از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

از نجف آباد تا آمریکای جهانخوار

خاطرات تجربه و زندگی جدید در آمریکا

شاید وقتی دیگر


از آنجا که به این مکان، به ندرت سر می زنم و ممکن است دوست یا دوستانی رو منتظر بگذارم؟ بدینوسیله از همه ی شماها تا فرصتی دیگر  و ای بسا برای همیشه خداحافظی می کنم. چنانچه پیام یا مورد خاصی بود؟ لطفن با ایمیل آدرس زیر تماس حاصل فرمایید. موفق و پیروز باشید ...آرامش نصیبتان باد .... درود و دو صد بدرود ... ارادتمند حمید

hamid_najafabadi@yahoo.com

مبارک شمایید

ایام را مبارک باد از شما. مبارک شمایید. ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند_مقالات شمس تبریزی



فرارسیدن سال 1393 خورشیدی(شمسی) برابر با 7036 میترایی_آریایی، 3752 زرتشتی، 2573 هخامنشی(شاهنشاهی) ، 1435 قمری و 2014 میلادی بر همه ی شما خجسته باد. آرزوی قلبی ام این است که خانه ی دلهایتان مملو از شادی و آرامش و نشاط باشد. درود و دو صد بدرود … ارادتمند حمید

خاطرات آمریکا_45: کارت بانکی

****پیشنوشت:

1- میگم: «هزار سال هم که توی خارج زندگی کنی؛ بعضی چیزها واقعیت زندگی و شناسه ی مهاجره. از جمله لهجه. از جمله دلتنگی. از جمله غم از دست دادن عزیزانی که رفتنشون هرگز باور نمیشه. تنها میتونم با کشیدن آهی ناله سردهم که: بدرود همیشه:( خواهر قشنگم



2- بسیار شده دوستان زیادی از طریق پیام خصوصی ابراز محبت می کنن ولی متاسفانه ایمیل آدرسشون مشکل داره و ایمیلها ارسال نمیشه. گفتنیه که در بخش نظرات هر نوشته، حتی نیاز به ایمیل نیست و چه بهتر که علاوه بر پیام خصوصی، پیامک کوتاهی هم در بخش عمومی بنویسید تا دریافت پیامشون رو مطمئن بشند.

==============================================================

ادامه ی خاطرات:

از اونجا که بصورت ویزای کاری به آمریکا اومدیم؛ برای باز کردن حساب بانکی باید مراحل زمانبری رو پشت سر می ذاشتیم. اول باید شعبه ی محلی بانک، مشخصاتمون رو به دفتر مرکزی می فرستاد تا پس از مراحل اداری، کارت پلاستیکی بانکی از طریق اونها صادر بشه. به همین خاطر دو هفته ای طول کشید و سرانجام با انجام مقدماتی مثل زنگ زدن به دفتر مرکزی و فعال کردن کارت، ما هم به جمع اونهایی پیوستیم که با «قیژ و قیژ» کشیدن این یه تیکه پلاستیک متوجه لاغر شدن حساب بانکی مون نباشیم و پول نداشته رو هی خرج کنیم.



وجود انواع کارت اعتباری (بانکها و فروشگاهها) با بهره ی بین دوازده تا سی درصد برای خرید نسیه و همچنین راحتی استفاده از اون (بجای پول نقد) سبب میشه بیشتر افراد نسبت به خرج شدن دلارهای سبز تو دل برو و بدهکاری گــُنده ای که به بار میاد؛ کمتر توجه کنند. مشهوره که توی آمریکا همه کس قدرت خرید حتی خود «کاخ سفید» رو داره!  البته بصورت قسطی و همراه با سود و بهره ی بانکی. ولی متاسفانه بسیارند که اصلن قدرت محاسبه ی توانایی مالی آینده شون رو ندارند و نمیدونند که این وامها سرانجام رو سرشون خراب میشه.

برای همینه که وقتی تقی به توقی میخوره بسیارشون ورشکست میشند و نمی تونن قسطهاشون رو بدهند. اینجاست که بانکها و شرکتهای مالی طرفشون مث آب خوردن خونه و دارایی های اونها رو با توجیه «ورشکستگی» مصادره می کنند و با این که قیمت رایج اینگونه دارایی ها بالاست ولی بخاطر رسیدن هرچه سریعتر به اصل پولشون؛ اونها رو به مفت میفروشند و می رند.



قرار بود برای خرید ماشین به کنزاس سیتی بریم. اینچنین بود که برای اولین بار نه تنها از کارت اعتباری بانکی ام استفاده کردم؛ بلکه بعد از کلــّی سر و کله زدن با دستگاه (پــُمپ بنزین) و البته یکی دو تا ناشی گری من که با آوای خوش جیغ و داد «داداعبدالله» همراه شد بالاخره تونستم باک ماشین رو برای اولین بار، خودم پر کنم.



با آب و تاب کارت پلاستیکی بانکی رو توی دستگاه چلوندم (فرو کردم) و با فشار دکمه ی سبزرنگ؛ دسته ی شیلنگ پمپ رو برداشتم که باک رو پر کنم که فریاد عبدالله به آسمون رفت که: «نه! نه! این گازوئیله Diesel.» شانس آوردم که هنوز اقدام به سوخت گیری نکرده بودم. اینطور که فهمیدم خود رنگ سبز پمپ، در بیشتر مواقع، از بهترین نشونه هاش بود و نمی دونستم. البته بیشتر جایگاههای سوخت داخل شهری فقط بنزین ارائه می کنند ولی ممکنه بعضی از پمپ ها هر دو سوخت بنزین و گازوئیل رو ارائه کنند. لذا چون همه ی شیلنگها به یک پمپ وصلند باید حواس رو بیشتر جمع کرد که بجای اشتباهی گازوئیل نزد.



بزرگترین دلیل اشتباهم نزدیک بودن تلفظ کمله ی انگلیسی بنزین(گــَـزُلین) Gasoline با تلفظ فارسی «گازوئیل» بود. بهرحال اینبار به خیر گذشت و باز باید کارت بانکی رو می کشیدم تا با انتخاب نحوه ی پرداخت (خارج از مغازه ی جایگاه)، زدن نوع بنزین عادی یا سرب دار با درصد متفاوت الکل رو شروع کنم. نگو که باز بخاطر مشکل زبان، گزینه ا ی رو اشتباهی زده بودم و همین سببی شد که توفیق اجباری شامل حالمون بشه و مجبور بشیم ماشین رو در ماشینشویی وابسته به همون جایگاه بشوییم و سپس راهی بشیم.



می گند: یارو! میره پمپ بنزین و نازلو ور می داره و باک رو پر میکنه. بعد که میاد حساب کنه؛ میبینه اینبار قیمت بنزین خیلی ارزون شد. باتعجب از فروشنده میپرسه: «مگه شاه برگشته!؟» میشنوه که: «نه! چند ساله که گازوئیل همین قیمته.» :) البته این داستان مربوط به داخل ایرانه و بد نیست بدونید که توی خارجه، قیمت گازوئیل دست کمی از بنزین نداره و ای بسا گرونتر هم باشه. محض اطلاع قیمت سوخت در آمریکا بصورت «گالن» (تقریبن برابر با سه و هفت دهم لیتر) محسابه میشه و این روزها (دوهزار هفت میلادی) نزدیک به چهار دلاره.

خاطرات آمریکا_44: آرامش

باز امروز دست به قلم شدم تا نکته های قابل ذکر این چند روز گذشته رو بنویسم (البته مربوط به چند سال پیش و 1386). یادمه توی ایران حدود هفت_ هشت سال تمام، هر روز همه ی کارها و حتی افکارم رو می نوشتم. اما نمی دونم چرا الان اینهمه سخت شده؟ از طرفی دلم نمی خواد این روزها رو فراموش کنم تا بعدن ناشکری نکنم. بمانه که همین سختی های غریبی ماه دوّم پس از مهاجرته که اینطور فکرم رو مــُختل کرده و سررشته ی افکار رو از دستم گرفته. همه ی آدمها در طول زمان جزئیات رو فراموش می کنند و من هم مث همه. بخصوص اینکه ذات زندگی آمریکایی آدم رو آروم آروم لوس می کنه و ای بسا که من هم روزگاری میشه که اوج فشارهای روحی و روانی زندگی در آمریکا رو رفتن به رستوران IN & OUT و خوردن ساندویچ بدون سیب زمینی سرخ کرده :) بدونم.



بگذریم… با اطلاع از اومدن عبدالله واسه ی تعطیلات آخر این هفته، بیخیال اردو با دانشجوها شدم که حال و حوصله ی دیگران رو نداشتم. زهرا هم کمی دلچرک رفتارها و گفتارها شده بود و صلاح بود کمی از این حال و هوا دورش کنم که اون هم حوصله نداشت. { این خانم دکتر قصه ی ما عجیب پرانرژی و بی قرار بود به حدیکه حتی باعث حساسیت همکاراش هم! شده بود. بعد از امروز بجز یکی دو تماس تلفنی کوتاه، از ایشون دیگه هیچ خبری نداشتیم تا اینکه یکسال بعد جهت پس گرفتن سنتورشون به منزل ما اومدند و دیدنی بود که چقدر تغییر کرده و آروم و خانوم :) شده بود.}



از طرفی هم عبدالله فقط همین هفته رو برای خرید ماشین وقت داشت. هرچند ماشینش رو امانت داشتیم؛ ولی اگه این هفته موفق نمی شدیم!؟ خرید ماشین موکول میشد به آینده ای نا معلوم. گفتنیه که: بجز شهرهای بزرگ که وسایل حمل ونقل عمومی وجود داره؛ در بیشتر شهرهای آمریکا از تاکسی و اتوبوس واحد و مترو در سطح شهر به اونصورت خبری نیست. لذا نیاز به ماشین شخصی کاملن محسوسه مگه اینکه راننده ایی رو در همین اطراف بشناسیم و شماره اش رو داشته باشیم یا بعد از تاکسی های فرودگاه، ماشین بدون راننده اجاره کنیم.



شغل عبدالله هم طوریه که همیشه توی ماموریت و مسافرت کاریه.{توضیح: ایشون مهندس ارزیاب، قیمت گذاری و عقد قرارداد و فروش آهن آلات کهنه و یا ریلهای از رده خارج شده ی اصلی ترین شرکت راه آهن آمریکا به نام «یونیون پسیفیک» بود و اکنون بازنشسته است. میشه بگی که او شاید فقط یک یا دو تا از ایالتهای آمریکا رو سفر نکرده و همیشه موجب غبطه ی من شده که ایکاش من هم چنین شغلی داشتم. یاد همه ی آدمهای خوب بخیر که عمه ای داشتم به نام«مریم» که می گفت: «دنیا حسرت خونه است! تو حسرت دیگرون رو میخوری و دیگرون هم حسرت تو.» اینجاست که باید گفت: گوزم به گوزت! دهی بر یک :) یا بقول معروف: یر به یر.(این به اون در)



واسه ی عبدالله هیچ چیزی مهمتر از «خوردن» و امور آشپزخونه نیست. لذا تا فروشگاه رفتیم تا بقول زهرا:«عشق عبدالله یعنی یخچال» رو پــُرکنیم و سپس جای شما خالی! شام و غذایی ایرونی(کوفته چی) باربذاریم. دیروقت بود که عبدالله و خانمش رسیدند. خواب از سرمون پرید و با استقبال گرم از «دانا» نشستیم به گفت و شنید و همزمان بگو بخندها، بررسی نامه های رسیده. وه! که آمریکا رو باید کشور مصرف کننده ی کاغذ نامید. وقتی انبوه نامه ها رو زیر و رو کردیم همه اش رو پاره و رهسپار سطل آشغال کردیم. جالبه که خود آمریکاییها هم به شوخی، پستچی ها رو «پست چی آشغال و کاغذ پاره» نیز می گند چرا که بیشتر مواقع فقط  تبلیغات شرکتها، فروش انواع شبکه های اینترنتی و تلویزیونی، انواع کارتهای اعتباری بانکها، مجله ها، حراج مغازه ها و این دست آشغالها!! رو توی صندوقهای پستی مردم می اندازند. البته باید حواسمون باشه و تمام اطلاعات شخصی ثبت شده ی روی نامه ها رو از بین ببریم مبادا کسی سو استفاده کنه.

صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودیم؛ زهرا برای مهیــّا کردن صبحانه، زودتر از همه بیدار شده بود. ماها نیز با سر و صدای خانم دکتر و بچه ها و شوهرش بیدار شدیم. شوهر خانم دکتر عجیب کم حرف بود و مثل بسیاری از ایرونی ها، هنوز بعد از سالها سکونت در خارجه! سبیل مبارک ایرانی و کشیده اش رو حفظ کرده بود. «ننه» ی خدا بیامرزم همیشه می گفت: «ســـکــّـه ی مرد به سبیلشه.»


سـبـیـل یا ســــــی بــــیــــــل!!؟ عکس تزئینیه.


خونواده ی خانم دکتر زحمت کشیده بودند و ما را شرمنده و یک بیلچه ی باغبونی و تعدادی گــُل ریشه دار جهت ما و نیز یکدست فنجان بعنوان کادو برای عبدالله آورده بودند. هرچند قرار بود صبحانه رو مهمون ما باشند؛ چون دیرشون شده بود و اتوبوس دانشجوها منتظرشون بود سریع راهی شدند. در این فاصله که همگی مجبور بودیم تا بیدار شدن «دانا» صبرکنیم تا بشه تصمیم های بعدی رو گرفت؛ تلاشی داشتم برای تماشای همین سه _ چهارتا کانالهای محلی تلویزیون. البته دیدن کانالهای بی روح محلی و ندونستن زبان و نفهمیدن موضوع سببی شد که بیخیال همه چیز بشیم و بزنیم توی فاز کارتون که همه مشتری اند بخصوص فاطمه، که «موش و گربه»(تام و جری) به هر زبانی براش دوست داشتنیه.

خاطرات آمریکا_43: پس از مهاجرت

نزدیکهای ظهر خانم دکتر اومدند تا دخترشون رو ببرند. ایشون قبل از خداحافظی، سخت تاکید داشتند جهت اردویی یک روزه همراه ایشون و دانشجوها باشیم که قرار شد بعدن تصمیم بگیریم. با رفتن او بود که پستچی رسید و بعد از دو سه روز گــُم شدن، یک کلید زاپاس ماشین از طرف عبدالله آورد. زهرا قصد خریدن بعضی وسایل مورد نیاز خونه رو داشت که خستگی و کوفتگی بدنم سبب شد به عصر و همزمان آوردن فاطمه از مدرسه موکول بشه. در اینگونه مواقع هیچ چیزی بهتر از چرتی عصرگاهی در زیر آفتاب نمی چسبید و همین کردم.


چشمهام هنوز درست و حسابی گرم نشده بود که سرو صدای تلاش زهرا جهت چت کردن با دوستش «مهری هـ.» بیدارم کرد تا به کمکش برم شاید صدا وصل بشه که البته نشد. در همین اثنا سر و کله ی خونواده ی خارسو و برسوره(پدر و مادر عیال) هم توی مسنجر پیدا شد و بالاخره تونستیم پس از مدّتها هم اونها و هم حرفهاشون رو ببینیم چرا که باز هم صدا وصل نشد. از سر اجبار بجای گفت و شنید، پیام های نوشتاری همدیگه رو بر روی کاغذ، نامه خوانی می کردیم. ولی خنده دار وقتی بود که مادر زهرا دغدغه ها و نگرانی هاش رو می پرسید که توی آمریکا فلان چیز هست یا نه؟ و ما هم مجبور بودیم بدو بدو هندونه و نون بربری و هر چیزی حتی نعنا خشک رو هم از توی آشپزخونه بیاریم و جلوی دروبین بگیریم تا دلش آروم بگیره. توی فکرم اگه همسایه ی مقابلمون از پشت پنجره ما رو زیر نظر داشته باشه! پیش خودش چی فکر میکنه؟ ای بسا فکر کنه همونطور که بعضی ها جای پای گذر اون آقاهه رو بوسه می زنن؛ لابد کامپیوتر هم قبله گاه ماست و همه چیز رو در برابرش می گیریم تا تبرّک بشه!!!؟


بهرحال هرچه نبود واسه ی زهرا دیدن خونواده اش تاثیر خوبی داشت و خنده های ناگهانی اش از خوندن جمله های صادره از واتیکان ایران (قم) سببی شد تا دمقی تحلیل رفتارهای این و اون و بخصوص خانم دکتر رو تا ساعتی فراموش کنه. خوشحالم کسی از پشت دیوار رد نمی شد وگرنه با شنیدن خنده های از ته دل او فکر می کرد یه نفری داره برای خودش جوک تعریف می کنه و می خنده و شاید این جوک آخری رو قبلن برای خودش تعریف نکرده  که اینطور قهقه میزنه :) بهرحال خنده از ضروریتهای زندگیه و آمریکایی ها عبارت معروفی دارند که با سه تا «ال» شروع میشه: زندگی را زندگی کن Live life، بیشتر بخند Laugh lots  و عشق برای همیشه Love for ever.


هنوز بیست دقیقه ای از خداحافظی خونواده ی زهرا نگذشته بود که باز سکوت بر فضای خونه حــُکمفرما شد و بهتره بگم حسّ غربت به سراغش اومد و بقول خودش دلش میخواست الکی غــُر بزنه.  بیچاره من که خودم خرابم و حالا باید دلتنگی های اون رو هم چاره باشم. هر چند این روزها انواع و اقسام برنامه های جدیدتری برای کامپیوتر و تلفن همراه (مثل وایبر، فیس چت، باز چت، نیم چت و غیره) رواج پیدا کرده که تصویرها و صداها رو سریع تر و شفاف تر رد و بدل می کنه ولی حدس میزنم این طبیعیه که خاموشی پس از اینگونه گفتگوهای نتی، بیشتر افراد رو عصبی کنه و فضا آماده باشه برای دعوا؟ نمی دونم!؟ شاید!!!


از نظر روانشناسی هر مهاجر پس از مهاجرت، به نوعی از نظر فرهنگی کاملن تهی میشه و بسیاری از دلتنگی هاش ناشی از همینه. منتها باید به مرور مراحلی رو پشت سر بذاره تا بتونه آرامش و موفقیتش رو بیشتر کنه. مرحله ی یک: تلاش برای جا انداختن خود در فرهنگ میزبانه که نیاز به امکاناتی مثل مالی و تحصیلی و شغلی و زبان و … داره. دوم:  نفوذ در جامعه ی میزبانه که بیشتر ایرونیها در این زمینه از موفق ترینهاند. سوم: ایرونی تر از هر ایرونی داخل و مثال شعر «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش» می شند. اونوقته که می افتند توی فاز مثبت دیدن خوبی های فرهنگ گذشته شون و اقدام به انجام فعالیتهای فرهنگی و هنری و ایران شناسی، آنهم فقط و فقط به عشق ایران زمین.


درکل یه تازه مهاجر باید پی(صابون) سختی ها و دلتنگی های بسیاری رو به خودش بماله و بدونه که تصویرهای کارت پستالی از مهاجرت غلطه و اینکه به محض پا گذاشتن در کشور مقصد، بطور شانسی استعدادش کشف می شه و یک شبه ره صد ساله میره و یهو به اوج قـُـلــّه میرسه اشتباهه. بهرحال هرکشوری شرایط خاص خودش رو داره که ما مهاجران در مرحله ی اول مهاجرتمون در حاشیه قرار می گیریم و اگه آمادگی این دوران رو نداشته باشیم حتی ممکنه دچار افسردگی کوتاه مدت هم (که معمولن طبیعیه) بشیم. در مرحله ی دومه که فرصت داریم تا با پذیرفتن تغیراتی که در افکار و رفتار و فرهنگ و عادتهامون که از ایران آوردیم؛ خودمون رو وارد بافت کشور جدید کنیم و استعدادهامون رو شکوفا کرده و اونی که فکر می کنیم هستیم و یا میتونیم باشیم! بشیم البته اگه بشیم!!!؟