمال داره با ورودمون موافقت نشه و ما را مجبور به برگشتن کنند؟ اوج این نگرانی،  معطلی 3 تا 4 ساعته برای تکمیل  و امضای فرم های اداری ابتدای ورود بود و چاره ای نبود جز انتظار و انتظار. همه ی مسافران رفتند و از دور می دیدم که هرکدوم از چمدونهامون گوشه ای از سالن رها بود و ما هم اجازه ی ورود به سالن رو نداشتیم. چاره ای نبود و همچنان چشم به دست افسران چاق اداره ی ایمیګریشن(مهاجرت) دوخته بودیم. در فاصله ای که دست داد؛ فاطمه وارد سالن شد و چمدونهامون رو که هر کدوم ګوشه ای، رها شده بودند رو جمع و جور کرد.  یکی از نګرانی هامون تاخیر در رسیدن به پرواز بعدیمون بود و باید از این سمت نیویورک به سمت دیگه ی اون یعنی، منطقه ی شهری«منهتن» و فرودگاه Newark می رفتیم و حداقل یکساعت رانندگی بود. سوای ترافیک داخل شهری، حسابی دلواپس بازرسی و گیر دادن به کیف و چمدونهامون بودیم که از وسایل شبه برانگیز نقاشی مثل  انواع مداد و زغال و لوله های رنگ و روغن و … پر بود.



تقدیر از پیش تعیین شده بود و خداوند نه تنها یاورمون بود؛ بلکه بجای حمایت، به ما کولی می داد و خودمون خبر نداشتیم. اونقدر ساعتهای پروازهای بعدی مون بطور اتفاقی و با فاصله ای عالی و دقیق تنظیم شده بود که به همه ی موارد رسیدیم و حتی لحظه ی خروج از گمرک، مسافران یک پرواز اروپایی (و یا داخلی) پیاده شدند و به تصوّر اینکه ما نیز مسافران همون پروازیم؛ هیچ گشت و بازرسی انجام نشد و تونستیم خودمون رو به سرعت به قسمت «حمل و نقل» برسونیم  و با یک ون(مینی بوس – تاکسی) به رانندگی مردی چینی که می گفت در حاشیه ی شهر زندگی می کنه و راهها و بخصوص گذر از پلهای فرعی رو خوب می دونه؛ حدود نیم ساعت قبل از پرواز ساعت دو نیم عصر به فرودگاه دوّم رسیدیم و باز  یکی دیگه از بنده های خوب خدا سر راهمون قرار گرفت و مأمور جوانی که چهره ای هزار باره شرقی داشت؛ با گشاده رویی استقبالمون کرد و پس از صدور بلیط های الکترونیکی(کامپیوتری)، چمدانهایمون رو مستقیمن به اوماها(شهر عبدالله) ارسال کرد. موقع سوار شدن به هواپیمای داخلی آمریکایی، وقتی ماموران بازرسی متوجه شدند که خارجی (ایرونی) هستیم؛  با آنکه دیر شده بود، از ما خواستند که به یک اتاق دیگه ای بریم و یک بازرسی اختصاصی، افزون بردیگرون پس بدیم. هرچه بود لااقل در این یه مورد خارجی (ایرونی) بودنمون سبب شد یه تفاوت و سرویس ویژه ای!!!  سوای دیگرون داشته باشیم و اگه به توجیح آقایون کله ګنده ی  داخلی باشه، لابد باید به این مورد که یاروـ افسره ـ تا فیها خالدونمون رو ګشت، افتخار کنیم!!! 


عکس اینترنتی و تزئینی است.


البته یه جورایی به آمریکاییها حق می دم، چونکه که پس از حوادث تروریستی 11 سپتامبر، همه ی مسافران باید حتی کفش و کمربند خودشون رو از زیر دستگاه مخصوص(اشعه) بگذرونند و خیر اسلام نابی که آقای بن لادن  صدور فرومودند، توی جیب همه هست… بگذریم …  پس از دیدن هواپیمای غول پیکر و مدرن هواپیمایی امارات، پرواز با یک هواپیمای کوچک آمریکایی  کمی لایتچسبک(نچسب) بود، بخصوص که هوا ابری و بارونی بود و با هر تکان ناگهانی هواپیما در چاله های هوایی، قلبمون از ترس کنده می شد. با اینحال اونچه که باعث خوشحالی مون بود این که به موقع رسیدیم و بخاطر شرایط بد آب و هوایی، پروازمون به مشکل برنخورد. هرچند اګه لغو هم می شد، هزینه ی غذا و هتل رو تا پرواز بعدی می دادند، ولی به الافی اش نمی ارزید. موقع ورود به هواپیما، با به همراه داشتن یک ساک دستی اضافی و با آنکه خدمه ی هواپیما به دفعات ما را سوال پیچ کردند که این ساک رو می تونند مستقیم به مقصد بفرستند؛ ولی بخاطر «مشکل ندونستن زبان» مجبور شدیم آن ساک رو یکبار دیگه از گمرک شیکاگو تحویل بگیریم و برای پرواز بعدیمون دوباره تحویل بدیم. از اونجاکه  فرودگاه شیکاگو عجیب بزرگ و سردرگم کننده بود؛ با درخواست خدمه ی پرواز، یکی از کارکنان فرودگاه همراه با یک ویلچر که جهت افراد پیر و معلول استفاده میشه؛ به استقبالمون اومد تا ضمن کمک در حمل بارهای دستی مون، ما رو تا محل کمرگ و تحویل آن ساک راهنمایی کند.

پس از آن بود که تازه به نگرانی خدمه ی پرواز پی بردیم. چونکه تا بګردیم و محل سوار شدن مجددمون رو پیدا کنیم شاید یک ساعتی پیاده روی کردیم و البته این بار بخاطر همان ساک و خروجمان از محل امنیتی پروازها، دوباره بازرسی شدیم و اینبار باشدّت و سختی بیشتر. بحدیکه بعد از کلـّی سروکله زدن و زبان نفهمیدن؛ مجبور شدیم تعداد بسیار زیادی از لوله های رنگ و روغن نقاشی و ادکلن و … رو به درون سطل آشغال بریزیم و البته جز غذرخواهی و محبّت مسولان ارشد فرودگاه، چیزی ندیدیم. مهمتر اینکه در همهمه و استرس بازرسی ها،  قسمتی از پول نقدمون رو(مقدار 7 هزار دلار) جا گذاشته بودم و در حینی که مشغول تحویل چمدونها به قسمت بار بودم؛ سرپرست قسمت بازرسی فرودگاه دره به دره به دنبال ما گشته بود و با پیدا کردن زهرا و نشانی هایې که داده بود، تحویلش داده بود و 3 نکته قابل تامله: اینکه چه خدایی رحم کرد. دوّم: زهرا چه فشاری رو تحمل کرده تا با زبان بین المللی کر و لالها و نقاشی کردن و قلم و کاغذ، تونسته بود نشانی پولها رو بده. سوّم: مرگ بر آمریکاییهای جهانخوار و بد.


به به ترجمه رو:America can do no wrong اشتباه نمی کنه


پس از فعـّال سازی بلیط آخرین پروازمون(شیکاگو به اوماها) صلاح دونستم که با پیدا کردن سکـّوی پرواز(Gate) همان جا استراحت کنیم. ولی چون می دونستم که عبدالله سخت نگرانمونه؛ با پیداکردن یک کیوسک تلفن قصد تماس گرفتن داشتیم که باز یکی از آمریکاییهای بد، وقتی دید داریم زور می زنیم تا از بین سکه های درهم و ریال و سنت و دلار و… بعضی هاش رو جدا کنیم؛ تلفن همراه خودش رو به اصرار به ما داد و سرانجام صدای عبدالله رو از داخل آمریکا شنیدیم و تاکید او که ساعتهامون رو به وقت محلی تنظیم کنیم مبادا بخاطر تفاوت ساعت مناطق جغرافیایی آمریکا، از پرازمون عقب بمونیم؟ با پشت سرگذاشتن زمان انتظار و مقاومت در برابر هجوم خستگی مفرط و خواب، به محض صادر شدن اجازه ی سوار شدن، اولین کسانی بودیم که روی صندلیها،   بیهوش خواب شدیم و هنوز صدای افرادی که دور و برمون نشسته بودند و درباره ی این حال و روزمون می گفتند و می خندیدند؛ توی گوشم تازه است. :) آآآآ … چندسال از اون زمان ګذشته و انگار همین دیروز بود …. اینکه می ګند توی خارجه ګذر سال و ماه خیلی سریع تره راسته ها … ادامه دارد …  موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 19 + ارسال نظر
مینو شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:28 ق.ظ

سلام
خوبین؟
خداروشکر که بسلامتی به مقصدرسیدین
وتو این سفر ماهم همراه شما تا آمریکا اومدیم

مینو خانم گرامی
آره انگار رسیدیما ... البته یه کوچولو از موقع رسیدنمون گذشته ولی رسیدیم بالاخره

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:37 ق.ظ http://azam-46.mihanblog.com

وقتی این لحظات زندگیتونو تصویر سازی میکنم،به استرس شدیدی که داشتید،پی میبرم.پس دادن اون7هزار دلار چقدر جالب بود(بعد هی بگید مرگ بر آمریکا)
روزها وآینده بسیار خوشی رو واستون آرزو میکم.

اعظم خانم گرامی
هرچه خوب و بد و استرس و راحت و سخت و ... همه اش خاطره شدند و این بهترین درس برای منو خانواده ام که هیچ سختی بی حکمت و ابدی نیست و حتمن پس از هر سختی گشایش و راحتی هست(فرج بعد از شدت).

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ق.ظ

سلام حمید خان
استرس های زیادی رو متحمل شدید و جای شکرش باقی هست که همه چیز به خیر و خوشی سپری شد
وقتی داشتم این پست جدید شما رو مطالعه می کردم و دیدم که با وجود اینکه شما برادرتون منتظرتون بوده و همه چیز مهیا بوده باز هم درگیر و دار استرس بودید دلم رو بردم پیش کسانی که توی این دیار غربت کسی رو ندارند و وقتی به اونجا می رسند هیچ کس منتظرشون نیست ...
فکر کن ...
.
حمید خان الان وضعیت اقامت شما به چه صورتی است گرین کارت یا سیتیزن شدید ؟
.
موفق باشید
خدانگهدارتان

امیر جان
معتقدم که خداوند به اندازه ی ظرفیت وجودی آدمها، اونها رو به سختی و استرس آزمایش می کنه و حتمن نیاز اونها به این دست تجربه ها بوده و هست تا بدینوسیله پیامها و درسهایی رو بیاموزند. مطمئن باشید که هیچکس در این دنیا تنها نیست و بعد از خداوند، بالاخره تلاش خواهند کرد ولو شده در عالم مجازی و اینترنت و وبسایت مهاجرسرا، دوستانی رو پیدا کنند تا در اول مهاجرت میزبان و راهنمای اونها باشند.

ما هنوز براساس تمدید ویزای کاری در آمریکا بسر میبریم و هرچند براساس اون درخواست گرین کارت کرده ایم و با درخواست ما موافقت شده ولی هنوز باید چند سال دیگه در انتظار نوبت باشیم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

اول اینکه ما ریاضیمون مشکل پیدا کرده یا شما؟۴صبح تا ۸:۳۰ صبح میشه ۴ساعت و نیم(الته بدون احتساب معطلی) بعدش اون ۱۵ ساعت روز از کجا محاسبه کردین..
میگم احتمالا نسبت فامیلی با جناب حق ندارید کولی هم میده
وای وای وای چقدر آمریکاییها بدن.هفت هزار دلارتون رو پس دادن...موبایل به زوری میدن حرف بزنید....خدا نصیب ما مسلمونهای ایرونی از خود متشکر نکنه(البته نکرده هم...)من اینقدر دلم میخواد خدا مجازاتم کنه تبعیدم کنه به بلاد اونها
به اون جمله نوشته شده هم خیلی جالب بود...آمریکا اشتباه نمیکنه...ای جانم سوتی

وحیده خانم گرامی
اونی که ریاضی اش مشکل داره، «یا شما» ست، منظور منه. راستش همیشه هم مشکل داشته چه برسه یه این خاطرات که مال پنج سال پیشه. الان هم کلی زور زدم ببینم میشه یه جورایی ماست مالیش کنم؟ سرم گیج رفت. ولی .... ولی .... باور کن ... باورکن

به ارواح هرچی درخته قسم، از بس سر این مچ گیری شما خیط شدم؛ از ته دل نفرینتون کردم و هی گفتم خدااااا ... خدایا .... به روز من بندازش ... خدایا ... به این بلاد کفر و سرزمین جهانخوار یا هرجایی که دلشون میخواد تبعیدشون کن که دیگه دل یه بچه دو تیم(آخه هم ننه ام مــُرده و هم بابام و بجای یتیم باید بگم دو تیم) رو نسوزونه. حالا میبینید ... باشه تا وقتی که خاطرات آمریکا رو نوشتید تلافی کنم ... صبر کن.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

[ بدون نام ] شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:04 ب.ظ

سلام همشهری
سرم گیج رفت
چقدر بالا و پایین شدین حالم بد شد
خیر نبینن این جهانخوارا، چقدر نامسلمون هستن اه اه
ولی خیلی سخته به خدا. من که هر بار مطالب سفر شما رو می‌خونم استرس می‌گیرم و یاد خودم می‌افتم(نه که ویزام دم در ِ الان و فردا با باد فتخ مادر بزرگم دارم عازم می‌شم) "ببخشید اگه بی ادبی بود اینجاش"
ولی خب توصیفات و نوع نوشتار و شرح اتفاقات هم از طرف شما خیلی خیلی گویاست و آدم خودش رو تو اون فضا حس می‌کنه.
منم این روزا سخت در تب و تاب ِ جستن راهی برای وارد شدن به این بلاد کفر هستم ولی نمی‌دونم چرا هی نمی‌شه. البته چند وقت پیش فکری به ذهنم رسید مبنی بر این که بد نیست بیل و کلنگی بردارم و از زیر ِ زمین شروع کنم به کندن، بلکم تا ظهور آقا امام زمان من هم یکی از این دریچه‌ آهنی‌های وسط خیابون‌ای این بلاد کفر رو باز کردم و از توش اومدم بیرون. ینی می‌شه؟!
اینا رو گفتم تا ببینید چقدر فکرم مشغوله واسه اومدن و به چه راه‌‌هایی فکر نکردم تا حالا. شما هم اگه راه سهل‌الوصول‌تری سراغ داشتید، لطفا بگید منم آمریکا ندیده نمرده باشم
به هر حال خدا رو شکر که بعد از این همه سختی و استرس به قلب جهانخوار وارد شدید و امیدوارم موندگار باشید و در سایه یگانه مهربان زندگی پر از آرامش و سعادتمندی رو در کنار خانواده نازنینتون داشته باشید
دیر بمانید

مرضیه خانم گرامی
من که گفتم چاله های هوایی و سفر با هواپیما چه حالیه ... میخواستی قرص ضد تهوع بخوری ... حالا بهتری که ایشاالله؟

از بابت توصیفات شما درباره ی نوشتار بنده ممنونم ولی علاقمندی شما به خاطره خوانی و بخصوص همذات پنداری قوی شما باعث لذت بردن بیشتر شماست وگرنه بنده فقط توصیف و توضیح مینویسم. با اینحال بد نیست آماده باش باشی تا به محض اینکه کار و بار خودت هم جور شد و راهی شدی؛ بهتر از بهتر، خاطره بنویسی محشر.

از بابت کلمات و دعاهای خوبتون هم تشکر خاص دارم و بهترین ها نصیب شما و خانواده ی محترمتون باد.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مرضیه شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:19 ب.ظ http://http://marziyehkazemi.blogfa.com/

می‌گم که
چطوری بگم آخه
روم به دیفال
اون پست قبلی واسه من بود و من بازم یادم رفت اسمم رو بنویسم.
تو مدرسه هم همیشه همین طور بود
بی حواسی دد بردیه همشهری جان

در ضمن در جواب ِ جواب شما در پست قبلیم، (خودم هم خدایش نفهمیدم چی گفتم اینجا رو) ولی کلا به عنوان یک خبرنگار وظیفه‌شناس خواستم خدمتتون عرض کنم که یک خبر بر سه اصل مهم یعنی صحت، دقت و سرعت استوار است. بنابراین من هم هر سه اصل رو به نحو احسن بجا آوردم. سرعت(سه ما تاخیر که قابل اقماض می‌باشد چون تا سه سال هم جا دارد) صحت و دقت هم بماند(چون الان که دارم با دقت‌تر فکر می‌کنم مرغ و خروس بودن، نه مرغ و چوری که این هم توفیری نداره)
در ضمن شما هر موقع تشریف آورید به خاک پاک نجف‌آباد خبر بدید تا بگم فامیلامون با فامیلای شما از همون کنارِ مجسمه شیخ‌بهایی، سوت بلبلی و رقص و ترقه و نارنجک و حلقه گل و اینا رو به منظور انجام مراسم استقبال مهیا کنن
بازم عذر خواهی بابت زیاده گویی
باز هم دیر بمانید

مرضیه خانم گرامی
نگفته خودم میدونم ... دیگه دستخطتت رو میشناسم و خودت رو به زحمت ننداز ولی عوضش باعث شد جواب جواب پست قبلی رو جواب بنویسی که بهتره من دیگه جواب ننویسم وگرنه از بس هی کلمه ی «جواب» رو توی این «جواب» تکرار کردیم سردرد میگیریم.

کو تا اونروز ... بهههدش هم نه اینکه همه ی آدمهای مهههههروف زور میزنند تا مههههروف بشند بعد هی زور میزنند تا یواشکی بیاند و برند تا راحت باشند؛ بنده سعی می کنم تواضع به خرج بدم که یه وقت «ریا» نشه و با همون سور و کباب گوشت شتر و مهمونی خونه ی شما راضی ترم تا کاروان استقبال و زحمتهای بیشتر .

در پناه حق ... امن و آرامش نصیبتون باد

زهره یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ق.ظ

این ترجمه واقعیه؟
خیلی جالبه اگر این طور باشه.

زهره خانم گرامی
همینطور که میبینید این عکس در میدان آزادی تهران گرفته شده که همزمان به نمایش گذاشتن هواپیمای بدون سرنشین(جاسوسی) آمریکایی، این پلاکارد نیز افراشته بوده. البته بنده این عکس رو از طریق ایمیل دریافت کردم و بیشتر از این اطلاعی ندارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

sasan یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ

سلام حمید آقا،

منظور اصلی‌ آقای خمینی نیز همین بوده، آخه ایشان تجربه داشته که آمریکا همه کاراش درسته.

در ضمن ما ایرانیان دائماً داریم به همه دنیا، دشنام میفرستیم، خدا نیز هر چی‌ بلا هست روی ما ایرانی‌‌های بی‌ انصاف خالی‌ میکنه شاید سر عقل بیایم.
راستی‌ حمید آقا، اگر من گاهی نظری میدهم از لحاظ دوستی‌ است نه جسارت.

مخلصم.

ساسان جان
البته نظر اون آقا صد در صد این نبوده ولی اینم میشه تعبییر کرد

در مورد نظر لطف و دوستانه ی شما، بی نهایت ممنوندارم و لطفن احساس راحتی داشته باشید و هرچه میخواهد دل تنګتان بفرمایید که اونچه که باید بنده بګم در متن اصلی نوشته ها ګفته ام و بخش نظرات متعلق به شما دوستان عزیزه و هرچه از دوست رسد نکوست.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

اون موقع ها که تلفن نداشتیم ، ساعت 7 صبح میرفتیم مخابرات که تقریبا 8 یا 9 شب آمریکا بود، که با اون عمو صحبت کنیم ، چه شور و شوقی داشتیم ...
حالا که ایرانه سال به سال همدیگه رو نمی بینیم مگر توی عروسی یا مجلس ختم...
چه دنیایی شده ، دلم می سوزه وقتی به کارهایی که واسش کردم فکر می کنم ...
یعنی همه چی یادش رفت؟ .....

بهار محبوب گرامی
به نظر من عالم ارتباطات و دوستی و شدت ارادت و نزدیکی آدمها دائم تغییر می کنه و کم و زیاد میشه. عوامل زیادی در این مورد تاثیر گذارند. ای بسا همون نداشتن تلفن و راه دور بودن عمو، از جمله عواملی بوده که باعث میشده که در عین دور بودن فیزیکی، شماها به هم نزدیک تر باشید ولی الان ...

از همه ی این حرفها که بگذریم؛ همیشه این سخن به خودتون تکرار کنید که هرچه کردم و گفتم همه و همه و همه بخاطر دل خودم و احساس خودم بوده و بس ... خواه که طرف مقابل قدرش رو دونسته و خواه ندونسته باشه. لذا الان هم هرکاری که باعث میشه احساسم خوب و بهتر بشه، همون رو انجام میدم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

انجمن هویت بیدار سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ق.ظ http://hoviatebidar.blogfa.com

سلام دوست گرامی

اعلام دوره های تابستان انجمن فرهنگی تاریخی هویت بیدار در وبلاگ انجمن.

منتظر نظرات و پیشنهادات شما هستیم.

نشانی:نجف آباد- خیابان منتظری شمالی - خیابان نوبهار- کوچه سنبل- پلاک 2

تلفن :09136093449

سپاس از شما

دوست گرامی
از حضورتون تشکر می کنم.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدورد
ارادتمند حمید

کوروش چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ق.ظ http://www.korosh7042.com/

وای داداش یعنی موقع بازرسی اینهمه چاق بودی؟
میدونم تزئیتیه تو الان کلی هم خاطر خواه داری
یعنی جدا برای 7دلار اینهمه این جهان خواران دنبال صاحب پول می گردند؟!! جل الخالق مگه ممکنه؟
از راننده ی تاکسی گفتی و یادم آمد که بپرسم
چطور میشه که اینهمه اجنبی کنار هم در صلح و صفا زندگی می کنند و صدای بومیان در نمیاد؟
شنیدم میگن که ی زمان های نه چندان دور ایرانی ار همه راحت تو دنیا گشت می زد بدون و یزا و...
هیییییی
دمت گرم با قلم روان و سلیست
دوستدارت

کوروش جان
کجای کاری که نصفم توی زمینه دادا ...

دست به دلم نذار که اونروزا گذشت که ایرونی و پاسپورتش ارزشی داشت ... الانو بیا و ببین که علنن می گن برید گور بکنید و خودتون رو چال کنید که اسمتون ایرونیه .... هی ... هی ... هی ! چی بودیم ؟ چی شدیم؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد-ا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام
دکتر آنچنان به من تشر رفته ای که حقیر سر از باغ گل در آوردم و به بهانه چهلم آن پدر مرحوم شده
به باغبانی
به جمع آوری گل پرداختم
و دیروز سه شنبه ۲۳/۳/۱۳۹۱ ما ، چهل اون هم گذشت و زمین سرد او را در
بغل
که:
زندگی ادامه داشته باشد
و در اولین فرصت سراغت آمدم که هم
تو را بخوانم و هم بگویم که :
مطمئناْ تشر تو هم بر من خیر اومد .
و باز تشکر از شما

احمد آقای عزیز دل

من کی باشم که بخوام تشر برم عزیزدل .... منو از این غلطهای گنده تر از دهنم؟؟؟ خدا نکنه .... خاک پای شما و همه ی دوستانیم و باور کن نشده زودتر و بیشتر خدمت برسم و همینطور که در نوشته ی آخر هم عرض کردم هی سخت تر و سخت تر هم شده و باور کن شرمنده تون هستم.

لذا بنده رو ببخشید و باور کنید اولین فرصتی که دست بده، با کمال میل و با همه ی قلب و آرزومه که بتونم خدمت بزرگوارانی مثل شما برسم ولی افسوس که الان خودمم رو هم گـــُم کرده ام و الان دنبال خودم میگردم. راستی اگه بنده رو پیدا کردید خبری بدید و مژدگانی دریافت دارید که خیر دو جهان رو خواهید گرفت ... دمتون گرم

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام بر استاد حمید بزرگوار میرزا بنویس کاتب......علیه الرحمه
شرمنده استاد.....
اول از همه اینکه کامنت پست قبلم رو می خوندم و پاسخ شما رو که نوشته بودید کامنت نذاشته دنبال پاسخ می گشتید و کلیییییی خندیدم.....
دوم اینکه خداییش چطوری این همه ساعت تحمل کردید تو هواپیما باشید...این قسمت خواب رفتن باسن رو واقعا درک کردم که به شدت عذابم میده .....
بعد اینکه مرگ بر امریکا یعنی این مواردی که شما بهش اشاره کردید....چه موجوداتی هستند این امریکاییها...تلفنشون رو که میدن و محبت که می کنند واقعا که ...خجالتم خوب چیزیس....
دیگه اینکه بگردم دور این فاطمه که کلهمممممم اگه فاطمه نبود شما چه می کردید...بچه اومده چمدونها رو جمع و جور کرده...عجب عالمی دارند این بچه ها....
دیگه اینکه از شرح و توصیفتون در باب فرودگاههای بلاد کفر به شدت ممنونیم
و آخر اینکه اونقدر خوب هستید که خدا هواتون رو داشته و خواهد داشت...و در اخر اینکه چشمم کف پاتون
به خانمتون سلام گرم بنده رو برسونید...و دردونه هاتون رو از طرف من ببوسید....سلامت و سلامت و شاد باشید....

بهار خانم گرامی

سخن کوتاه که: معتقدم خداوند همیشه و در همه جا در کنار بنده هاش بوده و هست و خواهد بود. فقط دیدگاه ماست که باید تغییر کنه. اگه دقت کنید توی همین نوشته و توصیف بنده از دو تا فرودگاه، در یک موردش گفتم که بدون هیچ بازرسی رد شدیم و اینو به چشم کولی دادن خدا توصیف کردم و مورد بعدی مجبور شدیم کلی وسایلمون رو بریزیم توی سطل آشغال. ولی نخواستم اون مورد رو بجز خیر و صلاح ببینم. اینجاست که اون بینش ما به سراغ ما میاد که آیا می خوام خیر و صلاح و تقدیرم رو در هر دو مورد مثبت ببینم یا نه؟ پس اگه مورد اول صلاحم بوده، مورد دوم نیز باید همینطور باشه ... بقول معروف جداکردنی نیست و «درهم»ـــه. لذا همینطور که سهراب سپهری میگه: چشم ها رو باید شست ... جور دگری باید دید.

قدیمیها میگند: از هرچیزی بترسی به سرت میاد.حالا اگه بجای اینکه بترسیم و همینطور منفی ها رو بخودمون جذب کنیم؛ با درون و ذهنیت مثبتمون سبب بشیم که هی مثبت ها به سمتمون جذب بشند کار به جایی میرسه که شاید دیگرون و ما هم بگیم که چشم ما هم کف پای شما

شما هم سلام گرم ما رو به بزرگان خانواده بخصوص مادر گرامتون برسونید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:18 ب.ظ

سلام حمید جان
این خاطرات شما رو که می خونم با خودم فکر میکنم چه استرسی و چه سختیهایی شما و خانواده متحمل شدین...اما از اون طرف این انقلاب و هجرت در زندگی نتیجه ای عالی و قابل توجه شامل حال شما همسر و دختر خانمهای گرامیتون خواهد کرد.

ای جانم به تو محمدجان عزیز
کدوم استرس گـــُلم؟ تموم شد و رفت ... اینکه میبینی الان دارم مینویسم ... فقط میگم که گذشته ها یادم نره و خوشی نزنه زیر دلم و دیگه اینکه دیگر تازه مهاجران با کمری بسته تر پا به میدون بذارند و بدونند که زندگی و مهاجرت رو به بها دهند نه بهانه

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

ژاله جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ق.ظ

سلام حمید آقا .چون زمانم کمه بیشتر وقتها بدون کامنت می گذرم ولی این بار خواستم سلامی عرض کرده باشم وچقدر زیبا خاطراتتون رو می نویسید ومارو همراه خود به پنج سال پیش وهمراهی سفر می برید.
خودم رو جای شما گذاشتم چون به محض رسیدن ویزای کانادامون ما هم به شما نزدیک می شویم از الان ترس و نگرانی زبان سراسر وجودم رو گرفته هرچه تلاش می کنم احساس می کنم دورترم .
امیدوارم در کنار خانواده گلتان همیشه شاد و خرم زندگی کنید وشاهد پیشرفت روز افزونتان باشیم.
شاد و پیروز باشید.

ژاله خانم گرامی
قبل از هرچیزی خدمت شما خوشامد عرض می کنم و از اینکه اجازه دادید ردی از اسم و نظر شریفتون زینت بخش این مکان باشه تشکر می کنم. امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه و براتون آرزو دارم که به همه ی آرزوهاتون به بهترین و راحت ترین شکل دست یابید.


هرچند بنده در جا تا جای کلامم به اهمیت زبان تاکید داشته ام ولی مطمئنم شما دوستان مهاجر کانادا آماده تر از این حرفها خواهید بود چرا که یکی از لازمه های کامل بودن مدارکتون، داشتن اطلاعات زبانه. لذا خیلی هم نگران نباشید و بجای ترس و نگرانی، امید و تلاشتون رو بیشتر کنید و از همه مهمتر دونسته باشید که وقتی برسید اونجا اینننننقده وقت پیشرفت خواهید داشت که نگو. پس سخت نگیرید که این نیز بگذرد و چون می گذرد؛ غمی نیست.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

تیرداد پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ق.ظ http://arashk60516.blogfa.com

یاد استاد کسایی گرامی باد

تیرداد گرامی
با تشکر از حضورتون.

یاد همه ی بزرگان، تا وقتی که حتی یک نفر در این دنیای خاکی، اسمی از ایشان به میان بیارند یا اثری از اونها رو در دست داشته باشند یا قطعه ای موسیقی از اونها رو بنوازند؛ زنده و جاودان خواهد بود.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

پس سفر خوبی داشتین علی رقم همه ی خستگی هاش

کاکتوس گرامی

ای ... بدی نبود ... در کل ... همیشه هیچی و هیچوقت بد نیست و این ماییم که خستگی جسمی هامون بر لذت بردنهای روحی مون غلبه می کنه و اون چیزها رو بد و تلخ جلوه میده ... وگرنه وقتی مدتی بگذره میبینیم در کل و بقول شما علی رقم همه ی خستگی هاش همه چیز خوب بوده و هست.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

آمنه چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1400 ساعت 01:56 ق.ظ

سلام من امنه هستم
خوشحالم که میبینم یه نفر صادقانه خوبی های یه نفر و یه جامعه رو میگه ما با دولتمردای امریکا اختلاف داریم ولی باید این رو هم قبول کنیم ادم شریف همه جا زیاد هست

e.m دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام . داستان جالبی بود .
یه سوالی از شما داشتم .
شما که به آمریکا رفتید و با زندگی اونا آشناییت دارید ، لطفا بگید اگر یه ایرانی بره آمریکا و بازیگر بشه و بازیش عالی باشه ، مثل خارجی ها توی دنیا طرفدار پیدا می کنه ؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد