از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

شاهنامه و چهارشنبه سوری

****پیش نوشت**** اگه تکراریه؟ بازهم معذرت میخوام.
شاید شما هم بارها کنجکاو شده باشید تا درباره ی تاریخچه ی جشن چهارشنبه سوری ؟ معنی «سوری»؟ علت وجود نام روز«چهارشنبه»؟ چرایی برافروختن و پریدن از روی آتش، بیشتر بدانید؟ در این نوشته قصد دارم تا با مراجعه به کتاب جاودانه ی «شاهنامه» ی ابرمرد زبان و فرهنگ ایران زمین، فــردوســی پاکزاد؛ جواب سوالات بالا را در حدّ امکان بیان کنم. ولی چون مطلب طولانی می شود؛ از نوشتن اشعار خودداری می کنم. امیدوارم که مطلوبتان واقع بشود… ارادتمند حمید 

 

معنی کلمه ی «سور» در شاهنامه، مهمانی و جشن و سرور بیان شده است. براساس شاهنامه سیاوش«سیاه ور شن=دارنده ی اسب سیاه» در 7 سالگی مادر خود را از دست می دهد و پدرش(کی کاووس=کاووس شاه) پس از چند سال، با دختری به نام «سودابه» که زنی زیبا و هوسباز بود ازدواج می کند. سودابه با ملاقات و دیدن سیاوش، سخت به او دل می بازد و با چیدن نقشه ای، سیاوش را به کاخ خویش فرا می خواند و باتعریف و تمجید از زیبایی او، علاقه اش را بیان میکند و سپس او را درآغوش می گیرد و ضمن بوسیدن او، پیشنهادی از نوع بی شرمانه امــّا حسابی خوشمژه خومژه به او می دهد. سیاوش که بزرگ شده ی مکتب حضرت زردشت است؛ سخت خشمگین می شود و همزمان ترک تالار کاخ سودابه، به او یادآوری می کند که او را همچون مادر می بیند و بس. سودابه از ترس برملاشدن واقعه، اون روی زنونه اش رو کار می ذاره و شروع به داد و فریاد می کنه. من موندم که این جماعت نسوان، غیر از غیج و جیغ زدن، آیا کار دیگه ای بلد نیستند؟ آخه سودابه هم درست به مانند داستان «یوسف و زلیخا» دامن پاره می کند و حتی با زخمی کردن صورت خود به عمد، گناه را متوجه سیاوش می کند. 

 

 

                گذر سیاوش از آتش=چهارشنبه سوری 

 

با سر وصدای ایجاد شده، پادشاه و نگهبانان خود را باعجله به محل می رسانند و با مشاهده ی مظلوم نمایی سودابه، کار به جایی می کشد که سیاوش برای اثبات پـاکــدامــنـــی خود و تـــَـردامــنــی سودابه، حاضر به گذر از آتش می شود. گفتنی است که برطبق شاهنامه، آن زمان «قسم خوردن» به دوشکل بوده. 1_: ور(سوگند) خوردن که در اصل همان خوردن پودر«گـوگــرد» بوده و با زنده ماندن شخص سوگند خورده، دیگران پی به بی گناهی او می بردند. 2_: گذر از تونل آتش. از قضا سیاوش سوار بر اسب سیاه خود در روز بهرامــشید(سه شنبه ی آخر سال) به سلامت از تونل آتش عبور کرد. شاه هم به شادمانی اثبات بی گناهی فرزند خود، دستور داد مردم سرتاسر کشور از روز چهارشنبه تا ناهیدشید(آدینه/جمعه) جشن و سورچرانی برگزار کنند. از آنجا که سودابه از این واقعه، کینه ای سخت بردل گرفت؛ آنقدر توطئه ها کرد تا اینکه پایان زندگی سیاوش، به مرگی ناهنجار ختم شد. تمام ایرانیان آزادیخواه از آن به بعد و همه ساله هر دو مراسم گذر سیاوش از آتش(چهارشنبه سوری) و نیز عزاداری سالروز قتل ناجوانمردانه ی او (سیاووشون=سوک /کین سیاوش) را به نشانه ی اعتراض به حاکمان ظالم، زنده نگهداشته اند. هرچند که این روزها «سوک سیاوش» فقط در قسمتهایی از استانهای فارس، لرستان و نیز بخارا(تاجیکستان) برگزار می شود…. رجوع شود به کتاب «سیاوشون» استاد شاهرخ مسکوب.  

  

همانطور که می دانید جشن چهارشنبه سوری سمبلی است از اینکه وقتی نور می آید؛ ظلمت جهل و تاریکی از بین می رود و بدینوسیله ایرانیان، هرگونه بدی و زردی و پلشتی را با قرمزی نور آتش می زدایند. امـّا اینکه این سالهای اخیر و بخصوص امروزه، چرا بعضی ها اینقدر نسبت به برگزاری آن حساسیت دارند وبعد از اینهمه سال و حتی در قبل از انقلاب هیچ مرجع تقلیدی نسبت به آن نظری نداده و اکنون فتواها صادر می شود!!!؟ امری است که برهمه ی شماها روشن است و نیاز به توضیح اضافی ندارد. مطئنم که تا ایران و ایرانی زنده است؛ اینگونه سنتهای باستانی نیز زنده خواهد ماند. پس تا می تونید آتیش بسوزونید که هرگاه دیو جهل و تاریکی بیرون رود؛ فرشته ی روشنایی درآید… خوبه منم دست عیال و بچه ها رو بگیرم و برم کنار رودخونه و مثل همه ساله، با اونکه تعدادمون کمه ولی یه آتیشی بسوزونیم ….. جشن چهارشنبه سوری پر از شادمانی و خاطرات خوب و سلامتی و تندرستی را برایتان آرزومندم…. بدرود

نظرات 13 + ارسال نظر
زیتون تنها یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ق.ظ http://zeytoone-tanha.blogsky.com

سلام استاد.
ازاین پس خواننده ثابت وبلاگتون خواهم بود.
میخونم و لذت می برم و اگه اجازه بفرمایین لینکتون کنم؟؟؟ منتظر پاسختون هستم.

درود برشمای عزیز و گرامی
از اینکه این خانه را لایق سرزدن بیشتر دیده اید؛ نهایت تشکر رو دارم. چقدر من خوش شانسم که ستاره ای دیگر اجازه داد؛ تابش نور حضورش به سمت من بیشتر باشه.

دوست عزیز برای این محبتتان نه تنها نیازی به اجازه گرفتن نبود و بلکه من باید ممنوندارتون باشم. برای یه وبلاگ نویس چه چیزی میتونه بیشتر از این ارزش داشته باشه که عزیزی مثل شما، آدرس این سراچه رو لایق لینک کردن بدونه.

اختیار دار و صاحب اصلی این سراچه شما عزیزانید و از محبتتون بی نهایت متشکرم. انشاالله که توفیق اینو داشته باشم باز هم از خوندن نظرتون بیشتر از این استفاده کنم. لطفاً بازهم تشریف بیارید.

مجید یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام حمید جان
اقا حال کردم ..مطلبت خیلی توپ بود

میگم یه سوال...گفتی سیاوش اخرش نفرم میمیره؟درسته؟چطوری...؟میشه یه توضیحکی بدی...

در حین خوندن مطلبت یاد سووشون سیمین دانشور افتادم..

راستی ما یه قنات آب سوری هم داریما تو نجف آباد...ربطی نداره اون به این (شوخی)

مجید خان
خوشحالم که مطلب رو پسندیدی.
درسته! آخر داستان اینگونه تموم میشه که سیاوش طی توطئه های نامادری اش سودابه، به خیانت محکوم و تحت تعقیب واقع میشه و مجبور می شه که فرار کنه و گاردمخصوص سودابه مامور تعقیب و دستگیری او میشه. تقریباً با همان توصیفات همسر محترم شادروان جلال آل احمد یعنی خانم سیمین دانشور و داستان «سووشون» که بخشی از اون در کتاب فارسی سال دوّم دبیرستان وجود داره؛ کشته میشه.

بههههله که ما نجفبادیها «آب سوری» داریم.... ولی اینجا من مجبورم برم کنار رودخانه ی «میسوری=میزوری» و مجلس آتیش بسوزونی و چهارشنبه سوری رو برپا کنم. هست تاببینیم امسال از خدا چی پیش میاد و هوا بارونی نباشه.....

عزیز.... راحت باش و هرچه میخواهد دل تنگت شوخی بنویس که با عشق می پذیرم. درضمن همچنان به سراچه ی خوبت سر میزنم و مطالعه میکنم؛ هرچند ردی از خود به جا نگذاشته ام .
درود و دوصد بدرود......ارادتمند حمید

مجید ایران نژاد یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

مطلب تون جالب بود. اتفاقا دانش آموزا امروز ازم سئوال کردند چهارشنبه سوری چیه منم که به اندازه ی شما آمادگی و سواد واینها نداشتم یه چیزایی جواب دادم اما اگه می دونستم این منبع به این خوبی دم دسته حتما آدرس می دادم.ضمنا نفهمیدم منظور شما از کتاب مسکوب همون سوک سیاوشه یا یه کتاب دیگه هم در این مورد داره؟ضمنا نمی دونم درس دادی یا نه ؟ اما داستان سیاوش تو کتاب چهارم یا همون پیش دانشگاهی اومده و جالب اینکه بحث بسیار زیادی رو هم به دنبال خودش سر کلاس ایجاد می کنه به طوری که واسه آدمای کم حرفی مثل خودم و خودت دو سه جلسه طول می کشه.جات خالی .

دوست همیشه همرام... مجیدجان دلبندم

محض استفاده ی بیشتر، گــُزیده ای از اشعار فردوسی بزرگ رو خدمتتون مینویسم:
«یکى روز کاووس کى با پسر/ نشسته که سودابه آمد ز در
زنـاگـاه روى سیاوش بدید/ پراندیشه گشت و دلش بردمید
زعشق رخ او قرارش نماند/ همه مهر اندر دل آتش نشاند
*
که باید که رنجه کنى پاى خویش/ نمائى مرا سرو بالاى خویش
بیاراسته خویش چون نوبهار / بگردش هم از ماهرویان هزار
*
هر آنکس که از دور بیند ترا / شود بیهش و برگزیند ترا
زمن هر چه خواهى، همه کام تو / بر آرم ، نپیچم سر از دام تو
من اینک به پیش تو افتاده ام / تن و جان شیرین ترا داده ام
*
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد / همانا که از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو خون شد ز شرم / بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو / مرا دور داراد کیوان خدیو
نه من با پدر بى وفائى کنم / نه با اهرمن آشنائى کنم
*
سر بانوانى و هم مهترى / من ایدون گمانم که تو مادرى
*
از آن تخت برخاست با خشم و جنگ / بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو / بگفتم نهانى بد اندیش تو
مرا خیره خواهى که رسوا کنى؟ / به پیش خردمند رعنا کنى؟
بزد دست و جامه بدرید پاک / به ناخن دو رخ را همى کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوى / فغانش زایوان برآمد بکوى
*
سیاوش بیامد به پیش پدر / یکى خود و زرین نهاده به سر
سیاوش بدو گفت انده مدار / کزین سان بود گردش روزگار
سیاوش سپه را بدا نسان بتاخت / تو گفتى که اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد / لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشایش پاک یزدان بود / دم آتش و باد یکسان بود
سواران لشکر برانگیختند / همه دشت پیشش درم ریختند
*
یکى شادمانى شد اندر جهان / میان کهان و میان مهان
سیاوش به پیش جهاندار پاک / بیامد بمالید رخ را به خاک
که از نفت آن کوه آتش پَِـرَست / همه کامه دشمنان کرد پست
بدو گفت شاه، اى دلیر جهان / که پاکیزه تخمى و روشن روان
چنانى که از مادر پارسا / بزاید شود بر جهان پادشا
سیاوخش را تنگ در برگرفت / زکردار بد پوزش اندر گرفت
مى آورد و رامشگران را بخواند / همه کام ها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور مى در کشید / نبد بر در گنج بند و کلید! »

بله مجیدجان... استاد شاهرخ مسکوب کتابی با عنوان«سوک سیاوش!؟» داره که البته من همه اش رو نخوندم .
درود و دوصد بدرود

جلیله یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ

سلام استاد

خوشحالم شما هم جایی رو انتخاب کردین که ما راحت تر بتونیم متون زیباتونو بخونیم. خواستم سلامی عرض کنم و تبریکی بابت منزل جدیدتون.

امیدوارم همیشه سلام و شاد و موفق باشین

به به.... جلیله خانم
کجایی خواهر!؟ تازه داشتیم خواننده ی همیشگی دستنوشته هاتون می شدیم؛ که دیگه خبری نشد. البته متوجه شدم که بعضی ها خسته تون کرده بودند و از طرفی هم مشغولیات فکری و زندگی، فرصتی نذاشته بود تا اینجور دغدغه ها، جایی در ذهنتون داشته باشه. بهرحال بنده سراغتون رو از امی خانم گرفته بودم و جویای احوال بودم.

همینکه سرسلامت باشید ما را بس و چه اینکه زحمت بکشید و دراین سراچه هم با ثبت نظر و اسمتون، ردی بجا بذارید.

ممنونم از حضور و تبریک صمیمی تون.
درود و دوصد بدرود..... آرامش روح و جسم نصیبتان باد.

مجید یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ http://diarenoon.ir

سلام
مرسی از لطفت حمید جان...
میگم چیزه طوری نیست مهم سوری بودنشه...حالا چه میسوری چه اب سوری....البته میسوری شما خیلی ابدارتره...ابسوری که کم کم به تاریخ میپیونده

راست میگیا.... اون روهاش که اوجش بود؛ اینقده آبش کم بود که میگفتند:«سوری»=کم .... حالا دیگه حتماً چیزی ازش جز یه جوی آب خشکیده و ردی از گذر آب درگذشته ها، بر اون نباید مونده باشه. یادم باشه وقتی اومدم ایران یه سری بزنم.
موفق باشید

کاکتوس صورتی یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/

این مطلبتون خیلی دلچسب بود...قضیه ی اون سیاوش رو میدونستم ولی ربطش به چهارشنبه سوری خودمون رو نه

راستی منم نجف آبادیم و از دوست دارهای نجف آباد و دیارنون


موفق باشید

ای جاااان کاکتوس خان چرا نگفته بودی همشهریم؟
خب اکشال نداله یه بار دیگه خیرمقدم میگم و از حضورتون تشکر میکنم. ایشاالله که دلتون شاد باشه و دیارنون هم مستدام باشند.

خوشحالم که اجازه دادید ردی از اسم و نظر و لینک وبلاگتون در این سراچه داشته باشم . خوش اومدی دادا.... میگم واسه یه چایی که دیگه وقت داری؟ نه!! میخوای بری آتیش بسوزونی؟ خب پس یه بار دیگه! سلام برسون و موفق و تندرست باشید.

زبل بانو یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ http://zebelestan.blogsky.com/

ما چون چهار شنبه امتحان داریم قرار شده بریم از رو شوفاژ دانشگاه بپریم...

زبل خانم خان خانم خان

شما جنس نسوان که خودتون یه پارچه آتیشید... مگه ندیدی که طفلی بابات از دست مامانتُ اینا چه روح و جونی سوزونده.... بشین توی خوابگاه و یکی یکی نسوان از روی سر هم بپــّرید که شما را نیازی به آتیش سوزوندن دیگه نیست....

عبدالحمید حقی دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ق.ظ http://http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام

اخ چه چهار شنبه سوری بشه این یکی

http://hamidhaghi.blogsky.com

درود
امیدوارم که درنهایت سلامت و امنیت و آرامش روح و روان برقرار بشه.

بدشانسی از دیشب تا حالا داره یه ریز برف میاد و می ترسم ما شرایط کنار رودخونه رفتن و آتیش سوزوندن رو نداشته باشیم.

عبدالحمید حقی دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ق.ظ

با ارزو های خوب

در سال نو

ونهایت آرزوها و دعاهای خیر برای شما و خانواده.

امیر دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ب.ظ

سلام
آقا دمت گرم خوندم کیف کردم حال کردم و ... چون برام خیلی تازگی داش بازم داری بنوس

سلام و درود
امیرخان
خوشحالم که مطلب براتون جاذبه و تازگی داشت.... چشم.... تلاشم رو خواهم داشت.

کاکتوس صورتی چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ http://kaktoos-name.blogfa.com/



خواهش میشه آقا حمید...مطالبتون دلچسب و زیباست حتما سر میزنم

سلامت باشید

بابک سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:09 ب.ظ http://tarikhtheater.blogfa.com

سلام
در حین نوشتن این نامه خدا خدا می کنم که دیر نشده باشد و جواب دریافت کنم. به همین خاطر سریعا رفتم سراغ آخرین آرشیوتون دیدم که خدا را شکر هنوز فعال هستید. من به طور اتفاقی با وبلاگ شما اشنا شدم و به موضوع سیاوش رسیدم. این موضوع از جذابیت بالایی برای من برخوردار است چرا که در دوره ی کارشناسی ارشد موضوع پایان نامه ام بوده و مفصل به آن پرداخته ام ولی از آنجایی که در ایران قدر قلم رو نمی دونن و اگر هم بدونن ان چنان باید و شاید ادم رو ارضا نمی کنن از کار خودم ناراضی هستم و فقط در همان حدی که پایان نامه ام را ارائه داده باشم قناعت کردم. به هر حال خوشحالم از اینکه ارق ملی شما در آن سوی دریاها و کوهها فراموش نشده. ان شاء الله هر چه زود تر ما هم به شما بپیوندیم تا بتوانیم حرفهایمان را بزنیم. در لفافه صحبت راه به جایی ندارد.

مجید وفاپور دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 04:12 ب.ظ

حمیدخان درود
گه گاه خسته از هوای نفس گیر پایتخت و از سر دلتنگی ولایت به گوگل پناه میبرم و از او از "نجف آباد " سراغ می گیرم.
مدتها قبل در این جستجو آدرس وبلاگت را به من داد . سری زدم و لذت بردم : صحبت از دیار آبسوری باشه ، از میسوری باشه. امروز هم از روزهای دلتنگی بود . دوباره جستجو و باز هم وبلاگ شما . راستش فکر نمی کردم آپدیت باشد ولی آخرین مطلب مربوط به سه روز پیش بود ، دست مریزاد. عکسی از امیر دیدم با آدرس یکی از کارهایش که شنیدم و چه خوب بود. برایت آرزوی بهروزی و سلامتی دارم. پایدار باشی

مجید جان عزیز

قبل از هر چیزی خیلی خیلی خوش آمدید و در تعجبم که چرا این پیامتون توی یکی از پستهای قبلی منتشر شده؟ بهرحال آرزوی بنده است که در این مکان به شما خوش گذشته باشه و همچنین از حاج گوگل خان که وسیله ی خیری شد برای ملاقات شما. جا داره از اینکه ردی از اسم و نظر شریفتون بجا گذاشتید نهایت تشکر رو داشته باشم

بنده هم برای شما و خونواده ی محترمتون بهترین ها رو همراه با دلشادی و آرامش تمام دعامندم. موفق و پیروز باشید ... درود و دو صد بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد