از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

خاطرات آمریکا-۳۸

****پیشنوشت: 

از آنجاکه بسیاری از دوستان اظهار تمایل کردند تا خاطرات ادامه دار روزهای اوّل ورودمان به آمریکا را بخوانند؛ با آنکه شماره های پیش از این را در وبلاگ اصلی ام در ووردپرس منتشر کرده ام؛ در اینجا فقط اقدام به انتشار بقیه ی آنها میکنم و دوستان علاقمند میتوانند آنچه گذشت را در همان مکان ذکر شده پیگیری کنند. همانطور که گفته شد؛ برای صرف شام به یکی ازرستورانهای کلاس بالای ایرانی در شهر «کنزاس سیتی» رفتیم و با مشورت و نظر دیگران قرار شد به دیگر رستوران ایرانی برویم. و اکنون ادامه ی داستان: 

================================================= 

 

هرچه بود قرار شد بخاطر مشکلات اداری و فرهنگی جیب مبارکمون و گرانی بیش از حدّ غذا در رستوران کلاس بالای «کاسپین»، راهی اون یکی رستوران ایرانی در آن سوی کنزاس سیتی بشویم و اصلی ترین خوبی رستوران دوّم، «بوفه» بودن آن بود. البته هرچند که میشه به هر اندازه و دفعه که بخواهیم؛ از غذاهای چیده شده در ویترین مخصوص برداریم و بخوریم و بقول جماعت اهل موقون(=مزقون= موسیقی) «حسابی لوده ببافیم»؛ می تونم بگم فقط کباب مخلوط گوشت گوسفند و گوساله و نیز جوجه کباب از همه بیشتر خواهان داشت؛ چراکه بیشتر خورشتها آنچنان چنگی به دل نمیزد. وقتی که خوب باریک شدم؛ دلیل اصلی نچسب بودن خورشتها و انواع برنجها را در این دیدم که به منظور خورش پخته نشده بودند و در اصل ترکیب مواد پخته ی کنسرو شده ای است که؛ تصویری از خورشت مورد نظر را ارائه می دهند تا اینکه مواد اولیه ی غذایی، ساعتها در هم تنیده و پخته و جاافتاده باشند. مثلاً فقط برنج سفید را می پزند و بعد کمی از آن را با لوبیا مخلوط می کنند و مقدار دیگرش را با شووید و مقدار دیگرش را با عدس و … به این شکل چندین نوع ظاهری پلو را ارائه می کنند….با آنکه کیفیت غذای این رستوران به خوبی رستوران ایرانی «دالاس»ایالت تکزاس نبود ولی از خوبی های چشمگیر این رستوران پربودن در و دیوار از عکسهای زیبایی درباره ی ایران بود. از دیدنیها گرفته تا مردم عادی کوچه و بازار و دستفروش و گاری لبوفروش سرکوچه. 

 

 

     رستوران بعثت- گلدشت نجف آباد-جمعی از اقوام 

 

جالب تر اینکه چون صاحب مغازه قبلاً در تهران چونه گیری نانوایی میکرده؛ تا بخواهید عکسهایی از نانوایی های تنوری وجود داشت. از دیگر عکسهایی که حسابی چشمم رو جلب کرد: چرخ پشم و پنبه ریسی که هنوز تا این اواخر «ننه» هر ازگاهی برای آشنایی ما به کار می بست؛ شیر آب سیمانی(ستون مانند) بلدیه(شهرداری) که زمانهای دور دراز گذشته آب مثلاً خوراکی هر محل را تامین می کرد؛ انواع چاپـُّق و قلیان؛ گاری تولید دستی بستنی و فالوده؛ کارگاه نمدبافی؛ کاروان مردم و مال(اسب و یابو و خر)هایی که از جاده ی قدیم و کوهستانی امامزاده داوود دره ها را طی می کردند و …. خلاصه دیدن هرکدوم از عکسهاسبب شد هزاران خاطره یک به یک در ذهنم رژه برند و کوفتش بزنند غربت رو که با آنکه هنوز یک _ دو ماه نیست(فروردین 1385) از ایران اومدیم بیرون با دیدن هر تصویر،«آه» مثل یه قطار بخاری شوت(سوت) زنان از سینه ام میزد بیرون…. بگذریم 

 

 

                       عکس تزئینی است

    

با دیدن عکسی هوایی از ساختمان باستانی آتشگاه در بالای کوهی به همین نام، برسر راه اصفهان و نجف آباد بود که شاید 20 دقیقه ای همینطور به اون عکس زُل زده بودم و یادی می کردم از چندماهی که بعد از خدمت سربازی و عیالواری و بی کاری، بصورت شیفتی در قسمت گارد حفاظت «باغ بهشت» که دقیقاً در پشت کوه آتشگاه واقع شده؛ کار می کردم. بماند که در آن زمان، آن مجموعه ی ورزشی و تفریحی متعلق به شرکت «پلی اکریل اصفهان» در منطقه بی نظیر بود؛ ولی برای من و دوستانم آنچنان خاطرات خوش دهن پرکنی دربرنداشت جز اینکه چه شبهایی را تا صبح باید بااسم دهن پرکن «گارد»، به نگهبانی و بهتره بگم «دربانی» سپری می کردم و امان از بیـکاری که با یه من پک=دک و پوز و افاده، باید جلوی این مهندسهای کوپنی مغرور ، به احترام می ایستادیم و اهرم دروازه را پایین و بالا می زدیم. یادش بخیر دوست خوبی داشتم به نام «قاسم خان» که سرپرست شیفت ما بود و آنقدر این مرد با مرام و یاادب بود که از وقتی که دانست بنده با مدرک تحصیلی دانشگاهی و از سرناچاری به دربانی مشغولم؛ همیشه هوای من یکی رو داشت و تقریباً شده بودم نخودی جمع. یادت بخیر قاسم خان و هرجا هستی سرت سلامت باد. 

 

  

     منظره ی هوایی کوه و ساختمان تاریخی آتشگاه 

 

برگردیم سراغ اصل داستان: هم زمانی که آقاحمید تفرشی(صاحب رستوران) بخاطر آشنایی قبلی اش داشت با برادرم - عبدالله گپ می زد؛ به جمع آنها پیوستم و عبدالله هم حین معرفی من نه گذاشت و نه برداشت و اشاره ای کرد به اینکه دستی در سنتورنوازی دارم. از این زمان بود که آقا حمید پیله شده بود که ولو شده برای روزهای آخر هفته، راهی کنزاس سیتی بشم و برای ساعتی در رستورانش ساز بزنم. دروغ چرا، نمی دانستم که چه باید کرد؟ از طرفی لوس شدن وجه ی هنری موسیقی را می ترسیدم؟ از طرفی ساز خوبی ندارم؟ از طرفی آنقدر توانایی ندارم؟ از طرفی رفت و آمد و آدرسهای پیچیده ی جاده های شهری؟ از طرفی وجهه ی اجتماعی این کار و بخصوص الان که همه کس روی من حساس اند که ببینند بالاخره من ماشین شویی میکنم یا کار دیگر، و از همه مهمتر آمد و شد گروه های مختلف ایرانیها با اعتقادات مختلف از سلطنت طلب تا حزب اللهی، از مسلمان گرفته تا ب.ه.ا.یی و… سخت فکرم را مشغول کرد. به همین خاطر ازش اجازه خواستم در این مورد بیشتر فکر کنم. 

در راه برگشت به خاطر نیاز فاطمه=دختربزرگم، به کفش مناسب مدرسه؛ وارد محدوده ای تجاری بسیار بزرگی شدیم که به آن میگند:«مال» Mall. رو کردم به عبدالله و گفتم:«والله! ما تو نجفباد این روزها، هر وفت یه تیکه ی(خانم) خیلی مشتی، مثلی اون خانمه که اونجا میره بره؛ می دیدیم می گفتیم:عجب!! مالی». نامرد هنوز این حرف از دهنم نیومده بیرون گفت:«عوضش ما پیرمردا. اون زمونا به حیونهای خونگی میگفتیم: مال». بهش میگم نه اونروزاتون مالتون مال بوده نه حالا توی این آمریکای جهانخوار!….. بگذریم…. تا برسیم خونه چنان دیروقت شده بود که خسته و کوفته، سرنگون بستر شدیم.

نظرات 12 + ارسال نظر
باران چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ http://bojd.blogfa.com

منزل نو مبارک

سلام و درود

ممنونم و بقول خودتان ایکاش که تغییر مکان دادن دنیای واقعی هم به همین راحتی بود؛ هرچند راستش رو بگم؛ تا همینجاش هم دوستای زیادی رو بیچاره کردم تا چراغ این حجره رو برام وصل کنند و وسایل رو جابجا کنیم.

بهرحال دمت گرم که همچنان محبت میکنی و تشریف میارید.

عبدالحمید حقی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ

سلام

عجب مال های در ولایت شما پیدا میشه

لا اقل راحت نگاه میکنید شلاق هم نمیخورید

راسی عیالت (از شهر خون و قیام قم) چپ چی نیگا نمیکنه وقتی شما میری تو نخ مال؟!

http://hamidhaghi.blogsky.com

حقی جان سلام و درود

عیال بنده کاملاً غربزده شده و همیشه یه ضرب المثل آمریکایی رو تکرار میکنه که«میتونی نگاه کنی؛ ولی نمیتونی دست بزنی» بعد هم میدونه که بخاری برنمیخیزه و همه اش لافه!!

ممنونم که زحمت کشیدید و تشریف آوردید. راستی یه سوال از شما یا دیگرانی که از ایران تشریف میارند: شنیدم که این یکی سایت=بلاگ اسکای با اینکه سایتی وطنیه؛ فیل شده؟ میشه لطفاً در این مورد خبررسانی بفرمایید که آیا این سراچه هم مسدود شده یا نه؟

امی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ http://weingreenisland.blogsky.com/

این فیل های افسار گسیخته دیشب کلبه سبز منو هم ویران کردن، اینا دیگه کارشون از این حرفا گذشته و خیلی زنجیر پاره کردن، امیدی به شفا یا هدایتشون نیست.
حالا منم باید مثل شما اثاث کشی کنم .

امی خانم
بله اتفاقاً بعد که داشتم نظرات رو میخوندم متوجه شدم که این اتفاق افتاده.... نمیدونم آیا فقط از شخص شما رو مسدود کرده اند یا تمامی بلاگ اسکای را؟
اگه اینطور باشه این کار هر روزمان است و هر روز باید اسباب کشی کنیم؛ ولو که هیچ کلمه ای مورد دار هم ننوشته باشیم؟به نظرم کمی تحمـّل کنید شاید موردی کوتاه مدّت و یا دوره ای باشه که همینطوری هر از گاهی و درمدّت چند روز مسدود میکنند تا چشما به خط حساب آقاااا بیفته!؟
بهرحال متاسفم و کمی صبر کنید و مطمئنم خیری در اون هست... حداقلش حال پریشون این روزهای ما رو حالا خوب خوب خوب درک میکنی. ولی نه... بنویس که نمیذاریم تنها بشی و نطقت کور بشه.... هستیم کنارت.

مهسا چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام منزل نو مبارک صاحب خونه هستین خونه؟ نه؟ من که میدونم هستین ولی جواب نمیدین بابا یه چای هم تعارفمون کنید کافیه آقا حمید؟ خانم آقا حمید؟ خوب باشه ما رفتیم اما حواستون باشه موقعی که مهمون رو میخواید بپیچونید موبایلتون رو خاموش کنید تا صدای زنگش نیاد شوخی کردم دلخور نشید

مهسا خانم سلام و خوش آمدین.... راست میگی؟ اینهمه راه اومدید و ما عمداً متوجه نشدیم.... عجب!!! خیلی خیلی شرمنده مالی شدم... البته همه اش تخصیر این بچه بود که هی میخواست جواب بده و دری خونه رو وا کنه؛ مجبور شدیم موبایل بهش بدیم سرش بند بشه و از بد حادثه هم همون وخت خروس بی محل بنا کرد زارزار کنه.... بهرحال خوووویلی خووووویلی ببخشید و ایشاالله دفعه ی بعد، تشریف بیارید و مطمئن باشید اینبار موبایل رو خاموش که هیچ؛ اصلاً میزنم میشکنمش که اینطور آبرومون رو نبره.

ارادتمندیم مهسا خانم و راحت باشید و ممنونم که تشریف آوردید....بدرود

عبدالحمید حقی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ

سلام

گذاشتمت راس لینکهای روزانه

به نام

حمید قضایی هنرمند

بزن اون دس قشنگه رو ... شله.. شله

حقی جـــان
سلام و درود
البته بنده هرچند روز یه بار یه مطلب تازه ای منتشر میکنم و آنچنان هم روزانه نیست.... با اینحال سپاسگزارم و زحمت کشیدید. ممنونم

عبدالحمید حقی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ

سلام

اره وب قبلیت فیتیله شده

چه خوبه این وبت جلدی باز میشه عکسها هم جلدی باز میشه بزار از اون عکس با حالا

ممنونم که در مورد بازشدن و مشکل نداشتن این وب خبررسانی فرمودید. آخه همین دیروز یکی دیگه از دوستان رو بسته بودند و مردد بودیم که نکند همه ی بلاگ اسکای را نیز بسته باشند.

بازم تشکر و اجازه بده محتاط پیش بریم که حال و حوصله ی اثاث کشی مجدد رو ندارم.
یاحق

عبدالحمید حقی چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ

از بس زود باز میشه

میخوام تند تند بیام

دمت گرم

حقی جان
شرمنده میفرمایید. ولی جداً اگه میدونستم که اینقدر باعث آسایش بیشتر شماست و کار با آن برای شماها راحت تره؛از همون اوّل به این محــّله اومده بودم.
بهرحال دم خودت گرم و فحش نده و چاکلصیم=چاکر+مخلص

الهام پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:45 ق.ظ http://notes-myheart.blogfa.com

سلام
وقتی دل نوشته های شما رو میخونم اکثر واژه ها برام آشناست.خوب طبیعیه.من از سال ۷۸روزی دو بار (به جهت دانشگاه)از کنار اتشگاه رد میشدم و به فلسفه ساخت آن تامل و اینکه آدمهای اون روزا چقدر حوصله و توان داشتند که میرفتند اون بالا آتش روشن کنندو...البته به نظرم در نوع خودش بی نظیره و زیبا.دوستی دارم که هر سال با اقوام اون بالا قرار دارن و یه سری آرزو میکنند که سال دیگه دور هم جمع بشن ببینند کی به کدوم آرزوش رسیده...
درباره نگهبانی یا گارد.چه خاطراتی برام زنده شد ابته نگهبانی نکردم شبیه اون بود.با مدرک برای افاده های بی سواد پولدار کار کردن شخته یا واسه مدرک دارهای قدیم که سر راهت سنگ بزرگ میشن و با هر زجری باید ردشون کنی.اما خوبیش اینه که آهن آب دیده میشی و نگاهت به زندگی صاف و صیقل میشه .پایدار باشید.

الهام خانم گرامی
سلام و درود

البته یکی از بزرگترین قشنگی های کار در آن مجتمع تفریحی و گارد حفاظت همین بود که طلوع و غروب خورشید را از قبله گاه اجداد و نیاکان زردشتی مان و برروی قله ی کوه و آتشکده تماشا میکردم.... واقعاْ دیدنی بود و جاذبه ی معنوی بالایی داشت.... اینکه هنگام سال تحویل هم دوستان زیادی درآنجا گرد هم میایند؛ ائیده ی بسیار عالی است و امیدوارم که هرروز برتعداد افرادی که درجستجوی هویت گذشته های خود برمیایند بیشتر شود.

یه چیزی بگم..... راستش روزگار منو هی گذاشت توی کوره و قرمزم کرد و بعد هم کلی چکش توی سرم زد و یه دفعه هم به همه ی وجودم شوک وارد کرد و هــُلم داد توی آب سرد..... ولی اشکال کار اینه که دفعه ی آخری که گذاشته توی کوره، یادش رفت منو دربیاره و حالا دیگه دوده و جزقاله شدم... به حدی که به درد هیچ چیزی نمیخورم... باور کن.
سلامت و سربلند و موفق باشید....بدرود

محمد پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ق.ظ http://mohamed.blogsky.com

سلام خدمت حمید آقای نجف آبادی
روزنوشته هات رو دوست دارم.چه خوب اینقد ریز خاطراتت یادت مونده.من که لذذت میبرم از خوندن خاطرات مهاجرتت.خییییییلی صادقانه هستن.



فقط یه سوال:
هنوزم بعد مدتها غربت آزار دهندس یا وااقعا آدم عادت میکنه و یه جورایی حس میکنی واقعا تو خونه ی خودتی؟

واقعا ما مردای شریفایرانی مااالی نیستیم و فقط خدا برکت بده به لااف.))

گرامی ترین درودهایم بر محمدآقای گـــُل

از بابت اینکه خاطرات و روزنوشته ها رو پسندیده اید تشکر میکنم.
درمورد سوالتون گفتنی است که:

هیچ آدمی نمیتواند دو چیز را فراموش کند. یک:هرچند زنان دیگر از همه نظر سرباشند؛ مادر هر آدمی، نامش همیشه جاودان است. دو: هرچند بهترین نقطه ی دنیا باشید؛ یـاد مــــادر وطن همیشه، در دل زنده است.
از نظر من مهاجرت و زندگی در جایی دیگر، سرنوشت و تقدیرم بوده و هست. چه خوب؟ چه بد؟ چه شیرین؟ چه تلخ؟ برآن سرسپرده ام و هرآنچه که ساقی ازلی درجام بریزد؛ با شوق مینوشم و صد البته هزاران باره بیشتر شکرگذارم وقتی که چنین دوستان باصفا و بامرام و معرفتی را سرراهم قرار میدهد.

محمدجان!! اگر غربت وطن آزاردهنده نبود؛ شاید هیچوقت من با شما آشنا نمی شدم. حتماً نیاز و کمبودی درونی وجود داشته که سبب شد؛درتلاش باشم تا راهی بیابم و گردهم بیاییم و درددلی سبک کنیم و بگوییم و بخندیم.... فقط میماند پوزش من که بیشتر مواقع فقط غمهایم را با شما به مشارکت گذاشته ام.... ببخشید دیگه خوف میشم.

درضمن نیمخواد اینطور مظلوم وار سرت رو کج بگیری و دهنت رو خشک.... لاف مال ما پیرمرداست.... شما جوونا که ماشاالله مرد عمل ید و ماهم به سرزندگی شما، از خود ذوق و هیجانی درمیکنیم.... اشکال که نداره؟

خودم پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ب.ظ

چرو بهایی رو ب.ه.ا.ی.ی.نوشتی

خودی خودی عزیز
همسایه ی گرام.... بخاطر اینکه هنوز به کله ی مبارکم برروی گردنم نیاز دارم و مهمتر اینکه نمیخواستم واسه ی یه کلمه در حجره ام را گـــِل بگیرند که البته هرروز صبح که میام آماده ام تا زهرشون رو ریخته باشند.

بهرحال اینطوریاست دیگه دادا!!!.... راستی ببخشید که خیلی وقته نتونستم سلامی خدمتون عرض کنم. بدرود

خودم پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

حمید سلام چه طوری .داداش برات بگم که برا دومین بار از ایرانی بودن واین اسلام که اینامیگن خجالت کشیم

خودی گرامی
سلام و درود دادای همسایه ی گرامی ام

تاسف بیشتر از این حرفهاست.... اینجاست که میگند: دین آدمها مربوط به قلبشون و رابطه ی خصوصی شون با خداست و نباید با قدرت و سیاست آمیخته بشه.... اینجاست که بعد از تجربه ی دوران رنسانس و عصر تاریکی و استیلای کلیسا بر اروپا....آزموده ای را باز آزمودند و نه دین ماند و نه کشور.... شما باید از مفسران کوته فکری که همه چیز را به نفع خود مصادره و تفسیر میکنند ناراحت باشید نه از دین. و البته این قضیه همیشه ی تاریخ بوده و هست.

مجید ایران نژاد جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ق.ظ

خودت مال وخرت مال!!
اینم یک شعر باحال!!!
ما که اصلا مال این حرفا نیستیم!
هر کسی مال خودشو بچسبه بهتره! چون برا هر کسی مال یه معنیی میده

مجیدجان دلبندم
البته برهمگان واضح و مــُبرهن است که ما جماعت مردان مرد ایرانی و بخصوص که حالا هم سخت اسلامی و انقلابی گردیده ایم؛ شدیداً علاقه داریم که مــــــال و منالمان را دوچندان بنماییم.... بلند بگو آمین

ولی افسوس و صد افسوس که روزگار چنان نموده است که نه تنها اجازه نمیدهد تــُنــبانمان دوتا شود؛ بلکه نسوان ضعیفه هم به تازگی فنمیست شده و مخالف برقراری اندرونیهاا شده و همان شده که شما فرمودید و چه بهتر که هرکس مال خودش رو دودستی بچسبه که باد نبره... بیشترش طلبمون!!! آره مجیدجان دیگه قسم نخور... باور میکنم... هیچکدوم از ما هم مـــال این حرفها نیستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد