از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا - 2 دیدار مرده چاقه!!

*** پیشنوشت: هرچند بعد از پنج سال، سلیقه و باورها و افکارم نسبت به خیلی چیزها تغییر فاحشی کرده!  هرچند خیلی از حرفهام شاید در نظر خیلی ها بی کلاسی جلوه می کنه؛  سعی کرده ام دیده ها و شنیده های روزهای اولم رو با کمترین تغییر و به همان شکل منتقل کنم شاید که برای فردی از شما مفید واقع بشه. لذا از کاربرد خیلی از کلماتم عذرخواهی می کنم …. و امــّا بشنوید که: پس از آشنایی با «بیل» (پدر دانا)  همزمان گپ و گفتگو صبحانه رو خوردیم. شنیده ام که هموطنان شمالی، حتی برای صبحانه هم برنج  دمپختی می خورند؛ هرچند خودم این تجربه رو کمتر داشتم ولی از من به شما پیشنهاد که یه روز کله ی سحر و دم صبح، برید باغ و بر«کباب آتیشی» رو بزنید به تن که واقعن خوشمزه است. از بین غذاهای خارجکی واسه ی صبحونه، نون(بیسکوئیت)های کوچیکی که توی فر گاز پخته میشه و روش مایعی غلیظ شده از آرد و شیر و دیگر مخلفات، به نام «گریوی  Gravy» همراه با مخلوطی از تکه های گوشت خرد شده به نام «ساسج sausage» می ریزند!  آخه می چسبه!!



تا بقیه هم صبحانه بخورند و آماده بشند؛ فرصتی شد تا بیرون خانه قدمی بزنم و از نزدیک خانه ی قدیمی و مخروبه ی آنها رو در همون نزدیکی ببینم. منزل جدیدشان از نوع خانه های «پیش ساخته» است که تمام امکانات رفاهی و حتی آشپزخانه، در یک اسکلت چوبی، از قبل ساخته و قرار داده شده  و پس از اینکه توی کارخانه(نجاری) تکمیل شد؛ با تریلی به محل منتقل و نصب میشه. یعنی در طول یک روز کاری تمام در و پیکر به یکدیکر چفت و بست میشه  و با اتصال سیستم بهداشتی و گاز و برق و آب و تلفن شهری و نیز نصب موکت، آماده ی تحویل به صاحبخونه است. جالب تر اینکه حتّی شیشه ها و پنجره ها  و پرده ها نیز با انتخاب صابخونه، از قبل نصب میشه و آنچنان کار زیادی جهت افتتاح و بهره برداری از خونه، نیازی نیست.   وقتی برگشتم توی خونه،  تازه متوجه شدم قد پیرمرد، هرچند از همسرش بلندتر بوده، الان و توی سن 78 سالگی (توضیح: در سال 1391  سن 84 سالگی که متاسفانه درگیر آلزایمر شده) خمیده تر نشون داده می شه. هنوز صدای خسته اش توی گوشم زنگ میزنه که در پاسخ احوالپرسی ام، گفت:«خسته ام، همیشه خسته».


«مری» و «بیل بوگارت» مادر و پدر دانا _ کافی ویل کنزاس


حدود ساعت 9 بود که راهی شدیم به سمت شهری دیگر به نام «Joplin»(توضیح: جاپلین، همون منطقه ایه که سال گذشته دچار حادثه ی طوفان و خرابی بسیاری شد و برادر حاج حسین اوباما، شخصن از اون منطقه دیدار کرد). دیدن دهکده های سرسبز بین راهی، مرا مدام به یاد شهرهای شمالی ایران می انداخت؛ با این تفاوت که حداقل فاصله ی خانه ها کمتر از صد تا پنجاه متر نیست.  ظاهر کلبه ای شکل همه ی خانه ها، مثل ویلاهای شهرک تفریحی«چادگان» اصفهان و یا بهتره بگم؛ سریال«پزشک دهکده»، در طول یک خیابان امتداد دارند. تا ساعت 11  و قرار ملاقاتمون برسه؛ فرصتی دست داد تا در یکی از مراکز بزرگ خرید که به «مال»(Mall)  معروفه،  گردشی کنیم و نسبت به انتخاب و خرید وسایل مورد نیاز زندگی جدیدمون، تا میشه موارد متعددی رو دیده باشیم تا بتونیم بهتر تصمیم گیری و خرید کنیم ….  با دیدن آقای پولدار بی کلاس(J.W) بود که به معنی لقبی که خانواده ی برادرم به او داده بودند(مرده چاقه Fat Man) بهتر پی ببرم. سوای چاقی نامتعارف او که در آمریکا، بسیار متداوله ؛ چند چیز قابل ذکره:


عکس اینترنتی است _ مربی فوتبال خرکی ایالت کنزاس


1- هرچه خودش چاق وشلخته و بی کلاس بود، زنش حسابی آداب دان و لاغر و با ادب  جلوه می کرد.
2- محل کارومنزل مسکونی اش، در اصل از به هم پیوستن یک بلوک کامل چندین خانه تشکیل میشد. میشه بگی: خودش به تنهایی یک محلّه بود. سوای زیبایی منحصر به فرد هرکدوم از خانه ها و باغچه های اطرافش، وجود کلکسیونی از فرشهای ایرانی و خارجی، عکسها، انواع عتیقه ها و حتی قطارهای کوچک و وسایل ریل راه آهن، در کنار یکی از نقاشی های زهرا که دوسال قبل توسط عبدالله اهدا شده بود؛ کلّی زمان نیاز داشت تا بشه همه ی اونها را با حوصله ببینیم.
3- «او» کجا و «ما» کجا؟ در تعجبم که چطور باید حلقه های زنجیر،  یک به یک جوری به هم متصّل بشند که با شوخی یکی از همکارهای عبدالله که: فلان دانشکده مدرّس فارسی نیاز داره؛ عبدالله هم با « مرد چاقه» در میان بذاره و از سر اتفاق او نه تنها تحصیلکرده ی همانجا باشه، بلکه با نفوذ و سفارش او، تقدیر اینچنین بشه که او یکی از موثرترین افراد سفر و مهاجرت ما به آمریکا باشه؟؟
4-بازدید از «منزل – موزه» ی او، باعث تامّل ما شد تا پی به سخن گرانمایه ی فارسی ببریم که«چربی (روغن طبیعی و گران قیمت) که زیاد شد، به نشیمنگاه خود می مالند». آخه ! آنقدر این مردک پول داشته و ندونسته بود چیکار کنه که عشق اصلی اش«سگ بازی» بود. باید میدیدید که و هر هفت تا سگش برای خودشون چه تخت و اتاق نقاشی شده و حمـّام مخصوص و امکاناتی داشتند!!!؟ بحدیکه شاید حسرت خود آمریکاییها باشد؛ چه برسد به….؟ 



بمانه که زهرا هنوز از سگها میترسه و چنان ناگهانی از جا می پره که نه تنها خودش بلکه دور و بری ها رو هم تا مرز سکته پیش می بره. می گفتند که تمام لاتهای دنیا، از بزن بهادرهای محله ی ما می ترسن. لاتهای محل هم، از من می ترسند و منم از زنم و زنم هم از سوسک!!!  دیگه خودتون حدس بزنید چه زن ذلیلی هستم من!!؟  در عوض همون استقلال متولدین «بهمن ماه» باعث شده بود؛ فاطمه هیچ واکنشی به آمد و شد سگها توی حیاط نداشته باشه و حتی کمی هم نگران سلامتی اش بخاطر بیش از حد نزدیک شدن و دستمالی کردن اونها باشم. بگذریم …  تا حدود ساعتهای 2 بعد از ظهر، با ورّاجی های مرده چاقه معطل بودیم و بمانه که از انگلیسی حرف زدن او هیچ نفهمیدم و تنها کاری که میکردم این بود که مدام «Yes-Yes» تحویلش میدادم .  جدن هم که اسم دیگه اش، «دهاتی Red Neck » بخاطر حرف زدن و لهجه ی بدش، برازنده ی قامت گنده تر از گنده ی او بود. هرچه بود و هست؛ فعلاً که این ابرمرد!!! کلید شانس من شده بود و هرچند برای ابراز ادب و تشکر، خدمت قدرقدرتشان شرفیاب شده بودیم؛ ناهار را نیز سرش خراب شدیم و تونستیم مثل آدم باکلاسها، ناهاری حسابی گرون قیمت توی یکی از رستورانهای حسابی شیک میک بخوریم. لذیذ بودن پیازهای قاچ و سرخ شده در آرد، که بعنوان پیش غذا آورده بودند، آنچنان جایی برای صرف کباب استیک به نام«تریاکی» نذاشت و  شاید هم!! چلپ و چلوپ و مثل بچه ها، ریختن غذا از لب و لوچه، در کنار انگشتی که به مثال تیربرقی در سوراخ بینی مـَـرده چاقه می چرخید؛ عوامل جوی بودند که باعث کور شدن اشتهای زهرا شده بود!؟ جالبه که او اینهمه گند زده بود و زهرا ما را به شستن دستهایمان، وا داشت و همین هول کردن های او بود که باعث شد اشتباهی وارد توالت زنانه بشم و با صدای جیغی از نوع بنفش یکی از این زنهای موبور آمریکایی، چنان فرار را برقرار بدانم که حد نداشت.  بمانه که همین سبب شد تا دیگرون مدّتـــها  سوژه واسه ی دست انداختن من داشته باشند.


در برگشت به منزل مادر دانا، خانه ای بسیار بزرگ به سبک قلعه های سنگی، که دست کمی از کاخ نداشت؛ وجود داشت. عبدالله بادی به غب غب انداخت و هرچند خودش هم مثل ما، اون خونه  را از بیرون میدید؛ ادعـّا کرد که این هم یکی دیگه از املاک اوست که هیچ هزینه ای هم براش نمیده ولی مال اوست. صد البته اشاره ای داشت به شعری از سهراب سپهریهرکجا هستم؛ باشم؛ آسمان مال من استپنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من استچه اهمیّت دارد؛ گاه اگر می رویند قارچهای غربت؟ این همه مال من است …» تا آفتاب غروب کنه؛ فرصتی داشتیم برای 20 دقیقه ای پیاده روی تا لب نهری که در بین زمینهای کشاورزی پدر دانا قرار داشت. دیدن چند آهویی که از فاصله ای نه چندان دور شروع به دویدن کردند؛ نه تنها مرا به یاد آخرین دوست عزیزم«ک» انداخت؛ بلکه این سوال را در ذهنم تداعی کرد که : پس بهشت کجاست؟ … ادامه دارد … موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 14 + ارسال نظر
شفق سبز شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:43 ق.ظ http://shafaghesabz.blogfa.com

با سلام خدمت شما بسیار جالب بود و کلی چیزهای تازه یاد گرفتمیال نو را بهتون تبریک میگم با تاخیر...امیدوارم که همیشه موفق و پیروز و شاد باشید

شفق گرامی
امیدوارم که به واقع هم باعث یادگیری تازه ها شده باشم ... بنده هم سال نو رو خدمت شما فرخنده و تبریک عرض می کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:12 ق.ظ

سلام
منتظر خاطرات خوب بعدی هستیم

مینو خانم و همراه همیشگی و گرامی

فعلن که افتادم روی فاز انتشار خاطرات و ممنونم از حضورتون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

اعظم شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:44 ق.ظ

وقتی مطالب شمارو میخونم یاد جمله ای از دکتر شریعتی میافتم:

"درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی ست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده".

بی صبرانه منتظرادامه خاطراتتون هستم.باتشکر...

اعظم خانم گرامی
نمیدونم قبلن خدمت شما خوشامد عرض کرده ام یا نه؟ بهرحال بازم خیرمقدم عرض میکنم و امیدوارم که در این سراچه به شما خوش بگذره.

جمله ای که از دکتر شریعتی نقل قول کرده بودید خیلی جالب بود و تاکنون نشنیده بودم و ممنونم.

چشم! بیشتر قسمتهای بعدی رو به بازگویی خاطرات اختصاص داده ام و در خدمت شمام.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شهرام شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ق.ظ http://safarnevis.com

سلام و درود
چرا داریم خودمان را گوب می زنیم و بهشت و جهنم می سازیم !!! چرا

شهرام جان
قبل از هرچیزی خدمت شما خوشامد عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه و ممنونم که ردی از اسم و نظرتون، بعنوان زینت این مکان ثبت کردید.

در مورد سوال شما ... منظورم این نبود که خودمون رو گول بزنیم؛ بلکه هدفم ایجاد فرصتی برای تامل بر این بود که بدونیم هرکسی میتونه براساس رشد فکری خودش بهشت و جهنم بسازه. شعریه که میگه:«این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت ؟ / هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت // دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد / گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت»

آری ... بسیاری وجود دارند که در بهشت زندگی می کنند ولی وسعت فکریشون اجازه نمیده که لذت ببرند و در مقابل بسیاری که ولو زندگیشون دست کمی از سختی های جهنم نداره ولی با آرامششون سعی می کنند بیشترین لذت رو ببرند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باباعلی شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ب.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

یعنی بخش اول این خاطره چنان اثر شگرفی بر اشتهای بنده داشت که تا آخرش رو با احساس دل ضعفه خوندم ... اولش کته کباب ناشتا و بعدش هم این بیسکویت پر محتوا ... جهت تایید آنچه شنیدید باید عرض کنم هنوز هم کم و بیش هموطنان شمالی به خصوص در روستاها صبح رو با کباب منقلی و کته فرد اعلا شروع می کنند به دلیل نیاز به قوت زیاد برای کار در زمین های برنج . از تاریخچه برنج و نان در این بخش کشور روایتی هست که از بزرگان نقل میشه و شاید شنیدنش خالی از لطف نباشه :
وقتی برای اولین بار نان به بازار شهر راه پیدا میکنه نه تنها به هیچ وجه مورد استقبال قرار نمی گیره بلکه تا مدت ها در دعواهای زن و شوهری زن ها شوهرانشون رو تهدید به خوردن نان می کردند !!! یعنی نان=مرگ موش

بابا علی نازنین
ممنونم که اطلاعات و تجربه تون رو در مورد فرهنگ «کته» و «کباب منقلی» خواری مردم خوب شمالمون بیان کردید ... تازه های بسیاری یاد گرفتم و دروغ چرا مجبور شدم آب دهنم رو به سختی قورت بدم. بازم تشکر.... تمثیل مرگ موش بودن «نان» خیلی جااااالب بود

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

طلا خانم شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ

خیلی جالب بود اما خدائیش اون دستشوئیه رو راستشو بگید من شما اقایون رو می شناسم شما حواستون اصلا نبود .............ییهو بی هوا رفتید قسمت خانمها....ای خدا توی این سال جدید همه اتون رو سر به راه و سر به زیر کنه امیییییییییییییییییییییییییین

طلا خانم گرامی

باول کن راست گفتم ... باور کن بطور صد در صد اشتباهی و از روی «عمد» رفتم توی اون یکی دستشویی ... باور کن

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

[ بدون نام ] یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ

چرا بابای دانا به شا گفت خسته است.همیشه خسته؟این سوال برام پیش اومد علتش مربوط به سن و سالشون بوده یا چیز دیگه ای؟اونجا که اوضاع سالمندان بهتر از اینجاست.
عجب پس سرنوشت شما با این مرد چاقه گره خورد.به این میگن قسمت...انشالله ثروتش هم گره بخوره.ولی به نظر میرسه آدم مهربونی باشه.نمیشه سفارش ما رو هم بکنید حداقل بیایم ولایتش رو ببینیم
خوندن خاطراتتون برام خیلی جالبه.اون یکی وبلاگتون رو پیدا کردم ولی چون از محل کارم وصل میشم و فیلتر شکن ندارم نتونستم وارد بشم.

وحیده خانم گرامی
جمله ی پاسخ پدر دانا در اصل ایهامی داشت به اینکه وقتی آدمی پیر میشه همیشه احساس خستگی می کنه و در حال چرت زدنهای چند ثانیه ایه... در ضمن همه جای دنیا تقریبن مثل همه ... منظور همینجا هم سرای سالمندان ارزان قیمت و گرون قیمت کیفیت رسیدگی شون متفاوتند و هرچی پول بدند آش میخورند. هرچند که ایشون هم بالاخره راضی شدند ساکن یکی از همین مکانها بشند.

در مورد مهربونی مرده چاقه هم چی بگم والله ... هرچی بود و ولو از سر لاف و اینکه اونروز مودش به این بود که کاری واسه ی ما بکنه؟ تا اومدنمون به سرزمین کفر نتیجه داد ولی بعدش زیر رو کشید و دست منو محل کارم رو توی پوست گردو گذاشت. که البته سببی شد با آنکه دوران شوک و سختی فراوانی داشتیم و کم بود بخاطر عدم تمدید ویزا مجبور به برگشت بشیم؛ حسابی کمرمون رو ببندیم و در عوض توی کار و تدریسم تحولی تازه ایجاد کنم و بقول معروف بارمون روی دوش خودمون باشه. اینم گفته باشم اگه شما ایشون رو دیدید؛ منم دیدم و یه دفعه آب شد و رفت توی زمین و دیگه هییییچ خبری ازش نداریم.

در مورد ادامه ی خاطرات هم تحمل کنید! چرا که اینبار با زبونی خودمونی تر و عکسهای بیشتری اقدام به انتشار خاطرات میکنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

ببخشید یادم رفت اسمم رو بنویسم.زیادی رفته بودم تو بهر آدم چاقه

نسیبه یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ

"باید میدیدید که و هر هفت تا سگش برای خودشون چه تخت و اتاق نقاشی شده و حمـّام مخصوص و امکاناتی داشتند!!!؟"
خاطراتون بی نظیره.

یوسف یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ب.ظ http://y0usef.blogfa.com/

درود فراوان به حمید آقای گلمان
نجور سن؟ یاخچی سن؟
کلی هم آقایی! کلی هم حظ بردیم! که هم فال است هم تماشا(دید زدن)!
آقا شفاف سازی نکردی ها! فقط بلوند بود ببم جان؟ شرایط جغرافیایی رو تشریح نکردی. زود تن سری اعتراف کن.
این طلا خانوم اذهان رو منحرف نمائید.
صحبت آب و هوا و خورد خوراک و .... بماند برای بعد!
حالا شما که تو بهشت تشریف دارین ما باید به شما توسل بجوییم آیا؟ البته ما هم بهشت داریم منتها بهشت زهرا البته بی بی سکینه هم هست!
در آخر باید بگم که زیر نوشته ها اون پایین!نه اون بالا وسط یه امضای بزرگ زز هم بزن ! (همون زی زی خودمون! میدونی که چیه؟! ماهیتابه! ملاج! پرتاب )
بدروووود شاد و تندست باشید

یوسف جان

«ساقول»!!!

شوووما که دیگه از خودمونویم و دروغ ندارم ... جمله ای معروف به انگلیسی هست که میگه: فقط حق داری نیگا کنی ولی حق نداری دست بزنی ... آخه دادا ... نیگا کردن هم که جز حسرت دل خوردن، چیزی نداره که ... واسه ی همین بذار بقیه ی شرایط جوی و جغرافیایی رو ندونید یه وقت دلتون آب نشه و افشرده ... ببخشید ... افسرده بشید و خدای نکرده مههههتاد بشی

در مورد اینکه بهشت کجاست هم یادت نره ... هرکجا که احساس خوب داشته باشی ... هرکجا که وقت خوبی برات پیش بیاد همونجا بهشته ... باور کن به مقدار کم و زیادی خیلی از چیزای دنیایی هم نیست.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند همون زی زی

sasan دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام دوست عزیز، آقا حمید،

اول خیلی‌ از خواندن با دقت این مطلب، لذت بردم. احساس می‌کردم با شما هستم و این اتفاقات را میبینم.

دوم، تقاضا دارم که از تغییر باور‌ها و سلیقه‌هات برای ما بنویسی‌،این تجربیات جدید، برای من خیلی‌ مفید خواهد بود. نگران بی‌ کلاسی و شماتت دیگران هم نباش، که این قبیل حرفا مخصوص فقط ایران است. وقتی‌ از روی آزادی و با کمال اختیار و فراغت خاطر، تغییری در شما رخ داده لطفا در وبلاگ بگذار تا تبادل افکار کنیم.

سوم: به عنوان یک دوست، از شما تقاضا دارم لطفا، لطفا که گوشت خوک ( ساسجز، پرک، بیکن، هم ) نخورید، فقط همین یک مورد لطفا. البته این پیشنهاد و خواهش یک دوست، از شما است.

با سپاس فراوان

ساسان جان عزیز

خوشحالم که میتونید با همذات پنداری قویتون از نوشته ها لذت ببرید و همراه و همسفرم باشید ... در مورد تغییر باورها گفتنیه که: یکی اش همین اشاره ی شما در مورد سومه ... البته نه اینکه فکر کنی سخت عطش خوردن گوشت «خنزیر» دارما ... نه اتفاقن و بلکه از گوشتهاییه که نه عطر داره و نه بو و یه جورایی مثل خوردن کباب بی نمکه و بد نیست بدونید از ارزونترین گوشتهاست.

ولی اگه تاثیر مسئله ی شرعی اونو در نظر نگیریم؛ اینم یه نوع گوشته. منظور یا نباید گوشتخوار بود و به سبزیخواری رو آورد و یا چه فرقی داره ... منتها همین الان بگما ... توصیفات و تصوراتی که براساس شایعات و مذهب توی ذهن ما وارد کرده اند که مثلن نجساست خواره یا عفونت داره یا غیر بهداشتیه و غیره ... همه و همه اش اشتباهه و ناشی از فرهنگ رایج در بین مردمه.

مثلن تاثیر مذهب بین بودایی ها و در هند کاری کرده که مردم اونجا نه تنها گوشت گاو رو نمی خورند بلکه براشون مقدس هم هست ... یا مثلن در منطقه ی زادگاه من آنقدر که گوشت گوسفند و شتر اهمیتش بیشتره؛ گوشت گاو و گوساله نیست؛ در حالیکه یادمه دوستای تهرونی ام با بی میلی و از سر زور و گشنگی لبی به کباب گوشت شتر زدند. با اینهمه از پیشنهادتون ممنونم و چشم! فرمایشتون رو آویزه ی گوش میکنم.

نمیدونم چرا یادم به اون شوخی افتاد که به یارو گفته بودند یه وقت گوشت حرومی نخوریا؟ گفته بود: پس عرقامون رو با چی بخوریم ؟ ازش پرسیده بودند مگه عرق هم میخوری؟ گفته بود هروقت تریاکم دیر بشه ... پرسیده بودند مگه تریاک هم میکشی؟ گقته بود هروقت با خانم مانمای خلاف باشم خلاصه این داستان سر دراز دارد و دلت قرص کمابیش رژیم گوشت قرمز دارم و تا بشه با سبزیجات و گوشت سفید و ماهی حال میکنم ... ولی بازم ممنونم که به فکرم بودی و دمت گرم با این قلب مهربونت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:59 ق.ظ http://www.bojd.blogfa.com

سلام حمید آقا
خیلی جالب بود این خاطرات ...و جالب این اتفاقات و دست تقدیر بود که اصلن گاهی فکر چیزی رو نمیکنی و بعد می بینی چجوری زنجیر وار دست بدست هم میدن و همه چی درست میشه .... انرژی مثبت شما ...و کمک خداوند البته موثر افتاده بودند.

محمد جان
چی بگم از تقدیر؟؟؟ کاری کرد کارستان ... هرچند شما عزیزان خوبیهاش رو میخونید ولی پیچ و خم و بالا و پایین بسیاری داشت ... منتها همونش هم عشقه.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

ستاره سهیل چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ب.ظ http://lonely-days.persianblog.ir/

سلام
مقداری از وبلاگتونو خوندم.خیلی عالی مینویسین
تند تند میام از این به بعد بهتون سر میزنم
موفق باشین

ستاره ی سهیل گرامی
قبل از هر چیزی اجازه بدید خدمت شما خیر مقدم عرض کنم و آرزو کنم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه. از بابت ثبت ردی از اسم و نظرتون بعنوان زینت این مکان تشکر میکنم و حضور دوستان، همیشه باعث خوشحالی بنده بوده و خواهد بود.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

من برم مطلب بعدی رو بخونم تا دیر نشده و از خوندن نیفتاده...آخه خاطرات رو باید پشت سر هم خوند

فعلااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد