از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

آمریکای رویایی

چندی پیش یکی از آشنایان ایمیلی را برایم ارسال مجدد کرده بود. همینکه شروع به خوندن اولین سطرهای ایمیل کردم از خنده مــُردم چرا که باز این روزهای نزدیک به زمان (نیمه های اردیبهشت به بعد) اعلام نتیجه ی قرعه کشی گرین کارت لاتاری آمریکا رسید و باز این شرکتها و آدمهای کلاهبردار از راه رسیدند و هر یک به هرنحوی که شده دنبال یک کــلـــّه ی مشتی و کمی تا قسمتی کم اطلاع میگردند تا یا کلاهـی بردارند و یا اینکه کلاهی گــَل و گـُشادی را تا خرخره بتپانند !! خلاصه ی کلام… کـُلــّی برای اون دوستم توضیح نوشتم که به این دلیل و اون دلیل کلاهبرداری محض است و اگه یه وقت پول زیادی داری بی زحمت بفرست بیار که حروم خورتر … ببخشید منظورم … نیازمندتر از خودم کسی نیست. این گذشت تا اینکه باز توسط یکی دو تا دیگر از خوانندگان وبلاگ مورد سوال واقع شدم و با اجازه ی شما میخوام اطلاع رسانی کنم که باباجان!!! کلاهبرداریه … گووول نخورید. از شما خوانندگان هم خواهش میکنم که حوصله کنید و تا آخر متن رو بخونید. البته من به همه ی اونایی که با دیدن این ایمیل، سخت وسوسه شده اند حق میدم چرا که اگه منم جای اون بنده ی خدایی بودم که از هیچ جا خبر ندارد و این توصیفات رو درباره ی آمریکای رویایی و نه آمریکای واقعی بشنوه؟ هرچی هم برایش قسم بخورید باور نمیکنه…   

  

  نشان ملی، سفارتخانه ها و ارگانهای رسمی آمریکا 

 

اولین حقــّه ای که به خرج داده اند نشان ملی و اداره های رسمی آمریکا را برسر ایمیل افزوده اند و از آنجا که وبسایتهای رسمی ارگانهای دولتی آمریکا پسوند gov دارند؛ کلاهبرداران نامحترم هم با استفاده از این دست کلمات یک آی دی گول زننده به این شکل visa.dv.gov @consultant.com ساخته اند. در ادامه … دقیقاً با کپی برداری از طـراحی رسید رسمی که موقع ثبت نام گرین کارت لاتاری به هرکسی یک شماره ی تاییدیه ی اختصاصی (کامفرمیشن نامبر) داده شده؛ این نامردان با اضافه کردن عکس پرچم آمریکا، اسم و فامیل، نام ایران و گاهی مواقع هم شماره ی تلفن یا اطلاعاتی اضافی تری و بدنبال اون با یک دروغگویی خاصی چنان بهشتی از آن آمریکایی نیست درجهان توصیف کرده اند که وقتی به یکی از همکاران آمریکایی ام نشان دادم از خنده مـــُرده بود و می گفت میشه آدرس بدید ما بریم تو اون آمریکا !!! اینجور که پیداست این یکی تقلبیه و لابد جنس چینیه !!؟ برای مــزّه هم شده توجه کنید که چه دروغهایی نوشته اند!!؟ گفتنی است که توضیحات بین (پرانتز) را بنده افزوده ام: 

 

 

        پــــرواز به ســـوی آمریکایی رویایی و ذهنی 

 

با این گرین کارت(توضیح: البته به همین خیال باش !!!) شما از تمامی مزایای یک شهروند آمریکایی برخوردار خواهید شد از جمله: شما حتی اگه هیچ آشنایی نداشته باشید میتونید وارد آمریکا بشید.(توضیح: این درحالی است که در این سالهای اخیر غالب افرادی که واقعاً هم برنده شده بودند؛ ولو که وضع مالی و پول نقدخوبی هم داشته اند؛ باز مجبور شدند در به در دنبال اسپانسر و حمایت کننده ای مالی در خود آمریکا بگردند.) از راه دولت آمریکا(ی خیالی) به شما یک سال بیمه رایگان میپردازد!!! همچنین از راه به شما یک آپارتمان رایگان به مدّت سه ماه در هر شهری که بخواهید؛ در اختیارتان قرار خواهد داد !!! درضمن تضمین شغلی هم دارید و ای بسا که از همان هفته ی اوّل ورودتان مشغول به کار بشید!!! فرصت ادامه تحصیل در هر کالج و دانشگاهی که تمایل داشته باشید!!! یادتون هم نره که همه ی این مزایا و موارد دیگر (که بعداً با چهارتا دروغ دیگه توی کت شما خواهیم کرد) رایگان است و اطلاعات بیشتر را وقتی به شما ارائه خواهیم کرد که 880 دلار به شماره ی حساب مخصوص واریز کنید. (بعد هم ما پول بی زبونتون رو هپولی هپول می کنیم و یه آب یخ هم روش می دیم پایین و شما هم بمونید و کلاهی گـُنده روی کلـّه و فلان چیز سوخته تان :)

 

 

          مقصود تویی .... عکسی از گرین کارت 

 

قصد ندارم با توضیحات بیشتر و بیشتر خسته تان کنم؛ ولی طفلی اون کسانی که در اوج ناامیدی داخل ایران و بدتر از همه تصویری رویایی که از خارجه و بخصوص آآآآآ مممممرررییییککککااا دارند؛ یک چنین ایمیلی دریافت کرده اند. مطمئنم که شونصد شبانه روز هم از ذوق خوابشون نبرده باشه …. بهرحال وظیفه ی بنده بود که به سرعت اطلاع رسانی کنم و چنانچه باز اطلاعات بیشتری نیاز شد در قسمت نظرات پاسخگوی شماها خواهم بود. بعنوان آخرین سخن شاید شنیده اید که: یه نفری همینطور چپ و راست نذر ابوالفضل میکرده که شانسش بزنه و جایزه ی بزرگ فلان بانک رو ببره… پس از چندی حضرت ابوالفضل به خوابش میاد و با خشم فراوان میگه :« اوی گوساله!! اوّل برو یه حساب توی بانک باز کن، بعد اینهمه نذر و نیاز کن .» حالا بشنوید حکایت ما و آن آشنا را که دوساعتی برایش دلیل و برهان آوردم و گفتم: «اصلاً میدونی که حتی خود سایت رسمی اداره ی مهاجرت آمریکا اطلاع رسانی هم کرده که این ایمیلها تقلبیه؟ میدونی که حتـّی موقع اعلام نتایج رسمی لاتاری(از نیمه های اردیبهشت ماه به بعد) این شمایید که باید با وارد کردن شماره ی مخصوص کانفرمیشن و اسم و بعضی مشخصاتتون نتیجه رو چک کنید و اگه قبول شده باشید این شمایید که از اون سایت رسمی درخواست میکنید که جهت مرحله ی بعدی و پرکردن برگه های مشخصات و وقت مصاحبه اقدام کنید؟؟ میدونی که تا موقع مصاحبه در کنسولگری آمریکا در دبی یا آنکارا به هیچوجه نباید پولی بدید؟…؟…؟» وقتی همه ی اینها رو گفتم یه دفعه رو کرده و میگه «راستش من هنوز ثبت نام نکرده ام و گفتم شاید به صورت شانسی قبول شده ام !!!» میدونم شما خوانندگان عزیز از خنده دلتون رو گرفته اید؛ ولی جای شما نه خالی که وقتی این حرف رو شنیدم؛ اونــجـــام از شدّت حرص تا پشت گردنم پاره شد!!! خاب! مثل اینکه دارم دوباره حرص میخورم… من برم . این شما و این نظرات محترمتوندرود و دوصد بدرود … ارادتمند حمید 

پسران و دختران در آمریکا ؟

***پیشنوشت*** هرچند مطلب کمی طولانی است و به نوعی تکراری، از دوستان عزیز خواهش می کنم نظرات خود را جهت استفاده ی دیگران و بخصوص مهاجران آینده ذکر بفرمایید….با کمال تشکر. درود و دوصد بدرود…. ارادتمند حمید
=========================================

این بار سوّم بود که این خانواده از ایران تلفن میکردند و ما هنوز حتـّی اسم و فامیل آنها را نمی دانیم و از قرار معلوم، بواسطه ی یکی از دوستان به شماره ی تلفن ما دست یافته بودند و هرچند هنوز معلوم نیست که مهاجرتشان به کانادا، انجام شود یا نه؟ ولی سخت علاقمند بودند که درباره ی زندگی در خارج از کشور اطلاعات بیشتری کسب کنند. چیزی که سخت برای من عجیب بود اینکه هر سه باری که تماس گرفته بودند؛ همه ی سختیهای مهاجرت را فراموش کرده بودند و فقط یک نگرانی مهم داشتند و هر دوی آنها(زن و شوهر) بطور جداگانه این سوال را از من و خانمم پرسیدند:«مانیز دختری داریم به سن دختر شما و نگرانیم که آیا در اعتقادات او چه پیش می آید و نکند کــســـی مـــُزاحـــم او بـــشــــود؟؟؟» در جواب گفتم:«اینجا کشوری دمکراتیک و آزاد است. به این معنی که هرکس هرگونه که بخواهد اموری شخصی خود را از قبیل دین، فرهنگ، حجاب، پوشش و … دنبال می کند. در نتیجه همین دموکراسی اجازه نمی دهد هیچکسی بدون اجازه ی خانواده یا خود فرد، در حریم خصوصی آنان دخالت کنند.» 

 

 

           آزادی هرنوع پوشش و حجاب در آمریکا 

 

در ادامه گفتم: در محیطی که هیچ کس حتـّی معلّم، حق ندارد بدون اجازه ی دانش آموز به هیچ یک از وسایل او مثل مداد و… دست بزند؛ در کشوری که اگر کمتر از فاصله ی درازی یک دست به کسی نزدیک شوی؛ انگاری که به دل او رفته ای و وارد حریم شخصی او شده اید؛ چگونه تصـّور میکنی که کسی به بدن فرزندت دست بزند ؟ البته من مخلوط بودن مدارس را رد نمی کنم؛ امـّا مگر خارجی ها و دانش آموزان مدرسه را چه تصوّر می کنید که این ترسها را دارید؟ مطمئن باشید، تمامی این ترسها ناشی از اطلاعات رسانی غلطی است که بعضی از رسانه های جمعی داخلی دارند. اگر فکر می کنید یک چنین فرصتی دست دانش آموزان ایرانی می آمد؛ ای بسا که آخر هر سال تعداد بچه های مدرسه دو برابر می شد بخاطر آن است که از همان سن بچــّگی با جداسازی فرهنگ سازی نشده و ایجاد دیوار جنسیتی بین آنان؛ تمام فکر و ذهن آنان را درگیر دانستن پاسخ چرایی آن می کنند. همین می شود که همیشه ی خدا وقتی اسم «زن» یا «مرد» را می شنوند؛ به اوّلین چیزی که فکر می کنند؛ تفاوت های جنسی است. درعوض در خارج از کشور، همنشینی دانش آموزان از سن خُرد سالی و نوجوانی که شاید فقط از سرنیاز به همنفسی و همسخنی با غیر همجنس خود باشد و بس؛ هم زمان پیگیری اهداف درسی و فعـّالیتهای مشترک، سببی می شود تا این حس طبیعی روحی و روانی یا کنجکاوی آنها به قدری نرم و طبیعی ارضاء شود که علاوه براینکه دوستی ها یشان به مثل دوستی با همجنسان خود برای او معنا پیدا خواهد کرد؛ بلکه روح و فکر آنان آنقدر آرامش دارد که دیگر نیازی نمی بینند که پاسخ کنجکاوی یا نیاز درونی اش را در کوچه و بازار و بوسیله ی هر رهگذری و بطور مخفیانه و با هزاران پیامد روحی و اجتماعی جستجو کنند. آنگونه که با اولّین همسخنی اش با جنس مخالف، دچار «عشقی کاذب» بشوند و بدتر از همه به تور نامردمانی بخورند که از راه، عشق را «تنخواهی» می دانند. 

 

 

                    نمای داخلی کلاس درس 

 

به همین خاطر فرزندان دیگر نیازی ندارد تا خارج از عـُرف دوستی محض و رفت و آمدی سالم چیز دیگری را بجویند؛ تا اینکه به سن معقول نیازهای جنسی برسند و بر مبنای آموزشی که در مدرسه و تربیتی که در خانواده دیده اند؛ رفتار خود را انتخاب می کنند. بازم می گم که صد البته که فرهنگ و خانواده ، از اصلی ترین عواملی است که تربیت کنندگان آنان خواهد بود. از طرف دیگر تمامی فرزندان این را نیز خوب می دانند که همآغوشی قبل از سن قانونی(معمولا ً 18 سال) یکی از سنگین ترین جـُرمهایی است که علاوه بر جزای نقدی، بنابر قانون هر ایالتی تا 10 سال یا بیشتر زندانی در بردارد و از آن بدتر که یک پیشینه ی بسیار بدی تا آخر عمر همواره بر دوش شخص خواهد بود که به «س..ک..س آفندر»= کودک آزاری مشهور است و مثلا ً باید همیشه تغییر محل سکونت خود را به اطلاع پلیس برساند؛ و یا نمی توانند تا محدوده ی معیّتی نزدیک به مدارس منزل بگیرد و … 

 

 

           هکلاسی ها در فضای حیاط مدرسه 

 

آن چیزی که در آمریکا به عنوان تفکـّر غالب جهت انتخاب نوع آزادی های شخصی چه جنسی و چه موارد دیگری وجود دارد؛ سن پس از 18 سالگی است. به این معنی که برای انجام بسیاری از اعمال متعارف خود از لحاظ قانونی نیازی به اجازه ی والدین خود ندارند و بستگی به تمایل و درک و دانش خودشان می توانند دوست خود و یا چگونگی دوستی های خود را انتخاب کنند. من در اینجا قصد ندارم بعنوان نقص یا قوّت فرهنگی و یا ممنوعیتی مذهبی آنرا دفاع و یا رد کنم؛ فقط یک مطلب را باید بدانیم که وقتی تنگناها در جامعه بیشتر و بیشتر می شود؛ به مصداق سخن معروف «انسان بر هرچه که منعش کنند؛ حریص تر است» نوجوان در اولین فرصتی که بدست می آورد، نه تنها سوءاستفاده می کند؛ بلکه تمام بغض و کینه های فروخفته اش را نیز تلافی خواهد کرد. امــّا در جوامعی مثل آمریکا که نسبتا ً آزادی های فردی به عنوان بخشی از فرهنگ آن جامعه پذیرفته شده است؛ چه بسیار فرزندانی که در عین داشتن آن آزادیهای اجتماعی و نسبی خود، نه تنها حرص و عطشی از خود نشان نمی دهند بلکه باور کردنی نیست که بعضی از آنها چگونه از خود مقاومت نشان می دهند و از جمله ی این گروه «مسیحیان کاتولیک» هستند که تا وقتی به صورت رسمی و مذهبی ازدواج نکنند؛ به هیچ وجه حاضر نیستند به بستر بروند. بماند که از نظر بیشتر آنها برطرف کردن نیازهای جنسی دقیقا ً همچون برطرف کردن دیگر نیازهایی مثل خوردن و نوشیدن و خوابیدن و… است. 

 

 

        عکسی به یادگاری در کنار معـلــّم مدرسه 

 

البته من این مطلب را تایید می کنم که قبول این مسئله در جامعه ی ما به عنوان منعی دینی و یا قانونی ، که البته آن هم باز برمبنای دینی است، نه تنها سخت به نظر می رسه؛ بلکه چنان این تفکر طیّ قرنها بعنوان یک فرهنگ در ذهن بیشتر(توجه:بیشتر) ایرانیان رسوخ کرده که اگر از کسی هم دلیل اینگونه باورها را بپرسید؛ نتواند توجیه کند. سختی کار آنجاست که شکستن این باورها(غلط یا صحیح آن منظورم نیست) غیرممکن می آید چرا که در فکر ما پذیرفتنی نیست که چگونه دختر و پسری می توانند قبل از ازدواج و امضای آن تکه کاغذ ، رابطه ای از نوع دیگر داشته باشند؟؟ در اینجا ضمن عذرخواهی از آقایان محترم باید اقرار کنم که وجودیک چنین عقایدی فقط و فقط ریشه در فرهنگ «مرد سالاری دینی» دارد و بس. وگرنه برای بیشتر مردان شرقی بسیاری از روابط بدون مشکل کنتور شمار، نه تنها مجاز است؛ بلکه اگر اسمش «ازدواج موّقت» باشه تازه پر از ثواب هم هست . امــّا همینکه پای زن و خواهر خودشان پیش می آید؛ مسئله امری «ناموسی» می شود و… جالب است که وقتی برای یک خارجی اینگونه مفاهیم را توضیح می دهیم، برای آنها غیر مفهوم است که «غیرت» چه ارتباطی به عضوی از بدن بعضی افراد ، آن هم فقط نزدیکانی همچون خواهر و دختر و زن و دختر همسایه دارد؟؟ در حالیکه ای بسا اگر بیگانه ای باشد و لابد آن هم موبورهای آمریکایی، آنچنان هم مهم نیست. 

 

 

       به جوووووونـــی مادرم عکس تزئینی است 

 

براساس ضرب المثل آمریکایی«هرآنچه که برای غاز نر خوب است، برای غاز ماده نیز خوب است» معمولاً دختران و پسران آمریکایی با انتخاب یک دوست متقابل، اقدام به معاشرت و رفت و آمد می کنند. در این بین و در طول گذر زمان و پس از اطمینان از صداقت طرف مقابل و بنابر تمایلی دو طرفه و از سرآزادی شخصی ، چه بسا که دیگر نیازهای خود را نیز تامین کنند. به همین شکل بسیار پیش می آید که در طول زمان به این پی می برند که دوستشان زوجی مناسب و در و تخته هم هستند و اقدام به ازدواج می کنند و تا آخر عمر با نهایت عشق و آرامش و وفاداری درکنار هم می مانند. بمانه که گاهی پس از چند بچـّه، تازه قصد ازدواج می کنند و دیدنی است زنی با داشتن چند بچّه در لباس عروس. صدالبته طبیعی است که تا جوانی به مرور ایـّام به خصوصیات روحی و جسمی زوج مناسب و یا حتی خودش پی ببرد؛ شاید که نیاز به تجربه های بسیارتری باشد و در این راستا پایان و تکرار دوستی های دیگر پیش می آید و باز بنا به ظرفیّت وجودی هرفرد، انتخاب با خودشان است که آیا در جستجوی زوجی مناسب باشند یا لذّت دم را بجویند و ای بسا که ضرب المثل معروف ایرانی از آب در بیاید که«آب گند، گودال را بجوید». 

 

 

  خاب حالا !!! جلو مردم زشته!!! حیا کنید!!! 

 

اجازه بدهید سخنم را با تکرار درخواستم به پایان برسانم که: لطفاً از ابراز نظر خود جهت استفاده ی دیگران خودداری نفرمایید. با کمال تشکر…. تا درودی دیگر، دوصد بدرود …. ارادتمند حمید

ســیـــنـــزه بــــدر

گرمترین درودها خدمت شما عزیزان تقدیم باد. قبل از هرچیز ببخشید که بیشتر گزارشهای من با تاخیر بسیار به دستتون میرسه! احوال من دقیقاً حکایت همونه که امروز که از پشت بوم بیفتم؛ فردا صبح صدایم درمیاد. بمانه که توی خارجه بیشتر مراسم و سنتها معمولاً با تاخیر و در نزدیک ترین روز تعطیل پس از آن برگزار میشه تا بدین طریق همین چهارتا ایرانی شاخ شیکسته بتونند از غم مال دنیا و سگ دو زدن به دنبال یه لقمه نون رها بشند و لااقل سالی یک بار به بهانه ی «سیزده بدر» ولو در روز یکشنبه و چهاردهم نوروز باشه؛ همدیگه رو ببینیم. امـّا امسال حکایت فرق می کرد و بمانه که از شدّت سردرد تا خود ظهر چشمام باز نمی شد و از طرفی هم وزش باد شدید؛ هی دودلمون می کرد که بریم یا نه؟ برای ظهر به بعد بود که باز راه یک و نیم ساعته ی رانندگی تا کنزاس سیتی را پیش گرفتیم؛ تا به جمع یکی دیگه از گردهمایی های ایرانیان ملحق بشیم. 

 

  

محل تجمع ایرانیان کنزاس سیتی- سیزده بدر 

 

یادمه توی نجف آباد هر سیزده نوروز یا به گویش محـّلی «سینزه»؛ نزدیکهای ظهر نشده شهر سوت و کور شده بود و هرخانواده ای توی باغی از خودشون یا اقوام تــلپ بودند و آخه میچسبید «کباب روی آتش!!!» آنچه که خیلی مهم نبود اینکه چه نوع گوشتی(گوسفند، شتر یا گاو) یا چه سیخی(شاخه ی انجیر، انار یا حتی فلزی) باشه!؟ مهم این بود که کباب آتیشی رکن اصلی آن بود و پس از ناهار هم پاها رو دراز به دارز گذاشتن و مسابقه ی تخمه شکنی و فوت کردن پوسته های تخمه به هرسمتی که می شد.  

  

 

         سـیـــنــــزه بدر 1390 شهر کنزاس سیتی 

  

هرچند که بسیاری نیز راهی کوهستان و یا مزارع اطراف می شدند؛ ولی گویی تفریحمان یعنی از صبح شروع کنیم به خوردن و تا خود شب دخل هرچی خوردنیه در بیاریم و برای غروب خسته از خوردن برگردیم خونه هامون. ولی بعضی چیزها رو پس از ناهار غافل نمی شدیم؛ اگه زنها یه جمعی تشکیل می دادند تا «کله و پایچه »ی ما مردها رو بار بذارند و حسابی پشت سرمون غیبت کنند؛ جمع مردانه توی کوچه باغ، دم و دستگاه «پـــِل چـُفـتـک بازی»(الــَـک دولک) رو برپا می کردیم. اینجا بود که مادرپیرم «و اِن یـَکاد»ی می خواند تا نحسی سیزده بدر بشه و نکنه شوت شدن چوب(پل)، توی چش و چال کسی بخوره. این روزها نمی دونم آیا اون سیخ مفتولی قرمزی که از دل آتیش بیرون میاد و هی به اون تیکه «قیر»! سر سنجاق کشیده میشه و دودش تا اعماق مغز پیر و جوانمان فرو می ره؛ دیگه هیچ نشاطی از جواندلی های اون روزها گذاشته یا نه؟ بگذریم… همانطور که می بینید در بیشتر پارکهای خارجه که معمولاً در اطراف یک دریاچه ی مصنوعی قرار داره؛ سرپناهگاههایی ساخته شده است؛ که علاوه بروجود منقل کباب و برق و آب و دستشویی، نیمکتهایی نیز جهت نشستن قرار دارد. 

 

 

          نمای داخلی سایه بان یا شلتر Shelter  

  

البته معمولاً باید فردی زودتر به شهرداری مراجعه کند و یکی از این سایه بان ها(شلتر Shelter) را رزرو کند که این آقایی که در عکس زیر می بینید؛ از اون دل مشتی های باحالی است که نه تنها به برگزاری اینگونه مراسم اهمیت میده و حتی پسرش نوازندگی می کند بلکه تمامی هزینه ها و پیگیری های اداری آن را قبول کرده و حتی با پایان مراسم آنقدر می ماند تا اینکه همه ی افراد محل را ترک کنند و با بدست گرفتن یک پلاستیک زباله، تمام آن اطراف را تمییز می کند. البته همینطور که درعکس می بینید ظاهراً یه چندتایی مورچه روی زمین دیده که اینطوری داره میکـــُشه!!؟

 

 

   مــُورچــه کــُشی به سبک حرکات موزون هنرششم 

 

از آنجا که تعداد بیش از 150 نفر حاضران، همگی در زیر سایه بان جا نمی شدند؛ در فضای سبز اطراف گــُله به گله(تـُـله به تـله) خانواده های بسیاری با گستراندن تکــّه فرشی و یا استفاده از صندلیهای راحتی کمپینگ بساط خود را برپا کرده بودند. 

 

 

 پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است_سپهری 

 

بعضی ها هم با آنکه هووووشکی دور و برشون نبود؛ بازم واسه ی دل خودشون بساط لهو و لعب را تدارک دیده بودند و جای تعجب داشت که راحتی ارگ و سازهای الکترونیکی اجازه میده که بعضی ها زحمت یادگیری و نوزاندگی سازهای محلـّی را تحمــّل کنند و یا دستی بر اینگونه سازها داشته باشند. 

 

 

               ز گنج دنیا همین دم، ما را بس. 

 

اینکه بگم همه ی ایرانیها و بخصوص خانمهای خارج نشین، بدجوری سوسول شده اند؛ سخنی از سر بی انصافی است. ولی باور کردنی نیست که بعضی هاشون نه تنها نشستن روی زمین رو یادشون رفته؛ بلکه یه توله سگ کوچیک روی دستشون واسه ی کلاس هم شده حمل می کنند و درحالیکه هی مجبورند دماغ صدمن از سرغرورشان را به سختی بالا نگه بدارند تا حضور دیگری را تحمــّل کنند؛ جوری حرف می زنند که اگه ندونی شک میکنی که اینها لابد توی خود قاروزآباد آمریکا بدنیا اومده اند!!!؟ با همه ی احوال هنوز که هنوزه میشه واسه ی لذت بری از خاطرات گذشته هم شده؛ سماری یافت و یک چایی مشتی آتیشی دم شده در قوری چینی را زد توی رگ. 

 

 

               بفرمایید چایی تازه دم آتیشی! 

 

اگه اهل بشاط…. ببخشید منظورم… اگر اهل قلیان هم هستید بفرمایید اینجا که این آقا، یه گوشه ی مشتی برای خودش تهییه دیده بود و نه تنها از مهمون خوشش میومد بلکه وقتی ازش اجازه ی انتشار عکسشو گرفتم سلام گرمی به همه ی شما ها رسونده…. خب دیگه از قدیم هم گفته اند کبوتر با کبوتر، باز با باز /کند همجنس با همجنس پرواز و خیلی هم دور از ذهن نیست اگه من نیم ساعتی کنارشون به گپ زدن مشغول بودم. 

 

 

          بیا با ما که دنیا را پشیزی ارزش نه! 

 

در این وانفسایی که هرکس قابلمه به دست به پذیرایی از خانواده اش مشغول بود؛ دیدن این میز چیده شده، از انواع و اقسام آجیل و خوردنی بازمانده از ایام بازدید عید، دیدنی بود و شاید هم بهتره بگم خوردنی بود. البته من فقط جرات کردم عکس بگیرم و اگه شما از پس زبون اون پیرزنهای نگهبان برمیایید بفرمایید جلو!! 

 

 

                آخرین تشریفات و آجیل عید 

 

ساعتی از نشستن ما نگذشته بود که یه دسته جوون برای خودشون گوشه ای خلوت درست کرده بودند و با سروصدا و شلوغ کردن و حرکات موزون داشتند توجه چندتایی دختر رو اون دور و برا جلب می کردند. بذارید از سر حسودی هم هست بگم که نــــامردا موفق هم شدند و به چشم به هم زدنی کلی دختر مـُخـتــر دور و برشون جمع شد. بمانه که بنده فقط تونستم از حضرت قدرقدرت عیال محترم، مجوّز عبور جهت گرفتن یک عکس از اونا را بگیرم و مجبور شدم بلافاصله خودم رو به قرارگاه سین  جین عیال معرفی کنم. خاب دیگه!!! حالا تو هم وقت پیدا کن و هی توی چشمم بترکون که من «ز.ذ» هستم. آره… میخوای چی بگی؟؟ 

 

 

        کـُجایی جوانی که یادت بخیر!! هــَپوووووف!! 

 

آنچه که در مورد جوانان خارجه برام جالب بود رواج فرهنگ برجسته کردن ارزشهای سنتی و ایران باستان و از جمله استفاده از مارک و سمبل«فــَـرَ وَهـَـر»Faravahar که به اشتباه آن را زردشت یا فروهر می نامند. بد نیست بدانید که اسم این سمبل در اصل از ترکیب کلمه ی«فـّر» به معنای «شکوه و بزرگی» تشکیل شده و بیانگر همان سه رکن اصلی مذهب زردشتی یعنی «اندیشه و گفتار و کردار نیک» است که انسان را سه بال پرواز تا اوج تکامل می شوند. 

 

 

             نـشــانه ی فــَـرَ وَ هــــَــر Faravahar 

  

در این بین نوشته ای ایهام آمیز بر روی لباس جوانی مرا به خود جلب کرد و همانطور که می بینی معنی سه کلمه، یه جورایی یعنی«ایرانی زاده» ولی وقتی حروف انگلیسی اوّل آن را کنار هم تلفظ کنید FBI می شود که یادآور همان پلیس اطلاعات و آگاهی آمریکاست. 

 

 

             ازخون و نژادی کاملاً ایرانی FBI 

 

زمانی که سرگرم عکس گرفتن بودم؛ یه دفعه صداهایی بس شیطانی به گوشم خورد و همان جا بود که فریاد خلق به آسمان بالا رفت که: «از دست شیطان رانده شده؛ به خدا پناه می بریم». به تعجیل خودم را به آنجا رساندم و چشمتان روز بد نبیند؛ گروهی خلق گمراه شده در هم می لولیدند و هی حرکات شیطانی موزون خوشمژه خومژه از خودشون درمی بکردند. با خود همی گفتم:« وای! وای بر آنان.» باور کنید یا نه از شدّت ناراحتی فریاد زدم: هاااان!!! این کمره یا فنره!… ببخشید… منظور اینکه … نصیحت آمیز گفتم «نکنید جانم! گناهه!» ولی چون کسی گوش نکرد و از قدیم هم گفته اند:«یه نظر حلاله» مجبور شدم یک چشمم را ببندم و آن چشم دیگرم را تا آنجا که می شد بــدرّانم تا چم و خمهایی که بر کمر و دست و پاها روا می شد را بیشتر به تصویر و عکس بکشم؛ بلکه ببینید و شما را هشداری باشد از روز قیامت و اینکه مواظب باشید از این کارها نکنید وگرنه میرید جــــهــــنـــدم!!! بهرحال از ما گفتن بود. من که رفتم برم به دین و ایمونم برسم و شما هم خود دانید. فقط نوشتن نظر یادتون نره. بدرود…. ارادتمند حمید  

   

 

                   هنرششم سینزه بدری 

 

جشن تولد حضرت زردشت

الان که دارم این مطلب رو می نویسم؛ هموطنان داخل ایران درحال سپری کردن روزهای آخر تعطیلات نوروزی هستند و درعوض بنده هم به مثل معمول همه ی خارج نشینان غربزده ی غربت زده؛ باید روال عادی کارمان را از روز اوّل سال جدید پی می گرفتیم و حتی اگر شهرهایی که ازدحام ایرانی بیشتری دارند و حداقل محفلی و مجلسی را پشت سرگذاشتند؛ ما در این آخر دنیا به روال عادی، روزگار بگذرانیم. ولی نه!!! این شانس رو نباید دست کم بگیرم که به واسطه ی آشنایی با دوستان زردشتی، فرصتی ایجاد شد تا در روز ششم فروردین ماه ، باز به مثل این چند سال گذشته؛ در مراسم جشن فرخنده زادروز حضرت «اشو زرتشت» شرکت کنیم. 

 

 

   حضرت اشو زردشت 

 

از بدو ورود به ویلای محـّل جشن بود که بعد از یک درود و تهنیتی با حاضران، تا شروع مراسم وقت داشته باشیم از هرجایی سخنی به میان آوریم و در بین فرخنده گویی سال نو، از بعضی خوردنی ها و غذاهای سردستی مثل سالاد الویه و بخصوص آش رشته(برگ) دلی از عزا به درآوریم. 

 

 

    نون تازه، سبزی خوردن، آش... بدو بدو تموم شد! 

 

دربین خوردنیها، برای ما که از طعم و ذائقه ی خوراکی های ایرانی دوریم؛ خوردن سبزی خوردن تازه و بخصوص این نانهای مـحـّلی «سورک»(سرخ شده ی مخلوط خمیر، شکر، روغن کنجد، پشمک و پسته) که در نجف آباد به نوعی شیرینی خانه ساز نزدیک به آن «گردگ/اگردک» (شیرینک) می گند؛ آخه چسبید …. جای شما خالی. 

 

 

            نان ســُـورک یا اگردگ = شیرینک 

 

در فاصله ای که تا شروع مجلس اوستاخوانی و جشن شروع بشه؛ وقت داشتم تا چندتایی عکس از هفت سین و سفره ی دعاخوانی بگیرم که بر یک میزی گسترانده شده بود. 

 

 

          هفت سین و سفره ی دعا و اوستاخوانی 

 

همانطور که می دانید؛ ورود ماهی قرمز برسر سفره های هفت سین یک سنت اشتباهی است که از هشتاد سال پیش با ورود چایی به ایران رایج شده است و در اصل یک رسمی است برای شروع سال نوی چینی. با این تفاوت که چینی ها بلافاصله این ماهی های نگون بخت قرمزی را که تا بیش از سی سال عمر آنهاست؛ به آب رودخانه رها می کنند. در عوض برسر سفره های زردشتیان عزیز، «انار» یا «سیب سرخ» درون ظرف آب مقدس رها می شود تا عشق و باروری همچنان پاینده بماند. 

 

 

انار رها شده در آب و نه ماهی(سمک) قرمز هفت سین 

 

برای سفره آرایی مذهبی و مراسم اوستا خوانی معمولاً چند چیز پایه ی ثابت آن مراسم است. از جمله سمبل چهار عنصر اصلی آفرینش که به عناصر اربعه ی «آب، هوا، خاک وآتش» مشهورند. البته از این موارد در بخش «گاتها» که تنها بخشی است که مستقیماً از زبان حضرت زردشت است؛ هیچ ذکری به میان نیامده و بیشتر به عنوان تذکری است از پاک نگهداشتن عناصر اصلی آفرینش و حتی اجزای تشکیل دهنده ی وجود آدمی(خاک=اسکلت، هوا=تنفس، آب=خون و آتش=گرمای بدن). 

  

 

      مـجــمر یا آتشدان. نشانه ای از نور اهورامزدا

 

درکنار این عناصر چهارگانه، به احتمال زیاد موارد دیگری از جمله سبزه و گل، عکس حضرت زردشت، آیینه به نشانه ی تابش نور اهورامزدا، خوراک نذری (خیرات) نیز وجود دارد. یکی از مواردی که سعی می کنند حتماً در سرسفره یا میز اوستاخوانی و در روبروی «روحانی زردشتی» وجود داشته باشد تا هنگام اوستاخوانی مورد تبـّرک قرار گیرد؛ وجود میوه های فصل و معمولاً خشک شده است که به «لــُرک» معروف است و شامل آجیل هایی خام(بو نداده) مثل فندق، انجیر، پسته و…. می شود. 

 

 

              میوه و خـشکبار نذری یا لـــُـرک 

 

با حضور روحانی سر تا پا سفید پوش زردشتی(مــُوبد) و دستیارش که معمولاً در نیمه های مراسم، در صورتی که میوه ها از طرف بیش از یک نفر اهدا شده باشه(نذری هـمـزور) آنها رو به قسمتهای ریزتر تقسیم میکنه؛ مراسم اوستاخوانی شروع شد. 

 

 

        روحانی های زردشتی یا مــُوبدان بـهـدینی 

 

گفتنی است که هنگام اوستاخوانی موبد، دو یا سه بار پیش آمد که درهنگام تلاوت قسمتی از اوّستا، و همزمانی که موبد شاخه ای سبز را به سمت بالا می گرفت؛ بیشتر افراد حاضر انگشت اشاره(سبابه) ی خود را درحالیکه مشت خود را بسته بودند به سمت بالا می گرفتند که به این قسمت «آفرین نامه » گویند و به گونه ای «اجازه گرفتن از خدا» معنی می شود. 

 

 

 شاخه ای سبز یا آفرین نامه خوانی=اجازه گرفتن از خدا 

 

در ادامه و هنگامی که موبد با بالا بردن دو شاخه ی سبز قسمت«ویسپو خواترم/خاترم» یا همان «پس از خدا، اجازه گرفتن از صاحبخانه» را می خواند؛ همگی حاضران انگشت میانی(بزرگ) دست را در کنار انگشت سبابه به شکل V به سمت بالا می گرفتند و ذکری را می خواندند که چون به زبان زردشتی بود، متاسفانه بنده فقط بعضی از واژه های رایج امروزی آن را متوجه شدم. 

 

 

 ویسپوخاترم یا پس از خدا، کسب اجازه از صاحب خانه 

 

در آخر دعا(اوستا خوانی) بود که موبد به ترتیب سه شاخه ی برگ سرو(گاهی هم گــُل) به دست گرفت و ابتدا 4 نقطه ی ذهنی سفره ی حاضر را با دست به نشان احترام گذاشتن و پاک نگهداشتن 4 عنصر اصلی نشان داد و سپس سه دور آن سه شاخه را که به گونه ای، سمبلی از اصول سه گانه ی دین زردشتی است؛ منظور«هـومـَـت Hoomat اندیشه ی نیک ، هـوخـت Hookht گفتار نیک و هُـوَرشت Hoovarsht کردار نیک» چرخاند. دربخشی از مراسم، اعضای خانواده ای که در سال گذشته «مادر» خود را ازدست داده بودند،(سه قلوها و خواهر چهارم) هرکدام یک شمعی را شناور برآب مقدس سرسفره، روشن کردند. 

 

 

    روشنایی شمعی شناور بر آب روشن به یاد مادر 

 

پایان رسمی دعا وقتی بود که همگی حاضران بصورت حلقه ای دایره شکل دست در دست هم ایستادند و جلسه و مناجات «موبد» را با جمله ی «زاد روز حضرت زردشت برهمه ی بهدینان خجسته باد» به پایان رساندند. 

 

 

                دست در دست، حلقه ی دعا 

 

جای همگی شما دوستان عزیز خالی بود که پس ازمــُدتها طعم بسیاری از غذاها و خورشتهای ایرانی را در میان یک جمعی سراپا ذوق بچشیم و دلی از عزا درآریم؛ بخصوص که درمیان گوشت رایج گاو و گوساله در آمریکا، پس از بیش از سه سال، کباب ماهیچه ی گوسفند عجب می چسبید. هرچند برای بسیاری از شماها این سخنم، هیچ لطفی نداشته باشه؛ ولی کو تا ماه رمضانهای داخل ایران و لذت شیرینی «زولبیا و بامیه» ی فرد اعلا؟  

 

 

       زولبیا و بامیه ی خانگی..... بفرما نوش جان! 

 

ولی شیرین تر از هرخوردنی؛ غذای روح و دو تا چشمای حاضران بود که بعد از موسیقی نوازی و اجرای برنامه های هنری کوچک و بزرگ، سه تا از دخترکان با پوشیدن لباسی مردانه و گریم صورتشان، هنر ششم ایرانی را بر ترانه ی «سوسن خانم» اجرا کردند. 

 

 

             گروه اجرای هنر ششم از نوع ایرانی 

 

بماند که باید گفت: مــُرده شور شانس ما رجال مردان مرد رو ببره که هرچی ترانه هم هست؛ از «گــُل مریم» گرفته تا «بهار و سوسن خانم» واسه ی نسوان مــُخدّره ی شریفه ی نحیفه ی همشیره است و یکی توی دنیا پیدا نشد که واسه دل ما بخونه؟؟ هرچند که می دانم برای وصف «حمید زن ذلیل»ترانه که هیچ، باید نوحه ها سرود؟ چیه؟ مگه ما دل نداریم؟؟ ای بـخـُشکی شانس… هی!!! خــاب! بهتره زیاد وقتتون رو نگیرم و بذارم شما دوستان به نوشتن نظرتون بپردازید. بازم سال نو و بدر کردن سیزده ی نوروز مبارکتان باد!!! …. ارادتمند حمید… روژگــُر نی یک = روزگارتان نیک باد

 

 

                هنر موزون سوسن خانم وار 

روز جهانی زمین

امروز شنبه 6 فروردین است و از صبح که بیدار شده ام دخترم یه ریز داره اطلاع رسانی و برنامه ریزی می کنه که امشب، باید همه ی وسایل الکترونیکی و تلویزیون و حتی چراغ های روشنایی را خاموش کنیم و ساعتی را در زیر نور شمع به سرببریم. ازآنجا که دست بردار نبود برای پیچوندنش یه «باشه» تحویلش دادم شاید که دست از سرمون برداره!؟ ولی مثل اینکه دست ما رو خونده باشه؛ دقایقی بعد به سراغمون آمده که بیا و این ویدئو را توی اینترنت ببین : 

 

 

     کمتر از ذرّه = کـرّه ی زمین در فضای بیکران 

 

برای افزایش آگاهی و قدردانی نسبت به محیط زیست کره ی زمین، دو بار در سال، یک بار در طول فصل بهار در نیمکره شمالی و در طول فصل پاییز در نیمکره جنوبی (که فصل بهار آن نیمکره محسوب می شود) مراسمی افتخاری و بصورت خودجوش به عنوان «روز زمین» برگزار می‌شود. 

 

 

          عکسی از زمین = پرچم روز جهانی زمین 

 

سازمان ملل متحد نیز هر سال در اعتدال بهاری(26 مارچ=ششم فروردین) این روز را جشن می‌گیرد. این رسمی بود که توسط فعـّال صلح یعنی «جان مک‌کانل» در سال ۱۹۶۹ در اجلاس فرهنگی و هنری سازمان ملل(یونسکو) معرفی شد و توسط سناتور آمریکایی «گیلورد نلسون» به عنوان یک جلسه ی آموزشی در مورد محیط زیست بنیان گذاشته شد. 

 

  

               سمبل روز جـهـــانــی زمـیـن

 

در خیلی از کشورها روز ۲۲ آوریل هم زمان با ۲ اردیبهشت «روز زمین» است و جوامع بسیاری نیز «هفته ی زمین» را با آغاز روز زمین جشن می‌گیرند و تمام هفته را به فعالیتهای زیست محیطی اختصاص می‌دهند. 

 

 

             سمبل روز زمین در کانادا

 

بعد از اینکه این همه اطلاعات رو تازه فهمیدم؛ رو کردم به دخترم و با لحنی از سر اینکه حسابی زورم آورده بود که حالا این فسقلی داره به من چیز یاد می ده گفتم:«خاب تو هم!! حالا باید چیکار کنیم؟» با هیجان خاصی که انگار یه بار هم ما ایشون رو آدم حساب کرده ایم؛ بادی به غبغب انداخته و میگه:«باید امشب از ساعت 8 و نیم شب تا ساعت 9 و نیم به مدّت 60 دقیقه(یک ساعت) درکنار نزدیک به 1.3 میلیون مردم بیش از 128 کشور جهان با روشن کردن شمع، همه ی چراغها رو خاموش کنیم و ….»  

  

 

                    بیا تا شمعی برافروزیم

 

بهرحال قراره امشب با همون هیجان ثانیه های آخر سال و شروع سال جدید، شمارش معکوس داشته باشیم و اگر در قسمتهایی از دنیا جشن و پایکوبی و آتش بازی های شبانه ای نیز درکار است؛ همگی در زیر روشنایی یک نور شمع بشینیم و از اهمیت زمین و بلایی که صنعت و تکنولوجی آدمیزاد برسر این «مادر طبیعت» آورده حرف بزنیم.  

 

 

            محــدوده ای بسته به نام خاورمیانه

 

راستی باید یادم باشه ته بگویم که: «این همه آدم داریم در این فضای بـیـکــران آفـریـنـش ، بر روی فضایی کمتر از یک «نقطه» به نام «کرّه ی زمین» زندگی می کنیم و درعوض بعضی هامون چنان باد غروری در بینی هایمان داریم که همین «نیم نقطه» هم تحمــّل بار سنگینی آن را ندارد. بماند که در سطح بزرگترش چه مرز بندی هایی به نام «کشور» برای خودمان ایجاد کرده ایم و بماند که بعضی از «حاکمانمان» چنان طغیان گرند که احساس «خدایی» میکنند.» راستی ما کجای کاریم ؟؟