از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا_ 3 دالتون ها

اولین تغییری که نزدیک بود در روال عادی چندساله ی زندگی مون ایجاد بشه؛ تغییرنام زهرا بود به «سِـرا/سارا» و فاطمه به «پرنسس». گفتنیه که تلفظ بعضی اسمها برای آمریکاییها سخته و مثلن«زهرا و فاطمه» رو هرچیزی مثل: زهارا، زکرا، زورو، فاطیما یا فاطمـِه ی  میگند و همین سبب شد مادر دانا آنها رو اینطوری بنامه. البته از این اسمهای جدید پس از آن روز دیگه استفاده نکردیم و معتقدم در این شرایطی که ما داریم خودمون رو می کشیم تا به زبان اونها حرف بزنیم؛ لااقل اونها هم زوری به یه جاشون بیارند و همـّتی کنند و حداقل تلفظ صحیح نام افراد رو یاد بگیرند. شب نشینی با «مری» مادر دانا، سبب شد تا حدودی پی به راز وجود این حس درونی ام ببرم که چرا اون رو ندیده، اونقدر توی رویاها  و فکرم یاد می کردم؟ آنقدر این پیرزن، خونگرم بود که به ندرت یک آمریکایی رو می تونیم این چنین ببینیم. بحدیکه عبدالله هم خودش را برای او نُـنر می کرد و او هم عبدالله رو مثل بچه ی خودش بغل و لوس می کرد. عبدالله معتقده به  خاطر اینه که او بهترین دامادشه. البته نه فقط بخاطر اینکه خارسو و برسوره اش(پدر و مادر خانمش) فقط همین یک دختر رو دارند؛ بلکه سوختن و ساختن و همچنان وفادار بودنش در کشوری که بیشتر ازدواجها زود به جدایی میرسه، عامل دیگه اش بود. بعد از اینکه به هرکدام از ما یک «دو دلاری» کاغذی و نیز یک «یک دلاری سکه ای طلایی رنگ» هدیه داد؛ دیدن مادربزرگ(مری) در لباس قرمز و بلند شبخوابش آنقدر برامون ذوق برانگیز بود که زهرا با غش خنده ای عمیق ناگهان جمله ای رو به زبون آورد(الهی..!! جیگرت رو..) که منو به یاد سمیّه، همسر رضا گـُلی انداخت که دائم کلمه ی «الهی» رو از شوق دیدن بچه های کوچک به زبون می آورد.{توضیح: مرحوم سمیه طاهری حدود یکسال پس از مهاجرت ما به آمریکا به سبب سرطان درگذشت و کی میدونه که شاید عشق این زوج جوان باعث شد که در کمتر از یک سال، رضا نیز طی یک حادثه ی تصادف همان راه رو طی کنه و به او بپیونده!!؟ روحشون شادتر باد.}


با زود خوابیدن پدر بزرگ و مادربزرگ که بصورت اختصاری «گـرَند پا» و «گرند ما» تلفظ میشه =GrandPa & GrandMa، تا پاسی از شب در اطاق خواب عبدالله و دانا، درباره ی هرموضوعی صحبت کردیم و از جمله که این شهر و دیاری که این روزها اینطور مـُرده و سوت و کور به نظر می رسه، سالیان نه چندان دور، یکی از مراکز اصلی تحصیل دانشجویان ایرونی و بخصوص نجف آبادی بوده و ای بسا بشه در جا به جای اون اثری از اونها یافت؟

یکشنبه: از امروز ساعت بهاره شروع شده و ساعتها یک ساعت به جلو کشیده شده اند.  به همین خاطر صبح زود از خواب بیدار شدیم تا آماده ی رفتن به کلیسا بشیم و بالاخره پای عبدالله رو به کلیسا باز کنیم. چراکه برعکس خانواده ی دانا، اصلا ً (اصلن) اهل رفتن به اینجور جاها نبود و بقول خودش، مسجد و کلیسای او توی دلش جا داره.  ذوق رانندگی مادربزرگ، با آن ماشین مدل بالای بیوکش، پیمودن مسافت 20 دقیقه ای خانه تا کلیسا رو نامحسوس کرده بود و بقول زهرا، توی ایران هر مرد و زنی در این سن و سال روزی ده بار کفنشون رو باز و بسته میکنن تا مطمئن بشند همه چیز  آماده است؛ یا دائم روبه قبله نشسته اند و منتظر عزرائیل اند . اینقده که اگه مریض هم نباشند؛ تصوّر اینکه «دیگه پیرشده اند و لابد باید به همین زودیها بمیرند»؛ اونا رو قبل از مرگ می کــُشه. در حالیکه این پیرزن تازه داشت از ماشین مدل بالایش شکایت می کرد که: «صندلیهایش(توجه: صندلی و نه فضای داخلی ماشین) دیر گرم میشه و کمرش روی صندلی مور مور میشه!!» با شنیدن این حرف، توی دلم گفتم: «آق خدا !! حکمتت رو شکراگه بعد از اینهمه زجر زندگی مردم داخل ایران، بازم بخوای اونا رو عذاب کنی؟ از عدالتت دوره که!!!»

عکس اینترنتی است.

مراسم استقبال و خوش آمدگویی حاضران در کلیسا و بسیاری دیگر از مراسمی که در طول دعا و مناجات انجام دادند؛ منو حسابی به یاد شباهتهایی با چگونگی برگزاری مراسم انجمن N.A  و «نارانان» در داخل ایران انداخت. بعد از در آغوش کشیدن توسط «خوشامدگو»، با استقبال تنها برادر دانا(ا َلن){توضیح: متاسفانه دو سال بعد طی حادثه ی تصادف به همراه پسرش کشته شد} که نقش کیشیش آن کلیسای غیر رسمی و «خانگی»{معمولن در منزل افراد برگزار میشه} رو داشت؛ روبرو شدیم. اولین جمله ای که از دهان او با خنده خارج شد؛ خطاب به عبدالله بود که گفت: «دیدی گفتم، دیوار کلیسا خراب نمیشه». نگو که با هر بار اصرارش برای رفتن به کلیسا و طفره رفتن عبدالله؛ به شوخی شرط کرده بود که اگه او یه روز بیاد کلیسا؛ قول میده هیچ اتفاق خاصی نیفته و زمین به آسمون و آسمون به زمین نرسه. مراسم با سرود خوانی و موسیقی شروع شد و دیدنی بود حال خوشی که به آنها دست می داد. با ترجمه ی عبدالله، تفاوت مناجات آمریکاییها را با خودمون سنجیدم که، آنها دایم از نعمتهای داده شده ی خدا تشکـّر می کردند و تعبیر آنها از هر واقعه ی بد و مصیبت اینه که:«چه بسا بعضی چیزها را بد بپندارید در حالیکه خیر شما در آنهاست»(قرآن کریم) ولی ما دائم طلبکار خداییم و حتی نماز و عبادتهایمان بجای گفتگو و ارتباطی قلبی  و عشقبازی با خدا، به «گریه از سر ترس عذاب جهنـّم»  و یا «التماس از سر طمع، بخاطر بهشته».
عبادت یعنی گفتگوی عاشقانه با خداوند

گفتنیه که یکی از کهنه کشیشان غیررسمی(شبیه به شیخ داوری و یا مرحوم حج علی منتظری) به تازگی در گذشته بود و در بین مراسم دعا، هر از گاهی هم یادی از او داشتند و در بخشی از برنامه ها هرکسی خاطره ای از او تعریف می کرد. دیدنی بود که ذکر خیر او و بیان خاطرات خوب و گاه خنده دارش سببی می شد که لبخندی بر لب حاضران بشینه. اگر هم نم اشکی احساسی از چشم کسی روان می شد؛ زن برادر دانا (همسر الن) به سرعت دستمال کاغذی رو به اونها می رسوند و دستی به پشت اونها برای تسلای بیشتر می کشید. در فاصله ای که اون شخص بخاطر بـُـغـضـش نمی تونست صحبتش رو ادامه بده؛ یه نفر دیگه با بیان جمله ای شیرین، حال خوب حاضران رو سرجا می آورد. چیزی که سخت برام جالب اومد اینکه کشیش بجای اینکه با خشونت تمام و تصویرسازیهایی جگر خراش بریده شدن سر کسی بخواد اشک ملت رو زوری دربیاره؛ داستانی تمثیلی رو با حرکات بدنش بصورت نمایشنامه اجرا کرد که مربوط به داستان بـُـزی میشه که به چاهی افتاده بود و صاحبش چون راه چاره ای برای بیرون آوردنش ندید؛ خاک بر سر او می ریخت تا بز رو توی چاه دفن کنه. در مقابل بز، با هربار ریخته شدن خاک برسرش، خودش رو می تکوند و اونقدر خاکها رو زیر پایش کوفت تا به سطح زمین رسید و از چاه گرفتاریهاش بیرون اومد. آری نباید هرچیزی رو با چشم و منطق خود بد تعبییر کرد و حضرت «حافظ» چه زیبا فرموده: «شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد».

هرچی بگم بازم نمیتونم شدّت هیجان مادر دانا رو در طی مراسم دعا بخوبی توصیف کنم که چطور این پیرزن همچون دراویش قادری، سماع کنان و پایکوبان یک لحظه آرام نمی نشست و در زمان اجرای موسیقی مذهبی که همه اش در وصف خدا بود، این دستان نحیف و لاغر او بود که از سر عشق، بر هم میخورد و هنگام دعا، رو به آسمان داشت و میان آنهمه شکرگزاری هایش و مخصوصا ً (مخصوصن) آخر برنامه که همگی دست در دست هم حلقه ای  تشکیل دادیم؛ از به سلامت رسیدن مهمانهای جدیدشون(منظور من و خانواده ام) باز خدا رو شکر کرد… برای ظهر به رستوران رفتیم. ناهار خوردن برای ما مخصوصن کنار پدر و مادر اتو کشیده ی دانا، کمی سخت بود و بخصوص که برای اولین بار میخواستیم به سنتّ آمریکاییها بجای قاشق، فقط از چنگال استفاده کنیم. پس از صرف ناهار و با خداحافظی از آنها، فرصتی شد تا خونه ی قدیم عبدالله و دانا رو که حدود بیست و سه سال پیش نزدیک به مدت دوازده سال توی اون زندگی می کردند و همچنین پمپ استخراج چاه های نفت نامرغوبی که به عمق بیست تا سی متری زمین و هرکدام به فاصله ی هزار متر از هم در مزارع مردم  بطور شبانه روزی نفت رو در مخزنهای کوچیکی که در کنارشون قرار داشت استخراج و ذخیره می کرد؛ از نزدیک ببینیم.


گفتنیه که یکی از اصلی ترین دلایلی که «کافی ویل» ایالت کنزاس مشهوره، به این  خاطره که حدود 120 سال پیش محل کشته شدن دوتا از برادرها و نیز دستگیری برادر کوچیکتر دسته ای از معروفترین یاغیان و دزدان آمریکا به نام «دالتون»ها در این شهر بوده.  دالتون ها  در اصل علیه گذر قطار از زمینهای اجدادی شون دست به اعتراض زدند  و کم کم  رو به دزدی و سرقت آوردند و شاید با یاد آوری کارتون «لوک خوش شانس» بتونید اونها رو بهتر به یاد بیارید.
هنوز هم که هنوزه ساختمان همان بانک و زندانی که در حین سرقت باعث شد کشته و زندانی بشند بصورت همان چیدمان قدیم برای بازدید توریستها بازه.{چون در این باره نوشته ای مستقل در ایــــنـــــجــــــا  _آرشیو آذر 1390 _ نوشته ام؛ از توضیح بیشتر خودداری میکنم.}

باز با رانندگی دادا عبدالله به سمت«اوماها» راه افتادیم و البته این بار با نبود دانا و غـــُر زدن و گیر دادنهایش، نه تنها پشت سرش حسابی نخودچی خوردیم؛ بلکه با شنیدن موسیقی ناب ایرونی، دلی از عزا در آوردیم. آخه فقط شنیدن ترانه های انگلیسی به خاطر حضور دانا نه تنها لذت بخش نبود؛ بلکه بخاطر ندانستن معنی اشعار، بیشتر به کوبیدن چکشی بر مغز و اعصابمون جلوه می کرد …. ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 23 + ارسال نظر
مینو شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ق.ظ

سلام
چراغ اولیش رو خودم روشن کردم
حمید آقا شاید باورتون نشه باخوندن خاطرات ونوشته هاتون
یه حس خوب وانرژی مثبتی میگیرم
امیدوارم همیشه خوش وخرم باشید ممنون بابت نوشته های خوبتون

همراه قدیمی / مینو خانم ارجمند

امیدوارم که چراغ دل و خونه تون روشن باشه و همیشه مثبت و شاداب باشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:22 ق.ظ

سلام حمید خان
ممنون مطالب جالبی بود.
حمید عزیز اگر که امکان داره کمی بیشتر از مرحومه سمیه طاهری و همسرشون رضا برامون بگو ..
واقعا سرنوشت خیلی دردناکی بود .. خیلی متاثر شدم.

امیرخان

والله چیز زیادی ازشون نمیدونم. فقط یادمه که شادروان رضا گلی یکی از بازیگران و گارگردانان بسیار عالی تئاتر و طنز و نقد بودند. بعدهها همراه خانمشون که دوره ی فیلمبرداری انجمن سینمای جوان رو گذرنده بود؛ اقدام به تاسیس مغازه ای عکاسی به نام «هنر هفتم» کردند و حقا در اون زمان تصویربرداریها و بخصوص عکسبرداریشون بی نظیر بود. با مهاجرت به آمریکا یک سالی ازشون بیخبر بودیم تا این تقدیر برای هر دو پیش آمد و متاسف شدیم.

از اینکه متاثرتون کردم پوزش میخوام .... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مژده شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ http://mahenodarab.persianblog.ir

سلام حمید جان... مثل همیشه زیبا... امیدوارم همیشه در شادی و خوشی باشید... در مورد عدالت خدا یه موقعهایی من بد شک می کنم

مژده ی گرامی
ممنون از تشویقها و آرزوهای خوبتون ... بنده هم بهترین ها رو برای شما و خانواده ی محترمتون آرزومندم ... در مورد «شک» هم یادت نره که تا می تونی «شک» کن. چونکه قدم اول رسیدن به «یقین» همین شکهاست. سبب میشه در موردش بیشتر فکر کنی و فکر کنی و فکرکنی و به یقین قلبی خودرسیده دست پیدا کنی که از هر تلقین این و آن بهتره.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

[ بدون نام ] شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام خدمت حمید آقا،

تمامی‌ جملات این یادداشت شما، پر است از انرژی مثبت و حرکت به جلو، بینهایت سپاسگزارم. مطلب را دوباره خواندم. عکسای خیلی‌ زیبائی گذاشتی مخصوصاً دست‌های یک خانواده، در حال نیایش.

فقط یک جمله را بگم که ما ایرانیان ۳۳ سال پیش احساساتی‌ شدیم و از روی ساده لوحی، گفتیم: آری!!! دائماً هم، داریم تاوان پس میدیم، اتفاقا اگر زجر می‌کشیم حقمون است و عدالت خدا نیز همین است پس بهتره به خدا گیر ندیم چون: خود کرده را تدبیر نیست، خودمون کردیم که لعنت بر خودمون باد. با دستای خودمون، به هلاکت افتادیم.
با سپاس فراوان.

دوست بی نام عزیز و گرامی
از همه ی کلمات خوب و تشویقهاتون تشکر می کنم. در مورد ادامه ی نظرنوشته تون هم چه بگم؟ بقول شما ... و ... شاید اینهمه حقمونه و عدالت خداست .... و ایکاش که بتونیم تقدیرمون رو یک بار دیگه و با دست خودمون ولی با دوراندیشی و بدور از هر ساده لوحی، رقمی دوباره میزدیم ... ایکاش.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سپهر شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام حمید جان
آب و تاب (طاب) خاصی که به خاطراتتون می دید خیلی دل انگیزه و به دل می شینه. واقعا در خاطره نویسی استادید ، آدم جذبش می شه.
شاد و پیروز باشید.

سپهر جان
خوشحالم که این «آب و تاب» دادنها رو پسند داشتید و ممنونم از همه ی تشویقهاتون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

دکتر نادر یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ق.ظ http://royayeshirinam

سلام
هرچند طولانی بود خوندم
جسارتا پستها کوتاهتر باشه بهتره
دعوتید به...
شاد باشید

نادرجان عزیز
راستش خودمم قصد داشتم کوتاه کوتاه باشه ولی بعضی دوستان معتقد بودند که بخش خاطرات بهتره طولانی تر باشه تا بتونند لذت بیشتری ببرند. با اینحال چشم!!! سعی ام رو میکنم

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام
خوشحالم از آشناییتون
قشنگ مینویسید

زهرا خانم گرامی
قبل از هر چیزی خیرمقدم خدمتتون عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره و از اینکه ردی از اسم و نظرتون رو بعنوان زینت این مکان ثبت کردید تشکر خاص دارم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ

اقا حمید یه عالمه نوشتم بعدا هم پرید
هی ...فقط بگم به قول شما "اق خدا.خیلی نامردی خیلی "
پس این خواستن توانستن هست و مرا بخوانید تا اجابت کنم شما راو اختیار و اشرف مخلوقات بودن و ....و از این دست حرفها واقعا حرفه.
اونهائی که می خواند توی این موقعیت باشند نوش جونشون بابا ما ها چه گناهی کردیم ؟ماها داریم به کدامین جرم تاوان می دیم؟و تا کی باید با اندوه و حسرت زندگی کنیم؟به راستی سهم ما از زندگی چیه؟
(ببخشید دادا حمید قبلیه که نوشتم اینقدر بد نبود ها ولی ییهو قاط زدم.ببخشید دیگه بگذارید به حساب این انتظار) شاید این دوشنبه بیاد ...شاید

طلا خانم گرامی
راستشو بگو ... توی اونهایی که نوشته بودید؛ فحش که نداده بودید که بهرحال چه میشه کرد و خودتون به عالم نت آشنایید و بنده به سهم خودم از بابت این اتفاق متاسفم.

براتون دعا میکنم که در اولین فرصت بیاید ... ایشاالله و بلند بگو آمین.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:25 ب.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

خاطراتتون خیلی زیباست ...
خوشحالم که با وبتون آشنا شدم ...

یعنی میشه ملت ما هم روزی از آه و ناله و گریه دست بردارند و شاد زندگی کنند...

بهار خانم گرامی
قبل از هرچیزی خدمت شما خیر مقدم عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از اینکه ردی از اسم و نظر شریفتون رو بعنوان زینت این مکان ثبت کردید تشکر خاص و از همه مهمتر از بابت همه ی کلمات خوبتون سپاسگزارم.

در پاسخ دعای خوبتون فقط میتونم بلند بگم: آمـــیــــــن!!!

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:48 ب.ظ

خسته نباشیدآقاحمید خیلی خواندنی بود.بخصوص دعاوشکرگزاری آمریکاییهاکه واسه همه چی ازخداتشکرمیکنن جالبه.به امیدروزی که مامسلموناهم به این درجه ازمعرفت برسیم...

"دستانت رابمن بسپار تا با هم از آتش عبور کنیم آنهایی که سوختند تنها بودند."(زرتشت)

اعظم خانم گرامی
خوشحالم که مطلب رو پسند داشتید .... در پاسخ آرزوتون که «همگی به درجه ی بالایی از معرفت برسیم» با صدای بلند میگم: آمین

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

================
فقط برای اطلاع : فکر نمیکنم ... منظور .... یقین ندارم که جمله ی آخر بخاطر محتوا و لحن اون، از حضرت «زرتشت» باشه ... والله ... نمیدونم ... شاید اشتباه میکنم.

زهرا دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام
امروز صبح تا لب تابمو روشن کردم اول صفه شمارو چک کردم
خیلی مهربون و گرم مینویسید.
در پناه خدای خوبیها شاد باشید

شما لطف دارید ... فقط از من به شما این سخن که مواظب باشید به این دنیای مجازی بی رحم، اعتیاد پیدا نکنید که دست کمی از اعتیادهای دنیای واقعی نداره.

بنده هم برای شما و خانواده ی محترمتون بهترین ها رو آرزو دارم... یا حق

وحیده مامان پارسا دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

اینقدر قشنگ اون روزها رو توصیف میکنید که همراه با شادیهاتون شاد میشم و همراه با اندوهتان غمگین...جمله ای که در مقایسه افراد سالخورده در ایران و آمریکا گفتید واقعا درسته...اون که خوبه الان به جایی رسیده که طرف در سی و چند سالگی میگه دیگه به آخرهای راه رسیدم و عمر مفید رو چهل میدونند..........
راستی داداش بچه نداره؟چیزی ازشون نمیگید

وحیده خانم گرامی

از همذات پنداری قوی و همحسی تون ممنونم. در مورد سوالتون هم در قسمت اول معرفی سریعی داشتم و شاید مبهم بوده. برادرم سه تا بچه داره: ریحانه، جمال و سلیمان که بسته به نوع ارتباطاتمون در جا تا جای خاطرات ازشون سخن به میان میاد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید ایران نژاد دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ب.ظ

سلام سال نو یا بهتره بگم سالهای نوی گذشته مبارک کلی وقته که به علت خانه سازی و جابجا شدن و درس خوندن و بچه دار شدن و دفاع از پایان نامه نتونستم نوشته های زیبای شما رو دنبال کنم ضمنا اینترنت هم نداشتم وحالا دلی از عزا درآوردم همه ی نوشته ها رو یه چرخی زدم چند جاهم واقعی خندیدم .مثل همیشه کلی هم حسرت خوردم . کم کم داره تصمیمم برای فرار از اینجا جدی می شه .در این مورد بعدا صحبت خواهیم کرد . فعلا خیلی خوشحالم که دوباره مثل آدم برگشتم سراغ زندگی و نوشته هاتو دنبال می کنم . دوباره مزاحم میشم . 12شب 4فروردین

مجید جان دلبندم
رسیدن بخیر و سال نو و همه وقتت بخیر

اینکه الان و بعد از مدتها و گذر از هزاران گرفتاری شخصی تشریف آوردی!! قابل درکه ... اینکه سال نو رو هم با تاخیر تبریک بگی بازم قابل فهمه، ولی این تاریخ چی بود و کجا بود؟؟؟؟؟؟ چهارم فروردین !!!!! نکنه بقول دیالوگی از فیلم جادوانه ی «سوته دلان» علی حاتمی:«تقویم فقط تقویم خودت و جمعه و عید فقط خودت!! نکنه آخرای اردیبهشت برابر با چهارم تقویم خودته!!

بدون باش اسمتو دیدم اینجوری شدم. خوش اومدی و «آب زنید راه را، هین که نگار میرسد» از دیدنت همیشه بسیااااار دلم شاد میشم ... درخدمتت هستم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ق.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

سلام علیکم آقا حمید.
خاطرات زیبایی بود و بسی مسرور شدیم از خواندنش.
کاش مسجد ما مسلمونها هم مثل کلیسای اونها زیبا و با موسیقی بود. نه با صدای خشن یه آخوند و یا بچه بسیجی که فقط توی سخنرانی هاشون سر می برند و می برن بالای دار و هزار و یک سخنان مزخرف دیگه و یا بوی پا که انسان رو فراری می ده از هر چی مسجدِ.......

زهرا خانم گرامی
خوشحالم که مطلبو پسند داشتید .... بهرحال از قدیم هم گفته اند:«از کوزه همان برون تراود که در اوست» وقتی در بین مردم عوام، چروکیدگی لباس و ژولیدگی سر و صورت و ... عرزش = ارزش حساب میشه بیشتر از این نمیشه انتظار داشت.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حقی چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ق.ظ

حمید جان

قرار ما اینبار

پشت بام دلتنگیها مان

همان ساعتی که مرده بودیم

دیر بیایی......

زنده میشوم!!!

حقی جان
باور کن من اینقده دیر میام که تا میشه زنده بشی و زنده باشی

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کوروش چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

درود بر داداش حمید گل
با خاطره نگاری های تو گویی ما نیز در این سفر مانایت همراهیم
با توصیف نیایش ها که تفاوتی که به ظاهر نیایش وارداتی عرب دارد
و همیشه یا طلبگار است یا آنقدر بدهکار است که باید زار بزند تا مقبول افتد
سوالی برای من پیش آمد ،گویا
آن زمان تعداد مرگ بر اثر تصادف زیاد بوده !؟
و البته ذخیره نفت برایم جالب بود. یعنی به جایی حمل نمی شود و در یک جا بقول معروف دپو می شود؟
و ممنون که یاد دالتون ها و لوک خوش شانس و دلیل ساخت آن و اینکه چگونه اسطوره ها حتی منفی یاد اورند درودها بر تو و قلمت هماره استو.ار

کوروش جان
پاسخ سوالتون اینه که: ببینید اینقده مرگ به سن طبیعی دیر رخ میده و افراد بخاطر آرامش و تغذیه ی مناسب و غیره ... به سن های طولانی میرسند که یکی دو موردی که در اثر تصادف رخ میده عجیب توی چشم میاد. ولی یادت نره که اگه توی هیچی رتبه ی اول رو نداریم؛ کشورمون از نظر تعداد کشتگان تصادف، رتبه ی اول در همه ی دنیا رو داره

در ضمن اون مخزنهای نفت رو هم بطور هفتگی با نفتکشهای بزرگ تخلیه و به پالایشگاه نزدیک حمل و تصفیه می کنند. ولی ویژگیش اینه که چاهها بسیار سطحی و در عمق بیست تا سی متری هستند و با یک تلمبه ی کوچک قابل استخراج.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ق.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام استاد
احوالللللللللل شما؟
امشب اون پستهایی که نرسیده بودم بخونم رو خوندم
به قول اینوریا خوشمزه می نویسیدا
چه بامزه وقتی زهارا زکرا زوروووووووووو
توروخدا اگه میشه بیشتر بنویسید واقعا خوشم اومد

بهار گرامی
باور کن خیلی ها هم دادشون در اومده که خیلی مینویسم .... بالاخره چیکار کنم؟ بیشتر بنویسم؟ کمتر بنویسم؟ ... اصلن یه چیز دیگه ... گوشت رو بیار جلو میخوام یه چیزی درگوشی بگم ... به کسی نگیا ... راستش رو بخوای خیلی وقته یه چیزی ته کله ام میلوله که دیگه اصلن ننویسم!؟ دروغ چرا؟ عمدن دارم خاطراتی که دو سال پیش منتشر کردم رو دوباره منتشر میکنم شاید که حس دوباره نوشتنم برگرده .... بهرحال دعا کنید هرچی پیش میاد خیر باشه.

موفق باشید.

احمد -ا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ق.ظ

سلام استاد
خاطره ات تو را چه زیبا و هنرمندانه در صفحه ی مانیتور هر بینده در میآوری و
چه قشنگ تر با خواننده به درد دل می نشینی
و
چقدر حیف میشود ( حیف نون ! )
که مارا گاه . . .

احمد آقای عزیز
بی نهایت از تشویقها و نظر لطفتتون تشکر .... براتون نهایت آرامش و دلشادی رو آرزومندم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام استاد بزرگ
نه توروخدا ننوشتن چیه دست بردارین این حرفو نزنید
اکثر بر و بچ وبلاگ نویس اینطوری شدن از جمله خودم
اما اگه لازم هست استراحت کنید و ی مدت اصلا ننویسید ولی بعدش ما منتظریم
من حتی دو خط هم در ارتباط با روزانه نویسیهاتون بنویسید با عشق می خونم
آقا ما قلبمون ضعیف هست از این فکرا نکنید

بهار گرامی
همینطور که قبلن عرض کردم؛ باز انتشار و بازنویسی خاطراتی که دوسال پیش توی وبلاگ خدابیامرزم منتشر کرده بودم دلیل اصلی همینه که ایشاالله تا میاد به پایان برسه، حس و حال نوشتن دوباره برگرده. البته همین الان هم یه چیزایی پیشنویس دارم ولی هم حوصله ی تکمیل و انتشارش رو نداشته ام و هم اینکه میخواستم همه ی خاطرات رو پشت سرهم منتشر کنم و سپس برم سراغ بقیه ی موارد.

بقول ضرب المثلی که اگه شیرازی بودیم(قرار بود ننویسیم) نمی نوشتیم. این یعنی می دونم که این احوال گذرا هستند. فعلن تشریف بیار و قسمت چهارم خاطرات رو بخون تا ببینیم چی میشه.

یا حق

بهار جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

ننویسید اما تا دیدین ی اتفاق مهم افتاد بیاین بگین

یوسف شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ق.ظ http://y0usef.blogfa.com/

درود فراوان
چه خبر از کجا(شوخی)؟
حال استاد و سرور عزیزم حمید آقا چیطوره؟ مماقت چاقه (جدی)؟!
آقا این خاطرات بس که شیرینه و بس که این تصورات و تخیلات مارو قلقلک میده ! عجیب در ذهنمان نقش میبنده! اصلن ادم هوس میکنه فیلنامشون کنه!!! رو این موضوع که کفتم جدی فکر کن!
جسارت نباشه جلو استادم دستی در نمایشنامه نویسی داریم! کمک هم خواستید در خدمتتونیم!
خب از لاف و اینا که بگذریم! ممنون که با تمام گرفتاریها سری به ما میزنید! متشکر و ممنون!

خوش خرم باشید!

یوسف جان
خبر خاصی که هوووچ .... ای ... روزگار رو سپری می کنیم و ایشاالله با دعای شما دوستان، هر روز بهتر از دیروز(ربطی به تبلیغات صا ایران نداره ها )

والله اینهایی که مینویسم به درد درب کوزه هم نمیخوره چه برسه به فیلمنامه و نمایشنامه. ولی خدا رو چه دیدی؟؟؟ شاید روزگار ی اینقده متون ادبی و نمایشی ضعیف بشند که اینها ارزشمند بشند که در اون صورت چرا که نه؟ فقط بی انصافی نکنیا ... منافعش رو نصف نصف... هستی؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

از کلیسا و شکر گذاریشون که گفتین واقعا دلم سوخت برا مردم کشورم و جوری که دارن زندگی میکنن و عقایدی که دارن
خدایی خیلی ظلمه
نمیدونم از کجا میشه تغییرش داد
از کجا باید خودمون رو تغییر بدیم که خدا رو فقط نباید به موقع نیاز یاد کنیم بلکه باید ازش شکرگذاری کنیم و همیشه یادش کنیم نه فقط برای نماز و دعاهایی که معلوم نیست از سر چی خونده میشه!!

امید به زندگی ما ایرانی ها هم همینطور
اصلا جوری شده که وقتی از 30 رد میشیم کار و هدفی جز انتظار برای روزهای بد نداریم...چه بسا کمترش

گفتین شیخ داوری ... یکی از اقوام دور ما هستن برام جالب بود اسمشون رو آوردین


فعلاااااااااااااا

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

راستی یادم رفت بگم....

من یه مطلب در مورد این دالتونها اینا خوندم که به از کتابهای درسیم بود و نوشته بود اونا دوتا برادر بودن که یکیشون کشته میشه و یکیشون هم تو خونه ای که به دنیا اومده در سن بالا میمیره...یعنی اشتباه نوشتن؟

البته دو دسته برادر بودن و تعدادی دیگه که اونا برخیشون به زندان میفتن و کشته میشن
مطلب دالتونها رو قبلا از وبلاگتون خونده بودم البته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد