از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

جنگ داخلی آمریکا Civil War

مدتها بود که قصد داشتم گزارشی از مراسم بازسازی جنگهای داخلی آمریکا عرض کنم و متاسفانه نشده بود. شاید بدونید که پس از انتخابات ریاست جمهوری و بلافاصله پس از چهارم مارس 1861 و مراسم سوگند آبراهام لینکلن  11 ایالت با ادعای تجزیه طلبی،  دست به شورش زدند. در آن زمان این یازده ایالت جنوبی  _ که در اصل بیشترشون در پایین و جنوب رودخانه ی می سی سی پی واقع هستند_ بخاطر هنوز رواج داشتن برده داری؛ به  ایالت‌های بــرده  مشهور بودند. ایالت‌های جنوبی بلافاصله ریچموند ایالت ویرجینیا را پایتخت خود قرار داده و جفرسن دیویس را به عنوان ریاست جمهوری برگزیدند.

                قرمز =جنوبی ها،   آبی =شمالی ها،    سفید= ایالتهایی که هنوز به آمریکا نپیوسته بودند                       

گفتنیه که اصلی ترین بهانه ی این تجزیه طلبی جنوبی ها، دعوا برسر مجاز بودن برده داری بود. بمانه که این روزها  به مثل بعضی کشورهایی که خودتون بهتر می دونید؛ دیگه با بهانه ی دین و مذهب از گـــُرده ی ملت سواری نمی گیرند؛ ولی باید بگم هنوزم که هنوزه، حتی در همین مهد آزادی،  همه ی آدمها به نوعی برده ی متمدنانه و عصر جدید قدرتمداران و صاحبان زر و زورند. بهرحال … ایالتهای جنوبی نام جدید «کانفدرتیو»(کنفدراسیون/هم پیمان) در مقابل «ایالات متحده»(یانکی/دولت سراسری و فدرال آمریکا) و نیز پرچم مستقلی  را برای خود برگزیدند و بدینوسیله به جنگی چهارساله دامن زدند که هرچند در ابتدا به شکست شمالی ها منجر شد؛ سرانجام شمالی ها پیروز شدند و کشوری یک دست را تشکیل دادند که هنوزم که هنوزه با آنکه هیچ غلطی نمیتونه بکنه؛ ولی ابرقدرترین کشور دنیاست و به «آمریکای جهانخوار» مشهوره.

                                           پرچم ایالتهای جنوبی / کانفدرتیو  

گفتنیه که این شهر(لکسینگتون ایالت میزوری) هم به مدت ســــــــــه روز!!_ توجه کنید؛ ســـــــــــــه روز !!!_ درگیر جنگ بوده و الان به عنوان یه شهر تاریخی شناخته میشه . به همین علت هر دهسال یه بار،  آن کش مکش صد و پنجاه سال پیش رو باسازی می کنند تا هم تنوعی باشه و هم از راه جلب توریست،  درآمدی کسب کنند. خسته تون نکنم و  بهتره که با هم گزارش تصویری از تغییر همه جانبه ی شهر و مردم ببینید و لذت ببرید. اولین مراسم آن مثل همه ی مراسم مشابه،  راه اندازی کارناوالی در سطح شهر بود که صد البته گروه موزیک از اصلی ترین ارکان این رژه (پرید) است.


از مدتها پیش بود که در و دیوار شهر پر بود از پوسترهای این مراسم و هرچند که سرما و بارون اجازه حضور توریستهای زیادی نداد؛ با اینحال نمردیم و شهری  سر زنده و شلوغ با ویژگی ترافیک رو هم دیدیم.





بهرحال این  رژه به نوعی  منحصر به فرد بود چرا که تلاش شده بود همه چیز را به شکل گذشته ها بازسازی کنند.  لباسها ، سلاحهای قدیمی و نوع حمل و نقل  از جمله ی آنها بود.

                                    تاکسی عمومی یا ماشین خانوادگی

ماشین شخصی 

کالسکه ی کودک

شکارچیان و لباس تمام چرم از پوست شکار

روزنامه فروشان دوره گرد

بسیج محل

نیروی زرهی سپاه محلی

در تاریخ آمریکا نهضت عمومی بزرگی ضد ساخت و مصرف الکل  به نام جنگ الکل مشهوره . عکسهای بعدی اشاره ای به این ماجرا داره.

درسته میگه:اون خمره رو با تبر بزن بشکن! یه وقت نکنی اینکارو ! کلی میارزه! البته منظورم خمره شه ها :)

اون یه استکان کوفتی رو بنداز دور و خانواده رو عزادار نکن!

این هم ثمره ی خوردن چیزای بد بد. حالا میخواد الکل باشه میخواد گلوله!؟

انگاری بجز بودایی ها، سیاهپوشی خانواده ی عزادار عالمگیره!؟

گروه سوگواران یا انجیل خوانان خندان !؟

البته فکر نکنید که فقط کاروانی که رژه می رفتند؛ به سبک و سیاق قدیم اجرای نمایش داشتند.  در این  دو روز هرجایی که پا می گذاشتیم؛ حتی فروشنده ها و مردم عادی  را هم به شکل و شمایل قدیم ملاقات میکردیم. خلاصه ی کلام یه چیزی شده بود شبیه به سریال «پزشک دهکده» و سفری داشتیم بی ماشین زمان به صد تا صد و پنجاه سال پیش .




در این بین هم بعضی ها فرصتی پیدا کرده بودند تا درکنار مدلها عکسی به یادگاری بگیرند. بهش میگم: فرین بابا … نمیشه تو زودتر نحوه ی کار با دوربین و عکاسی رو یاد بگیری؛ بلکه این بابای دلسوخته ات هم بتونه عکسی اینطولکی به  یادگاری بگیره!؟  ای امان از این یادگار و یادگاری که همه جا باعث شده دود از این جیگر سوخته ی من به هوا بره … همه بگید خدا صبرت بده حمید! :)


البته فکر نکنید که گذر اینهمه آدم و اسب و حیوان باعث هیچ گونه مشکلی نبودا … بلکه در انتهای کاروان دوستان محترم  داوطلب، فرغون و بیل و جاروب به دست، زحمت جمع آوری پشگلها و آشغالها را می کشیدند.


و امـــّا عصر هنگام و با آنکه نم بارانی زده بود؛ راهی بیرون شهر و محل برگزاری  بازسازی مراسم تعزیه ی  نبرد شمشیر و توپ و تفنگ شدیم تا حال و احوال احساسی 150 سال پیش و آن جنگ سه روزه را بیشتر لمس کنیم.




گفتنیه که این جنگ سه روزه را جنگ بافه های شاهدانه نیز می نامند چرا که جنوبیها از علوفه های خشک و لوله و بسته بندی شده (بافه)ی گیاه شاهدانه(ماری جوانا/حشیش) که در آن ایام جهت استفاده از الیاف(کنف) آن  در طناب بافی کشت می شده؛ بعنوان سنگر استفاده می کردند. بدین شکل که با غلتاندن بافه ها و پناه گرفتن در پشت آنها، خودشون رو به سنگرهای دشمن می رسوندند. از طرفی هم خیس شده ی آن باعث میشد تا ساچمه های توپ و تفنګ شلیک شده به درون آن جذب بشود و از قطر آن کمتر بګذرد.

جنگ بافه های شاهدانه     Battle of the hemp balls

سنگر گیری پشت بافه های خشک علوفه ی شاهدانه و نزدیک شدن به دشمن

قابل ذکره که بازیگران این شبه جنگ، شب قبل را برای حس گیری بیشتر در بین چادرهایی که به همین منظور برپا شده بود خوابیده بودند و فرصتی شد تا دیداری هم از کمپینگ آنها داشته باشم.

کمپینگ و چادرهای جنگجویان

چادر فرماندهی

فانوس یا همون چراغ مرکبی آمریکایی

امدادگران که بیشتر یادآور گروهبان گارسیا در فیلم زورو ست

کتری و قوری آتشی آمریکایی

دمادم غروب بود و از میدان جنگی که در خارج از شهر بود برگشتیم و همانطور که منتظر بودیم در چادرهای موقت فراوانی که برپا شده بود؛ برنامه های گوناگونی در حال اجرا بود و از جمله ی آنها؛ به تماشا نشستن کسانی که با گریم خودشان به شکل شخصیتهای معروف از جمله رئیس جمهوران گذشته، نویسندگان و غیره …. به گونه ای از زبان آنان پاسخ سوالات حاضران را می دادند.

بازیگر شخصیت شکسپیر، نویسنده ی مشهور انگلیسی

دست آخر هم آموزش رقصی بسیار قدیمی و اجرا توسط حاضران. البته رقصهای قدیمی اروپایی _ آمریکایی از یک نظم هندسی خاصی پیروی می کنه و مثلن باید سه قدم برند عقب، درحالیکه دستشون رو به سمت شریک رقصی دراز می کنند؛ یه چرخ بزنند یا دوقدم برند به سمت چپ و غیره … به همین خاطر تمرین و اجراهای اولیه ی حاضرانی که ماهر نبودند، کلی خنده در برداشت و چه بهتر که تعزیه های آمریکایی های جهانخوار هم اینگونه ختم بشند.

استاد آموزش رقص در کنار یکی ار هنرجوهای تازه کار

هاااان !!!! بیا بابا!!! این کمره یا فنره!؟

دوستان عزیز ! راستشو بخواهید این ایام سخت درگیر بیحالی و تب و درد بیماری آبله مرغان بزرگسالی(زونا Shingle) بودم و نه تنها نشد عرض ادبی خدمت دوستان وبلاگنویس داشته باشم؛ بلکه به روزآوری این مکان تا این حد با تاخیر انجام شد که معذرت میخوام …. موفق و پیروز باشیددرود و دو صد بدرود …. ارادتمند حمید


نظرات 22 + ارسال نظر
کاکتوس صورتی چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ق.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

سلام آقا حمید
خدا بد نده؟
ایشالله که حالتون خوب شده باشه

مثل همبشه مطلب جالبی بود مخصوصا اینکه واسه خاطر یه جنگ سه روزههههه این کارنوال برگزار شده
خوشا به احوالشون!

مائم دفاع مقدس رو داریم البته

بسیج بدون ساندیس محل

این توصیفتون مورد داشت...سایبریها نفهمن

کاکتوس ګرامی
خداوند هیچوقت بد نمیده ... این ماییم که بد تعبیر میکنیم وګرنه همه چیز خیر و عشقه.... ممنونم از احوالپرسی تون و رو به بهتر شدن دارم ، هرچند که دردهای این بیماری تا مدتی مهمون تن و بدنه.

مګه چی نوشتم که بخواد شر بشه ... اصلن تفاوت نیروهای داوطلب خودمون با این کافرا همینه که ارزش خیلی چیزها رو نمیدونند و مفتی مفتی جونشون رو میذارند کف دستشون ... حالا خدا کنه .. یاد بګیرند که فی سبیل الله باشه لااقل

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مرضیه چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ق.ظ

سلام
اول بگم جاتون خالی چند روزی رفتم ولایت و تجدیدخاطره و اینا کردم. الحق که مردمون ِ با اخلاص و پر شوری داره این نجف‌اباد
می‌گم که شما احیانا" هوس ناز و نوازش برادرای اوین رو نکردین؟؟؟!!!!!
اینا چیه؟ البته نه همش‌هااا، بعضی‌هاش...
اون آقا یا خانوم کاکتوس هم یه اشاراتی فرمودند البته...
نکن همچین برادر. نزن این حرفا رو. چه کاریه آخه. زونا که گرفتین و حتما الان همه بدنتون گل گلی شده چه حوصله‌ای دارین مقایسه می‌کنیناا. البته یکی می‌خواد اینا رو به خودم بگه
ولی خیلی خوب و جالب بود کار این آمریکایی‌ها که بازسازی می‌کنن همه چی رو، دستشون طلا
دس شمام درد نکنه

مرضیه خانم
زیارتت قبول و چشمت روشن .... بالاخره به زیارت نجفباد نائل شدید ... خوشو به احوالتون ... چقدر توفیق نصیبت شده، آجی !!؟

ای بابا
مگه چی گفتم و چی نوشتم ؟ از بس تشر رفتید اصلاحش کردم ... عجب دور و زمونی شده .... نه میشه بزرگترمون رو با کتک ادبش کرد ... نه میشه با پایه های تخت کشتی گرفت ... نه میشه به تفنگ و چماق داران بزرگ گوشه ای نداخت .... نه نمیشه چهارتا کلمه ی درست و حسابی هم نوشت.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مصطفی چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام آقا حمید گل

دستت درد نکنه از این عکس ها

یادم نمیاد کدام شهر یا ایالت بود که فقط 15 دقیقه اعلام استقلال کرده بود و... آمریکاست دیگه

پ.ن: بابا دوباره رفتی از قم عکس گرفتی! این همه خوشگل اونجاست، اونوقت می ری ....

محض خنده :راستی تو یک سایت خوندم اگه نصرتی به جای باسن شیث به باسن جنیفر لوپز دست می زد کمتر براش آب میخورد

مخلصیم

آقا مصطفی
راستش منم یادم نمیاد که موضوع چی بوده و منظورتون چیه؟

خاب آره دیگه .... این کار نصرتی دیگه چی بود؟ پیش خودش نگفت که چقدر چشم داره میبیندش و اون مثلن سرمشق خیلی از جونهاست و با اینکارش چه ضدحالی به خیلی ها میزنه ؟

مصطفی خان
خوشحالم که مطلبو پسند داشتید.
موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مصطفائی چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ http://najafabadiha.blogfa.com

سلام... اولا که از بس اومدیم دیدیم خبری نیست داشتیم نگران میشدیم...خدارو شکر که سلامتید.....دوما بالاخره شد غلطک یا غلتک؟؟؟......سوما خیلی مخلصیم...
یاحق.

آقای مصطفایی عزیز

شرمنده که هم مشغولیات و هم مریضی وقت برام نذاشته بود .... در مورد اون کلمه هم بستگی به معنی و کاربرد اون داره ... غلتیدن و غلتاندن و غلت زدن کاربرد فارسی اونه ... بمانه که شکل عربی اون (غلطک) هم کاربرد داره .... موندم وسط زمین و هوا !!! این سوال از کجا به ذهنت خورد .... آهان ... شاید غلتوندن بافه ها ... باعث شده!؟

شما سرورید رفیق!!! .... موفق و پیروز باشید. درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

John Smith چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ب.ظ http://1400days.wordpress.com

سلام. فکر کنم بعد از کتاب "ما مردم" وبلاگ شما بهترین منبع برای مطالعه تاریخ سرزمین متبرک شما باشه! گزارش تصویری فوق العاده ای بود. ممنون.
خدا کمک کنه من هم بالاخره از هوای اونجا یه نفس بردارم

جان اسمیت گرامی
نظر لطف شماست و غلو میفرمایید وگرنه جز تبادل مختصری اطلاعات و دیده ها و شنیده ها، کار اغراق آمیزی نیست و نبوده. منتها بازم از نظر محبت و تشویقهای خوبتون سپاسگزاری میکنم.

با آرزوی برآورده شدن همه ی آروزهای خوبتون ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

کارن چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ

جمید عزیز
مطالب زیبا و بسیار عالی داری از اینکه اطلاعات موثق و درستی را در مورد تاریخ آمریکا ارائه می دی جای سپاس و تشکر،
ما هم داریم برای جنگ آماده می شویم در طول 20 سال گذشته هیچ وقت به این اندازه به جنگ نزدیک نشده ایم امیدواریم که هیچ وقت اتفاق نیافتد . البته این توضیح رو هم بدم تنها کاری هم که از دستمون بر میاد مخالفت با جنگ هستش و قرار هست که با دانشجویان گروههای مخالف جنگ و تلاش برای صلح را اماده کنیم این مخالفت ما هم خودش یک نوع اعلان جنگ هست به جنگ طلبان چه داخلی چه خارجی ، همه با هم برای صلح دعا کنیم

یاالله کارن جان عزیز
کجایی رفیق؟ خوشت هست؟ خیلی وقت بود ازت بیخبر بودم و جدن از دیدن اسم و نظرت خوشحال شدم. ممنونم که اجازه دادی ردی از اسم و نظرت زینت این سراچه باشه.

کارن عزیز
باور کن ما هم با آنکه دستمون دور از آتشه نګرانیم ... فقط کارمون شده شبانه روز دعا در حق کشور و هموطنانمون که در نهایت سلامتی باشند و بدور از هر ګونه ګزند . آرزو میکنم کشور عزیزمون ایران، هرګز روی جنګ و تبعات اونو نبینه .... آمین.

چه میشه کرد که دست ما کوتاهه و فقط میشه دعا کرد که قدرتمندارانی که در راس قدرت هستند، سر عقل اومده و فکر آسیب جبران ناپذیر هر ګونه جنګ احتمالی را بیشتر بسنجندږ

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امیر حسین جمعه 27 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ http://amirhb74.persianblog.ir

آقا دو تا پست داشتی یکی از یکی قشنگ تر . بسیار عالی و بسیار خواندنی و بسیار تماشایی . فقط آدم بد جوری هوس میکنه که یک سری به شما بزنه . مخصوصا که ظاهرا حتی زمستونا هم با صفاست اونورا

امیرحسین خان
خوبی برادر؟ کم پیدایی؟ احوال، زندګی، همه چیز که بروفق مراده ایشاالله؟

قربان هرچه داریم صدقه ی سر پیشکستوانی همچون شماست. اګر هم این دو نوشته را دیدنی و خواندنی یافتید، بدانید که اتفاقی شده و دیګه تکرار نمیشه .... ببخشید

در ضمن شما تشریف بیارید ... پذیرایی کردنش با من ... کیو میترسونی ... بیا جانم که قدمتون روی چشم ما جا داره.


موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امید شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ق.ظ

حمید خان سلام و عرض ارادت
یادم میاد زمانی که کلاس اول مدرسه راهنمایی رفتم بشدت علاقمند به خواندن کیهان بچه ها ی اون روزها شده بودم . دوستی دارم که الان پزشک متخصص هست . من و اون با همدیگه قرار گذاشته بودیم یه هفته اون می خرید و دوتایی با هم می خوندیم و بعدش هم نوبت من می شد . این کیهان بچه ها داستانهای مصور داشت منجمله همین سیویل وار ، که این جنگ داخلی رو به تصویر کشیده بود و صدالبته به نفع شمالی ها ... و حتی سرخپوست هارو هم بی نصیب نگذاشته بود . ولی از همه اینها که بگذریم باید اعتراف کنم که برای من تو اون سن و سال خیلی جالب بود . گاهی از خودم می پرسیدم مگه میشه یه ملت خودشون به جون هم بیفتند ؟؟؟ ...
بعدها که بزرگتر شدم بیشتر به این نکته پی بردم که تو دنیا یه عده همیشه هستند که برای رسیدن و ماندن در قدرت هر کاری که دستشون بربیاد می کنند . و به صغیر و کبیر هم رحم نمی کنن . حتی اگه اسم خودشون رو گذاشته باشن نماینده خدا روی زمین و برای تثبیت قدرتشان روی عقاید دینی مردم هم پا میزارن و به اونا میگن شما دارید با کافرها می جنگید . ای وای من ... روزگاری آمد که من هم عازم جبهه ها شدم . نگرش من در اون روزها بیشتر حول همین مسایل بود .. . که جنگ با کافران وظیفه انسانی من و همه ایرانی هاست . یه روزی بعد از اینکه عملیات تموم شد و یه عالمه کشته و زخمی رو جلوی روی خودم میدیدم گویی دنیا برایم به آخر رسیده بود ... و در همین صحنه بیشتر به لامروتی سیاستمداران پی بردم . اونایی که دو تا ملت مسلمان و شیعه را انداخته بودن به جون هم برای نیل به مقاصد نامعلومشون . اون روز یاد همون جنگ داخلی آمریکا افتادم . یاد سوالهای ذهن ام در بچگی ...
تو یه سنگر عراقی چند تا عراقی در خون غلطیده بودند . نگاهم افتاد به تکه کاغذی که از جیب کاپشن یکی از کشته ها زده بود بیرون ... کاغذ را آوردم بیرون . یه نامه بود که به عربی نوشته شده بود . از روی کنجکاوی نامه را با خودم برداشتم تا یه عرب زبان پیدا کنم برام بخونه ... وقتی یکی از بچه ها نامه را ترجمه کرد بی اختیار زدم زیر گریه و بچه ها نیز با من های های گریه کردند ... اون از دوری همسر و بچه هایش بخصوص بچه دوساله اش ...خیلی بی تابی کرده بود و اشاره کرده بود که من و خیلی های دیگه مجبوریم به خاطر خیلی از چیزها که نمی توانتم بنویسم ....و علیرغم میل باطنی مان ، اینجا با برادران ایرانی مان بجنگیم ... اون اظهار امیدواری کرده بود که بزودی نزد خانواده اش برخواهد گشت و ... و خیلی حرفای سوزناک دیگه ...
حمید عزیز یه جایی اشاره کرده بودی ، همه ی آدمها به نوعی برده ی متمدنانه و عصر جدید قدرتمداران و صاحبان زر و زورند.
کاملا حق با توست دوست خوب من . صاحبان زور وقتی خرشون از پل گذشت دیگه یادشون میره یه روزی همین آدمها را به زور دگنک تو مخشون کردن که دارید با کافرها می جنگید و کمترین پاداش کارتون رفتن به بهشت است ... حالا خود همون آدمها را برده های خود می پندارند و به خودشون اجازه میدن هر بلایی سرشون بیارن . هر طور خواستند تحقیرشون کنن . .. همین چهارشنبه گذشته با یکی از همکاران خانم که سابقا با هم همکار بودیم تو خیابون به هم برخوردیم . هوا بسیار سرد و بارونی بود . من تا یه مسیر رسوندمش و وقت پاده شدن مدتی نشستیم تو ماشین صحبت کردیم . تقریبا حدود بیست دقیقه ای شد . یه دفه دیدم پلیس اومده جلوی ماشن و میگه پیاده شو ... من پیاده شدم دیدم یه گشت موتوریه با اون لباس های خوفناک ! به من گفت اون خانوم کیه ؟ گفتم همکارمه . چیزی شده ؟ گفت گزارش دادن به ما که شما را در حال انجام اعمال منافی عفت دیدن ! مدارک ماشین رو بده و صبر کن تا سرپستم برسه تکلیف شما رو روشن کنه . دنیا روی سرم آوار شد . نمیدونستم صحبت کردن در ماشین هم عمل منافی عفته ... اعتراض کردم . گفتم این یه توهین بزرگ به من هست . من حتی چراغ داخل ماشین را هم روشن گذاشته بودم که همچی تصوری بوجود نیاد . تازه من کنار خیابونی ایستاده ام که هر دقیقه صد تا ماشین و رهگذر ازش عبور می کنه . این چه اتهامی یه که به من و یه خانم محترم که صاحب خانواده هست می زنید ؟ ولی این پلیس جوان ! گوشش به این حرفها بدهکار نبود . در همین لحظه همکارش هم رسید و گفت ماشین باید به پارکینگ منتقل بشه و ایشان فردا باید برای اثبات بی گناهی خود !!! باید بیاد اداره اماکن ...
بهشون گفتم خداییش به من میاد با 45 سال سن بیام تو خیابون یه همچی خطایی بکنم . من خودم خانواده دارم ، من جای برادر بزرگ شما هستم و زمانی که شما هنوز بچه خردسالی بیش نبودید تو جبهه ها با عراقی ها می جنگیدم . اگر هم حرف شما درست باشد برای جوانهایی است که هزار و یک مشکل برای ازدواج و تشکیل خانواده و این حرفا دارند نه من که نیمه راه زندگی را هم رد کرده ام . بنده مدتها بود همکارم را ندیده بودم نشستیم کمی راجع به گذشته ها و حال و روز این روزهامون صحبت کردیم . آیا صحبت کردن در ماشین جرم است ؟
گفتند بله جرم است و ما هم داریم به وظیفه خود عمل می کنیم .....!!!
بله اشتباه از من بود . آنها داشتند به وظیفه خود عمل می کردند . در ادامه صحبت دیدم آنها بی میل نیستند که حقیر را تلکه کنن و با دریافت وجوهی از این خلاف بزرگ من بگذرند . ! گفتند ما تقصیری نداریم . ما نمی خواهیم بی جهت آبروی کسی را بریزیم ، ولی این موضوع در سامانه ثبت شده ! و برای پاک کردنش باید زحمت زیادی بکشیم .
بی درنگ گفتم من به اندازه کافی استرس و مشکل دارم من نمیخام با اومدن به اداره اماکن و شنیدن هزار تا تهمت رنگارنگ دیگه که یکی شو هم نمیتونم به شماها ثابت کنم ، اجازه بدم آبرو و حیثیت ام بی جهت به باد بره ... چه جوری میتونم جبران محبت شما رو بکنم !
دردسرت ندم حمید خان ... همه مشکلات من با این آقایان وظیفه شناس با یک تراول 50 هزار تومانی حل و فصل شد رفت پی کارش . واقعا حوصله کشمکش زیادی نداشتم . حداقل معطلی این قضیه در حالتی کاملا خوش بینانه که همه چی قانونا ختم به خیر شود یک هفته پرسه زدن در کلانتری ها و اماکن و دادگاه و این حرفاست ...و آقایان پلیس وظیفه شناس با گرفتن تراول تشرف شونو بردند . آقایان عوض مبارزه با مواد پخش کن های خیابونی و ولگردها و چاقو کش ها و دزد هایی که شبها توی خیابونا پلاس اند و به ماشینها و اموال مردم دستبرد می زنن دنبال پیدا کردن سوژه هایی از این دست هستند که اخاذی از این آدمها که نگران پرونده دار شدن الکی و بی مورد در ادارات پلیس هستند ، بسیار راحت تر و شیرین تر است تا خود را به دردسر تعقیب دزدها و قاچاقچی ها بیندازند . نون زن و بچه هم تامین میشه از این راه . حالا جرات داری برو از دست اینها شکایت کن به حراست نیروی انتظامی . دیگه خونت کاملا حلال میشه ...
بله حمید جان من و بسیاری از ایرانی ها داریم در این زندان بسیار بزرگ چوب خط زندگی مان را خط می کنیم تا به روز موعود که رخت بستن ابدی باشد ، برسیم ... بی هیچ دلخوشی و ارامشی ...
ولی همانطور که خودت نیز بدان اشاره کردی در آنسوی مرزها مردم کارناول های شادی برپا میدارند و آن را بهانه ای برای خوش بودن حتی شده یکی دو روز ، قلمداد می کنند ... بر خلاف ما که برای بزرگداشت خاطره جنگی خانمانسوز شاهد مدیحه سرایی جگر خراش مداحان و روضه خوانها هستیم . جایی که بیشتر از پیش نمک به زخم بازماندگان این جنگ می پاشند و صدای همیشه محزون مداحان ولایت مدار تا مدتها در مخ مان پتک می زند . امسال هم خیلی زودتر به استقبال دوماه عزا و ماتم رفتیم . میگی چطور ؟ همین انفجار اخیر در پادگان روستای بیدگنه بهانه جدیدی بدست شون داده تا هر شب توی تلویزیون در سوگ این سرداران رشید اسلام ! مدیحه سرایی کنن و اشک ها از ملت بگیرند ! روزی هزار بار آهنگ کجایید ای شهیدان خدایی پخش می شود و اعلام زمان و مکان مراسم سوم و هفتم و چهلم و سال و این یادبود و ان یادبود ... دو سه روز دیگه هم محرم و صفر از راه می رسد ...این هم از کارناوال شادی ماها ... و تقدیر و تشکر از اونایی که روزی جانشان را کف دست گرفتند و رفتند جبهه ها ...!
حمید جان خیلی منو ببخش که با حرفام ناراحتت می کنم . بخصوص در کامنت قبلی ام که برای مادر نوشته بودم ...
ولی گفتم درد دلی کنم با کسی که دوستش دارم و حرفامو می فهمه . اگه دیدی که جای مطلب اینجا نیست و ممکنه دردسر ساز بشه حذفش کن . هر کجا هستی دلت شاد و خانه ات آباد باد .
باز هم معذرت از پرگویی حقیر ...
مخلصیم .

امید خان عزیز و گرامی
ممنونم که بنده و این مکان رو قابل نوشتن خاطرات و درددلهای خودتون دونستید. بذارید بگم که شاید سه بار نوشته ی شما رو خوندم تا بتونم براساس آن پاسخ شریف شما رو بنویسم ولی بهتر میدونم که هیچ سخنی بر سخنانتان اضافه نکنم و همین که زحمت ثبت اون رو کشیده اید خودش بهترین سند ارزشمندی اون که برای همیشه در این مکان و عالم مجازی و اینترنت ثبت بشوند.

نکته ی مهمی که در ارتباط با سختنون قابل ذکر میدونم اینه که شمای عزیز از آن نالیده اید که چطور می شود روزگاری ملتی به جان هم بیفتند و جنگهای داخلی آمریکا رخ بده ... و یا دو کشور همسایه در اثر زیاده خواهی های قدرتمداران به جان هم بیفتند؟؟

اجازه میخوام نگرانی ام رو ابراز کنم که این روزها شاهد بدتر از آنیم و میبینید که چطور به اسم دین و مذهب، طرفداران یک گرایش، اعضای گرایش فکری دیگر را در عراق و افغانستان و پاکستان می کشند و جالبه بدونید که کشته های مسلمانان بدست دیگر مسلمانان بسیار بیشتر از کشته شده ها بدست دیگران بوده .... و همین منو سخت میترسونه ... سخت میترسم از تجزیه طلبی که روزی دامن ایران و ایرانیان رو بگیره ... سخت میترسم که همانگونه که همزبان هموطن حاضر شد به روی هموطنش چماق بکشد؛ روزی و روزگاری نزدیک سنگربندی کند و اسلحه و توپ و تانک هم بکشد .... بهرحال چه میشه گفت و کرد جز دعا تا خداوند رحممان کند و آن روز را نبینیم.

در مورد بقیه ی نوشته تان بهتره سکوت کنم و ببینیم چه پیش میاد؟

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امید شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ

امید عزیز باز هم سلام
من چنان در حس نگارش کامنت قبلی فرو رفتم که فراموش کردم از مطلب باشکوه تو در مورد برگی از تاریخ پر فراز و نشیب آمریکا یادی نکنم . بدون اغراق مطالب حضرتعالی همراه با تصاویر مرتبط ان بسیار جالب است مضافا اینکه با نثری موزون و زیبا و بی بذیل مزین گشته است .
واقعا برایم لذت بخش بود خواندن این مقال . به شما افرین میگم و بریت ارزوهای خوب خوب دارم حمید جان .
چاکریم دربست ...

امید خان
نیازی نبود که زحمت بکشید و دوباره نظرتون رو بنویسید ... همینکه زحمت می کشید و ردی از اسم و نظرتون زینت بخش این مکان میکنید نهایت بزرگواری شماست ... ولی بازم از همه ی کلمات خوب و تشویقهاتون تشکر میکنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

بلا به دور.انشالله سلامتی کامل رو به دست بیارید.چقدر صحنه ها قشنگ بود.حال و هوای فیلم های قدیمی رو داشت.راستی شهر شما ترافیک نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حیفستا(با فتحه بخوانید).شهر بی ترافیک که شهر نمیشه احتمالا اونجا روستایی حومه شهری است
راستی دقت کردید حسن وبلاگ نویسی چیه؟تشویق میشید همه اتفاقات رو دنبال کنید حتی اگه مریض باشید و این یعنی پویا بودن

وحیده خانم گرامی
از بابت کلمات و آرزوهای خوبتون تشکر می کنم ... خوشبختانه رو به بهبودی بیشتر دارم و فقط هنوز بیحالی و ضعف رهایم نکرده وگرنه بقیه اش رو خیالی نیست.

بهههله که ترافیک نداره ... البته منم که عرض کرده ام ... اینجا دهاتیه که هرچند جمعیت آنچنانی نداره ولی در عوض همه ی امکانات مورد نیاز رو داره و دست کمی از شهرهای بزرگ نداره ... لذا ما هم مثل خودشون اسمشو به زور میذاریم «شهر» و عطای نعمات شهرهای بزرگ رو به خودشون میبخشیم .... همین گوشه ی امن و دنج آسایش ما را بس

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

محسن یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ق.ظ

آقا ما هم از اینا داریم.
22 بهمن،روز قدس،9دی،22 خرداد،2 خرداد،13 آبان ، 19 آذر(به مناسبت تولد من)
باز هم به مرام شما که وقتی این اتفاق ها در اطرافت می افته به یاد اینجا و خواننده ها هم هستی.
راستی یادم رفت سلام کنم و لازم هست که بگم «سلام».

آقامحسن
یه جوری فرمودید که «ما» هم داریم که انگاری منو از خودتون جدا دونستید ... بههههدش هم رفیق
اینا دارند و من ندارما ... یه وقت فکر نکنی قیافه میگیرم ... بهههدش هم از خودمون خوووویلی بهتر تر تره ... مگه نهههه؟

سلام نکرده عزیزید .... موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

سپهر یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ب.ظ


سلام آقا حمید
امیدوارم حالتون بهتر شده باشه.
همه جا بحث جنگه ، شما هم مطلبِ تیر و تفنگی نوشتید. من هم که دم سربازی ...
چقدر قشنگ این سیاستمداران آمریکایی به زیبایی و با سلیقه بسیار سر مردم خودشون رو گرم نگه می دارن. با این مراسم های گوناگون و متنوع هم روحیه مردمشون رو حفظ می کنند، هم کاری می کنند که مردمشون با هم در ارتباط بوده و تبادل فکری داشته باشند. هم فرهنگسازی برای جوان هاشون ایجاد می شه و هم انرژی های نهفته در درون آن ها را به سوی مثبت سوق می دهند. در واقع رویدادهای بد یا خوب ندارن ، همه چیز به طور متعادل در نظر گرفته می شه. مردم شون نه مجبورند زار زار گریه کنند و نه مجبورند الکی بخندند و بعد هجوم به دیگ پلو ببرند.
مقایسه اونها با خودمون را نگم بهتره. فقط همین را بگویم که در اینجا برای این که مردم یک موقع جیک شان در نیاید برای هر چیز یک پلیس گذاشتند (پلیس امنیت .. پلیس برق... پلیس آب ... پلیس نفس گیری...). حالا هی شما به من بگو هر چه می خواهد دلتنگت بگو و چهچه بزن، آخه نمیشه ...
راستی این نظم و لباس های سربازانی که شیپور می زنند خیلی با وقاره.
نکته دیگه، اون مربی رقص داره "رقص باله" یاد میده، یک رقص شاهانه است. به خاطر همینه که بدنهایشان ورزیده است.
در آخر دلم نمی آید که مقایسه نکنم پس:
در مراسم اونها :
1. آغاز مراسم به طور رسمی با رژه و سرود (نتیجه اخلاقی : ذهن مردم برای برپایی مراسم باشکوه آماده می گردد)
2. اطلاع رسانی به مردم که جریان این مراسم چیست و چه سابقه ای داره (نتیجه اخلاقی : آگاه سازی مردم )
3. فکر مردم از فلسفه مراسم آگاه می شه و تفکر پویا می گردد . (نتیجه اخلاقی : فکرها به کار می افتد)
4. مردم سعی می کنند با سلیقه های خود قسمتی از مراسم را بازسازی نموده و پیام های اخلاقی مورد نظر خود را در آن می گنجانند. (نتیجه اخلاقی : امربه معروف و نهی از منکر)
5. مردم زباله های ریخته شده در خیابان ها را جمع آوری می کنند (نتیجه اخلاقی : همکاری در هر کاری)
6. مراسم با رقص باله که آرامش بخش است، به پایان می رسد (نتیجه اخلاقی : مردم با لذت و آرامش به خانه بر می گردند)
در مراسم ما :
1. محلی که س.ا.ن.د.ی.س داده می شود، مشخص می گردد
2. کسی نباید بفهمد که فلسفه این گردهمایی چیست
3. فکرها همه بسته شده و فقط زبان ها دارند حرف های یک فرد دیگر را فریاد می زنند
4. خیابان ها پر از آشغال می گردد
5. همه دنبال محلی که پلو می دهند می گردند
6. بعد از خوردن پلو، شکم ها ورزیده شده و راهی خانه می شوند

جای بحث بسیار است ولی وقت کوتاه. اگه دیدید که نظرم مشکل سازه پاکش کنید.
شاد و برقرار باشید.

سپهر عزیز
ممنون از احوالپرسی تون .... شکر خدا رو به بهتر شدن دارم ... بهرحال اینجور موارد از عوارض پیریه و گریز ناپذیر

در مورد نوشته تون .... هرچند یه کمی اغراق آمیز و رویاگونه توصیف فرموده اید ولی بهتر میدونم باشه تا ببینیم چی پیش میاد .... منتها یه نکته رو باید بگم و اینکه سیستم مدیریت در آمریکا به گونه ایه که شورای شهر و مسئولین مردمی هرشهری ، همه ی تصمیمها رو پیگیری میکنند و ربطی به سیاستمداران نداره .... به نوعی سلیقه ی مردمی هر شهری در برگزاری مراسمها و حتی سیستم شهرسازی هر مکانی اهمیت بسزایی داره.

ممنونم از حضورتون ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

محمد دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ق.ظ

اقا حمید سلام :

عرض خاصی نداشتم فقط میخواستم ازتون بابت مطالب زیبا و جالبتون تشکر کنم. راستی دلم هم واسه سنتورنوازیتون خیلی تنگ شده. .خیلی میخوامت.

محمد از نجف اباد

محمد عزیز
هرچند دقیق دقیق نتونستم شما رو به یاد بیارم .... بی نهایت تشکر و ممنونم که اجازه دادی ردی از اسم و نظرتون باعث زینت این مکان و شادی قلب بنده باشه .... رفیق دیگه نه سنتوری دارم و نه حس و حالی برام باقی مونده و این روزها خودمم دلتنگ شنیدن یه تیکه سنتورنوازی دوستان شده ام ..... شما لطف دارید.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مینو دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ق.ظ

سلام بابت مطالب وعکسهای خوبتون ممنون
موفق باشید

مینوخانم گرامی
خواهش میکنم و پیشکش شما دوستان عزیز.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مهدی دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ب.ظ

درود فراوان بر آقا حمید
ببخشید که دیر از بیماریتون آگاه شدم و گرنه باید زودتر براتون آرزوی بهبودی میکردم.
دو یا سه هفته پیش، یک مقاله دیگه درباره آزفا براتون فرستادم که چون پاسخی ندادید شک داشتم به دستتون رسیده یا نه. اگه نرسیده بفرمایید دوباره بفرستم.
راستی شاید برای نسخه پیچیدن دیر شده باشه ولی کتابی هست به نام معجزات درمانی انگبین ها نوشته آقای محمد دریایی که برای درمان زونا میگه: ((یک فنجان آب شوید و نصف فنجان عسل را خوب هم زده و مخلوط را می جوشانند، سپس در یک ظرف دردار گذاشته و در آن را محکم می بندند. این مرهم روی زونا مالیده شود)).
به امید بهروزی

آقا مهدی عزیز
جناب
ایمیلتون رسیده و دروغ چرا هنوز دانلود و مطالعه اش نکردم ... ببخشید که در ارسال خبر دریافتش تنبلی کردم. در مورد بیماری هم گفتنیه که مرتفع شد ولی هنوز پس لرزه های تب و بیحالی اش دامن گیرمه و ایشاالله خوووف میشم.

بینهایت از راهنمایی هاتون ممنونم. بنده هم آرزوی سلامتی و آرامش کامل شما و خانواده ی محترم رو دارم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

زهرا دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:51 ب.ظ http://zaneashegh.blogsky.com

سلام حمید عزیز
امیدوارم که الان خوب و سرحال باشی و تن درد از بین رفته باشه.
عکسها خیلی زیبا بود و توضیحت کامل. ممنون. ببین اونها چه می کنند برای اتفاقهای تاریخیشون و دولت ما چه می کنه. این جنگ ۲۳ سال پیش تموم شد ولی هنوز همه جا بوی جنگ می ده. هنوز مردم ساده ما هر سال سفر می کنن شلمچه و هر ماه نمایشگاه دفاع مقدس و جنگ در سطح شهر برگذار می شه. کاش اینها همه کالسکه و ماشین و زندگی اون دوران رو به تصویر می کشیدن نه جنگ و کشت و کشتار رو......... .

زهرا خانم گرامی
سرحال سرحال که هنوز نه .... ولی مطمئن باشید آخرش خوف میشم حالا یا از نظر سلامتی یا از نظر عقلی !!! اگر هم نشدم خاب نشدم دیگه!

یه چیزیو بگم .... مناسبتهای فرهنگی هرجامعه ، بنا به مقتضیات و نیازش شکل میگیره ... باور کن اگه برای همون مردم، دو روز پشت سر هم شادی باشه حوصله شون سر میره و انگاری عادت شده که بنالند و غم بخورند که از قدیم هم گفته اند : غم نزد ایرانیان است و بس.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.bojd.blogfa.com

سلام حمید آقا
آرزوی سلامتی براتون دارم.
بابت این پست جالب و زحمتی که برای آپلود تصاویر کشیدید به نوبه خودم مرسی

آقا محمد عزیز

این منم که باید از حضور ګرم و صمیمی تون تشکر کنم.

از بابت همه ی آرزوهای خوبتون نیز سپاسګذارم.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باباعلی چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ب.ظ http://parsavaghef.blogfa.com

مثل همیشه مفید و آموزنده بود ... برای شما آرزوی بهبودی زودهنگام دارم . پس پست بعدی در مورد زونا است ... ما هم نگرفتیم و جزو منتظرها حساب میشیم .

بابا علی نازنین

از بابت تشویقها و آروزهای خوبتون تشکر فراوان دارم.

والله چی بګم؟ فقط میدونم که هرکسی آبله مرغان بګیره، دیګه به این بیماری دچار نمیشه. فقط عیب کار اینه که این ویروس برسر توده های عصبی بدن جاخوش میکنه و معمولن در سن پیری پس از پنجاه و شصت سالګی و ضعف بدنی، دوباره خودش رو به شکل زونا نشون میده. این یعنی اینکه حسابی ضعیف شده ام و مهمتر اینکه تا حالا فکر می کردم جوونتر از این حرفها باشم ولی الان معلوم شده که شناسنامه ام اشتباهه

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حمید یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:24 ب.ظ http://http://hamidhaghi.blogsky.com

میبوسمت

ارام

جوری که بیدار نشوی

و خواب بوسه ی مرا ببینی



حمید حقی جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

نامرد اون میبوسمت ارام ...مال من بود ها

نبادا جواب بدی ها

حمید خان
بخدا از دستم در رفت .... نه اون ماچی که به تو دادما بلکه پاسخ به اون نظرت بود .... حالا نگفتی ... کی اون بوس رو دزدیدی؟ مزه اش چطور بود؟ آخه بد سلیقه ای ها ... بابا بچسب به یه خوش آب و رنگ تر از من ِپیرمرد

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

صبا شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ق.ظ

موفق باشید...

صبای گرامی
شما نیز تندرست و سرسلامت باشید.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

Mrs. F شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:06 ق.ظ http://aabi.blogsky.com

in axa vaghean az khodetoon bood?
kheili bahal booood!!!!!!

سرکار خانم اف گرامی

ضمن عرض خیر مقدم خدمت شما و با امید به اینکه در این مکان به شما خوش گذشته باشه؛ از بابت اینکه اجازه دادید ردی از اسم و نظرتون زینت بخش این سراچه باشه کمال تشکر رو دارم.

در مورد سوالتون اگه منظورتون اینه که آیا خودم عکاسی کردم؟ گفتنیه که بله ..... البته با یه دوربین معمولی که این تعداد عکس از بین بیش از پنجاه تا عکسی که گرفته بودم انتخاب شده.

اگه منظورتون این بود که چنین مراسمی برگزار شده و خودم هم در صحنه حضور داشتم؟ بازم جواب مثبته.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد