از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

دالتون ها / هالووین

مدتها بود خونه نشین شده بودم و کم کم  داشتم می پوسیدم که بالاخره فرصتی دست داد و از خونه زدم بیرون و به همراه برادرم راهی ایالت کنزاس  شدیم.  شاید  اسم «جاپلین» بخاطر حوادث  طبیعی اخیر و تندباد و دیدار برادر «اوباما» از اون منطقه، آشنا باشه؟  ولی شهرت شهری کوچک به نام «کافی ویل» در نزدیکی جاپلین،  باعث شد که سفر دو روزه ی ما به چند علت به آن شهر باشه. اولین دلیلش اینکه روزگاری نه چندان دور تعداد بالایی _نزدیک به دویست نفر ایرونی و بچه نجف آبادی_ در این شهر تحصیل می کردند؛ ولی امـــروزه حتی یه نفر هم ،  اینورا بال نمیندازه.



                      نمایی از ساختمان محل تشکیل کلاسهای کالج _ کافی ویل


دلیل دومی که برای سفر به این شهر داشتیم؛ دیدار از خارسو و بــُرسوره(مادر و پدر همسر) برادرم بود که هرچند هیشکی نمیدونه تقدیر چه میخواد ولی آفتاب لب بوم اند و دیدارشون واجب.


                  مـــِــری و بـــیـــل بوگارت _ مادر و پدر دانا _ همسر آمریکایی برادرم


این شهر زمانی حدود بیست هزار جمعیت داشته،  ولی الان بیشتر به شهر مردگان شبیه تره؛  با این حال هنوزم مشهوره و عمده ترین دلیلش هم   اینه که حدود 120 سال پیش محل کشته شدن دو تا از برادرها و (_نیز دوتا از دوستانشون و_) دستگیری برادر کوچکتر دسته ای از معروفترین یاغیان و دزدان آمریکا به نام «دالــتــون»ها در این شهر بوده.  دالتون ها  در اصل علیه گذر قطار از زمینهای اجدادی شون دست به اعتراض زدند  و کم کم  رو به دزدی و سرقت آوردند و شاید با یاد آوری کارتون «لوک خوش شانس» بتونید اونها رو به یاد بیارید. اونچه که مهمه اینکه ساختمان همان بانک و زندانی که در حین سرقت باعث شد کشته و زندانی بشند بصورت همان چیدمان قدیم برای بازدید توریستها بازه.


                         بانک محل سرقت و کشته و دستگیر شدن باند دالتون ها


                                            ورودی بازداشتگاه محلی


               ماکت جنازه های بازدداشت شده ی دو برادر و دو عضو باند دالتون ها


               سنگ قبر سه تن از افراد باند دالتون ها در شهر کافی ویل ایالت کنزاس


گفتنیه که به همین مناسبت موزه ای هم پذیرای توریستهاست که بر دیوار آن نقشه ی کامل عملیات سرقت و کشته و دستگیری  گروه «دالتون»ها رو کشیده اند.


                نقشه ی عملیات سرقت، کشته شدن و دستگیری باند برادران دالتون


                موزه ی دالتون ها _ صندوق عقب(چمدان چرمی) ماشین رو دقت کردید؟


                  معاون کلانتر که پشت ستاره ی حلبی اش، قلبی از طلا داشت 


یکی از چیزای جالبی که در شهرهای قدیمی جلب توجه میکنه،  وجود ستون(کپسولی) است  بعنوان یادبود که مردم شهر با دفن اشیا، نامه ها، عکسها و چیزهای جالبشون اجازه میدهند تا نسلهای آینده در صد سال بعدش آن دفینه را باز کنند و بدین شکل خاطراتی بسازند و شاید هم سندهایی به تاریخ بیفزایند.


                           دفینه ی یادگاری برای نسل های آینده در صد سال بعد


از دیگر اهمیتهای این منطقه اینه که وجود نفت نامرغوب در سطح بیست تا سی متری زمین سبب شده که تا چشم کار می کنه در فاصله ی کمتر از یک کیلومتر،  دکلهای کوچک نفتی در زمینهای کشاورزی به طور شبانه روز اقدام به پمپاژ و ذخیره ی نفت استخراج شده در مخزن مجاور چاه،  جهت پالایش میکنه.


                          دکلهای کوچک استخراج نفت در میان زمینهای کشاورزی


خوش شانسی من بود که تونستم در فستیوال عرضه ی انواع غذاها که به مناسبت «هالووین» (مراسمی شبیه به قاشق زنی چهارشنبه سوری) برپا بود؛ شرکت کنم. وقتی برای یکی از فروشنده ها توضیح می دادم که غذایی به نام «شش کباب» غذایی ایرونیه تعجب کرد. گفتنیه که این کباب از ترکیب شش مورد خوراکی (فلفل، گوجه، پیاز و…) و نیز گوشت(سفید و قرمز) تشکیل می شه.  بدین شکل همه ی آمریکاییها پیشاپیش میدونند که عدد شش(سیکس) و همچنین کباب(باربیکیو) به فارسی چی میشه.


                                کباب مخلوط سلطانی یا همون شیش کباب


همانطور که عرض کردم همزمان شدن مراسم «هالووین» و فستیوالی که در اصل برگردان شده ی همون واژه بود و به «نیو والا» مشهوره سبب شده بود که مردم شهر در یک خیابان درازی جمع بشند و دم و دستگاه شکلات دادن به بچه ها و بزرگترهایی که هر کدومشون یک کیسه یا سطلی به دست گرفته بودند؛ برپا باشه.  به این ترتیب هم اونایی که علاقه به شکلات دادن داشتند در یک محل جمع شده بودند و هم اینطوری همه میتونستند ذوق و سلیقه ی خودشون رو در گریم چهره و انتخاب کاستوم(لباس مخصوصشون) به نمایش بگذارند.


        «نیو والا» برعکس نویسی شده ی واژه ی هالووین یا همان قاشق زنی آمریکایی


      و باز فرین و بازپوشیدن لباس سال گذشته اش. لـِــیدی باگ یا عروس خدا / کفش دوزک


  آدمهای گــُنده و کاستوم(لباس مخصوص) هالووین و توزیع شکلات از داخل صندوق عقب ماشین


                خانواده ای آمریکایی و پوشیدن لباس ژاپنی / کره ای برای متفاوت بودن


البته فکر نکنید که این مراسم قاشق زنی آمریکایی و پوشیدن لباسهای عجیب و غریب که در اصل تاروندن ارواح خبیثه؛ فقط متعلق به کوچکترهاست ؟  دیدنیه که چطور مردم زیادی درب خانه هاشون رو با کدوهای زرد؛ مترسکهای روح و ترسناک، سنگ قبرهای مصنوعی، چراغهای چشمک زن، توریهایی شبیه به تار عنکبوت و غیره  تزئین کرده اند و حتی بعضی هاشون نه تنها لباسهای عجیب و غریب می پوشند بلکه قیافه هاشون رو هم  آرایشهایی می کنند که دیدنیه.


                                مو سیخی !!! بگم الهی مثل من کچل نــشـی !!؟


                   به خوابت نیاد ... دل خوش و حوصله ی زیادی ... پاچه اش کو؟


در قاره ی آمریکای شمالی ، از خانواده ی راسوها؛ گونه ای وجود داره به نام «اسکانک» Skunk  که وقت خطر از خودش بویی تولید می کنه که تا کیلومترها ادامه داره و اگه ماده ی بدبوی اون به لباس کسی ریخته بشه هیچ راهی نداره جز آتش زدن یا خاک کردن لباسها ، چرا که بوی  زننده اش  حد نداره . فکر کنم «راسوی گندناک»(گند راسو) بهترین اسمیه که میشه براش انتخاب کرد. ولی خودمونیم این خانمه نه تنها بوهای خوف خوف می داد؛  بلکه مقبول و دیدنی هم بود …. مگه نهههه!؟


                     تا باشه راسو هم اینطولکی باشه ... مگه نهههه !!! 


این هم بهانه ای برای به روز آوری وبلاگ … موفق و پیروز باشیدتا درودی دیگر دو صد بدرود    … ارادتمند حمید

نظرات 32 + ارسال نظر
آقای سین پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ق.ظ http://enferadi0098.blogsky.com

سلام هموطن از وطن دور
از این که مطالبت رو هموطنات توی ایران می خونن چه حسی داری؟واقعا خوشحال شدم از آشناییت
وبلاگ خوبی داری پیروز باشی

آقای سین گرامی
قبل از هر چیز اجازه بدید خدمت شما خوش آمد عرض کنم و تشکر از محبت حضور و ثبت ردی از اسم و نظرتون.

سوال بسیار جالبی پرسیدید. راستش هدفم از راه اندازی این وبلاگ، اطلاع رسانی تقریبن نزدیک به واقعیت بود. نه آن اغراقها و سیاه نمایی رسانه های داخلی و نه عشق کور آمریکا و بهشت برین دیدن آن. بالاخره هر جایی برای خودش خوبیها و بدیهای بسیاری داره. احساس واقعی ام از این ارتباط بسیار مثبته ... بهرحال میشه گفت همین ارتباط، بهترین نشونه ی اینکه دلتنگی وطن و هموطنانم همراهم بوده و هست. چیزی که هست گفتگوی با خواننده ها سبب میشه خیلی خودم رو دور از همدلان هموطنم نبینم و احساس خوبی داشته باشم.... امیدوارم که سوالتون رو درست جواب داده باشم. بنده هم از آشنایی با شما خوشوقتم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

جلسه رسمیست پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ق.ظ http://jalase-rasmist.blogsky.com

وطن آدمی را در هیچ نقشه ای نام و نشانی نیست
وطن آدمی در قلب کسانی ست که دوستش می دارند

دوست گرامی

قبل از هرچیزی خدمت شما خوشامد عرض میکنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش گذشته باشه و تشکر از اینکه اجازه دادید ردی از اسم و نظرتون زینت بخش این مکان باشه.

در قبال نظرنوشته تان چیزی اضافی برای گفتن ندارم جز تایید کلامتون و تشکر.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مصطفائی پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 ق.ظ http://www.najafabadiha.blogfa.com

سلام...راستش همونطور که گفتم بنده اکثر پستهای شما رو دنبال میکنم اما تنبلی کرده و توی اکثرشون نظر نمیدم... توی یکی از تاپیکها در مورد ماشین شیخ ابوطالب گفته بودید پیشنهادی به نظرم رسید و آن اینکه احیانا اگر عکسی چیزی ازمکان خاصی در نجف آباد میخواهید (به عنوان مثال همون ماشین شیخ رو)بفرمایید تا انشاالله در اسرع وقت به شما برسونم... حتی اگر کار دیگه ای بود در خدمتم...
ممنون.
یاحق.

آقای مصطفایی عزیز
بی نهایت از نظر لطفتون تشکر و سپاسگزاری می کنم. راستشو بخواهید مورد خاصی الان توی ذهنم نیست که نیاز باشه شما رو به زحمت بندازم. منتهای کلام اینو بدونید که هرچی که از دوست رسد نکو میدونم و بنده هرچیزی که دم دست داشته باشید و بفرستید و برای ارسالش به زحمت نیفتید رو روی چشمم می ذارم. گفتنیه که اونها رو توی یه پوشه ذخیره می کنم و بنا به مواردی که پیش میاد از بینشون انتخاب می کنم و چه بهتر که یه سری مورد هم از شهر و دیارم داشته باشم. لذا چنانچه تمایل داشتید که عکس یا موردی رو ارسال کنید زحمت بکشید و به ایمیل آدرس زیر
hamid_najafabadi@yahoo.com
ارسال کنید. ممنون.

یه بار دیگه از بابت محبتت تشکر می کنم.... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

ارادتمند حمید

مینو پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ق.ظ

سلام
خیلی جالب بود
ولی یه سوال ؟ با این همه جاهای دیدنی و مراسم وجشن های خوبی که اونجا دارید چرا خونه نشینی وپوسیدن؟
از فرصتهاتون استفاده کنید و واسه خودتون کیف کنید
امیدوارم همیشه خوش وخرم باشید

مینو خانم
بحث سر اینکه دور و برمون مراسمهای گوناگونه نیست ؛ بلکه صحبت از بالارفتن سن و درگیریهای فکری و افکار فلسفیه ... از این گذشته گاهی در رفتن از دست زن و بچه هم باعث ترمیم پوسیدگی میشه ... میگی نه؟ امتههههان کن

از بابت تذکرتون تشکر ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

ارادتمند حمید

امیر پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:57 ق.ظ

سلام بر حمید خان گل و بلبل
.
حمید جان عکس ها و مطالب بسیار زیبایی گذاشتی دستت درد نکنه ای کاش از تغییر چهره خودت ( به خاطر جشن هالوین ) هم عکسی قرار می دادی .
.
ممنون.

امیرخان
آخه عکس ما پیرمردها مگه دیدن داره رفیق ؟؟ ... چشم !! در فرصتی مناسب عکسی هم از خودم میذارم تا دلتون یه دل بشه و بقول نجف آبادیها: گوشت گاو ارزون بشه

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

ناصر پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ق.ظ

سلامی چو بوی خوش آشنایی
مطلب رو خوندم و برام جالب بود امیدوارم همیشه خوش و خرم باشی .
راستی نگفتی از دیدن خارسو و بوسوره اخوی چیزی حاصل شد ؟ یا نه قراره حاصل بشه ؟
امیدوارم حرفمو جدی نگیری به امید دیدار و خدا نگهدار

آقا ناصر عزیز
خوشحالم که نوشته رو پسند داشتید ... راستش هدف دیدار بود و عوض کردن آب و هوا و دررفتن از دست زن و بچه که بخوبی حاصل شد

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

وحیده مامان پارسا پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ http://dinasour.persianblog.ir/

جالب بود مثل همیشه.اگه شما نبودید کی واسه ما از مراسم اونجا عکس و گزارش تهیه میکرد. منتظر گزارشات مصور بعدی هستیم.راستی میشه از خانه ها و تجملاتی که در زندگیهاشون دارن هم گزارش تهیه کنید؟دوست دارم بدونم تفاوت طبقاتی اونجا چقدر در زندگیها مشخصه.مثل کشور خودمون هست که از خونه طرف بشه فهمید چه طبقه ای از اجتماع هستند.البته هر وقت مناسبتی جور شد.(گزارش درخواستی)

وحیده خانم گرامی
در مورد اینکه اگه من نبودم پس کی؟ خاب لابد یکی دیگه ... حالا امسال نه؟ شونصد سال دیگه ... بالاخره یه نفری پیدا میشد و یه کاری می کرد دیگه ... نههههه؟

در مورد گزارش و فرامایشتون ... چشم !!! فرصتش پیش بیاد توی فکر و ذهنم در نظر خواهم داشت.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مصطفی پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام آقا حمید گل

چند وقتی هست که نمی تونم برات کامنت بزارم. شما ببخشید

اما گفتی دالتون ها، کل خاطرات صبح های جمعه که شبکه دو این کارتون را پخش می کرد اومد تو ذهنم و ....
واقعیتش این است که یکم هم دلم گرفت سنگ قبرشون رو دیدم. آخه من از دالتون ها خوشم می آمد. برعکس از لوک بدم می آمد.

کلا از آدم های خوب تو قصه ها خوشم نمی آید و ضد قهرمان ها را دوست دارم و...

این هم بهانه ای برای گذاشتن یک پست...
موفق و پیروز باشید.
ارادتمند مصطفی

مصطفی خان
مگه طلبکارتونم رفیق؟؟ ... همین ثبت ردی از اسم و نظرتون، نهایت لطف شماست و صد البته روشن شدن چشمم و زینت این سراچه ... بهرحال بازم دمتون گرم.

متاسفم که باعث شد یه کمی حالتون گرفته بشه ... حالا خیلی هم سخت نگیرید که اگه کسی هم نکشته بودشون؛ لابد بعد از 120 سال مرده شده بودند دیگه ... مگه نههه؟ حالا که اینقده دوستشون داری بذار برات تعریف کنم که برادر کوچکترشون بعد از یه مدت زندانی شدن آزاد میشه و به کالیفرنیا مهاجرت میکنه و تا زمان پیری اش همونجا بوده. اونچه که جالبه اینکه این کشور اینقدر آزادی وجود داره که این مردی که سابقه ی منفی و دزدی توی پرونده اش داشته؛ تا آنجا پیشرفت میکنه که زمانی هم کاندید «گاورنری»(شبیه به رئیس جمهور یک ایالت یا استانداری) یا شهرداری یکی از شهرهای ایالت کالیفرنیا میشه.

بهرحال دمت گرم که شما هم بهانه ای برای نوشتن نظر پیدا کردید ... بازم بهانه جویی کنید که بقول اصفونیا: خـــُب کاری میکنید.

موفق و پیروز باشیید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

محسن پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:12 ب.ظ

سلام
امیدوارم که خوب باشید سر حال.
باز هم پست جدید و می تونم بگم تجربه ای جدید.هم خوب نوشته اید و هم ایده ای که انتخاب کرده اید جدید و خاطره انگیز بود(عکس پروفایل فیس بوک من هم عکس برادرات دالتون هست).
وقتی به خودمون نگاه می کنم که افرادی که روزی برای ما معروف بودن حالا یا عضو گروه فتنه هستن و یا گروه انحرافی و بعدش به اینا که خاطراه برادران دالتون رو هم حفظ کردن نمی دونم که چی بگم.حالا ما ادعای اسلام هم داریم.نمی دونم "چه باید کرد و چه باید گفت" فکر کنم که این عبارت عنوان یکی از پستای شما هم بود.
قبلا اهل شکار و تیراندازی هم بودم.اگه بودم که تلاشم رو برای شکار اون راسوی آخری می کردم.البته کلانتر شهر (شما) از همه زرنگ تر هستید.

محسن خان
ممنونم از احوالپرسی هاتون ... به شکر خدا و نظر لطف شما خوب و بد میگذرونیم و باید بگم که سرحالیم ... بازم ممنون.

محسن جان
لطف کنید و جوابی که به خواننده ی قبل از شما، آقا مصطفی نوشتم بیندازید و ببینید که این کافرا ... اینقده به شخصیت امروز آدمها کار دارند که برادر کوچکتر دالتونها آرزوی رسیدن به کجاها داشته.... بهرحال نمیدونم که «چه باید کرد و گفت؟»

در ضمن تهمتتتت نزنا ...بخاطرت من هم مثل شما جوون _ موونها زرنگیم ... شکار بود ولی قلاب و تور نبود ... یا شاید هم مهارت کافی یه شکارچی زرنگی مثل خودت رو نداشتم؟ بقول نجف آبادیها: چوووم م َ ک ُ را نیم برم= نمیدونم ... من که راهش رو نمیدونم

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

باران(محمد) جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام حمید آقای گل
چقدر جالب بود داستان این برادران دالتون
همیشه عاشق کارتون لوک خوش شانس بودم اما الان با خوندن این پست شما این قضیه دالتون ها برام ملموس تر شد و جالب تر ... خوشبحالت دادا که رفتی اونجا .

آقا محمد گـــُل

مطمئن باشید از جانب همه ی شماها «نائب الزیاره» بودم و مرقد مطهرشون رو با خلوص قلب زیارت کردم ... فقط یه عیب داشت که نمیشد توش پول یا عرضه !!!؟ انداخت. ولی مطمئن باش اگه ما باشیم و کم کم عقیده ی نابمون رو به دنیا انتشار دادیم؛ واسه ی این کافرا هم شده یکی دو تا امامزاده علم میکنیم .

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجتبی جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

با سلام
اقا حمید مطابی که تعریف میکنی خیلی جالب وبه دور از اغراق نوشته میشه امیدوارم که همیشه شاد باشی و با عکسها ومطالبی که از امریکا ونحوه زندگی در اونجا برامون تعریف میکنی مارو هم شاد کنی

آقا مجتبی نازنین
بنده در خدمتتون هستم و باعث افتخاره اگه بتونم شادی رو مهمون دلهاتون کنم ... در ضمن یادم رفت قبل از هرچیزی خدمتت خوشامد عرض کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذره ... بهرحال بازم تشکر که با ثبت اسم و نظرتون باعث زینت این مکان میشید.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

شیرین مامان نیما شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ق.ظ http://nima1357.blogfa.com

سلام داستان دالتونها و تصاویرش حرف نداشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

شیرین خانم
درود
قابل نداشت و نوش جونتون.
موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مرضیه یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:53 ب.ظ

سلامی دوباره
ممنون از مطلب جالبی که گذاشتین
تو ایران و ولایت نجفباد که همه این مراسم‌ها ور افتاده و مردم دل و دماغ درست و حسابی واسه این کارا ندارن
بازم خوبه این آمریکایی بی نماز و بی‌دین و ایمون هنوز حوصله برگزاری این جور مراسم‌ها رو دارن. آدم از دیدنشون شاد می‌شه
راستی این کدو‌ها خیلی خوشمزه هستن و خورش خوشمزه‌ای از توش درمیاد. بهشون بگین و طرز پختش رو هم یادشون بدین. حتما دعا می‌کنن به جونتون

مرضیه خانم
ای یادش بخیر .... که چادری به سر می انداختند و کاسه ای فلزی و کوبیدن قاشقی در آن و گرفتن تحفه ی چهارشنبه سوری و برمبنای اونچه که بدست آورده بودند یکی برنج را تامین قوت و غذا و دیگری دو سه تا سکه ی دو و پنج زاری را اوضاع مالی خوبشون در سال آینده می دانستند .... در این بین هم اگه دخترای سوسول همسایه ما باشند؛ میرند دم درب یه خونه ای و هرچی کاسه میکوبند خبری نمیشه جز صدای ناهنجاری که از پایین تنه ی افراد خونه به آسمون رفت و سبب شد تا دخترا گریه کنان و بدو بدو به خونه شون برند که نکنه همه ی آرزوهاشون باد هوا بشه

اشاره ی خوبی نسبت به آش کدو داشتید و روحش شاد مادرم که در پخت این آش ماهر بود .... چشم یادشون میدم .

درود و دو صد بدرود .... موفق و پیروز باشید.
ارادتمند حمید

کاکتوس صورتی سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

سلام آقا حمید حال شما؟
از اینکه به وبم سر زدید ممنونم
چند روزی بود میخواستم بیام وبتون و از مطالب زیباتون استفاده کنم که فرصت نشد تا الان

اول بگم نمیدونسم این قضیه ی دالتونها راست راستکیه..که به لطف شما متوجه شدم:دی

دوم اینکه فوق العاده بود...این قاشق زنی و هالووین بازم نمیدونسم برعکسن و کلی ندونسه های دیگه...

مغسی از این مطلب زیبا

فعلا

کاکتوس گرامی

این احوال سیکل نزولی روحی و فکری چار همه میشه و قابل درکه ... هرچند که مشغولیات هم اجازه نداده بود زودتر سر بزنم. بهرحال خوشحالم که شما رو باز این دور و برا میبینم ... بهرحال غیبتهات رو مجاز کردم و بدو به درسات برس و دیگه تکرار نشه .... دههه!!

خوشحالم که مطلبو پسند داشتید ... موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

ارادتمند حمید

eli سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ب.ظ

سلام من ادم تنبلی تو نوشتنم ولی مطالب را میخونم و کلی لذت می برم گزارشهاشم به ااقااامون!!! میدم ولی کامنت نمی گذارم به هر حال مطالب خیلی خوبیه و یه جورایی به شعور خوانندش احترام می گذاره.,ممنونم .راستی کاشکی تو فیس بوک هم مطالب را می گذاشتید! یه چیز دیگه حالا می فهم چرا این علی اقای ما با عمو هاش منو یاد دا لتونا میندازن!!!ا(خیشوقیماش نفمند!)

الی گرامی
«صورت کتاب» رو که خیلی وقته تعطیلش کردم ... گوشتو بیار جلو ... ترا خدا به کسی نگیا؟ ... توی این وبلاگ هم موندم که چه کنم ... تا مرز بستنش رفتم ولی فعلن سینه خیز میرم جلو تا لااقل چراغش رو روشن نگه بدارم.

به علی آقا سلام برسون و بفرمایید: میبینی !!! همینه ... کم کم هم مشهور میشیم و برامون موزه و امامزاده و ضریح و بارگاه هم می سازند؛ اونوقته که «نسوان شریفه ی نجف آبادیه» تازه پی به مقام مبارکمان خواهند برد و دلشون میسوزه که چرا هی ی ی ی ی حرصمون میدادند.

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حقی چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ب.ظ

حمید جون
این پست های بالا بلند رو از کجات میاری؟؟

زحمت میکشی اینقدر مطالب متنوع جمع میکنی

من که خیلی بی حالم حمید جون

حقی جان
این سیکل افت روحی و بی حالی همه رو گرفته و فقط شما نیستید ... سخت هم نگیر که خوب میشه ... مدارا کنید تا بگذره و فقط آهسته و پیوسته راه رو ادامه بده تا احوالاتت خوب بشه.

در مورد مطالب هم گفتنیه که شعارمه که یا هیچ، یا مطالعه شده و با چند بار مرور و پخته شده ... با اینحال میبینی که گاهی هم آنقدر نپخته است که باعث ثفل سردل هم میشه

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حقی چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

میام زیر ماچ و بوسه لهت میکنم ها

به یاد مرحوم مخمور

آخی
خدایش بیامرزاد .... با چه ته صدای خسته ای میخوند:
هنوز نشناختی منو
رخنه در قلب تو، در همه ی وجودتت میکنم
زیر شلاق لبام سیاهو کبودت میکنم.

حقی جان
بازم به این اخلاق خوبت که در این وانفسایی بی مرامی و بی معرفتی، یادی از دوستان گذشته می کنید .... نوبت چو به مارسید؟ یادت باشه که نگونسار کنید

درود و دو صد بدرود

سپهر پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:36 ب.ظ

سلامی گرم خدمت آقا حمید

هالووین خوش بگذره.
واقعا عجب داستانی پشت پرده این کارتون دالتون ها بوده و ما از اون خبر نداشتیم.
عکسی هم که از مادر و پدر دانا گذاشتید حس خاصی به آدم می ده. واقعا باید قدر جوونی را دونست.
شما هم زیر خونتون را یک چاه بزنید (البته یواشکی که صابخونه نفهمه) شاید به نفتی یا دفینه ای رسیدید.
راستی حال و هوای برنامه های تلویزیون های اونجا برای ورود به سال جدید میلادیشون چگونه است. (عمو نوروز ندارن براشون بخونه ... ارباب خودم ....)
می گم یادتون نره که برای سال میلادی جدید جوراب هاتون را بیرون آویزان کنید، شاید بابا نویل براتون هدیه بیاره.
این بار دیگه کم نوشتم که پر حرفی نکرده باشم (دیدم همه کامنت کوتاه می نویسند من هم همرنگ جماعت شدم ولی فکر کنم بازم زیاد نوشتم).
راستی پیراهن فرین را که دیدم یاد توپ کفشدوزکی دوران بچگی ام افتادم (قرمز و خال خالی بود، آه عجب دورانی بود)
شاد و شاداب باشید.

سپهر عزیز
فرمودید به فکر چاه نفت باشم و بذار دلتو راحت کنم که این دور و بر کوووفت هم گیر نمیاد مگه اینکه قدیمی بودن این شهر سبب بشه عتقیقه تر از این همسایه مون کشف بشه. خدا خیرت بده ... تنبونمون رو از پامون نکنند ... ما چیزی نخواستیم.

در مورد برنامه های تلویزیونی گفتنیه که فعلن دستشون بنده استقبال از مراسم مذهبی روز و شام شکرگذاریه _ تنکسگیوینگ _ که در اصل تشکر از خدا و سرخپوستان اولیه است که اولین مهاجران سالم و زنده به مقصد رسیده رو با خوراک گوشت بوقلمون پذیرایی کردند. لذا بیشتر برنامه ها حول این موضوع میچرخه.

دادا تعارف نکن ... هرچه میخواهد دل تنگت بگو ... میترسم اگه بخوای همرنگ جماعت بشی ؟ آروم آروم بری توی صف اونایی که اصلن نظر نمینویسند ... لذا چهچه بزن که میشنویم.

درود و دو صد بدرود .... موفق و پیروز باشید.
ارادتمند حمید

سپهر جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ

می گم شما هم بیاید رفتارهای همسایتون رو به صورت شخصیت کارتونی در بیارید و یک کتابی چاپ کنید تا بعدا مثل برادران دالتون از روی اون فیلم بسازند. این هم خودش چاه نفتی محسوب میشه. در هر صورت اگه بحث خشتککشونه (وای چه بی ادب شدم)، نترسید و نلرزید که ما همه با هم میایم خدمتشون می رسیم.
من نمی دونستم که فلسفه خوردن بوقلمون در روز عید اونها مربوط به پذیرایی اولیه سرخ پوستان از مهاجران با گوشت بوقلمون بوده (میگم من هم مهاجرت کنم شاید یکی برامون بوقلمون پخت ، ولی من که شانس ندارم ، ممکنه به جای بوقلمون خورده بشم).

دلم که خیلی تنگه ، از کجاش بگم. دلم تنگه برای نوشتن نامه عاشقانه/ دلم تنگه برای نوشتن روزمرگی های بی نشونه/ دلم تنگه واسه رفتن به باغ و صحرا/ دلم تنگه واسه حرفای نگفته
آخه اگه زیاد هم پر حرفی کنم از صف می زنم جلو و این هم دردسر داره برا خودش.
هی امان از دست این روزگار

سپهر عزیز
قبل از هرچیزی ببخشید که بخاطر کمی کسالت نتونستم زودتر در خدمتتون باشم و از بابت نظرنویسی تون تشکر کنم.

در مورد همسایه ام گفتنیه که طی ده شب گذشته، دوباره توسط بعضی بچه های بیکار و جوان با ترقه(یا همون آتشبازی و گو و ِک) پذیرایی شدیم و از اونجایی که همسایه ی بنده کمی خلاف میزدند؛ حسابی ترسیده بود و همین گــُم زدن از خونه که شاید مچ اون پدرسوخته ها رو بگیریم؛ سبب شد کمی به هم نزدیک بشیم. البته اگه کار، کار خودش نباشه؟؟؟

رفیق
نبینم دلتنگی کنی .... هرچند که دلتنگی در راه عشق، خودش نهایت عشقه .... بهرحال دلی که تنگ باشه اونم در راه عشق و معشوق، خویییییلی خویلی بهتر از زنده مانی نباتیه ... خدا رو شکر کن که هنوز دلی برات باقی مونده و هنوز سنگ نشده.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند همیشگی حمید

امید شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ

داش حمید سلام
آقا ایشالله که همیشه دلت شاد باشه و لبت خندون ,و همیشه به سفر ، و غصه مصه ی غربت اذیتت نکنه .
مطلب فوق العاده جالب انگیزناکت رو خوندم . دستت درد نکنه . اینها اطلاعاتی است که راحت بدست ماها نمیاد و پی بردن به اداب و رسوم امریکاییها بنوعی برایمان پاسخ بسیاری از ندانسته های گوشه های ذهن کنجکاومان است .
من البته یه پیشنهاد کوچول هم برات دارم مارکوپولو جان !
اگه فرصتی گیرت اومد یه سر به دیار آمیش های پنسیلوانیا بزن بدک نیس . من شنیدم که اونا هنوز تو عوالم عصر حجر زندگی می کنن و از مظاهر تمدن شهری بشدت دوری می کنند . البت این یه پیشنهاده . نمیدونم اصلا فرصت طی طریق تا پنسیلوانیا برات میسر هست یا نه ؟
راستی به یه مورد جالب نیز اشاره کنم دادا . تو کاشون به پدر زن میگن باقصوره و به مادرزن گرامی یا همان وزیر جنگ ! میگن خسرو . ( با فتحه ) نخونی خوسرو ها . خسرو ( با فتحه ) ... که بسیار شبیه به گویش نجف اباد هست .
و باز هم اشاره کنم که تو ایران بناهای تاریخی که یاداور دوره ای از تاریخ و وقایع خاصی هست یکی پس از دیگری خراب می شود و به جایش پاساژ ساخته می شود تا جیب بر ها راحت تر به بهشت بروند ... تو مملکتی که بواسطه مدیریت و محبت ! بی عیب و نقص سردمدارانش !!! راهی جلو روی ملت نیست ... الا دلالی و سفته بازی و پول جون نکنده درآوردن ... حالا به هر قیمتی ...
اون وقت تو یه شهر دورافتاده در مرکز آمریکا میان و یه ساختمان 120 ساله را به این خوشگلی حفظ می کنن تا مورد توجه توریست ها واقع شود . وامصیبتا ...
مردم دروازه غار و مردم دریا کنار ... هر دو عریانند ... اما این کجا و آن کجا .
به امید شادکامی حضرتعالی و خانواده محترم . زت زیاد

امید خان عزیز
در مورد پیشنهادت گفتنیه که اتفاقن ماهها پیش به شهری کوچک در همین نزدیکی که همه شان « آمیش / منانایتز» هستند سری زدم. ولی از آنجا که مشغول مطالعه ی کتابی در مورد آنها بودم و بخصوص میخواستم عکسهای بهتری تهییه کنم؛ قصد داشتم تا یه سفر دیگه به اون شهر برم و سپس به انتشار مطلبی در مورد اونها اقدام کنم. شاید بد نیست بدونید که از نظر اعتقادی، اجازه نمیدند از اونها عکس بگیریم و دزدکی عکس گرفتن؛ کمی کار رو مشکل میکنه. بهرحال همین دور و برا باش بالاخره به همین زودیهای زود _ مثلن شش ماه دیگه _ یه چیزی خواهم نوشت.

در مورد تشابه نسبی بعضی کلمات گویش نجف آبادی و کاشونی هم تشکر میکنم و هرباره نکته ی تازه ای می آموزم و بازم دمت گرم.

در مورد بقیه اش هم بقول مردم اطراف نجف آباد(سه ده/خمینی شهر) منم همینو «گـــو آنــــُم» (همینو میگم) که این کجا و آن کجا؟

کیفت تخت و عمرت دراز و نانت گرم و آبت سرد و سرت سبز و در کل، دست مریضاد دادا. موفق و پیروز باشید.... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حقی شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

درود بر تو

وول نخورم

وول خوردم و یه پست گذشتم

حقی جان
دیدی گفتم .... دادا اگه قرار بود ننویسی؛ از همون اول نمینوشتی. این یعنی یه درسی برای منو شما که یه وقت نخواهیم هوس تعطیلی راستابازار کار و کاسبی وبلاگنویسی کنیم که اگه خداحافظی هم کردیم دوباره برمیگردیم پس چه بهتر که «آهسته و پیوسته» برقرار باشه.

حمیدجان
این روزها کمی مشغولم و شرایطم جور نیست ولی مطمئن باشید خدمت میرسم و عرض ادب خواهم داشت ولو با تاخیر.

یا علی .... درود و دو صد بدرود

خودم یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:57 ب.ظ

حمیدجون سلام خیلی وقت بود به وبد سر نزده بودم عالی عالی بود دلمون هوادو کرده یه سریمون بزن فدات

دوست عزیز
باور کن بنده هم اینقده دلم هواتونو کرده که خد نداره و یه موزولی شده ...

ممنونم که سری زدید ... موفق و پیروز باشید و به خانمتون و خانواده و همه، سلام برسونید.

ارادتمند حمید

[ بدون نام ] دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ

حمید عزیز سلام
گاهی فرصت می کنم سری به نوشته های پیشینت بزنم. از قضا به قسمتهای رستوران ایرانی و مرور خاطرات گذشته و آنچه روزگاری بر تو گذشته ... رسیدم . نمیدانم گاهی وقتها آدم چه قدر با یه آدم اون ور دنیا ، میتونه نقطه های مشترک در زندگی داشته باشه ... گویی همزاش را بعد مدتها یافته است ...
حمید جان ، غربت غربت است ، خواه صد فرسنگ و فاصله چند شهر ، خواه یک اقیانوس راه ... وقتی غم میاد سراغ آدم ، دیگه اومده ، کاریش نمیشه کرد .
وقتی تو یه شهر بی در و پیکر گیر کنی ... دور از همه کسان خود ... و به هزار و یک دلیل یه همدل و همزبون پیدا نکنی ، غم غربت تلخی هایش را بیشتر نمودار می کند ،
وقتی هجوم خاطرات اشک آدم را در میارن ، وقتی می بینی چقدر وسط اینهمه خاطره تنهایی ...
و مادر ... یه روزی مادر را برده بودیم امامزاده داوود ، بهش گفتم ننه ... میخای سوار قاطرت کنیم که اذیت نشی ؟ و اون می خندید و می گفت هنوز اینقدر پیر نشدم که سوار خر بشم ! تازه اینا همش از لبه دره میرن آدمو پرت می کنن پایین ...
ولی دیری نپایید ، روزگار ننه را پرت کرد ته دره ... مادر خیلی زود و در حالیکه هنوز 46 بهار از عمرش را نگذرونده بود ...
حمید جان ، میدانم تو خوب می فهمی من چی میگم ، میدونی آدم پیر هم بشه باز بچه ی همون ننهی مهربان هست ، و هنوز دلش تنگ است برای مادر ... به خصوص وقتی در غربت باشد ...
گاهی گریه بری مادر تسکینم میدهد گرچه خیلی کم موفق به اینکار میشوم ... ولی برایش می نویسم تا یادم نرود که همیشه جای خالی شو توی قلبم احساس می کنم ...

دلم برای اخم‌های مادرم تنگ شده است. دلم برای نگاه‌های مادرم تنگ شده است. دلم برای نماز شب خواندن‌های مادرم تنگ شده است. دلم برای دست‌پخت مادرم تنگ شده است. دلم برای ساعت مادرم تنگ شده است که بعضی‌ وقت‌ها می‌داد من تنظیمش کنم. دلم برای دعاهای مادرم تنگ شده است که تک تک ما فرزندانش را اسم می‌برد و یک یک مشکلات و گرفتاری‌ها و آرزوهایمان را بر زبان می‌آورد و از درگاه یکتا معبود مهربان یگانه روا شدن آنها را طلب می‌کرد.
دلم برای ذکرهای مادرم تنگ شده است، برای لااله الا الله و محمد رسول الله گفتنش که وقتی در خواب از این پهلو به این پهلو می‌شد بر زبانش جاری می‌گشت.
دلم برای دفتر مشق مادرم تنگ شده که تلاش داشت خواندن و نوشتن را یاد بگیرد و نشد. دلم برای تلفن زدن‌های مادرم تنگ شده که از من می‌‌پرسید: «اول چند را بگیرم؟» می‌گفتم: «هشت.» بعد دکمه‌های تلفن را می‌شمرد تا به هشت می‌رسید، دوباره می پرسید: «بعد چند را بگیرم؟» می‌گفتم ...
دلم برای لبخندهای مادرم تنگ شده که غالباً مهمان لبانش بود. دلم برای مهربانی‌های مادرم تنگ شده که از آن بی‌نصیب مانده‌ام. دلم برای صدای مادرم تنگ شده که الان هشت سالی می‌شود صدایش در دهلیزهای گوشم نپیچیده و به جانم ننشسته است. دلم برای چای‌های خوش‌رنگ مادرم تنگ شده که عصرها دور هم سر می‌کشیدیمشان.
دلم برای دست‌های مادرم تنگ شده که بزرگ‌ترین گنجینۀ من بودند. دلم برای عرق ریختن مادرم تنگ شده است. دلم برای چادر نماز مادرم تنگ شده؛ سبز پسته‌ای با گل‌های سبز رنگ چمنی ریز. دلم برای دعای کمیل گوش دادن مادرم تنگ شده است. دلم برای مراقبت‌های مادرم تنگ شده است. دلم برای دلسوزی‌های مادرم تنگ شده است. دلم برای احوال‌پرسی‌های مادرم تنگ شده است. دلم برای صدا زدن مادرم وقتی خوابیده بود، تنگ شده که با یکی دو بار صدا زدن چنان با خوابش خداحافظی می‌کرد که می‌پنداشتی هرگز خواب نبوده.
دلم برای رازداری‌های مادرم تنگ شده که هیچ وقت رازهایم را فاش نکرد. دلم برای عیب‌پوشی‌های مادرم تنگ شده که هیچ وقت نقطه ضعف و عیبی از من، مقابل دیگران بر زبان نیاورد. دلم برای گره‌هایی که مادرم، از روی نقشۀ قالی که در حافظه داشت و یکی یکی به دار قالی می‌زد، تنگ شده است.
خیلی دلم تنگ شده که مادرم یک بار دیگر صدایم بزند:
دلم برای کیف مادرم تنگ شده که همیشه در آن شکلات داشت که به بچه‌ها بدهد، حتی یکی از بچه‌ها ـ وقتی ماردم رفته بود پیش خدا ـ کیفش را دید و شناخت و به یاد شکلات‌هایی افتاد که ماردم از داخل همین کیف مشکی برداشته بود و به او داده بود؛ او با اشتیاق کیف را که خالی بود، باز کرد، من فکر می‌کردم کیف مادرم خالی خالی است، اما شکلاتی که آن دختر کوچولو از کیف مادرم برداشته بود نشان می‌داد که لااقل کیفش یک شکلات که دل آن دختر بچه را پر از شادی کند، در خود داشته است.
دلم برای عینک و انگشت دانه و چرخ خیاطی و جانماز و روسری و چادر و دمپایی و کفش‌های مادرم تنگ شده است؛ که همه ساده و قشنگ بودند. دلم برای مادرم خیلی تنگ شده است.
..............................
دوست خوب من حمید عزیز ، منو ببخش اگه غصه دارت کردم . دلم گرفته است . ولی یاد مادر تسلی ام می دهد ، نوشته تو چاشنی باروتهای آماده انفجار دلم بودند .....
امشب هم شب عید غدیر هست . یادش بخیر روزهای کودکی ... روزایی که مدتها قبل از عید غدیر لحظه شماری عید را می کردیم بریم خونه سیدا ، هم لفت و لیس کنیم هم عیدی بگیریم ...
عید غدیر هم مبارک شما و خانواده محترم باشه .

امید عزیز
شما مجبور نیستید که نظرتون رو در نوشته ی آخر بنویسید و مطمئن باشید در بخش نظرات هرکدام از نوشته ها که بنویسید؛ بنده خواهم دید و خواند و پاسخ هم خواهم داد. لذا راحت باشید.

امـــا از اینکه بگذریم .... رفیق ...چه کردی با این نوشته ات ؟
صبح دوشنبه بود و وقت کردم سری به وبلاگ بزنم و وسطهای مطالعه ی نظرنوشته ی پراز احساس خالص و بی نهایت لطیفتان بود که اگر شل داده بودم شاید قطره ای هم بر زمین میچکید و البته بیخیال اینکه دانشجوها هم زل زده باشند .... اصلن مگه گریستن برای مادر، افتخار نیست؟ هرچند توفیق داشتنشان را در این دنیای فیزیکی از دست دادیم؛ هرچند روح حمایتگر آنان همیشه ی عمر همراه فرزندانشان است ولی درد بی مادری، از سخت ترین و کشنده ترین دردهای دو عالم است.

سرکار خانم گلشیفته ی فراهانی در فیلم «میم مثل مادر» میگه:
میم مثل ماه
میم مثل مریم
میم مثل .... مادر.

و ایکاش می توان گفت که این سه تشبیه با دل من چه میکند؟ و ایکاش می شد دوباره ندا درداد که ای مادرم:

دنیا اگه خوب، اگه بد؟ با تو برام دیدنی بود
باغ گلای اطلسی، با تو برام چیدنی بود

مادرم
وقتی توی غربت یاد یاران میکنم
عکس ماهت رو همیشه، بوسه باران میکنم ....... آخ آخ آخ ... ای وای مادرم، کجایی؟

امیدجان
انگاری دست گذاشتی روی دلتنگی های درونی ام و بهتره بیش از این ادامه ندم .... شنیدن ترانه ی «میم مثل مادر» با صدای آریا عظیمی نژاد رو تقدیم می کنم.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

امید دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ

حمیدجان ، یه نکته ، یادم رفت در کامنت قبلی اسمم را بنویسم که بدینوسیله پوزش میخوام .
در ضمن یه جایی نوشتم هشت سالی است ... شما بخوان بیست و هشت سال ... که بیستش جا مونده بود گفتم اصلاحش کنم .( سال 1362 ) .
بازم معذرت از اینکه با نوشته من دلگیر شدین .
مخلصیم .

امید جان
ممنونم از شفاف سازی و توضیحاتتون. ولی به کسی نگو که تمام روزم رو با تکرار درونی واژه ی «مادر» ساختی.

آسمون وقتی میباره؛ گریه ی مادرمه
دل تنگ پرنده ی قفس،
مثل قلب مادرمه
هرچی بغضه تو دنیا
شکل دلتنگی مادرمه


بهتره برم و کمتر خودمو لو بدم ....مگه نههههه

امیدوارم که دلت باز شده باشه .... برای روح آمرزیده ی همه ی درگذشتگان، آرامش و شادی دوچندان آروز میکنم. پیروز باشید.

حمید حقی یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:26 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

ای جون

ریبا سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:56 ق.ظ http://merkam.blogsky.com

مطالب جالبی در این بلاگ هست که باید سر فرصت مطالعش کنم راستی اسم وبلاگت رو عوض کن موش وقتی زورش به گربه نمیرسه بهتره دورش نپلکه

دوست گرامی
قبل از هرچیزی اجازه بدید خدمت شما خوشامد عرض کنم و امیدوارم که در این مکان به شما خوش بگذرد. ممنونم که اجازه دادید ردی از اسم و نظرتون زینت بخش این مکان باشه.

دوست گرامی
پیشنهاد شما مبنی بر تغییر اسم وبلاگ، قابل تامله ولی با اون هدفی که بنده داشتم؛ اگه اجازه بفرمایید همین اسم بمونه شاید بهتر باشه

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

حمید حقی جمعه 11 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

باقلوا

ابگوشت محرم خونسار

ای نزری های نجفباد

هم بخورب هم ببری

ای حمید جون دوست دارم به خدا

حمید خان
نوش جانتون و حساااااابی التماااااس دعا و در یک کلمه دوستان جای ما و نیابت ما.

محبت داری رفیق ... دل به دل راه داره .... بازم قبـّونت دادا.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام به اقا حمید عزیز
من فکر میکردم داستان این دالتون ها واقعی نیست..میگم قدشون توی این ماکته میزنه همونطوریه که توی کارتون لوک خوش شانس بود از کوچیک به بزرگ بود...کلا با اوریلشون حال میکردم دم دم


عشق است و راسوووو

آقا مجید
کی میدونه؟ ای بسا که همینطوری که نمیدونستی دالتونها واقعی بودند؛ شاید هم روزی برسه که سروکله ی یکی از این راسوها هم توی زندگی ات پیدا شد و از سر و کولت رفت بالاها .... از من گفتن بود که خیلی بهش فکر نکن آخه یا خودش میاد یا خبرش

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://diarenoon.ir

راستی یادم رفت ازت بپرسممم..مشکوک میزنی اقا حمید خونه نشین شدی؟نکنه مجبور شدی ظرفها رو بشوری و خونه تمیز کنی و اینها؟

آقا مجید
کجای کاری که ظرفها رو که میشورم هوچی؛ تازه اش هم باید اتوشون هم بکنم. خودت بگو: کی توی این دنیا به زن ذلیلی=ز.ذ من سراغ داری؟

موفق و پیروز باشید .... درود و دو صد بدرود
ارادتمند حمید

مجید جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ب.ظ http://diarenoon.ir

والا من از بچگی از راسو میترسیدم... ولی خب به امتحانش می ارزههههه


هی روزگگگار خب تا باشه علت خونه نشینی همین زن زلیلی باشهههه ..واللللااا

شاد باشییییی
فعلااا

آقا مجید
واسه ات میارندا ... برو یه نگاه به بابای مظلومت بکن ... ببین چیطور اسیر دست ننه ات شده

فقط حواست باشه که اگه یه وقت راسو گرفتت؛ نجه(نجد) بیخ گلوت و خفه ات کنه ها ...

شادی و آرامش نیز نصیب شما باد

حسین دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:44 ب.ظ

اولا ممنون از مطالب کم نظیری که می نویسید. و اما بعد؛ شیش به ترکی یعنی سیخ! به یاد بیاورید آن ساعاتی را که شیشلیک می خورید! و آی در ایران کبابی با شش ماده سراغ دارید؟

حسین جان

نمی دونم آیا قبلن خدمتتون خوشامد عرض کرده ام یا نه؟ بهرحال از بابت ثبت رد و نظر شریفتون بعنوان یادګاری و زینت این مکان تشکر دارم و بخصوص خیلی خیلی ممنون که اصلن نمیدونستم سیخ به ترکی میشه سیخ!؟ از بابت این چیزی که بنده آموختی نهایت تشکر رو دارم.

در مورد شش کباب و رواج اون در ایران هیچ اطلاعی ندارم؟ البته چیزی به نام کباب سلطانی داریم که دو رقم ګوشت قرمز و سفید رو یک لقمه در میان به سیخ می کشند ولی بارها در اطراف نجف آباد دیده ام که بعضی ها به سلیقه ی خودشون فلفل سبز و قرمز و پیاز و سیر و ګهګاه هم خیلی اشرافی تر حتی آناناس هم به سیخ بکشند.

موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

حسین یکشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 07:50 ق.ظ http://najafabadnews.ir

با سلام. یک پیام برای ایمیل تان ارسال کردم. در مورد منتخبی از کتاب «خوراکوشک» با موضوع تاریخ نجف آباد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد