از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

شکرگذاری به سبک آمریکایی

تصمیم گرفته ام به دنیای مجازی ام کمی نظم بدم. تا بشه بطور هفتگی مطلبی منتشر کنم و فقط روز تعطیل رو به وبلاگ خوندن سپری کنم. گاهی میشه با آنکه مطالب زیادی به ذهنم می رسه؛ وقت تحقیق نمیشه و اینجور مواقع  لااقل چیزی بنویسم تا عزیزان خواننده دست خالی برنگردند. هرچند که این روزها وبلاگ خوندن هم از رونق افتاده و الهی بمیرم واسه ی هموطنانی که با هزار زور و ضرب تلاش می کنند سری به «صورت کتاب»(ف.یس  بو.ک) بزنند و اگر هم مثل خیلی ها بیفتند توی «گروهای مورد علاقه شون» که دیگه نه روز دارند و نه شب. طوریکه  حتی اونهایی هم که وبلاگ می نوشتند؛ از نوشتن سرد شدند چه برسه به اون دسته ای که فقط خواننده بودند و این روزها درگیر معضل جدیدی شدند به نام فیس بوق !!!


قبل از هرچیز یادآوری کنم که این نوشته چیز به درد بخوری نداره و فقط بعنوان یک خاطره عرض کنم که … سالهای اولی که اومده بودم؛ با هماهنگی مسئول دانشجویان اینترنشنال(بین المللی)، مجبور شدم دانشجویی عرب زبان، اهل اُمـــّان (به نام عمــّار) رو برای دیدن برادرش تا یکی از شهرهای اطراف ببرم. وقتی سعید رو ملاقات کردم برام تعریف کرد که در دوران دانشجویش بخاطر کله خری عربی _اسلامی، با یکی از استادان همکارم درمیفته و لافی میاد که استاد کلاس انگلیسی رو می کشه. همین حرف بلایی می شه به جونش  که بیا و ببین.  بعد از اینکه کلی با پلیس محلی و اف بی آی سروکله زده، الان حتی حق نداره تا پنجاه کیلومتری شهر بال بندازه و همین  باعث شده که نتونه برادرش رو ببینه.


عمــّار به همراه خواهرانش ... کشور عربی اُمـــّان


از این مورد که بگذریم؛ دیروزتوی عالم خودم بودم که یکی از همکارم سررسید و منو به بیرون از کلاس صدا کرد و با آب و تاب و هیجانی ناشی از ترس اینطور گفت که: «یکی از دانشجوهای شبانه روزی با یکی دیگه دعواش شده و در حالیکه از محدوده ی خوابگاه دور می شده تهدید کرده که «تیراندازی» می کنه. الان پلیس دنبالشه ولی برای احتیاط همه ی دربهای کلاسها رو از بیرون قفل می کنیم .» گفتنیه که  اینجور قفل کردن سبب میشه که دربها فقط از داخل باز بشند مگه کلید داشته باشند. ساعتهای روز به عصر کشید و تازه می خواستم برای استراحتی کوتاه به خونه برم تا باز برای  کلاس شبم برگردم که اینبار مسئول دانشکده پیداش شد و خبر داد که چون هنوز مطمئن نیستند؛ برای امنیت بیشتر همه ی کلاسهای شب رو تعطیل کردند. نمی دونید که وجدان کاری ام سبب شد چقدرررر  ناراحت بشم . البته  بگما اینکه دماغم هی دراز میشه بخاطر سرما خوردگیه … باول کنید :)  خلاصه ی کلام … برای ایرونی از زیر کار در برو چه چیزی بهتر از این خبر. به سرعت نور خبر به رئیس ستاد سلب آسایش یعنی عیال، مخابره شد و صلاح بر این شد که ترتیب یه مهمونی کوچیکی رو بدیم و همینطور که سنت آمریکایی «روز شکرگذاری =Thanks Giving» به مناسبت ورود اولین مهاجران آمریکا وجود داره ما هم بهانه مون پنجمین«سالروز ورود به آمریکا» باشه.


فاطمه، کریستینا، دیوید، حمید و فرین


به این شکل خاطره ای دیگر رقم زدیم و گذشته ها رو یادی داشتیم ازجمله: اولین دیدارمون  با «کریستینا و دیوید»(به نوعی مادر و پدربزرگ خوانده ی بچه هام) که از بس فکرمون توی ایران می چرخید به اشتباه فکر می کردیم کریستینای برزیلی الاصل، ایرونیه !!؟ و باز کلی خندیدیم به دیدارهای بعدی مون که فاطمه ی هشت ساله می دوید به سمت سالن غذاخوری دانشکده که اگه اون پیرمرد و پیرزنه(کریس و دیوید) هستند ما هم به بهونه ی شام کنارشون باشیم. دست آخر هم رد پیشنهادم که هی به عیال می گم: خیلی هم باید خوش شانس باشید که توی آمریکا تیری از غیب نصیبم بشه و در عوض کلی پول بیمه ی حوادث رو تا آخر عمر هپولی کنید و …  موفق و پیروز باشید … درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

نظرات 31 + ارسال نظر
مژده شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ http://mahenodarab.persianblog.ir

سلام حمید عزیز... خب پس در نهایت قصه ی مهمونی و دور هم بودن بود و بانی خیر شدن... امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی

مژده خانم گرامی
به نظر من زندگی کردن در لحظه و درک اون لحظه است که معنی میشه. به نوعی اگه بتونیم از لحظه مون بهترین استفاده رو ببریم و هرچیزی بهونه ای بشه برای ساختن یک خاطره، در اصل توفیقی بدست آوردیم که با کمی اهمال میتونست اون توفیق رو از دست بدیم... بقول شما این تعطیلی کلاس شبم در نهایت بانی خیر ساختن یه خاطره شد.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

احمد-ا شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام دکتر جان
بی مقدمه ، با بیشتر از 1001 بار زحمت به سراغت می آیم !
بگزریم از اینکه تصاویر را دیر و دیر تر و نوشته هایت هم تا یطور کامل باز شند اینجا 1001 جور صلوات و دعا را می جوید !
روزهای تعطیل کشور زادگاه تو ( که به ما سپرده ای و رفته ای ) که خدا نمی نویسد !
آقایان به نمایندگی از خدا می نویسند !!
بعد شما هم با شروع
آنچنانی
دل صاحب مرده مارا به درد می آورید !!

احمد آقا
نمیدونم که مشکل از چیه و درست میفرمایید و به تازگی سایت بلاگ اسکای دچار مشکلاتی شده ... پیشنهاد میکنم بازم سر بزنید شاید مشکل رفع شده باشه؛ هرچند که عکسها هم اونچنان مهم نبودند.

دست آخر سخت متاسفم اگه چیزی گفتم و باعث به درد اومدن دلتون شدم ... همیشه آرزوم بوده چیزی بگم تا اگه مرهم دردی نیست؛ لااقل دلتون رو کمتر به درد بیارم... ولی مثل اینکه نمیشه ... نههههه؟؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام
نمیدونم تازگیا چرانظرم نمیاد
به هرحال....خیلی مخلصیم
یاحق.

امیرجان
عزیزدل برادر ... هم کسی توقع نداره که همیشه به زحمت بیفتید و هم اینکه سخت نگیرید ... اینجور احوال طبیعیه و یه روز در اوج سیکل نشاط روحی هستیم و میتونیم از هرچیزی، حرفها بزنیم و گاهی هم یه عالمه حرف واسه ی گفتن هست و نشاطش نیست ... در کل سخت نگیرید و شما آقایید رفیق.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

یوسف شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ب.ظ http://y0usef.blogfa.com/

درود فراووووووان به حمید عزیز
ممنون از اینکه ما رو هم به جشن خونوادگیتون راه دادید
همیشه به خوشی و شادی
خودمونیم اینجوری عدو سبب خیر میشه ه

Face book ! چون فعلا دسترسی ندارم چیز بدیه

کلاغا همش خبر میدن اونجا امنیت نیست.
اما اینجور که بوش میاد تو بلاد کفر امنیت داره خفن!
مخلصیم رفیق

یوسف جان
باعث افتخاره اگه تونسته باشم کمی از شادی و انرژی یه مهمونی خونوادگی و کوچیکمون رو به شما منتقل کرده باشم.... درسته ... واقعن هم عدو سبب خیری شد و ما هم از فرصتی که دست داد سعی کردیم یه خاطره ی کوچیکی بسازیم و شما عزیزان رو نیز در انرژی اون خاطرات به مشارکت بطلبیم.

رفیق عزیز ... همه جای دنیا خوب و بد داره ... امنیت و ناامنی هم هست. فقط بعضی جاها بیشتره ... بقول دوستان ... پیدا کنید پرتقال فروش را در سرزمین پرتغال

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

یوسف شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ب.ظ http://y0usef.blogfa.com/

راستی تو این عکس چقد خارجی افتادی!
۵ سال آب و هوای بلاد کفر بی تاثیر نبوده!

یوسف جان
کجای کاری که بعضی ها توی مملکتمون حسااااابی خارجی تر از من اند ... اینکه چیزی نیست ... یه قیافه ی وارفته ی پیرمردی

یا حق

مینو یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ق.ظ

سلام
بنظرم اگه این تهدید یک هفته ای هم طول بکشه بدم نیست راستی عکس سمت چپی واقعا خودتونید؟ضمنا ماشاالله به دخترای گلتون

مینو خانم
آی گفتید ... چه شود یه هفته فقط بخاطر یه تهدید الکی یه بچه، تعطیل کنند و راحت بشیم ... ولی اونوقت کی حالش داره توی خونه بمونه و با کل کلهای عیال رو طاقت بیاره؟ ... ممنونم از کلمات خوبتون و بله ... درخدمتم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ق.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام خوبین؟ امیدوارم سلامتی قرین لحظه هاتون باشه و بابت عکس خانوادگیتون ما رو خوشحال کردین

شیرین خانم
خواهش میکنم و بنده هم بهترینها رو برای شما و خانواده تون آرزو دارم ... خودمونیما ... خوشحال شدن وارونکی هم خیلی خوشحالیه ها

موفق و پیروز باشید ... درود و و صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

اول یه توضیحی بدم در مورد اعتقاد به اثرات اون ...از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون برای خودم دیگه اعتقادی ندارم ولی فکر میکنم شاید برای یه بچه این اعتقاد میتونه خیلی جاها کمکش کنه کماکان که به ما کمک میکرد و حالا برای خودم شکل و نوعش تغییر کرده.ولی کلن هیچ آموزشی در این زمینه ها نمیدم.ولی اگر از محیط و اطرافیان چیزی یاد بگیره تشویقش میکنم در همین حد.راستش نمیدونم چطور باید باهاش برخورد کنم که وقتی بزرگتر شد احساس کنه یه چیز همیشه پشتش است.اگه تجربه ای توی این زمینه دارید خصوصا شما که توی کشور غیر مسلمان زندگی میکنید به ما هم منتقل کنید

وحیده خانم گرامی
آنچنان تجربه ی بالایی در این زمینه ندارم و خیلی هم روی این موضوع باریک نشده بودم ... باشه تا ایشاالله درموردش فکر کنم. در کل از نظر من اعتقاد به هرچیزی باعث میشه که نور امید در دل آدما زنده بمونه. اونچه که هست تامل بیشتر بر روی کلماته ... حالا میخواد نماز به زبان عربی باشه ... دعا به زبان انگلیسی باشه یا کلمات امیدبخش و مثبت فارسی. به همین علت معتقدم وقتی توی یه کشور مسلمان زندگی میکنیم چرا آداب مسلمانی رو _و صدالبته با تامل و از روی قلب_ نداشته باشیم و وقتی هم به صومعه و کلیسا رسیدیم به زبان رایج اونها؟ در کل سخت نگیرید که بودش خیلی بهتر از نبودشه ... لااقل امید رو ارمغان داره.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ق.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

ما که در محل کار وقت خواندن و وبگردی داریم و خدا را شکر اینجا همه چیز فیلتر است و توفیق اتصال به صورت کتاب نداریماگر داشتیم احتمالا به دلیل همین جاذبه ای که گفتید تا بحال عذرمان را خواسته بودند.در خانه هم که چشم روی هم میگذاریم زمان مثل برق و باد از کنارمان میگذرد.راستی برای شما هم گذر ایام اینقدر سریعه؟ولی جالب بود برام که اونجا حتی تهدیدات یک شخص هم جدی گرفته میشود به نازم مملکت خودمان را که هیچ ابرقدرتی را به اندازه یک آدم حساب نمیکند

وحیده خانم گرامی
باور کن خیلی هم خوب چیزی نیست ... یه جورایی مثل اون زمانی که وبلاگ از دست آدم میره و جیک و پیک نویسنده رو همه ی خواننده ها می دونند و دیگه فضای امن و راحتی نیست؛ فیس کتاب هم به مرور زمان عوارضش مشخص میشه. در مورد سوالتون هم بگم ... توی غربت زمان به شکلی باور نشدنی میگذره ... بارها گفته ام یک سال در داخل ایران به نوعی یک سال و نیم حس میشه ولی توی غربت باورمون نیست همین روزها و سال پیش چه می کردیم و الان باز نوروز و عید اومده و تدارکهای خاص خودش!!؟؟؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باباعلی یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

در خصوص این "صورت کتاب" که فرمودید به واسطه معرفی یک دوست انگلیسی زبان که سال 84 در فضای مجازی دیگری با هم دوست بودیم به ما معرفی شد و بدین سان در زمره اولین کاربران آن در ایران قرار گرفتیم (اون وقت ها هنوز اسمی ازش نبود و اینقدر معروف نشده بود و Myspace حرف اول رو میزد)
اما بعد از گذشت چندین سال اینقدر احساس بیخودی داشتیم از دارا بودن یک پروفایل در "صورت کتاب" که گرچه هنوز نبستیمش ولی برای ما به خاطره ای تبدیل شده ! صرفنظر از تنها موهبتش که یافتن و در دسترس قرار داشتن قدیمی ترین دوست های شما است من نمیفهمم چه لزومی داره آدم تمام جیک و پوک زندگیش رو مستند و به همراه عکس و فیلم دو دستی در این فضای مجازی آپلود کنه ... ! دوستان اطلاعاتی طراح اینچنین فضاهایی هیچ راهی ارزانتر از این نمی تونستند پیدا کنند برای به دست آوردن اطلاعات اشخاص ! در هر صورت همواره شاد ، در حال مهمانی رفتن و میزبان بودن و سرخوش باشید و خداوند شما رو از گزند هفت تیرکشان تهدیدگر هم در امان دارد .

بابا علی نازنین
بخدا راضی به زحمتت نبودم که با اینهمه مشغله بخواهید برای خوندن این مکان وقت بذارید ... با اینحال تشکر از حضورتون ... و امــّا در مورد فیس بوق کاملن با شما موافقم و بهتره چیزی نگم و تنها یک نکته: باور کن هرچی زور زدم تا شاید چهارتا از رفقا رو پیدا کنم نشد که نشد یعنی ... این تکنولوجی برای شما جوونهاست و انگار هم نسلی های ما پیرمردا وقت و حوصله ی اینجور موارد رو ندارند.

تندرستی ارزانی شما و خانواده باد ... موفق و پیروز باشید
درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

زهرا یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

سلام حمید عزیز
چه قانون درست و حسابی تو اون ایالت هست. کاش اینجا هم اینجوری بود و اگه یه نفر تحدید می کرد پلیس دنبالش رو می گرفت. نه این که قتل صورت بگیره و طرف فرار کنه و پلیس هم باج بگیره و کار نکنه!
و اما چه خوب که شب خوبی رو برای شما رقم زد این اتفاق.
پست قبلت رو هم که برگی از خاطرات بود خوندم. دلم به شدت گرفت. احساس کردم اگه یه روزی از خانواده و دوستانم دور باشم زندگی برام معنا و مفهومی نخواهد داشت. هر چند که می دونم رفتن از این دیار خیلی بهتر از ماندن هست. امیدوارم که همیشه خوش باشین و لبتون خندان. و خاطرات خوش همیشه براتون رقم بخوره.

زهرا خانم گرامی
چی بگم آجی؟ یادمه زمونی دزدی به محله زده بود و همسایه ها اونو گرفته بودند و زنگ زده بودند به کلانتری. مامور کلانتری گفته بود ماشینمون بنزین نداره و خودتون دزد رو بیارید ... بمانه که بعدها به شوخی میگفتند دزده شکایت داشته که چرا ماشینتون نرم و گرم نبوده ولی کاملن با سخنتون موافقم. گر حکم شود که مست گیرند؛ در شهر هرآنچه هست گیرند.

از بابت دلگرفتگی نوشته ی قبلی هم متاسفم و فقط میتونم براتون آرزوی آرامش دوچندان کنم. یادت نره وقتی تقدیر به پیش آمدن چیزی شد؛ همه ی کائنات دست به دست هم میدند و اون اتفاق رو رقم میزنند و مهاجرت هم یکی از اون چیزاییه که شاید هرگز بهش فکر نکنید و ناگهان چشم بازکنید و ببینید که در سرزمین غربت هستید و از خودتون میپرسید: اینجا چه می کنم؟

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شفق سبز یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:36 ب.ظ http://shafaghesabz.blogfa.com

با سلام به شما. خاطره جالبی بود و به مطلب خوبی اشاره کردید......چه خوب که به هر بهونه ایی دور هم جمع میشیدهمیشه شاد و پیروز باشید

شفق سبز گرامی
قبل از هرچیزی شرمنده ام که طی یه اتفاقی که خودمم نمیدونم چی بوده؛ پاسخ نظرنوشته ی شما از قلم افتاده بود ... بهرحال تشکر از حضورتون... شادی از آن شما و یادمون باشه که باید قدر لحظه ها رو دونست.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلام و دو صد درود...امیدوارم که حال عالیجناب و ملکه و شاهزادگانشان خوب خوب خوب باشد......
اول از همه بگم که سپاس فراوان بخاطر معرفی کردن اون سایت کتابهای کوئیلو...و متاسفانه فیلتر هست...و دست به دامان فیلتر شکن باید بشم....اما آخرش من باید تک تک کتابهاشو بخرم به علاوه کتابهای آرش حجازی...به علاوه کتابهای جبران خلیل جبران....

بهار گرامی

یه چیزیو بگم .... باور کن هنوز بعد از 5 سال که کتابهای بسیاری رو دانلود و مطالعه کردم؛ دلم لک میزنه برای گرفتن فیزیک یک کتاب کاغذی در دستم و بوی خاص ورقه های کاغذ... بهرحال اگه موردی نیاز بود امر بفرمایید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

بعدشم اینکه خدا رحمت کنه مادر بزرگوارتون رو ....روح پاک و بلند مادر مهربانتون غرق آرامش .....
خیلی ناراحت شدم که با اون پستم باعث ناراحتی شما شدم...سعی می کنم کمتر نوستالوژیک بنویسم...که شما تو غربت عذاب نکشین...واقعا از اینکه این همه ناراحتتون کردم شرمندم ....اما همین که مثل همیشه یاد مادرتون کردید خوشحالم ...خدا رحمتشون کنه....اما بگم عالیجناب حمید که ما خیلی دوست داریم که با مامان خیلی جاها بریم...اما متاسفانه ایشون خیلی مریض هستند...و خوب مسافرت واسشون سخت هست...اما خداییش خیلی دوست دارم ی روز تو ی دشت پر از گل بابونه و شقایق...و یا کنار دریای شمال ببرمش ...چون آرزوش هست....اما از تمامی حرفهاتون متشکرم و به عنوان برادر بزرگتر ...حتما اجرا خواهم کرد که حرف شما بزرگان رو باید با آب طلا نوشت...کسانی که قدر مادرشون رو خیلی دونستند....

بهار گرامی
نوسالژی یا غم غربت خیلی چیز بدی نیست که ... بهش میگند «غم شیرین» ... همونی که توی ذات و فرهنگ ما ایرونی ها عمق یافته ... دردی لذتبخش ... اصلن ناراحت نشدم و بهتره بگم احساسم برانگیخته شد و جای شکر داره که هنوز رگه هاییش وجود داشت ... شما راحت باشید و هرچه میخواهد دل تنگتون بنویسید و نذارید دلخواسته های خواننده هاتون سبک نوشتار شما رو تغییر بده ... دست آخر از خدا میخوام توفیق لذت بردن هرچه بیشتر در کنار خانواده رو داشته باشید و بقول دیگرون التماس دعا و به یاد ما هم باشید.

یا حق

بهار یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

توروخدا تو اون دیار غربت مراقب خودتون باشید...پس اینکه تو تلویزیونمون می گن فلان دانش آموز به همکلاسیاش حمله کرد راست می گنخدا را شکر تو ایران از این گانگستر بازیا نیست...دیگه اینکه خوببببببببببببب واس خودتون جشن می گیرین خوب....بعدش اینکه چشم کف پای دختراتون...چه عروسکایی دارین...ماشاالله...چقدر فاطمه خوشگل هست....و فرین قابل قورت دادن....اما نفهمیدیم این آقا حمید کی هستند....در هر صورت جمع خانوادگیتان همیشه دوران شاد و گرم باشه ....خدا حفظتون کنه....از تمام بلایای طبیعی و غیر طبیعی

بهار گرامی
مگه نشنیدی که میگند«بادمجون بم آفت نداره»؟ کو شانس که دری خونه ی ما رو بزنه ... مردم اینجا آرزوشونه که سگ همسایه گازشون بگیره برند دادگاه و کلی پول به جیب بزنن ... اونوقت دلــــُـــت میاد یه گلوله ی مشتی و قرمزی که داره توی هوا میچرخه؛ همینطور سرگردون بمونه ... بذار لااقل اگه به زندگی مون نتونستیم رفاه عیالو فراهم کنیم؛ مردگی مون یه فایده داشته باشه ... اینور آب و اونور آب همگی می خیسند و د خوش باش در ضمن امیدوارم که دیگه خوب خوب منو شناخته باشید ... از همکارم بپرسید خودشه؟ نکنه عوضم کرده باشند؟

موفق و پیروز باشید ... سلام به بزرگ بانو برسونید و کانون شما هم گرم و شادمانه باد ... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

دانایی دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ق.ظ http://danaeee.persianblog.ir/

وااای آقا حمید روز شکرگزاری مبارک...امیدوارم حسابی خوش گذشته باشه..
ببخش که دیر به دیر سر میزنم.و البته دیر به دیر آپ میکنم..چی بگم از این تنبلی در نوشتن؟؟
عکسی که گذاشتی خیلی قشنگ بود..دور هم بودین و خوشحال..
خاطره جالبی بود..مرسی

دانایی گرامی
دیر به دیر سرزدن یه چیزیه و وقت نداشتن و حوصله ی خوندن یا نوشتن هم نداشتن یه چیزی؟ رفیق!!! این «شکرگذاری» در اصل یه شوخی و بازی با کلمات بود و اون یکی و اصل کاری نبودا ... بهرحال سخت نگیرید و هروقتی که حسش اومد بنویسید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام بر حمید آقای گل
ممنون که مارو هم دعوت به جمع دوستانه کردید...این فرین خانم چقدر نگاه ناز و معصومانه ای داره ...خدا حفظش کنه .

محمد خان عزیز

ممنونم که افتخار حضور و میزبان شما بودن رو به ما دادید .... بنده هم برای شما و خانواده ی محترمتون بهترین ها رو آرزو دارم ... موفق و پیروز باشید .. درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

آرام دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام آقا حمید
امیدوارم که همیشه در کنار دوستان و خانواده خوش باشید.
بزنم به تخته خیلی جوون هستید. احتمالا از وقتی رفتید اونور آب جریان گذشت عمر رو معکوس طی کرده اید.
حالا اون پسره راستکی تهدید کرده یا یه چیزی گفته؟ اینجا میدونید که اگه کسی رییس یه دادگاه را هم تهدید کنه هیچ اتفاقی نمی افته. نه این میکشه نه اونا می ترسن. ما همه چیزمون دروغه.
بازهم با عکس ها و مطالب زیباتون ما رو خوشحال کنید.

آرام گرامی
از همه ی کلمات خوبتون تشکر ... آجی! چشات جوون میبینه وگرنه از خدا دوسال کوچیکترما

در مورد او تهدید ... گفتنیه که توی آمریکا کاربرد کلمات انتخابی، حساسیت بالایی داره. مثلن خودمون از دست بچه مون عصبانی میشیم و میگیم: «الان میام میکـــُشمت = کشتمت» هیچ کسی معنی واقعی قتل رو برداشت نمیکنه ولی وقتی میشنویم:«با چـــاقو ترتیبش رو دادن» مطمئن میشیم که نیت «کشتن» هم در کار بوده. اون پسرک از واژه های خاص به کار برده بود و ظاهرن دستگیر شد و آبها از آسیاب افتاد و نشد که یه پول حسابی هم به تار و طایفه ی ما برسه و هپول کنند و لااقل مـــُرده مون فایده مند بشه.

درود و دو صد بدرود ... موفق و پیروز باشید
ارادتمند حمید

sasan سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ق.ظ

سلام خدمت شما آقا حمید،

اولین باری است که به شما سر میزنم از طریق وب لاگ دوست خوبم آقا محمد( باران)، شما را پیدا کردم، اول این که اسم وبلاگ شما, جذاب بود.
دوم اینکه, مطالب شما از سرزمینی است که برای ما جوانان ایرانی‌ یک رویا بوده همچنین به دلیل خصومت هدفمند حکومت با این سرزمین، نیاز زیاد داریم که با آن بیشتر اشنا شویم و چه کسی‌ بهتر از شما.
از روی پاسخ‌هاتون به نظرات دوستان، می‌توان نتیجه گرفت که انسانی‌ کاملا مثبت اندیش و با اخلاق هستید، امیدوارم که همیشه سالم و شاد باشید در کنار خانواده محترمتان. حتما مطلب شما را دنبال خواهم کرد.

ساسان عزیز
قبل از هرچیزی خدمت شما خوشامد عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره. ممنونم که ردی از اسم و نظرتون رو بعنوان زینت این سراچه ثبت کردید.

از بابت همه ی تشویقها و کلمات خوبتون تشکر میکنم. بنده هم تلاش دارم که تصویری واقعی از این سرزمین نشون بدم. نه اون سیاه نمایی رسانه های داخلی و نه اون تصویرهای کارت پستالی از سرعشق کور آمریکا. امیدوارم که خداوند کمک کنه و بتونم به این هدف دست پیدا کنم. بنده هم آرزوی موفقیت روزافزون شم رو دارم ... پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
اراتمند حمید

کوروش سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:31 ب.ظ http://www.korosh7042.com/

درود بر ستوده ی دوعالم
ما امروزمان که از کف رفت(در پاسخی به لطفت در کامنت پست قبل)
راجع به عکس بانو مینو و آرام گفتند و فیس را هم ما ایرانی ها سخت گرفته ایم
تو بخوان چسبیده ایم دو دستی
راستی اگرافتخار داشته باشم در کتاب صورتی!!!
بنام کوروش نادرخانی در خدمتم
در ضمن از اینکه به بهانه ای توانستید لحظاتی را شاد باشید
خوش حال شدم
روزگارت به کام باد

کوروش جان
باور کنید با هر کامنتتون کلی عرق شرم بر چهره ام میشنه و بقول معروف خوش خوشانم میشه .... لذا بگید بگید که خوشمون اومد

میشه خواهش کنم در مورد «کتاب صورتی» بیشتر توضیح بفرمایید ... بنده اطلاعات آنچنانی ندارم و دروغ چرا همین «فیس بوق» رو هم از سر نیاز و ناچاری _ بخونید: کلاس گذاشتن _ بازش کردیم و یکی دوبار هم بستمش و ای بسا که برای همیشه اینکار رو بکنم. چرا که توی کار همین وبلاگ قراضه هم موندم چه برسه به مکانهای دیگه.

شادی از آن شما ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سپهر سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:54 ب.ظ

سلام حمید خان
هر چی به تصویر روی میز دقت کردم، نتونستم تشخیص بدم که بوقلمون شکرگذاری به سبک آمریکایی تون رو کجا گذاشتید. احتمالا ابتدا بوقلمون رو صرف شده، سپس عکس گرفته شده. برای سالهای آینده حتما بوقلمون رو هم در نظر داشته باشید.
شاد باشید.

سپهر جان
آخه این یکی شکرگذاری که اون یکی نبود که ... همینجاش هم بدو بدو با خرید دو تا مرغ آماده ی بریان(سوخاری) سروتهش رو هم آوردیم و درست میگید انگاری دخلش اومده بود که عسک=عکس گرفتیم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شهریار چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:06 ب.ظ http://safarnevis.com

شهریار پس از کلی از این خانه به آن خانه شدن و کوچانده شدن اجباری ، برای نوشتن ایرانگردی هایش ، بالاخره خانه دار شد.
سفرنویس Safarnevis.com منتظر نگاه شماست.

شهریار جان
رسیدنت بخیر رفیق .... رفتی که زودی بیایی خبرمون کنی و دیگه پیدات نشد ... ممنونم از اطلاع رسانیت و خدمت میرسم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

بهار چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

سلاممممممم سلام سلام
وقتتون بخیر استاد حمید
خواهرم عرض کردند خدمتتون که کپی برابر با اصل است.....
حالا به بنده نخندیدا من اصلا اسمتون رو فراموش کرده بودم و منظورم از این که این حمید کیه فکر کردم ی شخصیت جدید هستند کلا خیلیییییییی 3 کاری بود....حالا خوبه شما متوجه نشدید....کلی به خودم بخاطر حبه انگور بودن خندیدم.....راستش من فکر نمی کردم ماشاالله این همه جوون باشید....همش ی مرد مسن تو نظرم بود ماشاالله ....اصلا انگار نه انگار که خواهرم هم هنوز جوان هستند....شوتممممممممممم شوت

بهار گرامی

یادتونه ضرب المثل قدیمی که میگفت:«گوشت گاو ارزون میشه!» خدا رو شکر که خواهرتون منو با یکی از بدهکاراش اشتباهی نگرفته بود و لابد منتظر تا طلبشو پس بگیره ... سلام به خانواده تون برسونید و آجی!! چشاتون جوون میبینه ... خدای نکرده دوسال از خدا کوچیکترما ... هی جوونی کجایی که اصلن نداشتم که بگم یادت بخیر .... هپووووف!!!

یا حق

بهار چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

آقا حمید مادر محترمتون همین جنت الشهدا ی نجف آباد به خاک سپرده شدند؟

بهار گرامی
بله ... ولی متاسفانه بلد نیستم قطعه و شماره ی قبرش رو آدرس بدم ... چطور مگه؟

بهار پنج‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:45 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

می خواستم آخرین روز سال که میرم سر خاک پدرم سر خاک مادر شما هم برم ی شاخه گل از طرف شما بذارم سر خاک....همین....خدا رحمتشون کنه

بهار گرامی
بیییییی نهاااایت از به فکر بودن و محبتتون تشکر می کنم... خداوند «منتقل شدگان دنیای ابدی» شما و خانواده تون رو غرق در آرامش کنه و روح شاد پدر بزرگوارتون رو شادتر.

والله ... هوووچی از آدرسش یادم نیست ... عیال میگه: فکر کنم قطعه هشت بود. فقط میدونم ردیف پشت سر قبر بابام(شیخ نصرالله) و در کنار برادرم دفن شده. با اینحال ... مهم همین فکر لطیف شماست که بازم تشکر

در پناه حق باشید.

بهار پنج‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:46 ب.ظ http://azin6060.blogfa.com

خواهرم سلام فراوان خدمت شما و خانم محترم و فرزندان گلتون رسوند

لطفن .... گرمترین درودها و سلامهای بنده رو نیز به ایشون و همه ی خانواده ی محترمتون منتقل کنید.

میثم دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:08 ب.ظ

سلام بر شما آقای نجف آبادی
این بار دوم که براتون می نویسم

چه کار خوبی میکنید که تجربیات رو با همزبانانتون در میان میزارید و چه سوزناکه وبلاگتون
یه دایی دارم هم سن شما در ونکوور کانادا که 2 سال پیش رفته و اثار غربت رو در صداشون می شه حس کرد

منو همسرم هم برای گرین کارت اقدام کردیم
خوشبختانه در حال محدود کردن روابط با فامیل هستیم

و شاید دل کندن برامون راحت باشه

البته : نگارنده غیب نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

تا چه پیش آید !

یه جایی خوندم : تنهایی زمانی به سراغ من می آید که فراموش می کنم خداوند بهترین دوست و همدم من است

امیدوارم عطر خدا روحتون رو لبریز کنه !

میثم جان
بنده هم برای بار دوم خدمتت خوشامد عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره و ممنوندارم که با ثبت ردی از اسم و نظرتون، باعث زینت این مکان شدید.

سلام گرم بنده رو به دایی تون برسونید و دونسته باشید که همه ی این احوال، تقدیر و سرنوشتمون بوده و اگه طاقت نیاریم و شکایت کنیم؛ یه جورایی نعمتهای خدایی رو قدرناشناسی کرده ایم.

این نظرنوشته تون بسیار صمیمی بود و سخت به دل میشینه و بنده هم آرزو میکنم و شما و همسر و خانواده ی محترمتون بهترینها رو در پیش داشته باشید و خداوند ظرفیت پذیریش واقعیتها رو بیشتر به همه ی ماها بده.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:48 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام
تا باشه از این تهدید ها به شلیک و .. باشه لااقل یه روز رو تعطیل میکنند....

تازه جدیدا به فیس بوق میگن رخ نما

آقا مجید دیار نونی
هرچی بود واسه ی من که بد نشد ... جاتون خالی هم صفایی کردیم و هم بهانه ای برای نوشتن پیدا .... اسم جدید «رخ نما» برام جالب بود و نشنیده بودم ... ممنون.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:02 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام سلام
جدی نشنیده بودید؟ گویا پیشنهاد فرهنگستان فارسی بوده (از صحتش اطلاعی ندارم )

شااد باعشید

شوووما هم به همچنین

اعظم جمعه 4 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 ق.ظ

فلسفه شکرگذاریامریکایی روخیلی پسندیدم واسه برادرم که تعریف کردم لذت بردممنون که مامطلع میکنیدازرسومات اونجاغربیهابدستورات اسلام بیشترعمل میکنن تامامسلمونها....

اعظم خانم گرامی

اینطور که از این نظر نوشته تون برمیاد؛ به احتمال زیاد آشنایی کم و زیادی با هم داریم و یا شاید برادرتون رو می شناسم. بهرحال خوش آمدید و سلام گرم بنده رو به خانواده ی محترمتون برسونید و چنانچه تمایل داشتید خودتون رو بیشتر معرفی کنید؛ از قسمت «تماس با من»(پیام خصوصی) در سمت راست وبلاگ و پایین بیوگرافی در بخش «منوی اصلی» استفاده کنید.

اعظم جمعه 4 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ

ببخشیدآقاحمید منظورم جمعه سیاه بود.وچگونگی وروداروپاییهابه امریکا.

همکار محترم، اعظم خانم گرامی

جا داره از بابت معرفی خود و خانواده ی محترمتون بسیار تشکر کنم. از آنجا که در کامنت قبلی اشاره ای به «برادر» محترمتون داشتید؛ حدس زدم شاید با ایشون آشنا بوده ام و به همین علت خواهش کردم که چنانچه باید ایشون رو به جا بیارم زحمت بکشید و خودتون رو معرفی کنید. برای پسر و دخترتون موفقیت در دانشگاه و همه ی مراحل زندگی رو دارم و سلام بسیار به همسر محترمتون برسونید.... جهت استفاده از مطالب وبلاگچه ام؛ صاحب اختیارید و افتخاریست برای بنده که آنها را قابل معرفی به دانش آموزانتان دانسته اید.

موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد